🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_22
فکر کردم و البته نقشه خوبی به ذهنم رسید. پوزخندی زدم و دیگر نگذاشتم دخترها بخوابند. نقشه را گفتم. آنها میترسیدند اما قول دادم خودم همه چیز را به گردن بگیرم.
آماده رفتن به دریا شدیم و روی یک کاغذ برای مادرها نوشتیم که ما در ساحل منتظریم. کمکم هوا گرگ و میش شده بود. به نزدیک دو براد رسیدیم. عمیق خوابیده بودند. لحظهای دلم سوخت اما یاد خندههایشان اجازه نمی داد منصرف شوم.
به فاصله یکی دو متری از آنها با نهایت توانم جیغ بنفش کشیدم. بیچارهها چنان ترسیده بودند و از خواب پریدند که به وضوح لرزش بدنشان را میشد دید. هاج و واج نگاه میکردند. زبانشان بند آمده بود. حالت گریه و ترس به خودم گرفتم.
_شمایین؟ اینجا چی کار میکنین؟ فکر کردم سگ اینجاست. ترسیدم. دیوونه این؟
ارشیا به زحمت بر خود مسلط شد. اخمهایش گره خورد. عصبانیت از چشمهایش فوران میکرد.
_تو که فرق آدمو با حیوون نمیتونی بفهمی، غلط میکنی این موقع صبح میای بیرون.
اخم در هم کشیدم و دست به کمر زدم.
_ تو هم که ظرفیت حوادثو نداری، غلط میکنی کنار ساحل میخوابی.
بیشتر عصبانی شد. به طرفم حمله کرد. نزدیک صورتم که شد، فریاد زد.
_به چه حقی با من این طوری حرف میزنی دختره بیادب.
_خواهش میکنم بیادبی از خودتونه. خوبه این همه آدم دارن میبینن که اول تو اینجوری حرف زدی.
_بیادبی؛ چون بزرگتر و کوچیکتر سرت نمیشه.
_هاهاها فکر کردی چون بزرگتری میتونی بهم توهین کنی و منم عین خر سرمو بندازم پایین و هیچی نگم؟
دستش بالا رفت که احمد او را عقب کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪