eitaa logo
پناه|panah
176 دنبال‌کننده
844 عکس
85 ویدیو
1 فایل
اینجارو پناه گاه بدونید❤️🍃 لذت یادگیریِ شعر و ادب از فوروارد عاشقانه های این کانال برای بوی فرندتان، راضی نیستیم :) فرمایشات ، غرغریات، مدح و ستایش، فحش و نکوهش و تبلیغات حمایتی: @saadatkhah1
مشاهده در ایتا
دانلود
امروزت پر روزی 🍃
دستی به چین دامن و دستی به روسری اینگونه باد را به خودت مبتلا کنی
باید در امتداد باد گیسو رها کنی مضمون شعر تازه‌ای از نو بنا کنی
شبیه فتح خرمشهر! وقتی فاتحت هستم دقیقا حال من مثل جهان آراست باور کن
‏هیچکس نمی‌تواند معنای زندگی را برای دیگری بیابد، هرکس باید معنای زندگیِ خود را خود پیدا کند و مسئولیت آنرا نیز پذیرا باشد. اگر موفق شود، با وجود همه‌ی تحقیرها به زندگی خویش ادامه می‌دهد. کسی که چرایی برای زندگی کردن بیابد با هر چگونه‌ای خواهد ساخت. انسان در جستجوی معنا
گفتند«چگونه‌ای؟» گفت: چگونه باشد حال قومی که در دريا باشند و کشتی بشکند و هریکی بر تخته‌ای بمانند؟ گفتند«صعب باشد.» گفت«حال من هم چنین است.» تذکره الاولیا
یه شعر اوردم از یه شاعر شیرازیِ وکیل، که دوتا کتاب شعر داره به اسم محاصره و دادگاه رسمی نیست!
پناه|panah
یه شعر اوردم از یه شاعر شیرازیِ وکیل، که دوتا کتاب شعر داره به اسم محاصره و دادگاه رسمی نیست!
هرچه ای بانو دل من ساده است زیرکی های تو فوق العاده است زیر بازوهای تردم را بگیر عشق امشب کار دستم داده است عشق تا خواهی نخواهی های ما مثل سیبی اتفاق افتاده است هرچه تا امروز دیدی پیچ بود هرچه از فردا ببینی جاده است هرچه از غم نابلد بودم رفیق منحنی های تو یادم داده است منحنی ها راست می گفتند راست عشق هذیان های یک آزاده است گاه یک بادا مبادای بزرگ گاه داغی بر سر سجاده است سیب یک شوخی است با آدم بله یک گناه پیش پا افتاده است این صدا سوت قطار قسمت است یا که نه خط روی خط افتاده است بیش از این پشت هم اندازی نکن دل برای باختن آماده است
زندگی دو صورت بیشتر ندارد: یا لیلی در آن مجنون را دیوانه می کند یا مجنون، لیلی را؛ در هر صورت دیوانه خانه ای است جهان!
_ یه شعار تبلیغات افتضاح دیدم نوشته خط شما،نشان دهنده شخصیت شماست😐 خب اگه یه نفر بدخط باشه، قطعا آدم بد شخصیتیه؟؟؟؟ لزوما؟؟ قبل از شعار دادن برای کلاس آموزشی فکر کن دوست عزیز ... با ای نوناتون😄
_ داستانم را به مجنون گفتم و با خنده گفت: این همه دیوانگی را از کجا آورده‌ای؟ ...
از اونجایی که داره حالتون از ابراهیم پور و داستاناش بهم میخوره، یه داستان دیگه بخونیم😁
پناه|panah
از اونجایی که داره حالتون از ابراهیم پور و داستاناش بهم میخوره، یه داستان دیگه بخونیم😁
_ سه‌شنبه‌ها ظهر می‌رفتم بلیط می‌خریدم برای کرمان، چهارصدتومن می‌دادی یک چیزی داشت مثل دسته چک اسمت را می‌پرسید، روی یک برگش می‌نوشت بعد با تیکی تو را در اتوبوس جانمایی می‌کرد، بعد راننده می‌آمد، سوار امیشدیم و خب طبیعتا لِیدیز فِرست بود، صندلی‌های مخمل لاکی براق، پرده‌های زرشکی، کف‌پوش پشت گونی، عکس مولا هم در قابی وسط دوتا شیشه‌ی بزرگ و‌کلی جزییات دیگر صندلی‌های پشت سر راننده را هیچ وقت نمی‌فروختند و نفهمیدم چرا ؟ بوی سفر برای من یعنی بوی یال همین مادیان سرخ... بوی میکس سیگار و‌ عطر دریک...بوی چای و‌ نارنگی... از شهر که بیرون میزد صلوات‌ها که تمام میشد، شعری را که قرار بود عصر توی جلسه‌ی شعر کرمان بخوانم را بارها میخواندم، که مسلط باشم، موبایل نبود و‌ راه به کتاب می‌گذشت، دوبلینی‌ها. ترجمه‌ی زخم ، ملکوت تکلم و...همه را در بطن این مادیان سرخ خواندم، من می‌خواندم و معین هم می‌خواند: شده‌ام بت‌پرست تو قسم به‌چشمون مست تو... صدام کن ای صداقت پیشه‌ بی‌بی گل عتیقه و همیشه به این فکر میکردم آنجا که توی اوج می‌خواند: تو عاشق پیشه‌ای همّیشه ای محشر به پا کن را ای کاش می‌خواند: «تو عاشق پیشه‌ای هم‌ریشه‌ای» خیلی قشنگ تر می‌شد... من مسیر نوشتن را انتخاب کرده‌بودم و یک تکه از مسیر را باید با مادیان سرخ تاخت می‌رفتم...یک شب که بر‌میگشتم راننده پرسید: پسر تو‌ هر هفته یه کتاب دستت میری کرمون ظهر ورمیگردی چه خبره؟ عاشقی؟ دلت جایی گیره؟ همین بم خودمون کم دختر داره؟ بامعرفت‌تر از شهربالایی‌ها هم هستن... من چه باید می‌گفتم؟ حرف‌های مرد همدلی داشت و‌ نداشت... من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر...چقدر پیرزن و پیرمرد که از تکانهای اتوبوس به قول خودشان ماشینی شدند و بالا آوردند توی سطل‌های آویزان زیر دسته‌ی صندلیهای مخمل... چقدر پشت ایست‌بازرسی‌های پاسگاه مرصاد افسر جوان دست روی قلبم گذاشته بود که استرسم را بسنجد و پرسیده بود خدمت رفتی؟ و دلم ریخته بود، چقدر هنگامه‌ی افتخاری را اشک ریختم... ساقی یکی بود و خمار چهل صندلی... و رضا با دوسویی دسته سبز از یخدان یخ میشکست می‌انداخت توی پارچ قرمزی که رویش نوشته یا ساقی کربلا و راه می‌افتاد توی کوچه وسط اتوبوس همه را با دولیوان یکی سرخ و یکی سبز آب می‌داد، لیوان سبز مال خانمها بود . دل است دیگر و خاطره عین نخ دکمه چشمت می‌افتد، می‌آیی بکش‌ی‌اش بدچشمی نکند ، تلپ دکمه‌ات می‌افتد..من هنوز این لاکردارها را که میبینم مشامم پر میشود از همان میکس سیگار و دریک، کله‌ام خیساخیس صدای معین می‌شود : بگو که گل نفرستد کسی به خانه من... ها تصدق
سلام دیشب شب بخیر نگفتم و این یعنی از شدت درگیری، روح و جسم خستم تا تخت خواب بدرقه ام کرده!
علی ای حال امروزتون بخیر😄
_ وقتی میگم اون‌ماهه، یه چنین چیزی منظورمه🧐:
به جز زنی که منم کیست دوست داشتنی‌تر؟! به‌جز دو شانه‌ی من چیست سر گذاشتنی‌تر؟! به غیر بوسه‌ی تو روی باغ گونه‌ی خیسم بگو کدام گل سرخ هست کاشتنی‌تر؟! به چشم مشتری هیز و تخس و غد که تو باشی عروسکی که منم دست برنداشتنی‌تر! بچسب دامن من را که جز همین دو وجب شر نبوده پرچم صلحی که برفراشتنی‌تر مرا بگیر در آغوش امن خود و نگهدار جز عشق نیست گناهی که بازداشتنی‌تر برای این من ِ مهتاب و آفتاب ندیده فقط تو باش لبی تر، فقط تو باش تنی‌ تر....
"لا تَعشَقیني سِراً فانا اکرَهُ الاسرار..." [پنهانی مرا دوست نداشته باش من از راز متنفرم]
عاشق این عکس شدم😅 در حاشیه دیدار مردم استان سیستان با رهبری
امروز چند‌ساله شدی شاعر؟ امروز رو به مرگ‌ترم از قبل پاییز سال‌خورده‌ترم از پیش فصل بدون برگ‌ترم از قبل امروز چندساله شدی شاعر؟ امروز رد شده‌است «دو تیر» از قلب قلبی‌ست زیر پوست که سیر از نبض نبضی‌ست زیر پوست که سیر از قلب شمع بدون کیکم و در آهم پروانه‌های دود شده دارم آواز یک درختم و‌ زیر خاک گنجشک‌های کود شده دارم سارم، که اهلی نپریدن‌هام سنگی نمانده دوست بیندازد مارم، برای تازه شدن‌ها هم حاضر نبوده پوست بیندازد پایان کافه‌های شلوغم من خاموشی ذغال سر قلیان تحلیل دود در ریه‌ی سیگار تلخی چندباره‌ی یک پایان با این‌همه که مرگ فراموشی‌ست با این‌همه که مرگ فراموشی‌ست با این‌همه که مرگ فراموشی‌ست با این‌همه که مرگ فراموشی‌ست از چشم من نیفت اگر اشکی بر گونه‌ام بچسب که بی لمس است حلقه بزن به قلب یخم، خون باش انگشت توست که شرف شمس است
_ اول هر صبح فراموش کردنت یادم می رود .... تا انتهای اولین روز دیدنت قدم می زنم و تمام کلمه های نگفته را با خودم تکرار می کنم ! کاش به جای این تکرار غم انگیز واژه ها که بر دست های به جوهر آلوده ام نقش بسته ... تاریخ رفتنت را به لحظه ی آخرین بارانی که بارید می نوشتم و فراموش نمی‌کردم خیلی وقت است که بارانی نباریده !
‍_ اگر قرار بود برای همیشه زنده بمانیم، چه کسی به معنای زنده بودن فکر می‌کرد؟ چه اهمیتی داشت؟ یا حتی اگر برای کسی اهمیتی داشت، احتمالا فقط فکر می‌کرد؛«خوب کلی وقت دارم، بعدا بهش فکر می‌کنم.» ... ولی ما نمی‌توانیم تا بعد صبر کنیم ... باید همین لحظه به آن فکر کنیم … هیچ‌کس نمی‌داند قرار است چه اتفاقی بیفتد ... ما مرگ را برای رشد کردن لازم داریم ... مرگ، این موجود عظیم و نورانی، که هر چه بزرگ‌تر و نورانی‌تر باشد، ما را دیوانه‌وار‌تر مشتاق فکر کردن در باره‌ چیز‌ها می‌کند. سرگذشت پرنده‌کوکی
من ارگِ بَم و خشت به خشتم متلاشی تو نقش جهان، هر وجبت ترمه و کاشی این تاول و تب‌خال و دهان‌سوختگی‌ها از آهِ زیاد است، نه از خوردنِ آشی! هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی یک بار شده بر جگرم زخم نکاری؟ یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟ از شوقِ هم‌آغوشی و از حسرتِ دیدار بایست بمیریم...چه باشی چه نباشی...
_ امروزت بخیر هم وطن 🙃🍃
_ نماندن معنی اش در باور من بی وفایی نیست نماندن از سر عشقت که باشد می شود ایثار
به موهایم گفتم اگر خاطرۀ دست‌های تو نبود با آن‌ها برای همیشه قطع رابطه می‌کردم و داغِ زیباییِ مطوّلِ غمگین‎شان را بر دلِ آینه می‌گذاشتم و به تو گفتم و به تو ـ که اگر بودی باید می ـ گفتم تو از این‌همه اندوه چه می‌دانی؟ تو که از میان هزارویک شکلِ «بودن» «دور بودن» را برگزیدی و هزارویک شکلِ «دور بودن» را برگزیدی، از این‌همه اندوهِ نزدیک چه می‌دانی؟
_