فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_29 _بابا اینقدر مسخره بازی در نیار. چ
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 با آنکه حدس می‌زدم اما حواسم نبود. من فقط می‌خواستم رفته باشم، مرضی به کار آورده باشم، از شر متلک‌های نادیا و مهتاب خلاص شوم و البته سوپرایز نادیا را بفهمم. حواسم به آبروی خانواده‌ام نبود. به شخصیت خودم هم نبود که ببینم جایگاه من آنجاست یا نه. رضایت را گرفتم. سعی کردم لباسی پوشیده انتخاب کنم. از نگاه‌های مریض به شدت فراری بودم. از مادر خواسته بودم روز آمدن ثریا را با مهمانی رفتن من هماهنگ کند تا حامد تنها نباشد. خوبی مهمانی وسط هفته این بود که پدر برای رساندنم نمی‌آمد و ترسم کمتر بود. برای رفتن به مهمانی آماده شدم. آرایش ملایمی کردم. نگاهی دوباره به آینه انداختم. موهایی نه چندان بلند که چتری‌ جلویش روی پیشانی‌ام افتاده بود. چشمانی تیره و درشت، صورتی نسبتاً پر و گرد با پوستی که نه سفید بود و نه سبزه. قدی متوسط و هیکلی که همیشه سعی می‌کردم از استاندار نه کم شود و نه زیاد. مهتاب راست می گفت در مجموع ترکیبی خواستنی بود اما غرورم مانع می‌شد که دم دستی باشم و دست کسی به من برسد. آژانس گرفتم و راه افتادم. سعی کردم دیرتر بروم تا کمتر مجبور باشم تحملشان کنم. وقتی رسیدم، کم مانده بود چشمانم از حدقه بیرون بزند. یک پارتی بود به معنای واقعی. جمعی آنجا بودند که دختری به سن من مثل بچه‌ای بود که در بازار دست پدر و مادرش را رها کرده و گم شده. هاج و واج نگاه می‌کردم تا آن‌که نادیا متوجه آمدنم شد و جلو آمد. دست داد و تعارف کرد که وارد شوم. با صدای بلندِ بیس و خواننده صدای اعتراضم به گوشش نمی‌رسید. بی‌فایده بود. با چشمانم دنبال مهتاب گشتم. در آن شلوغی پیدایش نکردم. همه مشغول رقص بودند و مبل خالی هر کجا که می‌خواستم پیدا می‌شد. گوشه دنجی نشستم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪