🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_53
چشمهایش بسته بود. به طرفش رفتم. رو بهرویش روی زانو نشستم. صدایش کردم.
_بابا.
چشم باز کرد و سرش را جلو آورد. تقریباً چشم در چشم شدیم. ترسیدم اما با دیدن زخمهایش از نزدیک، ترس جایش را به شرم داد. دستم را به طرف زخمش بردم. نوازشش کردم. حرکتی نکرد و فقط نگاه میکرد.
_بابا من دختر بدیام. به خاطر من اذیت شدین. معذرت میخوام بابا.
پدر دستم را گرفت و مرا کنار خود نشاند. به جلو خم شد. دستهایش را در هم گره زد.
_نمیخواستم حالا حالاها باهات حرف بزنم. ازت دلخورم خیلی زیاد اما حالا که خودت اومدی و داری حرفاتو میزنی پس بذار منم بگم. دختری توی سن تو ممکنه اشتباه کنه اما هر اشتباهی یه تاوانی داره. یکی کمتر یکی بیشتر. اینو بدون بعضی اشتباهات تاوان سختی داره و قابل جبران نیست. تو تازه اول راه زندگیت هستی. یه جاهایی ما هستیم؛ یه جاهایی خودت تنهایی. توی لحظه باید تصمیم بگیری. قبل از اینکه کاریو انجام بدی، به عواقبش فکر کن. شاید کم تجربه باشی و همه عواقب یه چیزو نتونی درک کنی اما یه چیزیو که میخوام همیشه بهش فکر کنی اینه که کاری که میکنی درسته یا غلط. توی این ماجرا تو میدونستی کارات غلطه مگه نه؟
سرم را پایین گرفتم.
_قول بده کاری که میدونی غلطه رو انجام ندی. چیزی که نمیدونی غلطه رو از ما بپرسی.
همانطور سربهزیر با گوشه چشمم نگاهش میکردم. به طرفم برگشت.
_با تو بودم. قول میدی؟
دلم آغوش امنش را میخواست. بغضم از این همه نگرانی که برای پدرم درست کرده بودم، ترکید. خودم را به سینهاش چسباندم و سفت بغلش کردم. انتظارش را نداشت. این کار را در کودکی زیاد میکردم اما سالها بود خودم را این طور در آغوشش نیانداخته بودم.
_قول میدم بابا. قول میدم اذیتتون نکنم.
دستهای پدر دورم حلقه شد تا امنیت این آغوش را بیشتر درک کنم. تا بفهمم آغوش افرادی مثل مسعود و سامان و هر مار خوش خط و خال دیگری هیچگاه امنیت آغوش کسی که محرمم است و قلبش برایم بیادعا میتپد را ندارد. با خودم قرار گذاشتم به خاطر قلب نگران این جراح قلب کسی را بدون اجازه و تاییدش به قلبم راه ندهم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪