eitaa logo
تنها ساحل آرامش
70 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
ی 😭روزیتان اللهم عجل لولیک الفرج الهی آمین @sahel_aramesh
قَالَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ صَلَوَاتُ اَللَّهِ عَلَيْهِ: اَلْإِيمَانُ لَهُ أَرْكَانٌ أَرْبَعَةٌ اَلتَّوَكُّلُ عَلَى اَللَّهِ وَ تَفْوِيضُ اَلْأَمْرِ إِلَى اَللَّهِ وَ اَلرِّضَا بِقَضَاءِ اَللَّهِ وَ اَلتَّسْلِيمُ لِأَمْرِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ . الکافي , جلد 2 , صفحه 47 امير المؤمنين عليه السّلام فرمود: ايمان چهار ركن دارد 1-توكّل بر خدا 2-واگذاشتن كارها به خدا 3-خشنودى به قضاى الهى 4-تسليم فرمان خداى عز و جل. @sahel_aramesh
@sahel_aramesh این داستان را بفرستید برای آنانی که از بی دردی، از خرد شدن برگهای پاییزی زیر پاهایشان لذت می برند و با شنیدن صدایش آرام می شوند . هدیه ای از طرف @sadaf_313برای دولتمردان خفته در عمق بی دردی
🍂 به خاطر درآوردن یک لقمه نان، مجبور بودند مسافت زیادی را پیاده بروند. اکثر مردم آن منطقه از طریق کولبری ارتزاق می کردند. به آنسوی مرزها چشم امید داشتند. دو برادر با هم، خوشحال و امیدوار حرکت کردند. به آن سوی مرزهای کشورشان رسیدند. با هزار التماس باری را تحویل گرفتند. به طرف شهرشان برگشتند. برف باریدن گرفت. رنگ و لعاب مسیرشان سفید شد. هوا سرد بود. آن ها لباس کافی نداشتند. سرمای گزنده به پاهایشان حمله کرد. سرما مثل یک مار خزنده از پاهای آزاد بالا رفت. تمام بدنش لرزیدن گرفت. پاهایش سست شد. آن ها را حس نمی کرد. صدای برخورد دندان هایش سکوت کوه را شکست. تعادلش را از دست داد. دیگر نمی توانست قدم از قدم بردارد. روی زمین افتاد. فرهاد سریع به طرفش برگشت. آزاد گفت:«دیگر نمی توانم بیایم. پاهایم حس ندارد.» 🍂 فرهاد اندکی فکر کرد. کتش را بیرون آورد. آن را روی شانه های برادر انداخت. به آزاد گفت:»اینجا کنار این تخته سنگ بنشین. قول می دهم خیلی زود برگردم. فقط مواظب باش خوابت نبرد.» 🍂 آزاد، کت برادرش را دورش پیچید. کنار بارها نشست. به فرهاد که از جلو دیدگانش دور می شد، خیره شد. با خودش مدام تکرار می کرد:«من نباید بخوابم.» 🍂 با محو شدن فرهاد صدای آزاد آرام و آرامتر شد. چشمانش روی هم رفت. سکوت کوه را در خود فرو برد. نه صدای آزاد، نه صدای خرد شدن برف ها زیر پای فرهاد، هیچ صدایی نمی آمد. فرهاد بدون کت، سرما را بیشتر احساس می کرد. سرما مغز استخوانش را می ترکاند. سوز سرما بر بدنش تازیانه می زد. تمام دست و صورتش سرخ شده بود. چشمانش سنگین شد. مدام می گفت:«فرهاد، تو نباید بخوابی. آزاد منتظرت است. تو باید برای نجاتش کمک ببری. اگر خوابت ببرد هر دو خواهید مرد.» 🍂 حس سرما چنان بر قلبش چنگ انداخت که تاب نیاورد. گوشه سنگی آرام نشست تا شاید انرژی دوباره بگیرد و به راهش ادامه دهد. اما سرما اجازه انرژی گرفتن به او نداد. قلبش را فشرد و به خوابی عمیق رفت. بعد از دیر کردن دو برادر، همه نگران در میان کوه ها دنبال آن دو گشتند. بعد از چند روز جستجو، جسد هر دو میان برف ها پیدا شد. @sahel_aramesh
🌹 ! شر بی درد را به خودشان برگردان و آنان را با یاری عصر عجل الله تعالی فرجه الشریف از سرمان بگردان. 🌹 @sahel_aramesh
تنها وسط اتاق بین اسباب بازی هایش نشسته بود. با آنها بازی می کرد. پدر گوشه اتاق روزنامه می خواند. مادر داخل آشپزخانه غذا می پخت. دو تا از ماشین هایش با هم تصادف کردند. اطرافش را دید زد. داخل سبد اسباب بازی هایش را گشت. دو تا عروسک بیرون آورد. کنار ماشین ها رفت. صدایش را بالا برد. یکی از عروسک ها می گفت:«آقا این چه وضع رانندگی است؟» دیگری می گفت:«دلم می خواست اینطور بروم. راه باز بود و جاده دراز.» مادر جلو اپن ایستاد. آرام صدای پدر زد. اشاره ای کرد و دوباره مشغول آشپزی شد. پدر جلو رفت. کنار پسرش نشست. به او گفت:«من هم بیایم بازی؟» پسر با خوشحالی پذیرفت. یکی از عروسک ها را به پدر داد. دعوا را دوباره شروع کرد. پدر با عروسکش نگاهی به ماشین پسر انداخت و گفت:«آقا شرمنده، حق با شماست. من حواسم برای لحظه ای پرت شد. خسارتتان هر چقدر بشود، می پردازم.» کاغذی برداشت. شماره موبایل و آدرس رفیق صافکارش را روی آن نوشت. گفت:«آقا، شما تشریف ببرید اینجا ماشینتان را درست کنید. زنگم بزنید. هزینه اش را می پردازم.» با هم دست دادند. خداحافظی کردند. سوار ماشینشان شدند و رفتند. قَالَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ : أَمَرَنِي رَبِّي بِمُدَارَاةِ اَلنَّاسِ كَمَا أَمَرَنِي بِأَدَاءِ اَلْفَرَائِضِ . الکافي , جلد 2 , صفحه 117 رسول خدا صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: پروردگارم مرا به سازگارى با مردم امر فرمود. چنان كه به انجام واجبات امر فرمود. @sahel_aramesh
به اولین روز زمستانمان با قرائت قرآن برکت دهیم☺ @sahel_aramesh
🌱 به محض ورود استاد، همه خندیدند. قبلاً شنیده بودند استاد این درس، بسیار جدی و سخت گیر است. سر کلاس، همه باید ساکت باشند. درس را خوب گوش دهند. گاهی استاد به طور اتفاقی از بین دانشجویان از موضوع مورد بحث سوال می کند تا میزان حضور آنها را در کلاس بسنجد. اگر جواب درست نشنود، سوال را تکرار می کند و از همه می پرسد. هر کس جواب اشتباه بدهد، استاد آن جلسه را برایش غیبت می زند. اما هیچ کس به آنها درباره قیافه و سن استاد چیزی نگفته بود. تیپ مردانه او با قیافه کودکانه اش ناخودآگاه باعث خنده همه شد. دانشجویان او را به چشم برادر کوچکشان دیدند. استاد بی توجه به خنده دانشجویان با قیافه ای بسیار جدی به طرف میزش رفت. دفتر کلاس را روی آن گذاشت. کنار میز ایستاد. هم قد میز بود. با لحنی جدی سلام کرد. دانشجویان هر کدام با لحنی تمسخرآمیز جواب دادند. کلاس همهمه شد. استاد بلند فریاد زد:«ساکت.» 🌱 دانشجویان حساب نبردند. استاد دفتر کلاس را برداشت. برای همه منفی گذاشت. از کلاس بیرون رفت. وارد دفتر اساتید شد. دانشجویان دنبالش رفتند. هر چه التماس کردند به کلاس برگردد، فایده نداشت. استاد گفت:«بروید با مدیر صحبت کنید. تعهد کتبی بدهید که ادب را رعایت خواهید نمود تا به کلاس برگردم.» 🌱 دانشجویان بدون اتلاف وقت به طرف دفتر مدیر رفتند. تعهد دادند. استاد به کلاس برگشت. همه ساکت شده بودند. اما درون چشمان بعضی هنوز شرارت موج می زد. می خواستند با کوچکترین اشتباه استاد کوچکشان، او را دست بیاندازند. اما او چنان بر مطالب مسلط بود که تمام دانشجویان از نحوه آموزش او دهانشان باز ماند. آنها باور نمی کردند بچه پسری ده ساله بتواند درس های آنها را بفهمد تا چه رسد بخواهد آنها را تدریس کند. @sahel_aramesh
آیا داری به آن اموری که دوست داری (چه امور دنیوی، چه اخروی) توجه کند؟😍 قبول داری خدا رو دست ندارد؟💪 دوست داری در خدا باشی؟😇 برای رسیدن به جواب هایت این روایت 👇 را با دقت بخوان و به آن کن. مطمئن باش اگر به خاطر خدا گوش به فرمانش باشی و چشم امیدت را از غیر او برداری، او هم به خواسته های تو توجه خواهد کرد.🌻 أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: أَيُّمَا عَبْدٍ أَقْبَلَ قِبَلَ مَا يُحِبُّ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَقْبَلَ اَللَّهُ قِبَلَ مَا يُحِبُّ وَ مَنِ اِعْتَصَمَ بِاللَّهِ عَصَمَهُ اَللَّهُ وَ مَنْ أَقْبَلَ اَللَّهُ قِبَلَهُ وَ عَصَمَهُ لَمْ يُبَالِ لَوْ سَقَطَتِ اَلسَّمَاءُ عَلَى اَلْأَرْضِ أَوْ كَانَتْ نَازِلَةٌ نَزَلَتْ عَلَى أَهْلِ اَلْأَرْضِ فَشَمِلَتْهُمْ بَلِيَّةٌ كَانَ فِي حِزْبِ اَللَّهِ بِالتَّقْوَى مِنْ كُلِّ بَلِيَّةٍ أَ لَيْسَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ: «إِنَّ اَلْمُتَّقِينَ فِي مَقٰامٍ أَمِينٍ » . الکافي , جلد 2 , صفحه 65 امام صادق عليه السّلام فرمود: هر بنده‌اى به آنچه خداى عز و جل دوست دارد، روى آورد، خدا به آنچه او دوست دارد روى آورد و هر كه در پناه خدا رود، خدا او را پناه دهد و كسى كه خدا به او رو آورده و او را پناه داده است، باك ندارد، و اگر آسمان بر زمين افتد يا بلائى بر اهل زمين نازل شود و همه را فراگيرد، او به سبب تقوايش در زمره حزب خداست (كه فرمايد: ألا« فَإِنَّ‌ حِزْبَ‌ اَللّٰهِ‌ هُمُ‌ اَلْغٰالِبُونَ‌ » « حزب خدا پيروزند») و از هر بلائى محفوظ‍‌ است،آيا چنين نيست كه خداى عز و جل مى‌فرمايد:«به راستى متّقيان در مقام امنى باشند(دخان/51)»(كه حوادث و آفات به آنها نرسد.) @sahel_aramesh
سوالی ذهنش را مشغول کرده بود. صندلی پشت میز را عقب کشید. روبروی او نشست. به صورت آرامش خیره شد. پرسید:«مهسا، برادر کوچکت را خیلی دوست داری؟ نه؟!» مهسا نگاهی به داخل دفتر کتابخانه انداخت. برادرش روی زمین نشسته بود و نقاشی می کشید. اخم هایش را درهم برد. گفت:«زهرا، آخر این هم سؤال است می پرسی؟» زهرا سرش را اندکی جلوتر آورد. آهسته گفت:«آخر هر وقت به کتابخانه می آیی او را با خودت می آوری. دوست ندارد پیش مادرت بماند؟ یا مادرت همیشه کار دارد؟» مهسا تلخندی بر روی لبانش نشست. گفت:«کدام مادر؟ او که مادر من نیست.» زهرا چشمهای گرد شده اش را مثل توپی از طرف دفتر به طرف مهسا چرخاند. گفت:«یعنی چه؟ مگر تو همیشه نمی گفتی با مادرم فلان جا رفتیم یا مادرم فلان کار را کرد؟» مهسا خندید و گفت:«چرا می گفتم. به خاطر اینکه از سؤال های مردم در امان باشم، نامادریم را مادر صدا می زدم. اما متأسفانه او هم مادری بلد نیست. نمی داند چطور به پسرهایش مهر مادری را نشان دهد. برای همین همیشه من به جای او جبران می کنم. نمی گذارم به برادرهایم بد بگذرد.» زهرا دست های مهسا را درون دستانش گرفت و گفت:«مگر می شود مادر بی مهر و محبت باشد؟ باور نمی کنم و مهر تو نمی تواند جای مهر مادر را پر کند.» مهسا دوباره صورتش را به طرف دفتر چرخاند. نگاهی به برادرش انداخت. آهی کشید و گفت:«چرا مادر بی مهر و محبت هم هست. تازه صد رحمت به نامادریم. حداقل او اندکی محبت دارد و مهر خواهر بهتر از بی مهری کشیدن است.» زهرا با کنجکاوی پرسید:«مادر خودت مرده است.» مهسا سرش را پایین انداخت. دستانش را از درون دست زهرا بیرون کشید. گفت:«کاش مرده بود. چهار ساله بودم که از پدرم جدا شد. من تنها فرزندش بودم. اما او به من ذره ای توجه نمی کرد. آنقدر که قربان صدقه دختر دایی هایم می رفت به من توجه نمی کرد. دوست نداشت من با او باشم...» زهرا حرف مهسا را قطع کرد. گفت:«مگر ممکن است؟ باور نمی کنم مادری بتواند به فرزندش در این حد بی مهری کند. به دیدنش رفته ای؟» مهسا با چشمان بی روحش به زهرا خیره شد و گفت:«حالا که توانسته است. او برای دیگران مادر بود و برای من نامادری. هرگز نمی خواهم او را ببینم. چرا باید به دیدنش بروم؟ آیا باید مهر مادری را از او گدایی می کردم؟ هرچند اگر گدایی هم می کردم، فایده نداشت. او از پدرم و من متنفر بود. دوستمان نداشت.» زهرا اشک درون چشمانش حلقه زد. گفت:«هر چه بوده، او مادرت است. نباید برایش اینطور حرف بزنی. نباید ذهن دیگران را نسبت به او خراب کنی. بالاخره نه ماه تو را به سختی حمل کرده، در حالی که می توانست از زندگی محرومت کند. دو سال شیرت داده و تر و خشکت کرده، در حالی که می توانست بگذارد از کثیفی کرم برداری. شاید برای بی مهری اش هم علتی داشته است.» مهسا از روی صندلی بلند شد. گفت:«برای همین است که نمی خواهم کسی بفهمد من بچه طلاق هستم تا مجبور نشوم برایش از بی مهری مادرم تعریف کنم. نمی دانم بی مهریش چه علتی داشته است و نمی خواهم بدانم. خواهشا دیگر درباره او با من صحبت نکن.» زهرا به روی زمین چشم دوخت. آهسته گفت:«ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.» @sahel_aramesh
🌹 چند سال به درگاه الهی دعا کرد. با گریه و زاری از خدا بچه خواست. اما فایده نداشت. دکتر زیاد رفته بود. گوشه اتاق نشست. آرنجش را روی زانوانش اهرم کرد. صورتش را کف دستانش گذاشت. به دیوار زل زد. مثل اینکه روی دیوار سفید اتاق برایش فیلم پخش می شد. فیلم آخرین دفعه ای که به مطب رفته بود. روی صندلی های داخل مطب نشست. دکتر دیر کرد. چادرش را کنار زد. با خانم کنارش سر صحبت را باز کرد. به او گفت:«چقدر دکتر دیر کرده است؟» 🌹 خانم که معلوم بود حوصله اش سر رفته و از هم صحبتی با یک نفر خوشحال می شود، جواب داد:«بله، مثل اینکه دکتر عمل سختی داشته و برای همین دیر کرده است.» 🌹 سری تکان داد. به صورت تپل خانم خیره شد. گفت:«خدا به همه ما رحم کند. إن شاءالله خیر باشد.شما برای چه دکتر آمدید ؟» 🌹 خانم نگاهی به انتهای سالن انداخت. با چشمانش دنبال دکتر گشت. از دکتر اثری نبود. سرش را به طرف شکم ورم کرده اش چرخاند. گفت:«به خاطر این. آمده ام سلامتش را چک کنم. شما برای چه آمده اید؟» 🌹 نگاهی با حسرت به عکس بچه روی دیوار انداخت. گفت:«این هزارمین دکتری است که برای بچه دار شدن می روم.» 🌹 خانم داخل کیفش را نگاهی انداخت. کارتی بیرون آورد. به او داد. گفت:«بیخود وقتت را پیش این دکترها تلف نکن.به این آدرس برو . شاید زیاد خرج کنی. اما حتما جواب می گیری. من خودم با رفتن به این مرکز باردار شده ام.» 🌹 کارت را گرفت. داخل کیفش گذاشت. کارت را از روی فرش برداشت. نگاهی به آن انداخت. به النگوهایش دست کشید. آنها را شمرد. گفت:«هرچه خرجش باشد می دهم. می خواهم مادر شوم.» 🌹 کلید داخل قفل در چرخید. از جا بلند شد. با روی خوش به استقبال شوهرش رفت. کارت هنوز داخل دستش بود. سلام کرد. خوش آمد گفت. شوهرش با لبخند جواب داد. کارت را درون دست او دید. پرسید:«خانم، قضیه این کارت چیست؟» ادامه دارد... @sahel_aramesh
اطرافیانش می گفتند:«در انجام کارهایت هستی.» بعضی می کردند و بعضی . بین دو راهی مانده بود که در انجام کارهایش درست است یا نه؟ چند سالی گذشت. داخل مسجد بعد از خواندن غفیله دوستش از او پرسید:«چند وقت است غفیله می خوانی؟» اندکی فکر کرد و گفت:«تقریباً از همان اوایل سن تکلیفم.» دوستش او را تشویق کرد و گفت:« عملی را که بر آن شود، هرچند کم باشد؛ خیلی دارد.» خیالش راحت شد. به نتیجه رسید؛ مداومت و سماجت در کارهایش مورد خداوند هم هست. أَبِي جَعْفَرٍ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: أَحَبُّ اَلْأَعْمَالِ إِلَى اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ مَا دَاوَمَ عَلَيْهِ اَلْعَبْدُ وَ إِنْ قَلَّ الکافي , جلد 2 , صفحه 82 امام باقر عليه السّلام فرمود:محبوب‌ترين عمل نزد خداى عز و جل عملى است كه بنده‌اى آن‌را ادامه دهد گرچه كم باشد. @sahel_aramesh