eitaa logo
صالحین تنها مسیر
221 دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
6.7هزار ویدیو
267 فایل
جهاد اکبر، مبارزه با هوای نفس در تنها مسیر آرامش کاری کنیم ورنه خجالت براورد روزیکه رخت جان به جهان دگر کشیم خادم کانال @Yanoor برایم بنویس tps://harfeto.timefriend.net/16133242830132
مشاهده در ایتا
دانلود
👤شهیدعبدالحسین‌برونسے🍃🌹 📌خدایااگرمےدانستم‌بامرگ‌من یڪ‌ دختر در دامان #‌حجاب‌ میرود، حاضر بودم هزاران بار #بمیرم، تا هزاران #دختر در دامان #حجاب بروند... 💠 #خاڪریزسیـاه #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
° از شخصيت فاطمه سخن گفتن؛ بسيار دشوار است. فاطمه، يک زن بود، آن‌چنان كه اسلام می‌خواهد كه زن باشد. تصوير سيمای او را پيامبر خود رسم كرده بود، و او را در كوره‌های سختی و فقر و مبارزه و آموزش‌های عميق و شگفت انسانی‌ِ خويش پرورده و ناب ساخته بود. وی در همه‌ی ابعاد گوناگون زن بودن نمونه شده بود. مظهر يک ، در برابر پدرش. مظهر يک ، در برابر شوی‌اش. مظهر يک ، در برابر فرزندان‌اش. مظهر يک و مسئول"، در برابر زمان‌اش و سرنوشت جامعه‌اش. وی خود يک است، يعنی يک نمونه‌ی مثالی، يک تيپ ايده‌آل برای زن، يک اسوه يک شاهد برای هر زنی كه می‌خواهد شدن خويش را خود انتخاب كند... ؛ 📕فاطمه‌،فاطمه‌است. ...♡
روز تولدت به غلط روز دختر است در اصل روز آمدنت روز خواهر است شادند از حضور تو اهل جهان ولی خوشحالی امام رضا جور دیگر است امشب به اعتبار روایات مانده ام میلاد توست یا شب میلاد کوثر است وقتی پس از کریم تو تنها کریمه‌ای اسم تو با امام حسن حاصلش زر است از هر چه بگذریم نشد بگذریم از این از خواهری که این همه عشق برادر است دریاچه‌ی نمک سندش، بین اهل‌بیت آری طعام سفره‌ی تو با نمک‌تر است پس قلب این کویر به شوق تو می‌تپد وقتی که کوه خضر برای تو منبر است با این حساب باز دل بیقرار من آهوست توی مشهد و در قم کبوتر است جای بقیع و آن‌همه قبری که خاکی است دیدم در این حرم چقدر سنگ مرمر است او هم شبی درست پدر را ندیده است معصومه هم رقیه‌ی موسی‌بن جعفر است : مااسیریم وفقیریم ویتیم،ای مهتاب دخترحضرت موسی،دل ما را دریاب صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم ياابا عبدالله الحسين سلام عليكم و رحمة الله،صبحتون بخير، ولادت حضرت سلام الله علیها و روز مبارک🌹
🍃🍃 ⃣ 🚫این داستان واقعی است🚫 همیشه از پدرم متنفر بودم مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه آدم و بی حوصله ای بود اما بد اخلاقیش به کنار می گفت: درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد اما من، فرق داشتم من درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم مهمتر از همه، می خواستم بخونم، برم سر کار و از اون و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم چند سال که از خواهرم گذشت یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی شوهر خواهرم بدتر از پدرم، ناجوری بود، یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد اما خواهرم اجازه نداشت پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت رو کتک می زد این بزرگ ترین زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ... هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت هر چی درس خوندی، کافیه ... بالاخره اونروز از راه رسید ...موقع خوردن صبحانه،همونطورڪه سرش پایین بود ...باهمون اخم و لحن تند همیشگے گفت: هانیه...دیگه لازم نڪرده از امروز برے مدرسه... تااین جمله رو گفت،لقمه پریدتوے گلوم و حشتناڪ ترین حرفے بود ڪه مے تونستم اون موقع روز بشنوم ...بعدازڪلے سرفه،درحالےڪه هنوز نفسم جا نیومده بود ...به زحمت خودم رو ڪنترل ڪردم و گفتم ...ولےمن هنوز دبیرستان ... خوابوند توے گوشم...برق ازسرم پرید ...هنوز توے شوڪ بودم ڪه اینم بهش اضافه شد - همین ڪه من میگم ...دهنت رومے بندے میگے چشم...درسم درسم...تاهمین جاشم زیادے درس خوندے ... ازجاش بلندشد ...باداد و بیداد اینها رو مے گفت و مے رفت اشڪ توےچشم هام حلقه زده بود اما اشتباه مے ڪرد،من آدم ضعیفے نبودم ڪه به این راحتے عقب نشینے ڪنم ... ازخونه ڪه رفت بیرون ...منم وسایلم رو جمع ڪردم و راه افتادم برم مدرسه...مادرم دنبالم دوید توے خیابون ... -هانیه جان، مادر...تو رو قرآن نرو پدرت بفهمه بدجور عصبانے میشه براے هردومون شر میشه مادر ...بیا بریم خونه ... امامن گوشم بدهڪار نبود ...من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ...به هیچ قیمتے ... 👈 دارد...
قسمت(۱) بسیجی ماشین رو توی پارکینگ بزرگ برجی که بخش اداری شرکت توش قرار داشت  پارک کردم و به طرف آسانسور قدمای بلند برداشتم.  حسابی از کار بابا که بدون مشورت با من نیروی جدید برای بخش اداری  استخدام کرده بود عصبی بودم و می خواستم زودتر نیروها رو ببینم و بهشون بفهمونم که همه کاره‌ی این شرکت منم و اونا باید فقط باید با اجازه من  استخدام بشن و کارشون رو شروع کنن.  توی آسانسور وایستادم و دکمه‌ی طبقه‌ی دهم رو زدم.  هنوز هم صدای عصبی بابا توی گوشم میپیچید که گفته بود اگه می خوام توی  ِسمَتم باقی بمونم نباید کسایی رو که او استخدام کرده اخراج کنم.  با ر سیدن به طبقه ی دهم، کلافه وعصبی در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج  شدم ولی همین که یه قدم برداشتم و خوا ستم به سمت دفتر برم، محکم به کسی خوردم و از حرکت وایستادم.  دختر چادری ا ی که بهش خورده بودم، در همان حال که مشغول جمع کردن برگه های ولو شده روی زمین بود سرم غر زد :  _آقا حواستون کجاس؟ این چه مدل راه رفتنه ؟ این دختر بد موقع ای رو برای غر زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل معذرت  خواهی نبودم و دوما انقدر عصبی بودم که دلم می خواست همونجا خفه اش کنم به خصوص او که محجبه بود و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم.  رو بهش با عصبانیت غریدم:خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت!  او که حالا برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وا یستاد و گفت: واقعا که... !
قسمت (۲) بسیجی به سمت آسانسوری که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم و با اخم پر سیدم:واقعا که چی؟  با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور بیاد  ولی مثل اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کنی  بیرون پریدی و باعث شدی برگه هایی که من برای مرتب کردنشون کلی وقت  گذاشتم بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم!  حالا هم به جای عذر خواهی سرم غر میزنی!  _من عذر خواهی بلد نیستم!  _چه بد! سعی کن یاد بگیری.  قبل اینکه من بخوام چیزی بگم با قدمای بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد.  من که همینجوری هم حالم گرفته بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و  نفسم رو عصبی بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم.  با ورودم منشی که طبق معمول توی آرایش کردن چیزی رو از قلم نینداخته بود  به احترامم پا شد و رو به من سلام کرد.  بدون اینکه جوابش رو بدم و بدون توجه به کارمندایی  که به احترام من بلند شده  بودن و در حالی که به منشی می گفتم به پرهام بگه بیاد به اتاقم به سمت اتاقم  قدم برداشتم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. کتم رو از تنم د ر آوردم و روی پشتی مبل چرمی ای که جلوی میز کارم بود  انداختم و روی مبل ولو شدم که پرهام طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شدو سر و  صداش فضای اتاق رو پر کرد و با نیش باز گفت:  _ َب ََه سلام آقای جاوید! چه عجب ما شما رو روئیت کردیم!؟  _خفه بابا! عرضه نداری دو روز اینجا رو بگردونی، آدم نمیتونه هیچ کاری رو  بهت بسپاره.  _به من چه که این بابات به همه جا سرک می کشه و می خواد از کار همه سر در  بیاره.  رو ی پام وایستادم و در حالی که به سمت دیوار شیشه ای اتاق می رفتم  گفتم:اگه تو دهن لقی نمی کردی و نمی گفتی قراره نیرو استخدام کنیم او هم توی این کار دخالت نمی کرد.  روی مبل نشست و گفت:من که نمی دونستم می خواد اینجوری کنه، اون اومد  اینجا و غر زد کارا دیر انجام می شه منم گفتم برای همین می خوایم چند نفر رو  استخدام کنیم که او هم از خدا خواسته گفت خودم اینکار رو می کنم.  _ حالا کی رو استخدام کرده که انقدر سر من غر زدی که خوب نیستن و باهاشون  کنار نمیای؟  _دوتا مرد متأهل و یه دختر...  _خب این کجاش مشکل داره؟
خب.                            خب رمان کانالمون رسید😋🤤🤗🤗🤗 ❤️ حکایت عشق و حکایت عشق در اول و اعتراف در آخره... قصه ما اگرچه و و پسرمونم اگرچه و ولی و و این درست مثل همه همسن و سال خودشونه و فرقی با بقیه ندارن و هیچ کدومشون نیستن بلکه اونا وقتی در کنار هم قرار میگیرن برای هم دیگه تلاش میکنن تا به معنای واقعی و برسن ✅ و اما ذکر چند ❗️نکته❗️ 🔴️داستان کاملا تخیلیه و هویت همه ی اشخاص و اماکن چیزی جز 😊 🔴️لطفا از همین اول داستان شروع به قضاوت نکنید🚫 🔴️داستان بعد از چند قسمت به اوج خودش میرسه پس لطفا صبور باشید🙏 🔴️تجربه اول نویسنده هست پس قطعا قلم ضعیفه و امیدوارم خسته نشید