پناه|panah
یکم شاملو بخونیم
“دهانت را می بویند...
مبادا كه گفته باشی "دوستت می دارم"
دلت را می بویند...
روزگار غریبی ست، نازنین
و عشق را
كنار تیرك راه بند
تازیانه می زنند.
عشق را در پستوی خانه نهان باید كرد...
در این بن بست كج و پیچ سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند.
به اندیشیدن خطر مكن...
#شاملو
پناه|panah
_ #داستان وقتی «رسول بروسلی» رو روی دست آوردن توی کوچه، ما زیر خونهی سرهنگ داشتیم فوتبال بازی می
#داستان
قسمت دوم
رسول بروسلی
رسول بروسلی اما عادت نداشت بالباس دعوا کنه!حالا نمی دونم جلوی دست و پاش رو می گرفت یا دوست داشت همه هیکل چندتیکه ی ورزشی ش رو ببینن. ضربه ی اول رو نزده،پیرهنش رو درمی آورد و می نداخت یه کناری! گارد می گرفت و موقع مشت و لگد زدن از خودش صداهای عجیب و غریبی درمیآورد!
یکی دوماه بعد یه دفعه عاشق یه دختر چادریِ لاغر مردنی شد. خونواده ی دختر مذهبی بودن و دو تا کوچه اون طرفتر می نشستن. چار پنج باری دیدیم که آقا رسول اتوکشیده و تر و تمیز، دست ننه شو گرفته و با گل و شیرینی رفتن خواستگاری؛ اما هردفعه با گردن کج و صورت رنگ پریده برگشت خونه شون!
اون خانواده، دختر به آدمِ دعوایی نمیدادن. حتی اگه اسم اون آدم رسول بروسلی باشه!
دخترای دم بخت محله ی ما حرص می خوردن و دم در با هم پچ پچ میکردن. قضیه هیچ جوری توی کتشون نمی رفت و نمی فهمیدن که رسول بروسلی چطوری عاشق این دختر مردنی شده!
چند وقت بعد آقا رسول به کل تغییر کرد. ته ریشش کمکم تبدیل به ریش کامل شد. آستینای پیرهنش رو تا مچ می بست و دکمه های یقه شو دیگه باز نمی ذاشت. پای ثابت نماز جماعتای مسجد شده بود. نفر اول می رفت مسجد و نفر آخر میومد بیرون! توی خونه شون روضه خونی راه می نداخت و به جوونای وِل محل گیر میداد که همراهش بیان مسجد.بعد ازون شد که دیگه اهالی محل یه اسم جدید بهش دادن! دیگه بهش می گفتن رسول مسجدی!
آقا رسول دیگه خواستگاری اون دختر نرفت. معلوم نبود باخودش لج کرده یا با اونا! ما که دلمون برای تماشای دعواهاش لک زده بود،فکرمیکردیم همه چیز به زودی از سرش میفته و بعد ازچند صباحی دوباره مثل قدیمای خودش می شه.ولی هیچ چی از سرش نیفتاد. چندوقت بعد ساکش رو بست و رفت جبهه...
مشغول فوتبال بازی کردن زیر خونه ی سرهنگ بودیم که داداش بزرگه ی رفیقمون، لنگ لنگون ونفس نفس زنون از کنارمون رد شد.پشت سرش چند نفر دیگه، بعد از اونا یه عده دیگه... زن و مرد همه می دویدن طرف سر کوچه!
بازی رو ول کردیم و لابه لای جمعیت دویدیم. جنازه ی آقا رسول رو برای تشییع آورده بودن محل...
رسول مسجدی درایام جنگ تنها شهید محله ی ما بود.اسم کوچه رو هم به نامش نزدن.نه زن گرفت،نه میراثی ازش باقی موند.مادرپیرش هم چندوقت بعد مرد؛ ولی ما بچههای قدیم اون محل، هنوزم که هنوزه نتونستیم قهرمان دورهی بچگی مون رو فراموش کنیم...
چند وقت پیش تلویزیون داشت یکی از فیلمای بروسلی رو پخش میکرد.اسمش بودخشم اژدها!آخرفیلم وقتی ژاپنی ها با تفنگ جلوی بروسلی صف می کشن، رگ گردنش می زنه بیرون! یه فریاد عجیب وغریب میکشه،لخت می دوئه طرفشون و سه متر می پره هوا! بعد از اون صدای شلیک چندتا گلوله میاد و کشته شدنش رو دیگه نمیبینیم.
ما هم مردن رسول بروسلی رو به چشم ندیدم. ولی من فکر میکنم که همون جوری مرده. وقتی جنازه ی رفقاشو دیده، لباساشو مثل قدیما درآورده. دویده طرف تفنگا و سه متر پریده هوا ...
اعترافات
#حامد_ابراهیم_پور
اگه ملت بفهمن زیاد حرف زدن قشنگ نیست، من ۹۰ میلیون ایرانی رو شیرینی میدم...
#غرغریات
دلت خوش باد خوبِ من کسی در باد ، می آید
ز مشرق مثلِ خورشیدی به عشق آباد ، می آید
چه احساسِ قشنگی در خیالم شکل می گیرد
به وقتی که بُتِ اعظم فرو افتاد می آید
در آدینه به وقتی که شکوفا می شود دل ها
طرب انگیز تر از هر شاخه ی شمشاد می آید
و روشن می شود هر صخره ای در مقدمش آری
به کوهِ بیستون عاشق تر از فرهاد می آید
ز خورشید رُخش وقتی منوّر می شود عالم
برای محوِ آثارِ شبِ بیداد می آید
#اکبر_حمیدی_شایق
پناه|panah
_
مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار
که از تو چیزی ازین بیشتر نمی خواهم...
#حسین_منزوی
هیچکس نمیتواند معنای زندگی را برای دیگری بیابد، هرکس باید معنای زندگیِ خود را خود پیدا کند و مسئولیت آنرا نیز پذیرا باشد. اگر موفق شود، با وجود همهی تحقیرها به زندگی خویش ادامه میدهد. کسی که چرایی برای زندگی کردن بیابد با هر چگونهای خواهد ساخت.
انسان در جستجوی معنا
#ویکتور_فرانکل
یه شعر اوردم از یه شاعر شیرازیِ وکیل، که دوتا کتاب شعر داره
به اسم محاصره و دادگاه رسمی نیست!
پناه|panah
یه شعر اوردم از یه شاعر شیرازیِ وکیل، که دوتا کتاب شعر داره به اسم محاصره و دادگاه رسمی نیست!
هرچه ای بانو دل من ساده است
زیرکی های تو فوق العاده است
زیر بازوهای تردم را بگیر
عشق امشب کار دستم داده است
عشق تا خواهی نخواهی های ما
مثل سیبی اتفاق افتاده است
هرچه تا امروز دیدی پیچ بود
هرچه از فردا ببینی جاده است
هرچه از غم نابلد بودم رفیق
منحنی های تو یادم داده است
منحنی ها راست می گفتند راست
عشق هذیان های یک آزاده است
گاه یک بادا مبادای بزرگ
گاه داغی بر سر سجاده است
سیب یک شوخی است با آدم بله
یک گناه پیش پا افتاده است
این صدا سوت قطار قسمت است
یا که نه خط روی خط افتاده است
بیش از این پشت هم اندازی نکن
دل برای باختن آماده است
#عبدالحمید_رحمانیان
زندگی
دو صورت بیشتر ندارد:
یا لیلی در آن
مجنون را دیوانه می کند
یا مجنون، لیلی را؛
در هر صورت
دیوانه خانه ای است جهان!
#تقی_متقی
_
یه شعار تبلیغات افتضاح دیدم
نوشته خط شما،نشان دهنده شخصیت شماست😐
خب اگه یه نفر بدخط باشه، قطعا آدم بد شخصیتیه؟؟؟؟ لزوما؟؟
قبل از شعار دادن برای کلاس آموزشی فکر کن دوست عزیز ...
با ای نوناتون😄
#غرغریات
_
داستانم را به مجنون گفتم و با خنده گفت:
این همه دیوانگی را از کجا آوردهای؟ ...
#سجاد_سامانی
از اونجایی که داره حالتون از ابراهیم پور و داستاناش بهم میخوره، یه داستان دیگه بخونیم😁
پناه|panah
از اونجایی که داره حالتون از ابراهیم پور و داستاناش بهم میخوره، یه داستان دیگه بخونیم😁
_
#داستان
سهشنبهها ظهر میرفتم بلیط میخریدم برای کرمان، چهارصدتومن میدادی یک چیزی داشت مثل دسته چک اسمت را میپرسید، روی یک برگش مینوشت بعد با تیکی تو را در اتوبوس جانمایی میکرد، بعد راننده میآمد، سوار امیشدیم و خب طبیعتا لِیدیز فِرست بود، صندلیهای مخمل لاکی براق، پردههای زرشکی، کفپوش پشت گونی، عکس مولا هم در قابی وسط دوتا شیشهی بزرگ وکلی جزییات دیگر صندلیهای پشت سر راننده را هیچ وقت نمیفروختند و نفهمیدم چرا ؟ بوی سفر برای من یعنی بوی یال همین مادیان سرخ... بوی میکس سیگار و عطر دریک...بوی چای و نارنگی... از شهر که بیرون میزد صلواتها که تمام میشد، شعری را که قرار بود عصر توی جلسهی شعر کرمان بخوانم را بارها میخواندم، که مسلط باشم، موبایل نبود و راه به کتاب میگذشت، دوبلینیها. ترجمهی زخم ، ملکوت تکلم و...همه را در بطن این مادیان سرخ خواندم، من میخواندم و معین هم میخواند: شدهام بتپرست تو قسم بهچشمون مست تو... صدام کن ای صداقت پیشه بیبی گل عتیقه و همیشه به این فکر میکردم آنجا که توی اوج میخواند: تو عاشق پیشهای همّیشه ای محشر به پا کن را ای کاش میخواند: «تو عاشق پیشهای همریشهای» خیلی قشنگ تر میشد... من مسیر نوشتن را انتخاب کردهبودم و یک تکه از مسیر را باید با مادیان سرخ تاخت میرفتم...یک شب که برمیگشتم راننده پرسید: پسر تو هر هفته یه کتاب دستت میری کرمون ظهر ورمیگردی چه خبره؟ عاشقی؟ دلت جایی گیره؟ همین بم خودمون کم دختر داره؟ بامعرفتتر از شهربالاییها هم هستن... من چه باید میگفتم؟ حرفهای مرد همدلی داشت و نداشت... من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...چقدر پیرزن و پیرمرد که از تکانهای اتوبوس به قول خودشان ماشینی شدند و بالا آوردند توی سطلهای آویزان زیر دستهی صندلیهای مخمل... چقدر پشت ایستبازرسیهای پاسگاه مرصاد افسر جوان دست روی قلبم گذاشته بود که استرسم را بسنجد و پرسیده بود خدمت رفتی؟ و دلم ریخته بود، چقدر هنگامهی افتخاری را اشک ریختم... ساقی یکی بود و خمار چهل صندلی... و رضا با دوسویی دسته سبز از یخدان یخ میشکست میانداخت توی پارچ قرمزی که رویش نوشته یا ساقی کربلا و راه میافتاد توی کوچه وسط اتوبوس همه را با دولیوان یکی سرخ و یکی سبز آب میداد، لیوان سبز مال خانمها بود . دل است دیگر و خاطره عین نخ دکمه چشمت میافتد، میآیی بکشیاش بدچشمی نکند ، تلپ دکمهات میافتد..من هنوز این لاکردارها را که میبینم مشامم پر میشود از همان میکس سیگار و دریک، کلهام خیساخیس صدای معین میشود : بگو که گل نفرستد کسی به خانه من... ها تصدق
#حامدعسکری
سلام
دیشب شب بخیر نگفتم
و این یعنی از شدت درگیری، روح و جسم خستم تا تخت خواب بدرقه ام کرده!
به جز زنی که منم کیست دوست داشتنیتر؟!
بهجز دو شانهی من چیست سر گذاشتنیتر؟!
به غیر بوسهی تو روی باغ گونهی خیسم
بگو کدام گل سرخ هست کاشتنیتر؟!
به چشم مشتری هیز و تخس و غد که تو باشی
عروسکی که منم دست برنداشتنیتر!
بچسب دامن من را که جز همین دو وجب شر
نبوده پرچم صلحی که برفراشتنیتر
مرا بگیر در آغوش امن خود و نگهدار
جز عشق نیست گناهی که بازداشتنیتر
برای این من ِ مهتاب و آفتاب ندیده
فقط تو باش لبی تر، فقط تو باش تنی تر....
#آیدا_دانشمندی
"لا تَعشَقیني سِراً فانا اکرَهُ الاسرار..."
[پنهانی مرا دوست نداشته باش
من از راز متنفرم]