eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
558 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر جای دانه‌هایت را که روزی کاشته‌ای فراموش کردی، باران به تو یادآوری خواهد کرد. 🌧 🌸 🌱 پس نیکی را بکار. تو نمی‌دانی کی و کجا آن را خواهی یافت که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند و اثری زیبا باقی می‌ماند. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۲: صاحب باغ آن جا بود. تا ما را دید، ناراحت شد و گفت: «چه خبر است؟
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۳: بالأخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد می‌کشیدند. از خانه بیرون دویدم و پرسیدم: «چی شده؟» صدای رادیو بلند بود. گوینده توضیح می‌داد که منافقین تا نزدیک کرمانشاه رفته‌اند، اما نیروهای خودی جلوی آن‌ها را گرفته‌اند. منافقین و نیروهای عراقی عقب نشینی کرده بودند. مادرم مرا نگاه کرد و گفت: «ها، دوباره چشم‌هایت برق می‌زند! نکند خیال رفتن به سرت زده؟ جاده‌ها هنوز ناامن هستند. کمی که اوضاع بهتر بشود، با هم می‌رویم تا پسرت را ببینی.» چیزی نگفتم. دایی‌ام هم خندید و گفت: «راست می‌گوید. فرنگیس، حواست باشد دوباره آواره‌ی دشت و بیابان نشوی.» چیزی نگفتم. آن‌ها که از دلم خبر نداشتند.  از درد رفتن، به خودم می‌پیچیدم. همه مشغول حرف و صحبت بودند و سرشان گرم بود. سهیلا را بغل کردم و یواشکی از کنار خانه‌ها تا پای تپه رفتم. کمی این طرف و آن طرف را نگاه  کردم. کسی حواسش به من نبود. خانه‌ها را دور زدم و آرام راه تپه‌ی بعدی را در پیش گرفتم. از کنار تپه، به طرف دشت به راه افتادم. سعی کردم به سمت جاده‌ی اصلی حرکت کنم. هوا گرم بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌ریخت. با سهیلا آرام حرف می‌زدم. برایش داستان می گفتم. دهانش باز مانده بود و به من نگاه می‌کرد. سر جاده که رسیدم، خیالم راحت شد. باید تا کسی خبردار نشده بود، سریع می‌رفتم. روی جاده شروع کردم به دویدن. گه گاهی ماشینی از سمت اسلام آباد به سمت گیلان غرب می‌رفت، اما خیلی کم ماشینی به سمت اسلام آباد می‌رفت. صدای بالگردها را بالای سرم می‌شنیدم. می‌آمدند و می‌رفتند. یک ماشین ارتشی کنارم ایستاد. چند تا سرباز تویش بودند. تفنگ‌هایشان توی دستشان بود. التماس‌کنان گفتم: «مرا هم به اسلام آباد ببرید. شما را به خدا.» سوار که شدم، صلوات فرستادم و با خوشحالی سهیلا را از کولم باز کردم. نفس راحتی کشیدم و با خوشحالی به راه نگاه کردم. ماشین با سرعت راه افتاد. نفربرها و جیب‌های منافقین، کنار جاده و توی دشت سوخته بودند. جنازه‌ی چند نفر کنار جاده افتاده بود. هرچه به اسلام آباد نزدیک می‌شدیم، قلبم تندتر می‌زد. نزدیک دو راهی سر پل ذهاب که به سمت اسلام آباد می‌رفت، جنازه‌های زیادی روی زمین افتاده بود. انگار آن جا آخر دنیا بود. از بالای ماشین خم شدم و نگاهشان کردم. یکی از آن ها دختر بود. لباس خاکی تنش بود. جلوتر جنازه‌ها بیشتر شدند. لباس همه شبیه هم بود. سربازها به من نگاه می‌کردند. یکیشان گفت: «اگر می‌خواهی، نگاه نکن. سرت را پایین بینداز.» کلاه آهنی‌اش را به من داد و گفت: «جلوی چشم بچه‌ات بگیر.» سهیلا را توی بغل خواباندم و خودم به جاده خیره شدم. رو به سربازها کردم و گفتم: «خدایا، معلوم نیست کدامشان جنازه‌ی خودی است و کدام دشمن.» سربازها روی پا ایستاده بودند و نگاه می‌کردند. هنوز بعضی از ماشین‌ها در حال سوختن بودند و از آن‌ها دود بلند می‌شد. از سربازها پرسیدم: «تا کجا رفته بودند؟» یکیشان سرش را تکان داد و گفت: «تا تنگه ی چهار زبر، تا حسن آباد. آن جا نیروهای خودمان غافلگیرشان کردند.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳 درختان به زمين تکیه می‌کنند و انسانها به مهربانی يكديگر. گاهی دلگرمی یک دوست، چنان معجزه می‌كند كه وجود خدا را در زمين، كنار خودت حس می‌کنی. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
7.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻 قدم زدن در دل شهر حجاز (عربستان سعودی 🇸🇦) ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌊 دریاچه‌ی «الندان» یا «آب بندان» از زیباترین و شگفت انگیزترین اماکن استان مازندران است. آب این دریاچه زیبا و طبیعی تنها با نزولات جَوی، بارش برف و باران تأمین می شود و هیچ چشمه یا رودخانهای در شکل‌گیری آن دخیل نیست. / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴 شیرینی کام و رفاه زندگی مردم با خرما 🎤 دکتر روح الله ایزدخواه نماینده مجلس شورای اسلامی 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
📸 عکسی از جاده‌ی چالوس دهه‌ی ۱۳۲۰ خورشیدی ☘ «زندگی زیباست»@sad_dar_sad_ziba
👈🏼 این همون انگشتیه که موقع کار با دستگاه، قطع شده بود و مصدوم، انگشتش توی دستش بود و اومد بیمارستان. با وجود گذشت ۴ ساعت از قطع انگشت، بیمار به اتاق عمل برده شد و پیوند انجام شد و بعد از اون هر روز بازدید می‌کنم. خدا رو شکر پیوندش گرفته و خوبه. مراقب دستاتون باشید! دستتون درد نکنه! ☺️ ☘ ✋🏽 ☘
🌸 زندگی زیباست 🌸
👈🏼 این همون انگشتیه که موقع کار با دستگاه، قطع شده بود و مصدوم، انگشتش توی دستش بود و اومد بیمارستان
☘ ✋🏽 ☘ می پرسید: اون موجود آویزون از انگشت، چیه؟ زالو هستند و در حال مکیدن خون! زالو رو می‌اندازیم تا خون بمکه و خون همچنان جریان داشته باشه و خون‌رسانی به انگشت، قطع نشه. دیگه بخوام توضیح بدم که چه جوری و هر از چند ساعت و با چه شرایطی زالو بگذاریم، تخصصی می‌شه. بله، زالو هم یه جاهایی به درد می‌خوره، ولی زالوصفت‌ها نه! ☘ ✋🏽 ☘
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄   🔻 نابودی در عین غرور و ناباوری 💎  ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۳: بالأخره خبرهای خوش رسید. همه توی ده از خوشحالی فریاد می‌کشیدند.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۱۳۴: باد توی صورتم می‌خورد و لباس‌هایم، یله و رها، توی باغ تکان می‌خوردند. احساس آزادی می‌کردم. باورم نمی‌شد جنگ تمام شده و نیروهای دشمن و منافقین توی چهار زبر شکست خورده باشند. یعنی حالا می‌توانستم بچه و شوهرم را ببینم؟ به اسلام آباد که رسیدیم، از دیدن شهر، شگفت‌زده شدم. اسلام آباد مثل خرابه شده بود. از ماشین پیاده شدم. خدایا! چه می‌دیدیم؟ این جا اسلام آباد بود؟ وحشت کردم. جنازه‌ها روی یکدیگر افتاده بودند؛ چه نیروهای خودی، چه نیروهای دشمن و منافقین. جنازه‌ها مثل خرمن روی هم ریخته بودند. بوی عفونت و جنازه، حالت خفگی به انسان می‌داد. روسری سهیلا را دور دهانش گره زدم و گفتم: «روله، (عزیزم) دهانت را باز نکن، وگرنه خفه می‌شوی.» دخترم از ترس دستش را روی دستمال دهانش گرفت. روسری خودم را هم جلوی دهانم گرفتم. نزدیک یک ساعت دهانم را بستم تا از بین جنازه‌ها رد شوم. باید به سمت دیگر شهر می‌رفتم و راهم را به طرف ماهیدشت ادامه می‌دادم. شهر پر از جنازه و جسدهای تکه تکه بود. یا دست نداشتند یا پا. جنازه‌ی چند تا زن، گوشه‌ای افتاده بود. بالای سرشان رفتم. جوان بودند. نگاهشان کردم و نمی‌دانم چرا، بنا کردم به حرف زدن با آن ها. از آن ها می‌پرسیدم: «چرا به جای این که دشمنت را بکشی، شانه به شانه‌اش آمده‌ای تا این جا؟» با احتیاط از کنار جنازه‌ها رد شدم. سهیلا با وحشت به جنازه‌ها نگاه می‌کرد. با خودم گفتم: «چه قدر جلوی دیدنش را بگیرم؟ اصلاً بگذار ببیند. بگذار از همین حالا بداند جنگ یعنی چه. بگذار بداند جنگ چه بر سرمان آورد.» توی خیابانی که قبلاً مردم با شادی این طرف آن طرف می‌رفتند، حالا به جز ویرانه‌ی مغازه‌ها، چیزی باقی نمانده بود. کرکره‌ها تکه‌تکه شده بودند. درهایشان باز بود و جنس‌هایشان بیرون ریخته بود. به مغازه‌ی طلا فروشی رسیدم. طلاهای مغازه، غارت شده بود. لابه‌لای خاک‌ها می‌شد وسیله‌های مغازه‌ها را دید. همه چیز نابود شده بود. از چندتا مغازه، وسایل چینی بیرون ریخته بود. چینی‌ها شکسته بودند. نقش دخترکی خوشحال روی چینی‌های شکسته بود. بعضی‌هایشان نقش گل سرخ داشتند. یاد زن‌های ده افتادم که از چینی‌های گل سرخی تعریف می‌کردند. نیروهای خودی توی شهر می‌دویدند و این طرف و آن طرف می‌رفتند. یک عده از مردم داشتند جنازه ی نیروهای خودی را جمع می کردند. بولدوزری هم جنازه ی نیروهای منافقین را جمع می‌کرد. گوشه‌ای، جنازه‌ی نیروهای خودمان را کنار هم چیده بودند. آن‌ها را یکی یکی توی یک اتاق آهنی می‌گذاشتند. رو کردم به آن ها و گفتم: «این‌ها که توی این اتاقک آهنی می‌سوزند، آن هم توی این گرما.» مرد گفت: «موقت است. انتقالشان می‌دهیم.» کنار جنازه‌ها نشستم. مویه کردم: «بمیرم برای دل مادرهایتان. رو رو رو، برام. رو رو رو.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
رشد زندگی شکست 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba