🔸🔶به نام خدا🔶🔸 پارت صد و هجدهم یه ذره جلو تر از ماشین پیاده شد.🚗 سعی کردم آروم باشم.😌 نقش من و اینکه چیزی رو لو ندم خیلی مهم بود.😎 حمید: به به مهدیه خانوم از این ورا میای بریم بگردیم؟😏 نگفتی چیکاره ای؟😋 هنوز وقتش نبود که بیان بگیرنش باید بدون توجه بهش به راهم ادامه میدادم.🙄 که یهو آقا داوود زودتر از موعد دوید جلو😦 و اسلحه شو هم در آورده بود!!😨 اما قرار نبود اصلا اسلحه استفاده کنیم مگه اینکه طرف مسلح باشه و خطر جانی داشته باشه!!!🤭 حمید: نیرو واسه من میاری!؟🤨🤨 بد میبینی آره همه تون بد میبینید مخصوصا اون محمدِ..........😡😡 و دوید و فرار کرد!😧 آقا داوود یکم دنبالش دوید ولی اون سوار ماشین شد و رفت.😑 مهدیه: ا آقا داوود!!!😧 چرا اومدید جلو شک کرد خب.😩 الان که در رفته دیگه دستمون بهش نمیرسه!😒 سرش رو انداخت پایین. آخه چرا این کار رو کرده بود!☹️ همه نقشه ها مون به باد رفت.😞 دیگه معلوم نبود بتونیم دستگیرش کنیم.😟 یکمم دلم شور میزد.😣 اون محمدو از کجا می‌شناخت؟🤔 چرا بهش فحش داد؟🤭 مگه از دستش ناراحته؟!😯 مگه تا حالا باهم رو به رو شدن که این بخواد از محمد متنفر باشه....😦 و کلی چرای دیگه...🙁 حالا هم که فرار کرده بود و جواب چرا ها مو نمیتونستم بگیرم.😒 از دست آقا داوود عصبانی بودم.🤯 همه عصبانی بودن مخصوصا محمد.🤭 اومدن به سمت ما دو تا. محمد: داووووود😡 این چه کاری بود تو کردیییی!!؟؟؟؟😡😡😡 چرا قبل از دستور، عکس العمل نشون دادی؟!؟😡😡 چرا اسلحه در آوردییی؟؟؟😡😡 اگه اتفاق بدی میوفتاد!!!؟😡😡 اگه مسلح بود..؟!!!!!!😡💔😡 محمد خیلی عصبانی بود.😟 حقم داشت.🙈 الان دیگه دستمون بهش نمیرسید و نمیدونیم چه اطلاعاتی از ما داره🙁 و احتمالا از این به بعد بیشتر دقت میکنه و گیر انداختنش خیلی مشکله.😩 داوود: ب..ببخ...شی...ید.😣😖😖😖 محمد‌: الان دیگه ببخشید فایده نداره!!😡😤😤 دیگه از دستمون در رفته.😒 حالا تنبیهم برات داااااارم.🤨🤨 فعلا یه هفته پشت سر هم شیفت وایمیستی.🤨 یکم نگران بودم.💔 نکنه به خاطر این کار آقا داوود نظر محمد برگرده و اجازه نده بیان خواستگاری!؟🥺 قرار بود تا موقع دستور منتظر بمونیم.😕 من یه جایی وایسادم مشرف به خانم حسنی بودم و سعی میکردم حسابی حواسم بهشون باشه تا اتفاقی نیوفته‌.😎 تا اینکه دیدم یه پسره به قصد مزاحمت رفت جلو.🤭 میدونستم تا آقا محمد نگفته نباید برم اما..😓 دست خودم نبود.😥 یه جورایی خون اومد جلوی چشمام😣... و دیگه نفهمیدم... تا به خودم اومدم دیدم رفتم سمت اون پسره و اونم متوجه شده و فرار کرده و تمام نقشه رو به باد دادم.😱💔 آخه چراااااااا؟؟!😩😓😓 چرا من نتونستم خودمو کنترل کنم و نقشه مون خراب شد؟!😖😖😖 هر چی سرم میومد حقم بود...😞 هیچ جوابی برای سرزنش های بقیه نداشتم.😭 فقط تونستم بگم.. داوود: ببخشید آقا..😔 آخر هفته جایی دعوتم... باید حتما برم.. خیلی مهمه برام😣... میشه همون شب رو ببخشید؟😢 محمد: دستگیری حمیدم برای من خیلی مهم بود. تو توجه کردی؟!!🤨🤨😡 نهههههه یعنی نمیتونستم خواستگاری رو برم😩😩💔💔... یعنی به خاطر این اتفاق جواب خانم حسنی منفی میشه😞😞💔.... خیلی حالم بد شد.😓 محمد یه چند قدم دور شد. دوباره برگشت سمتم و گفت محمد: فقط همون یک شب.😒 بجاشم یه شب اضافه وایمیستی😤😤 داوود: چشم😃 این مدت یه جورایی دست راست ماریا بودم.😌 هرچی میگفت گوش میکردم.😎 تا الانم به نتایج خوبی رسیده بودیم.💪 پیش زمینه های سایت شرط بندی آماده بود.😈 هرچند این نقشه زمان بر بود اما نتیجه لذت بخش ورشکسته شدن تاجرای بزرگ ایران رو داشت.☠😏 پس با جون و دل انجام میدادم.😈 ماریا دوباره اومد تو اتاقم. احتمالا یه دستور جدید داشت...😎 ادامه دارد... ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺🌱🌺 آنچه در پارت بعد خواهید خواند❗️ امکان نداره😟 چی فکر کردی استاد😜 💠نویسنده : سرباز یار💠 نظراتتون رو حتما تو ناشناس به ما بگید🎁 https://harfeto.timefriend.net/16444030352092 کپی ممنوع🚫 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_ 🌱@romangandoee🌱 _-_-_-_●●⸾💚 ⃟🌺⸾●●_-_-_-_