فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_34 آن‌قدر حالم بد بود که فوری روی تخت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 می‌خواستم بیشتر توضیح بدهم اما به خاطر این‌که از اعتمادش سوء استفاده کردم، خجالت می‌کشیدم. بلند شد تا صبحانه آماده کند. _مامان از کجا فهمیدی‌ که جایی که رفتم مناسبم نبود. از کجا فهمیدی زود بیرون نرفتم. _از حال بدت فهمیدم جایی که رفتی جای خوبی نبود. از بوی سیگاری که تو جونت رفته بود فهمیدم زود نیومدی بیرون. حتی بوی اون زهر ماری  لای موهات نشون می‌داد گیر افتاده بودی. می‌دونی مادر، از دیشب مردم و زنده شدم تا بفهمم چه اتفاقی واست افتاده. طاقت نیاورم حالت خوب بشه و ازت بپرسم. حتی مجبور شدم کامل معاینه‌ت کنم تا مطمئن بشم بلایی سرت نیومده. خجالت کشیدم‌. آن‌قدر که می‌خواستم زمین باز شود و مرا فرو ببرد. چقدر بی‌‌فکر بودم. به دلایل خیلی مسخره خودم را به آن مهمانی رساندم و باعث شدم دست کثیفی به من بخورد. از یادآوریش دوباره چندشم شد. قبل از آماده شدن صبحانه، دوش گرفتم تا از آن بوهای نفرت انگیز سبک شوم. کاش با آب دوش خاطره روز قبل هم شسته می‌شد و می‌رفت. پدر درباره اتفاق روز قبل و حالم هیچ چیزی نپرسید. مطمئن بودم که این خواسته مادر بود اما هر چه بود، باعث آرامشم شد و مرا از سر افکندگی بیشتر نجات داد. البته به مادر قول دادم که تکراری وجود نداشته باشد و تا اطلاع بعدی حق رفتن به خانه یا مهمانی دوستان را نداشته باشم. به یاد آوردم که سعیده را در پارتی ندیدم. با او تماس گرفتم و پرسیدم کجا بوده. سعیده عاقل بود. در همان لحظه ورود با دیدن اوضاع برگشته بود. بعد از تماس با او، بیشتر از حماقتم حرص خوردم. وقتی چهره خوشحال مهتاب را بین آن مهمانی به یاد آوردم، از مهتاب هم مانند نادیا بریدم. باید در پست‌هایی که گذاشته بودم و دنبال کننده‌هایم در فضای مجازی هم تجدید‌نظر می‌کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪