┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_احمد_مایلی✨🌹
#گردان_هوایی_یگان_صابرین✨
#زندگینامه
☄️بخش سوم☄️
*فارس: بلافاصله پس از ازدواج رفتند جبهه؟
همسر شهید: خیر، حدود یک سال بعد بعد رفت. البته به صورت #بسیجی ساده وارد جبهه شدند و بعدها یعنی سال 65وارد #سپاه شد.
*فارس: زمان #تولد بچهها شهید مایلی کنار شما بودند؟
همسر شهید: #نه، زمان تولد بچهها کنارمان نبودند، اما بعد از آن بیشتر به ما سرمیزدند؛ یعنی تا چهار، پنج سال اینطور بود. بعد ازآن وضعیت کمی بهتر شد. بیشتر او را میدیدم.
*فارس: از دورانی که ایشان به #جبهه میرفتند خاطرهای دارید؟
همسر شهید: در چند #عملیات اتفاق افتاده بود که عراقیها محاصرهشان کرده بودند، ولی آنها نذر کرده بودند اگر از این محاصره نجات پیدا کنند، به #زیارت امام رضا بروند که این اتفاق افتاد. به محض بازگشت همگی با هم به #مشهد رفتیم و وقتی برگشتیم #دوباره به جبهه رفتند.
*فارس: قبل از اینکه به زاهدان بروند #حال و هوایشان چطور بود؟ منظورم روزها و ماههای قبل از شهادتشان است.
همسر شهید: احمد بیشتر دوست داشت به #زاهدان برود و اکثر #اوقات آنجا بود. حدود یک هفته، شاید هم کمتر پیش ما میماند و دوباره میرفت. وقتی میگفتم بیشتر بمان، میگفت ما باید آنجا باشیم، اگر #نرویم شما نمیتوانید اینجا در شهر #راحت زندگی کنید.
*فارس: وقتی #خبر شهادتشان را به شما رساندند، کجا بودید؟ چه کسی شما را باخبر کرد؟
همسر شهید: منزل بودم. زنگ زدند. همسر برادر احمدآقا آمد خانهمان. #دلم شور میزد. بچهها هم همگی آمده بودند. اول گفتند زخمی شده، اما بعد خبر دادند که به #شهادت رسیده است.
*فارس: روز قبل از حادثه با شما تماس نگرفت؟ حرفی نزد که معنی #خداحافظی بدهد؟
همسر شهید: دو سه روز قبلش #تماس گرفت. گفت شاید چند روزی #نتوانم با شما تماس بگیرم. بچهها دارند #دو گروه میشوند؛ یک گروه میروند سمت سراوان و گروهی سمت ایرانشهر. گفتم شما جزء کدام #گروه هستید؟
ادامه دارد....✨
—----------------------------
┈••✾❀🕊❣️🕊❀✾••┈•.🇮🇷
{ یادگاه شهدای}
🚩صابرین🚩
#شهید_احمد_مایلی✨🌹
#گردان_هوایی_یگان_صابرین✨
#زندگینامه
☄️بخش چهارم☄️
#من میروم ایرانشهر. اینجا آنتن ندارم. خودم تماس میگیرم. روز قبل از حادثه هم تماس گرفت. گفتم بچهها میگویند دسته #عزاداری میخواهد بیاید #جلوی خانه. گفت بگو #بیایند، گوسفندی هم بخرید. گفت دوباره تماس میگیرم، اما خبری نشد. هرچه تلفن زدم جواب نداد. تا اینکه روز بعد خبر #شهادتش را آوردند. این خبر را دقیقا همان #شبی آوردند که قرار بود دسته #عزاداری بیاید جلوی خانه.
*فارس: منش، رفتار و حالاتشان چطور بود که از قبل شما #انتظار شهادتشان را داشتید و برایتان دور از ذهن نبود؟
#همسر شهید: چند وقتی بود توی خودش بود و در خانه #آرام و -قرار نداشت. وقتی میآمد خانه دائم به او میگفتم چند روزی پیش من و بچهها بمان. میگفت میخواهم برگردم؛ بچهها آنجا به من #نیاز دارند. کارمان ناتمام میماند. هدفش فقط این بود که به #زاهدان برود. لحظهای از مسئولیتش #غافل نمی شد.
*فارس: شهید مایلی ماههای محرم و صفر کجا میرفتند؟ چه میکردند؟
#همسر شهید: این اواخر ماههای محرم و صفر را هم در زاهدان میماند.
*فارس: چرا این محله را برای زندگی انتخاب کرده بود؟
همسر شهید: همیشه میگفت هرچه سداریم از این آقا #(امامزاده حسن(ع)) داریم. خیلی محلهمان را دوست داشت. همینجا هم متولد شده بود و جز اینجا هیچ جای دیگری را برای زندگی قبول نمیکردند..
*فارس: رفتارشان در خانه با شما چطور بود؟
همسر شهید: رفتار بسیار خوبی با ما داشت. هر چه بگویم کم گفتهام. یک ساعت #قبل از #اذان برای خواندن نماز شب از خواب بیدار میشد و همیشه #زیارت عاشورا میخواند. محال بود آن را ترک کند. صبحها بعد از نماز، زیارت عاشورا را از حفظ میخواند. برای خواندن نماز یا مسجد میرفت یا به حرم امامزاده حسن علیه السلام. وقتی از ماموریت برمیگشت، قبل از اینکه سوار هواپیما بشود #زنگ میزد به من و میگفت بچهها را خبر کن و بگو #نوهها را بیاورند؛ میخواهم به محض رسیدن ببینمشان.
ادامه دارد....
#یادگاه شهدای صابرین✨