فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_21 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 فرزانه کنار حوض محوطه نشست و شروع کرد به خندیدن.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_22
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
مرا به اتاقی که یک دست مبل راحتی و یک میز جلسات بزرگ داشت راهنمایی کرد. روی مبلی نشستم. بعد از رفتنش گوشی به دست گرفتم و مشغول فضای مجازی شدم تا بتوانم اطلاعات بیشتری دربارهی آزاد و گروهش به دست بیاورم. سرم گرم شد و حدود نیم ساعتی گذشت. که در بعد از تقهای، باز شد. آزاد و رامین آمده بودند. از جا بلند شدم. بعد از سلام و احوالپرسی هر سه روی مبلها نشستیم. رامین شروع کرد به حرف زدن و توضیح دادن در مورد کار. همزمان قراداد تنظیم شدهای را به دستم داد. نگاهی به آن انداختم. مبلغ قرارداد برای من که اولین کار حرفهایم بود، رقم بالایی به حساب میآمد. در باورم نمیگنجید. با صدای آزاد چشم از قرارداد برداشتم.
_شاید لازم به گفتن نباشه ولی جنگ اول به از صلح آخر. در مورد اینکه شما در قبال عکسا مسئولین تا دست کسی نیفته توی قراداد اومده اما ازتون میخوام در مورد مکان عکسبردای هم کسی نفهمه. گاهی شاید مجبور بشین به خاطر کارتون شهرهای دیگه هم بیاین. هر چند این کار کم پیش میاد اما ممکنه. ضمناً من روی عکسام حساسم. هر سری که عکس میگیرید، خودم باید ببینم و هر چی که خوشم نیومد رو حذف کنید. یعنی حتی تو آرشیوتونم نَمونه.
_منم باید در مورد یه چیزایی بگم. فضای عکاسی رو خودم انتخاب میکنم. البته پیشنهاد میدم. به خودتون بستگی داره که بخواین یا نه. ژستها، موقعیتها و زمان رو هم من انتخاب میکنم. یه چیز دیگه هم اینه که من واسه کارم ارزش قائلم. شمام باید بهش اهمیت بدین و وسط کار بازی درنیارین. یا موقعیتی رو قبول میکنین عکس بگیرین یا کلا بیخیالش میشین ولی وقتی شروع کردیم تا آخرش باید با من همکاری کنین.
رامین پقی زد زیر خنده. هر دو تیز به او نگاه کردیم و او دست روی دهانش گذاشت تا خندهاش را کنترل کند.
_به جون خودم دست خودم نبود. اینقدر جدی واسه هم قانون تعیین میکنین آدم یاد عهدنامه ترکمانچای میافته.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_21 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 با همین افکار به شرکت رسید. جدی و رسمی وا
#رمان_قلب_ماه
#پارت_22
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙❤🌙
❤🌙❤🌙
❤🌙
محمد از راه نرسیده صدایش بلند شد.
_مامان پاشو. آماده شو. آبجی زنگ زد گفت بیام خونه. آماده بشین خدا قبول کنه میخواد ما رو ببره بهمون شام بده. باورم نمیشه آخرش این خواهر بلند پرواز ما داره به آرزوهاش میرسه.
_علیک سلام. خدا رو شکر. خودشو شناخت و تلاش کرد. علافی هم نکرده.
_ببخشید سلام. یعنی در هر حالی شما حال منو بگیرا.
مادر لباس پوشیده و ذوق زده، به زحمت روی تخت حیاط بند میشد. در باز بود و مریم وارد شد. بعد از سلام و احوالپرسی خودش را در آغوشِ بازِ مادر انداخت.
_وای مامان، قراردادم تقریباً همون جوری که میخواستم امضاء شده و تمام. البته تمام که نه تازه شروع شد.
مادر گونهاش را بوسید.
-مبارکت باشه مادر.
کمی عقب رفت و نگاهی به محمد انداخت.
_جوجه اردک اگه میگفتم کار دارم باهات، میومدی؟
محمد لبخندی زد و سرش را خاراند.
_ها؟ نه. راستی به قول مامان اول سلام.
مریم تلنگری به بینی برادش زد.
_اینکه شد آخر نه اول. علیک سلام.
بعد نگاهش را بین مادر و محمد چرخاند.
- بیاین بریم. میخوام یه جای خاص ببرمتون.
هر سه نفر به طرف در رفتند. محمد کرد یادآوری کرد که تاکسی خبر نکردند. مریم با همان حالت ذوق زده در را باز کرد. کنار رفت و بعد لباس محمد را کشید و او را عقب نگه داشت.
_ آخه کی میخوای یاد بگیری؟ اول بزرگتر.
بعد از خروج مادر، مریم خودش را جلوی محمد انداخت و از در خارج شد. محمد غرغر کنان بیرون آمد.
_چرا زنگ نمیزنی تاکسی بیاد نکنه میخوای ما رو پیاده ببری خرجت کم بشه یا شایدم باید با الاغ و استر بریم؟
مریم لبخندزنان و ریموت به دست در ماشینی را باز کرد.
_بفرمایید اینم الاغ زیبای ما.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_21 عمه مثل باروت منفجر شد. خود را به
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_22
فکر کردم و البته نقشه خوبی به ذهنم رسید. پوزخندی زدم و دیگر نگذاشتم دخترها بخوابند. نقشه را گفتم. آنها میترسیدند اما قول دادم خودم همه چیز را به گردن بگیرم.
آماده رفتن به دریا شدیم و روی یک کاغذ برای مادرها نوشتیم که ما در ساحل منتظریم. کمکم هوا گرگ و میش شده بود. به نزدیک دو براد رسیدیم. عمیق خوابیده بودند. لحظهای دلم سوخت اما یاد خندههایشان اجازه نمی داد منصرف شوم.
به فاصله یکی دو متری از آنها با نهایت توانم جیغ بنفش کشیدم. بیچارهها چنان ترسیده بودند و از خواب پریدند که به وضوح لرزش بدنشان را میشد دید. هاج و واج نگاه میکردند. زبانشان بند آمده بود. حالت گریه و ترس به خودم گرفتم.
_شمایین؟ اینجا چی کار میکنین؟ فکر کردم سگ اینجاست. ترسیدم. دیوونه این؟
ارشیا به زحمت بر خود مسلط شد. اخمهایش گره خورد. عصبانیت از چشمهایش فوران میکرد.
_تو که فرق آدمو با حیوون نمیتونی بفهمی، غلط میکنی این موقع صبح میای بیرون.
اخم در هم کشیدم و دست به کمر زدم.
_ تو هم که ظرفیت حوادثو نداری، غلط میکنی کنار ساحل میخوابی.
بیشتر عصبانی شد. به طرفم حمله کرد. نزدیک صورتم که شد، فریاد زد.
_به چه حقی با من این طوری حرف میزنی دختره بیادب.
_خواهش میکنم بیادبی از خودتونه. خوبه این همه آدم دارن میبینن که اول تو اینجوری حرف زدی.
_بیادبی؛ چون بزرگتر و کوچیکتر سرت نمیشه.
_هاهاها فکر کردی چون بزرگتری میتونی بهم توهین کنی و منم عین خر سرمو بندازم پایین و هیچی نگم؟
دستش بالا رفت که احمد او را عقب کشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_21 خبرش را به داوود داد و قرار گذاشت
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_22
با صدای داوود برگشت.
_نگفتم بهت. رویا دلش میخواست بیاد ولی پدرش اینا از کربلا برمیگردن. با خواهراش رفته خونهشونو آماده کنه.
_وای خب پس چرا چیزی نگفتی؟ بد نباشه تو اونجا نیستی.
_نگران نباش بچه. فرداشب میان. میرسم تا اون موقع.
_راستی اون فامیلتون که اونجا ازت خواستگاری کردو واسه چی رد کردی؟
_مهبدو میگی؟
داوود سری به تایید تکان داد.
_اون پسر دایی مادرمه. ازش خوشم نمیومد. زیادی نچسب و هیز بود.
پریچهر ناگهان دستهایش را به هم کوبید. داوود چشم چرخاند و نگاه تندی کرد.
_وای فکرشو بکن. از فردا صبح بعد یه سال با آرامش از خواب بیدار میشم. اون داریوش روانی نیست که مرض بریزه.
_پریچهر؟ چرا این جوری حرف میزنی؟
_خب اذیت میکرد دیگه. ولش کن. رسیدیم همین کوچهست.
جلوی در رسیدند. هنوز داوود پارک نکرده بود که پریچهر پیاده شد و کلیدی که از قبل آماده کرده بود را در قفل چرخاند. غروب بود و مطمئن بود پیمان مشغول آب دادن به درختها و بیبی در عمارت سرگرم است. وارد که شد، شایان کنار ماشینش ایستاده بود. با دیدن او چشم ریز کرد. وقتی مطمئن شد، سریع جلو آمد و سر راهش را گرفت. سلام کردند.
_پریچهر؟ خوبی؟ کجا رفتی دختر؟ چرا یهو رفتی؟ خیلی به بابات پیله کردم تا بفهمم کجایی ولی نگفت.
پریچهر نگاهی کرد و خونسرد خواست از کنارش رد شود اما او دوباره راهش را بست.
_چرا جواب نمیدی؟ فکر کردی بری و نبینمت ولت میکنم؟
_میشه بری کنار؟
شایان خواست حرفی بزند که دستهای داوود دور شانه پریچهر حلقه شد. همان چهره پرجذبهاش را حفظ کرده بود. او درباره شایان میدانست و میخواست زهر چشمی بگیرد.
_چیزی شده پریچهر؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_21 در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_22
اولین بار بود که درخواست داده بودند و باید همه محصولات را بار میکردم. کولهای گرفته بودم که بتوانم آن حجم از انواع شامپوها، اسپریها، کرمها و لوازم آرایشی را در آن جا بدهم.
باید طولانی مدت حرف میزدم و در مورد تک تک آنها توضیح میدادم تا متقاعد شوند محصولات آن شرکت ارگانیک است و با خیال راحت و بیشتر خرید کنند. عجیب آنکه مشتری آدرس خانهای را داده بود و این خوشآیندم نبود. امنیت فضاهایی به این شکل برای خودم و محصولاتی که به امانت میبردم خیلی کم بود.
به آدرس که رسیدم نگاهی به خانه انداختم، محله آبرومندی بود و خانه هم نمای زیبا و شیکی داشت. نمیشد گفت عمارت اما ویلایی و بزرگ بود. زنگ را زدم و جواب دادم.
_ از طرف شرکت مهرو اومدم.
در باز شد. در حیاط منتظر اشارهای از صاحبخانه ماندم. چند لحظه که گذشت مردی حدود چهل و اندی در سالن را باز کرد و بیرون آمد. هم قد خودم بود اما لاغر. موهای خرماییاش چشمان قهوهای سوختهاش را روشنتر نشان میداد. صورتش هم کشیده و لاغر بود با ته ریش کوتاه و خط انداخته. خوش لباس بودنش بیشتر از هر چیزش به چشم میآمد. سلامی کرد و دستی داد. خود را معرفی کردم. کمی اخم به ابرویش انداخت.
_من گفتم ویزیتور خانم بیاد. یعنی شرکتتون این مساله ساده رو نمیفهمه یا واسش خواسته مشتری مهم نیست؟
سعی کردم خود را نبازم تا این مشتری عجیب را از دست ندهم.
_عذر میخوام جناب اما ویزیتور خانوممون مرخصی رفته بودن. در ضمن حتی اگه بودن هم شرکت همکار خانوم رو به آدرسی که ازش شناختی نداریم تنها نمیفرسته. الان میشه بدونم مشکل کجاست؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_21 نفسم را آرام بیرون داده و به طرفشان رفتم. یک
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_22
لبانم را بهزور از هم باز کرده و گفتم:
-من اینجا چیکار میکنم؟
همزمان بل پر کردن سرنگ جواب داد:
-ضعف داشتی و فشارت افتاده بود؛ البته به اینا تبولرزم اضافه کن.
محتویات داخل سرنگ را در سرم ریخت و ادامه داد:
-زندگی رو به خودت سخت نگیر! کاملا معلومه که به خاطر فشارای فکری به این روز افتادی.
میخواستم بگویم که بعضی مسائل سخت هستند و نیاز به سخت گرفتن من ندارند، که آناهید با پلاستیکی پر از کمپوت و آبمیوه وارد اتاق شد. وقتی که دید بههوش آمدهام سریع به طرفم آمد و پساز گذاشتن خریدها روی میز، محکم بغلم کرد:
-وای تسنیم جونم! آخه تو یهو چت شد؟
پرستار با لبخندی از اتاق خارج شد. آناهید مرا بیشتر به خودش فشار داد و دوباره لب باز کرد:
-نصف جونم کردی تو دختر!
از دستش دلخور بودم و توضیحی برای کارش میخواستم. او آنقدر بزایم دلسوز و مهربان بود که با یککار اشتباه سریع کنارش نگذارم و به او فرصت توضیح بدهم؛ ولی اگر توجیهی برای کارش نداشتهباشد در دم، دوستیام را با او قطع میکنم، حالا هرچقدرهم که مهربان باشد!
عکسالعملی به ابراز احساسات آناهید نشان ندادم. با تعجب نگاهم کرد که نگاه دلخورم را به او دوختم. شرمندگی در صورتش رنگ گرفت. با حرص گفتم:
-چرا آناهید؟ چرا؟
سرش پایین انداخت و آرام گفت:
-چی چرا؟!
با این حرفش تا مرز انفجار رفتم. با صدای بلندتری گفتم:
-تازه میپرسی چی چرا؟! یعنی نمیدونی؟ اگه نمیدونی چرا سرت پایینه، ها؟! هرچی یادم نباشه اینو یادمه که محتویات اون لیوان لعنتیو تو به خوردم دادی.
-یکلحظه با شتاب نگاهم کرد اما دوباره سربهزیر شد و لب پایینش را به دندان گرفت. آرام گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋