#تجربه_من ۶۴۲
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
#بارداری_خداخواسته
#سختیهای_زندگی
#سبک_زندگی_اسلامی
#قسمت_دوم
خداروشکر بعد از اون همه سختی یه کم اوضاع بهتر شد، دخترم که پنج ماهش شد دوباره از اون خونه رفتیم یه خونه جدیدتر و بزرگتر، دخترم اروم بود، برا همین دوباره هوس بچه کردم، اینم بگم من عاشق بچه بودم و هستم دخترم هنوز یک سال ونیمش نشده بود که باردار شدم، ماه رمضان پسرم به دنیا اومد، دانشگاه هم میرفتم. اینبار دخترم رو هم میبردم.
شبها بچه ها رو می خوابوندم و بعد هم تا نیمه های شب، می نشستم درس میخوندم.
بعد از به دنیا اومدن پسرم، افسردگی گرفتم (اثرات آمپولهای ضد بارداری بود یا چیز دیگه نمیدونم) دیگه تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت از هیچ داروی ضد بارداری استفاده نکنم با این دو جوجه دانشگاهم تموم شد و تصمیم گرفتم برم کلاسهای خیاطی و گلدوزی و... همه رو میرفتم تا اینکه شوهرم گفت بیا یکی دیگه هم بیاریم.
اولش کمی ناز میکردم و قبول نمیکردم البته من خودم خیلی بچه دوست بودم، بلاخره تصمیم گرفتیم یکی دیگه هم به جمعمون اضافه کنیم، بازهم لطف خدا شامل حالمون شد و باردار شدم ولی بارداری بشدت سخت با ویارهای شدید خلاصه گذشت دخترم هم سال ۹۵ بدنیا اومد و کلی برکات معنوی و مادی بهمراه داشت.
دخترم خیلی ناآروم بود، وقتی دوساله شد تصمیم گرفتم برم حوزه درس بخونم، ثبت نام کردم. ترم اول رو که خوندم، عید نوروز شده بود و همزمان ماه رجب و اعتکاف. برگشتم روستا، همه رفتن اعتکاف منم با دخترها براشون غذا میپختیم.
چند روز گذشت برگشتیم خونه خیلی حالم بد بود، رفتم آزمایش، متوجه شدم خداخواسته باردارم تا به شوهرم گفتم کلی خوشحال شد و گفت هنوز تا جین کامل بشه، وقته😁 منم که مثل اون ولی این بار به کسی نگفتیم از ترس😄
ماه رمضون بود برگشتم روستا، سه ماه بود حامله بودم بد شانسی اون روزها هی منو تو آشپز خونه میفرستادن که آشپزی کن، منم که حالم بد بود بشدت تا چند روز هم روزه بودم هم کمکشون میکردم تا اینکه به مادرم گفتم.
مادرم از اینکه سزارینی بودم، نگران بود میترسید بلایی سرم بیاد، برا همین میگفت دیگه بسه فکر خودتم باش ولی من...
علی آقا هم چند ماه قبل از کرونا بدنیا اومد با یه دکتر بداخلاق که هی میگفت لوله هات رو ببندم، دیگه بیاری خودت میمیری،منم میگفتم شوهرم راضی نیست😅
پسرم که ده ماهش بود، رفتیم یه شهر دیگه که انجا هم دوبار اسباب کشی کردم، پسرم که یکسال ونیمش شد، دوباره خداخواسته باردار شدم تا پنج ماه به هیچکس جز خواهر کوچیکم نگفتم، هر دکتری که میرفتم، میگفتن ناخواسته بوده، منم محکم میگفتم خداخواسته بوده که یه دکتر چند بار برای خودش تکرار کرد خدا خواسته....
میگفتم کاش طبیعی بودم که میتونستم فرزندان بیشتری برای خدمت به اسلام میآوردم، ان شاءلله با سزارین هم ما میتوانیم 💪
دختر پنجمم ناآرام بودن و دختر سوم خیلی بهونه میگرفت، منم کوچولوم رو که میخوابوندم، میرفتم با دخترم خاله بازی کنم 😃 تا میرفتم خونه اش، میگفتم خاله من خوابم میاد میشه یه کم بخوابم خونه تون😂 کمی که میخوابیدم، میگفت خاله پاشو برات چایی آوردم، منم با چشمای خواب آلود سری سر میکشیدم دوباره خوابم میبرد، میگفت خاله بسه، چقد میخواب، پاشو... 😁
دختر کوچولوم که دو روز بود واکسن چهار ماهگی زدن که تصادف کردیم😞 که خدا رو هزار مرتبه شکر که بخیر گذشت ...
بعد از تصادف، بیشتر از قبل قدر همدیگر رو میدونستیم، قدر فرشته هایی که خداوند امانت در اختیارم گذاشته بود، هرچند که من هیچ وقت بابت اینکه خدا فرشته هاش رو بهم هدیه داده، ناشکری نکردم...
همیشه می گفتم خدایا چه یکی باشه، چه ده تا، فقط بتونم بخوبی تربیت کنم در راه دین و اسلام... من در کل هیچ وقت تو زندگیم سخت نگرفتم همیشه صبر کردم و توکلم به خدا بوده و هست.
اینهایی که نوشتم شاید بخش کوچکی از سختیها و خوشی هایی بود که نوشتم، میخواستم بگم که منو همسرم زمانی که ازدواج کردیم، هیچ چیزی نداشتیم در حد ضرورت اما الان بعد از چند سال زندگی مشترک، خدارو شکر تقریبا همه چیز داریم که مهمترینش همین هدیه های زیبای خداونده....
پدرم همیشه میگه متاسفانه خانواده ها بجای ایمان طرف، وضعیت مالی اون طرف رو می سنجن درحالی که ما چهار تا خواهر همه با کسانی ازدواج کردیم که مردانی مومن و با خدا بودند، پدرم فقط ملاکش همین بود، بقیه چیزا تو زندگی بدست میاد...
همین الان که دارم مینویسم باران رحمت الهی در حال باریدن هست... خدایا رحمت بی منتهایت را بر سر همه ی بندگانت فرو بفرست و آنها را از وجود اولاد صالح و پدر و مادر شدن محروم نساز🤲
ان شاءلله که همگی جزو سربازان واقعی امام
زمان عج باشیم با دعای شما خوبان. الهی عاقبت همه ی ما را ختم بخیر و شهادت قرار بده🤲
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075