eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
936 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
7.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❗️ وقتی بچه ها رو به باغ وحش می‌برید مراقبشون باشید! 👌 تلنگر 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🇩🇪 دکتر قلب و عروقی که در آلمان به بیماران خود تجاوز می‌کرد، تنها به ۴ سال زندان محکوم شد! این در حالی است که اگر او ادعا کند که احساس می کند که یک زن است، او را به زندان زنان منتقل می‌کنند. ! ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 آبشار طوف / شهرستان اندیکا / خوزستان این آبشار زیبا در دامنه‌های ارتفاعات «تاراز» از سلسله ارتفاعات «زاگرس» و از کوهی به نام «کما» سرچشمه می‌گیرد. / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🦋 پروانگی 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۱: مردها که هشت نفر می‌شدند: رحیم و ابراهیم برادرهایم، پسر دایی ام
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۲: بعضی از بمب‌ها پنج تا پنج تا زمین می‌خوردند. تعجب کردم که این چه جور بمبی است. دایی ام می‌گفت: «به این بمب ها می‌گویند خمسه خمسه.» یعنی پنج تا پنج تا. کم کم داشتیم اسم توپ‌ها و بمب‌ها رو هم یاد می‌گرفتیم! یک شب آرام و قرار نداشتم. علیمردان پرسید: «فرنگ، چی شده؟» گفتم: «دلم شور افتاده، می‌دانم این نمک به حرام صدام نمی‌گذارد سقف روی سر ما بماند.» پرسید: «می‌خواهی از این جا برویم؟ به شهر برویم یا...» با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم: «یعنی تو دلت می‌آید خانه‌مان را بدهیم دست عراقی‌ها و برویم؟» بلند شد و توی تاریکی شب، به ستاره‌ها نگاه کرد و گفت: «جنگ وحشتناک است. کشته می‌شوی، یا خدای نکرده اگر به دست دشمن بیفتی...» رفتم کنارش نشستم و من هم مثل او سر بالا بردم و چشم دوختم به ستاره‌ها. گفتم: «یادت باشد آخرین نفری که از این روستا برود، من هستم. برای من، فرار کردن یعنی مُردن. از من نخواه راحت فرار کنم. یادت باشد من فرنگیسم. درست است زنم، اما مثل یک مرد می‌جنگم. من نمی‌ترسم. می‌فهمی؟» علیمردان توی تاریکی، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «چی شد‌ زن؟! چرا ناراحت شدی؟ من به خاطر خودت می‌گویم. من و تو زن و شوهریم، می‌دانی که خیر تو را می‌خواهم.» با ناراحتی گفتم: «شوهرم هستی، به روی چشم، اما از من نخواه ترسو و بزدل باشم. مرا ببخش.» آن شب علیمردان از این طرز حرف زدنم خیلی تعجب کرد. روز بعد، با صدای وحشتناکی از خواب بلند شدیم. همه ی مردم گور سفید هراسان از خانه بیرون دویدند. جماعتِ متعجب، بالای سرشان را نگاه می‌کردند. صبح زود بود و خورشید چشم را می‌زد. دستم را سایبان چشم کردم و به بالا نگاه انداختم. برای اولین بار بود که چنین چیزی می‌دیدم. توی آسمان، پر بود از هواپیما؛ هواپیماهای سیاه. بعضی از بچه‌ها رفته بودند وسط میدانگاهی و با شادی برای هواپیماها دست تکان می‌دادند. فکر می‌کردند هواپیماهای ایرانی هستند که به زمین نزدیک شده‌اند. هواپیماها آن قدر نزدیک بودند که می‌شد پرچم زیرشان را دید. وقتی خوب نگاه کردم، دیدم پرچم ایران نیست. نمی‌دانستیم باید چه کار کنیم. هواپیماها لحظه به لحظه نزدیک‌تر می‌شدند. یک دفعه از زیر دل هواپیماها، بمب‌های سیاه رو به پایین آمد. هیچ کس نمی‌توانست حرکتی بکند. وقتی زمین لرزید، شیون و داد فریاد به راه افتاد. بمب‌ها زمین می‌خوردند و منفجر می‌شدند. هر کسی از طرفی فرار می‌کرد و خودش را قایم می‌کرد. هواپیماها چهار طرف روستا را بمباران کردند. باورمان نمی‌شد این همه هواپیما آمده باشد که بمب بر سر ما بریزند. از وقتی بمب‌ها به زمین خورد و روستا لرزید. فهمیدم چه شده. صدای جیغ و داد و فریاد مردم روستا بلند شد و شیون و واویلا هوا رفت. هیچ وقت چنین چیزی ندیده بودیم. تا آن وقت نمی‌دانستیم بمباران می‌تواند این قدر وحشتناک باشد. نمی‌دانستیم کجا امن است و کجا باید پناه بگیریم. توی خانه‌ها و گوشه‌ی دیوارها کز کرده بودیم و بچه‌ها جیغ می‌کشیدند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🐐🍃🌲 بازم ‏کسی هست به آدم ترسو بگه بزدل؟ ☺️ 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
😉 بدون شرح! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔲 سایه 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۲: بعضی از بمب‌ها پنج تا پنج تا زمین می‌خوردند. تعجب کردم که این چ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۳: وقتی هواپیماها رفتند، کم کم سر و صداها خوابید. دور هم جمع شدیم. خدایا، این چه بلایی بود که نازل شد؟ چند تا از پیرزن‌ها، بنا کردند به نفرین صدام و آبا و اجدادش. دست‌هایشان را دور می‌گرداندند و «برارو» می‌گفتند. (وقتی کسی عزیزش را از دست می دهد، وقت شیون این عبارت را به کار می برد.) رفتیم و جای بمب‌ها را نگاه کردیم. چند جای روستا گود شده بود و سیاه. تکه‌های بمب، این طرف و آن طرف افتاده بودند. تکه‌های بمب فلزی بودند و ریزه‌های آن همه جا افتاده بود. تکه‌ها را جمع کردیم و گوشه‌ای گذاشتیم. چرا؟ خودمان هم نمی‌دانستیم، ولی همه می‌خواستیم نشانه‌های جنگ جلوی چشممان نباشد. چند تا آمبولانس و ماشین ارتشی به سرعت وارد روستا شدند. هر کس پیاده می‌شد اول می‌پرسید: «کسی زخمی نشده؟» وقتی می فهمیدند کسی آسیب ندیده، همان طور که با عجله آمده بودند، با عجله هم رفتند. می‌گفتند گیلان غرب هم بمباران شده و باید سریع خودشان را به آن جا برسانند. روی جاده رفت و آمد زیاد شده بود؛ به خصوص ارتشی‌های خودمان در آمد و شد بودند. همه اسلحه به دست داشتند و هراسان می‌آمدند و می‌رفتند. «گور سفید» سر راه نیروها قرار داشت. برای این که بدانیم آن جلو چه خبر است، جلوی جیب‌های ارتشی را می‌گرفتیم و می‌پرسیدیم: «برادر چه خبر؟» همه شان بدون استثنا می‌گفتند که خودتان را به یک جای امن برسانید. یکی می‌گفت: «دشمن دارد به این سمت پیشروی می‌کند. می‌رویم که به امید خدا جلویشان را بگیریم.» دیگری ادامه می‌داد: «گیلان غرب را هم بمباران کرده اند. مواظب بمب‌ها باشید؛ بهشان دست نزنید.» غروب بود که عده ای نظامی به روستا آمدند. من و بقیه ی مردم جلوی خانه‌هایمان نشسته بودیم. تعدادی چراغ علاءالدین و پتو آورده بودند. به آن ها آب و نان دادیم. کمی خستگیشان در رفت، گفتند این‌ها را داشته باشید. جلو رفتم و پرسیدم: «چرا این وسایل را به ما می‌دهید؟» یکی از ارتشی‌ها گفت: «باید آماده باشید. اگر بمباران‌ها شدت گرفت، با پتو و وسایلتان، از این جا حرکت کنید و بروید.» تا این حرف را زد، به خودم گفتم: «فرنگیس، خودت را آماده کن!» انگار راستی راستی جنگ شروع شده بود. نظم روستا به هم ریخته بود. دیگر کسی دست و دلش به کار نمی‌رفت. شنیده بودم وقتی جنگ می‌شود، دشمن به هیچ کس رحم نمی‌کند. من هم جوان بودم و اگر اجازه می‌دادند، اسلحه دست می‌گرفتم و می‌رفتم جلو. اما کاری که از دستم برنمی‌آمد؛ جز این که جلوی خانه بنشینم رفت و آمد ماشین‌ها را تماشا کنم. از این طرف نیرو به سمت قصر شیرین می‌رفت و از آن طرف مردمی که از قصر شیرین فرار می‌کردند به سمت گیلان غرب می رفتند. جاده ی خلوت ما حالا شلوغ شده بود. تعداد کسانی که از قصر شیرین فرار می‌کردند، زیاد بود. فکر کنم همه ی مردم شهر در حال فرار بودند. گاهی به خودم می گفتم یعنی ما هم باید از خانه‌هایمان فرار کنیم؟ حاضر بودم بمیرم، اما خانه ام به دست عراقی ها نیفتد. شوهرم، بی خیال آن همه هیاهو، رفت سر زمین مردم کارگری. هر چه‌ قدر گفتم نرو، گفت: «فرنگیس، اگر نروم، بدون نان و غذا می‌مانیم.» دیگر چیزی نگفتم. من هم پا شدم رفتم آوه‌زین تا سری به پدر و مادرم بزنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🤔 بیندیش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌘 شب انتهای زیبایی است برای امتداد فردایی دیگر. تا زمانی که دلت همواره یاد «خداست» کسی نمی تواند دلخوشی‌هایت را ویران کند! 🍀 «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba