📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_نهم
🔸 - امیدوارم با این کاری که کرده ای مشکلی برای بچه ات پیش نیاید.
🔹 هشت ضلعی گرمای نفس های تند زن را بلعید. زن از او فاصله گرفت. دست از او برداشت. آرام، مثل دانه برفی روی زمین آب شد. زن کوتاه قد کنارش نزدیک او رفت. گفت: مادر چرا روی زمین ولو شدی؟ بلند شو ، سرما می خوری. هزار مدل مرض می گیری. اینطوری از آقا شفای بچه ات را بخواهی فایده ندارد.
🔸 بهاره آرام گفت: مامان ولم کن. بگذار تو حال خودم باشم. اگر آقا بچه ام را شفا ندهد دیگر زندگی برایم معنا ندارد. تا الان هم خیلی زجر کشیده ام. شما خبر ندارید.
🔹 زن خم شد. روی صورت بهاره دست کشید. اشک هایش را پاک کرد. با مهربانی گفت: خوب عزیز دلم برای این است که مادرت را محرم رازت نمی دانی. به من می گفتی. حداقل اگر دردی نمی توانستم از دلت بردارم، غمت سبک تر می شد و راحت تر می توانستی تحمل کنی. شاید آنوقت دست به کاری نمی زدی که نتیجه اش این بشود.
🔸بهاره عصبانیتش را فرو خورد. به طرف ضریح برگشت با خود گفت: خدایا من چه کنم؟ تا کی قرار است عذاب ببینم؟ همین مانده بود که مادرم سرزنشم کند. خدایا من اشتباه کردم. اما خیلی وقت است از کرده ام پشیمانم. خدایا اینجا آمده ام تا این آقای مهربان را واسطه قرار دهم و او شفاعت من را نزد تو بنماید تا از سر تقصیرم بگذری و طفلم را شفا دهی.
🔹چند دقیقه مکث کرد. زبان گشود: آقا جان دستم به دامنت . . . از این عذاب نجاتم بده.
🔸ناگهان صدای گوشی همراه بهاره رشته کلامش را گسست. دستش را داخل کیف فرو برد. کیف پول، دفترچه بیمه، دسته کلید را لمس کرد تا دستش به گوشی همراهش رسید. آن را بیرون آورد. فائزه بود. جواب داد: بله، بفرمایید.
🔹- سلام بهاره جان، فائزه ام. دارم برای زایمان می روم. شنیدم رفتی مشهد. گفتم زنگت بزنم هم حلالیت بطلبم هم بگویم دعایم کنی تا این سومی جان سالم به در ببرد.
🔸- چه چیزی را باید حلال کنم؟ تا اینجا به خیر گذشته إن شاءالله این مرحله آخر هم به خیر خواهد گذشت.
🔹- راستش آن روز که برای بریدن چادر آمدم دروغ گفتم. فکر نمی کردم آنقدر بهم بریزی که دست به خودکشی بزنی. مادر شوهرت از من خواسته بود تا طوری با شما صحبت کنم که نسبت به زندگی ات سرد شوی و دست از زندگی و شوهرت برداری. وقتی خودت با دست خودت تقاضای طلاق می کردی هم به نفع جیب شوهرت می شد هم اینکه او دیگر گوش به حرف مادرش می داد و با هر که او می پسندید ازدواج می کرد. الان من از کرده خودم پشیمانم. مادر شوهرت هم با سکته ای که کرد و نصف صورتش فلج شد به ثمره کارش رسید. بهاره جان حلالم کن. به آن امام رضایی که کنارش هستی قسمت می دهم از سر تقصیرم بگذر. نمی خواهم به خاطر گناهی که در حق تو کرده ام بعد از نه ماه سر دل کشیدن این بچه، خدا او را از من بگیرد.
🔸بهاره شوکه شده بود. نتوانست هیچ حرفی بزند. فائزه گفت: عزیزم حلالم می کنی؟
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💞 #گذشت_بهاره
✅ #قسمت_دهم
✳️ #قسمت_آخر
🔸 صدایی دور سر بهاره چرخید. بی وقفه می گفت: بگذر تا بگذریم.
🔹 بهاره آهی کشید. با بغض گفت: گذشتم. هر دوتان را حلال کردم. إن شاءالله بچه ات به سلامت به دنیا بیاید.
🔸 فائزه خندید. گفت: سلام ما را هم به آقا برسان. از خدا می خواهم به حق این شب عزیز پسر شما هم شفا بگیرد.
🔹 بهاره إن شاء اللهی گفت. خداحافظی کرد و گوشی را درون کیفش انداخت.
🔸 انگشتانش را دور گردن هشت ضلعی حلقه کرد. اشک امانش نداد. به ضریح خیره شد. با بغض گفت: یا امام رضا شاهد باش از سر هر دوشان گذشتم. از خدا بخواه با تولد بچه ای سالم دلش را خوش کند.
🔹 هشت ضلعی حضرت را دید که از حرم به طرف مادر و کودک روان شد. روی صورت طفل دست کشید. صورت لطیفش بوی دستان حضرت را نوشید. چشمانش را باز کرد. حضرت را دید. اثری از سفیدی و لایه روی چشمش نبود. به سیمای نورانی و چهره گشاده او خندید. بوی عطری بهشتی در فضا پیچید.
🔸 ناگهان بوی عطر گلی مشام بهاره را پر کرد. به اطراف دقیق شد. مادرش کنار او روی زمین نمور نشسته بود. حمید نشسته به دیوار سقاخانه تکیه داشت. خادمی را در انتهای صحن دید. اما کس دیگری از آنجا نگذشت.
🔹 بهاره با شنیدن صدای خنده سهیل، چادر را کنار زد. چشم های کودک طور دیگری شده بود. مثل قبل نبود. حتی با چند دقیقه قبل هم فرق داشت. با دقت بیشتری نگاه کرد. پرده اشک های جلو چشمش را با گوشه چادر کنار زد. سهیل دستانش را بالا آورد. بدون اینکه دستانش به خطا رود، صورت او را لمس کرد. بهاره فریاد زد: بچه ام ... بچه ام ...
🔸 حمید بلند شد. به طرف او دوید. حواسش به سُر بودن زمین نبود. تعادلش را از دست داد. به زمین خورد. کلاه از دستش افتاد. با عجله برخاست. بدون آنکه کلاهش را بردارد با احتیاط به طرف بهاره رفت. حمید، سهیل را همانطور که ما بین پتو مثل کرم ابریشم پیچیده شده بود از دستان بی حس بهاره گرفت. پتو را روی دست های او کشید. نگاهی به چشمان او انداخت. چشمانش همرنگ چشمان بهاره شده بود. بهاره و مادرش هق هق کنان به سهیل چشم دوختند. دانه های برف روی صورتشان نشست و در وجودشان ذوب شد. هشت ضلعی شور و ذوق آن ها را دید. نگاه هاشان رنگ سپاسگزاری و قدر دانی داشت.
🔹 سهیل با تقلا توانست دست هایش را آزاد کند. می خندید. دست می زد. برف ها را می گرفت. هشت ضلعی چشم در چشم بهاره شد. چشمان درشت با مژه هایی بلند، صورت سفید با گونه هایی گل انداخته، ابروهای باریک، لبان کوچک و گرمش را روی هشت ضلعی چسباند. شبکه های دور هشتی ها را در پنجه گرفت. شبکه ها، هشتی ها و هر جایی که بوی قدوم امام رضا علیه السلام را می داد، بوسید. سلام کرد. هر سه دلشان را روانه دور حرم و میان جمعیت کردند. از ته دل تشکر کردند. حمید، سهیل را جلو برد. سهیل هشت ضلعی را با دستان کوچکش محکم گرفت. حمید گفت:ببوسش بابایی.
🔸 سهیل، لبان لطیف و نازکش را روی هشت ضلعی گذاشت. به جای بوسیدن، بازوهای هشت ضلعی را مکید. بهاره نگاهی به انگشترش انداخت و نگاهی به حمید. حمید ، راز نگاه بهاره را فهمید. سرش را به نشانه رضایت تکان داد. بهاره انگشتر را با زحمت از انگشت بیرون آورد و درون ضریح شیشه ای پشت پنجره فولاد انداخت. دلشان نمی آمد از آنجا دل بکنند؛ امّا چاره ای نداشتند. هوا سرد و سردتر می شد و دانه های برف ، بزرگتر. سرما از پوست و گوشت عبور کرده و به استخوان نفوذ می کرد. تا ساعت حرکتشان، زمانی نمانده بود. دلشان را کنار هشت ضلعی به پنجره فولاد گره زدند و رفتند.
🔹 آهسته آهسته از حرم دور شدند. چند قدم می رفتند، برمی گشتند. با حسرت به هشت ضلعی و ضریح پشت آن و امام رضا علیه السلام خیره می شدند. دست به سینه می گذاشتند. سلام و احترامی به جا می آوردند. چند قدم دور می شدند و همین کار را تکرار می کردند. به در خروجی صحن رسیدند. برای آخرین بار ادای احترام کردند. اشک از چشمانشان جاری شد. مثل عاشقی که مجبور است از معشوقش دور شود و پایش قدرت حرکت را از دست داده ، توان حرکت نداشتند. زیر سقف ایوان در ورودی اندکی ایستادند. دلشان قدری آرام گرفت. آخرین سلام را دادند و از جلو دیده هشت ضلعی محو شدند.
🔸 همه جا خلوت و ساکت شد. هشت ضلعی از شدت سرما به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود. دانه های برف ، پایین آمدند و کنار او نشستند. زمین ، لباس سفید بر تن داشت. آن شب همه شاد بودند. ساعت به صدا درآمد. با ضرباتش مولکول های خواب هوا را به جنب و جوش انداخت، یک، دو، سه. سه ضربه نواخت.
🔹 هشت ضلعی، حرم را زیر نظر داشت. حضرت را می دید و سیل جمعیت عشاق دوار اطراف ضریح را. اکثرشان تلاش می کردند با هزار زحمت، دستشان را به ضریح برسانند . حضرت از هیچ کس غافل نبود. دست رحمتش را روی سر همه می کشید. حتی به رهگذران پشت پنجره هم نظر لطف می انداخت.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
✅ #حزب_الله
📚 صفحات کتاب را ورق زد. اسم حزب ها و توضیحاتشان را خواند. دست بلند کرد و پرسید: ببخشید خانم ، چه لزومی داشت بعد از پیروزی انقلاب انقدر حزب های مختلف در کشور درست کنند؟
🧕معلم قدری از میز فلزیش فاصله گرفت. گوشه های مقنعه سرمه ایش را روی شانه هایش تنظیم کرد. دستش را روی میز گذاشت. اندکی خم شد. زهرا وسط میز اول نشسته بود. معلم چشم در چشم او دوخت. گفت: دختر گلم برای اینکه شعار ما زمان انقلاب ، استقلال آزادی جمهوری اسلامی بود و آزادی یعنی اینکه در کشور احزاب مختلف بتوانند آزادانه به فعالیتشان بپردازند.
🤔زهرا دستش را زیر چانه گوشتالودش گذاشت. یاد حرف مادرش هنگام خواندن قرآن افتاد. به معلم گفت: مگر خدا در قرآن حزب غالب و پیروز را حزب الله نمی داند؟
😊معلم لبخندی زد. راست ایستاد. قد بلندش بر ابهت او می افزود. گفت: بله ، ولی این احزاب تشکیل شده بعد انقلاب همه اسلامی هستند.
😒زهرا سرش را پایین انداخت. به میز چوبی زیر دستش خیره شد. قدری فکر کرد و دوباره پرسید: اگر همه حزب ها اسلامی هستند؛ پس چرا از همدیگر جدا کار می کنند. مگر ما بیش از یک خدا داریم؟ آیا قوانین خدا برای آدمهای مختلف متفاوت است یا برای همه یکسان است؟
🤯معلم پشت میزش برگشت. روی صندلی زوار در رفته اش نشست. کلافه جواب داد: ما یک خدا بیشتر نداریم و قانون هایش برای همه یکسان است، ولی فهم آدمها از این قوانین متفاوت است و برای همین حزب های مختلف بوجود می آید.
😳چشمان زهرا گشاد شد و پرسید: مگر قرار است هر کسی بر اساس فهم خودش قوانین دین اسلام را اجرا کند؟
🔊سر و صدای اعتراض همشاگردی های زهرا از گوشه و کنار کلاس بلند شد. پرسش و پاسخ زهرا و معلم برایشان خسته کننده و حوصله سر بر بود. معلم هم از موقعیت استفاده کرد و گفت: بقیه بحث باشد برای بعد کلاس.
😏زهرا میان هیاهوی هم کلاسی هایش زیر لب آرام گفت: اینطور که جامعه شیر تو شیر خواهد شد.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
✅ #آستانه_مرگ
روی تختخواب دراز کشید. دستانش را زیر سرش قلاب کرد. به سقف اتاق خیره شد و فیلم آینده را بر روی صفحه سفید آن دید.
پسرها برای خودشان مردی شده و با زن و بچه هایشان به دیدارشان آمده بودند. نوه ها دور پاهایش می چرخیدند و گاهی دامن بلندش را می کشیدند. بلند بلند زبان می ریختند. کیک های دست پختش را می خواستند.
هر چه او می گفت: کیکمان تمام شده ، امروز کار زیاد دارم. دفعه بعد قول می دهم خودم برایتان بپزم ، دست برنمی داشتند.
با شور و ذوقی مضاعف می گفتند: ما الان کیک می خواهیم.
تسلیم شد. به طرف یخچال رفت تا چند تخم مرغ بردارد. چند قدم مانده به یخچال پایش روی کف سرامیکی آشپزخانه سر خورد. از پشت سر روی زمین افتاد.
نفسش درون سینه حبس شد. هر چه کرد تکانی به خودش بدهد نتوانست. چشمانش به سقف کرم شده آشپزخانه خیره ماند.
تمام خاطرات دوران کودکی اش از جلو چشمانش با سرعت گذشت. روزهایی که با مادر آشپزی می کردند، روز خواستگاری و ازدواجش، اولین لحظه نمایان شدن صورت لطیف پسرش روی دستان پرستار، اولین و اولین های دیگر و روزی که بالای سر قبر مادرش ایستاد.
خودش را در آستانه مرگ دید. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد. به خدا پناه برد. از او فرصتی خواست.
بعد از مدت کوتاهی، آهسته قلاب دست هایش را باز کرد و آن ها را از زیر سرش بیرون کشید. بلند شد. نشست. نام تمام دوستان و آشنایان را درون ذهنش مرور کرد. گوشی همراهش را برداشت و برای تک تکشان پیام حلالیت خواهی فرستاد.
شوهرش و پسرها خواب بودند؛ اما خواب از چشمان او ربوده شده بود. به طرف روشویی رفت. وضویی ساخت. سجاده اش را گستراند و مشغول نماز و استغفار شد، برای خودش و برای کسانی که حقی بر گردنش داشتند و او خبر نداشت. آن شب تا صبح با خدا بود و در فکر آینده ای نامعلوم.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
🌳 #درخت_انجیر
😠 پیرزن وسط کوچه ایستاد. ابروهای کم پشت و رنگ پریده اش را در هم برد. سرش را به سمت زمین خم کرد. دست چروکیده اش را به دیوار خانه همسایه گرفت. لرزان و آهسته، پایش را بالا آورد. کف کفشش را دید زد. 👓 عینک ته استکانیش را کمی جلو عقب برد. انجیر، درست وسط کف کفشش چسبیده بود. 👡 چند بار کفشش را به زمین کشید. صدای ایش کشیده ای از حنجره اش بیرون پرید. چادر مشکی را به کمر زد. 😤 با مشت به سینه اش کوبید و گفت: الهی خودت و درختت هر دو زیر هزار خروار خاک بروید تا اینقدر مردم آزاری نکنید. هزار بار گفتیم حالا که حاجیت نیست و خودت هم نمیتوانی میوه های درخت تان را بچینی قطعش کن. ولی مگر حرف تو گوش کر این پیرزن می رود؟!
😡 در حالی که پایش را روی زمین می کشید، کش کش کنان به طرف خانه اش رفت و محکم در را پشت سرش بست.
🌪 باد تندی وزید. درخت انجیر، حسابی رقصید. کف آسفالت کوچه پر از انجیرهای خشک شد. زن جوان همسایه از بین در، سرک کشید. کسی داخل کوچه نبود. دست دخترش را گرفت. گوشه های چادر رنگ و رو رفته را بین دندان هایش گذاشت و بیرون پرید. به دخترش گفت: بجنب گلم، انجیرها را جمع کن. زود باش.
⚡️ هر دو تند و تند انجیرهای کف کوچه را جمع کردند. زن، انجیرها را داخل پاکت سیاهی ریخت. دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: خدا به درختت برکت بدهد حاجی. خدا بیامرزدت.
زن، دست دخترش را گرفت و رو به او گفت: یادت است وقتی حاجی زنده بود، فصل انجیر برایمان انجیر تازه می آورد.
🙄 زن به چشمان گرد شده دخترش نگاه کرد و گفت: نه، تو یادت نمی آید. کوچک بودی. حالا هم اگر زن حاجی می توانست، خودش برایمان انجیر تازه می چید و می آورد. من هم خوش ندارم حرفمان سر زبان همسایه ها بیفتد. وگرنه زن حاجی چند دفعه تعارف زده خودم بروم انجیر بچینم.
🙂 لبخند کمرنگی روی لبان دخترک نشست، آهی کشید و همراه مادرش به خانه برگشتند.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
🤓 #ذهنت_را_کنترل_کن
🍛 خورشت را روی برنج ریخت و داغ کرد. دو تکه دنبه داخل خورشت بود. می خواست آن دو را از برنج جدا کند. به نظرش طعم دنبه با برنج خوشایند نبود. با این حال گفت: حالا که گوشت ندارد، بگذار حداقل کمی برنج، چرب شود. موقع خوردن آنها را برمیدارم.
🥄 بسم الله گفت و قاشق های برنجِ خورشت را یکی یکی به طرف دهان برد. 😓 غافلگیر شد. یکی از دنبه ها را خورد. دلش از حلقش داشت بالا می آمد. با خود گفت: همین دنبه داخل آبگوشت باشد با ذوق می خورم 😋 چرا با برنج دوست ندارم؟
🍚 برنج ها را به دنبال دنبه دیگر پس و پیش کرد و به خودش جواب داد: حتما چون با برنج، طعم دنبه در دهان می ماسد.
🧐 تکه دنبه را پیدا کرد. خواست کنارش بگذارد. با خود گفت: آن یکی را بی هوا خوردم. این یکی را با علم به وجودش بخورم ببینم چطور می شود. ذهنت را کنترل کن باز ببین بدت خواهد آمد؟ 🤔
🥄 قاشق را درون دهانش گذاشت. غذا را کامل جوید. هیچ طعم خاصی از دنبه حس نکرد. 🙃
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان_دو_قسمتی
🏘 #مستأجر_بهارخواب
🍀 #قسمت_اول
تازه راه افتاده بودند. آرام و قرار نداشتند. وجودشان پر شده بود از حس کنجکاوی. می خواستند دور و بر خانه شان گشت و گذار کنند. پدر و مادرشان آن ها را تنها گذاشته و دنبال به دست آوردن روزی حلال رفته بودند.
بچه ها برای اولین دفعه راه به بیرون خانه بردند. چند قدمی از خانه دور نشده بودند که پای هر دو وسط نرده های جلو راهشان گیر کرد. هنوز به حرف نیامده بودند و از ترس، صدایشان درون گلو خفه شد. هر چه تلاش کردند نتوانستند از چنگال نرده ها رها شوند.
صاحب خانه صدای تقلا کردنشان را شنید. اما فکر نمی کرد حادثه ای در حال رخ دادن باشد. گمان کرد، باد به در و دیوار خانه می خورد و صدا می کند.
پدر و مادر وقتی رسیدند، بچه ها دیگر نای حرکت نداشتند. پدر بالای سر یکی اشک می ریخت و مادر بالای سر دیگری. کاری از دستشان بر نمی آمد.
پدر یاد روزی افتاد که برای اولین بار به این خانه آمد. سرش را از بهار خواب خانه جلو آورد و به صاحب خانه گفت: آقا اگر اجازه بفرمایید می خواهم بهار خواب خانه تان را اجاره کنم؟!
صاحب خانه لبخندی زد و گفت: حالا گیرم من اجازه ندهم، شما چه می کنید؟ آنقدر گوش تان به حرف بدهکار هست که بگذارید و بروید و جای دیگری برای خودتان تشکیل زندگی مشترک بدهید.
مرد رنگ صورتش به سرخی گذاشت. سرش را پایین انداخت و آهسته گفت: شاید خودتان بهتر بدانید، در این اوضاع بد اقتصادی با هزار در به دری توانستم همسرم را به خانه شما راضی کنم. بسیار بد پسند است.
صاحب خانه آه کشداری کشید و گفت: خب اجاره چه می دهید؟
مرد نگاهی به گل و گیاه های صاحب خانه انداخت و گفت: برای گیاهانتان کود ارگانیک می آورم. قبول؟
صاحب خانه نگاهی به گل ها و کاکتوس هایش انداخت و نگاهی به او. سری تکان داد و گفت: فقط انتظار نداشته باشی من بچه داری کنم. من حوصله بچه و سر و صدایشان را ندارم. بهارخوابم را به دو نفر اجاره می دهم.
مرد کمی جا به جا شد و گفت: آخر نمی شود که، ازدواج باید ثمره داشته باشد. اگر به خاطر بچه نباشد، مریض هستم بیایم جلو شما سر خم کنم که بهارخوابتان را به من اجاره بدهید؟
- من نمی دانم. خودت برایشان فکری بکن.
- باشد. می گویم صدایشان در نیاید و به محض اینکه خواستند حرف بزنند، میفرستم شان دنبال کار و زندگی. خوب است؟
- یعنی بچه هایت سر از تخم در نیاورده می فرستی شان دنبال کار؟ عجب پدر سنگدلی هستی؟!
- شما پیشنهاد بهتری داری؟
- خیر.
- پس بگذارید ما به سبک خودمان روزگار بگذرانیم.
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
خانم و آقای مستأجر وقتی دیدند بهارخواب جادارتر شده، گل از گلشان شکفت. دست از خرابکاری روی کفش ها، سر و صدای صبحگاهی و از بین بردن گیاهان کشیدند. برای جای نگهداری بچه های جدیدشان، قسمت مطمئن تری از بهارخواب را انتخاب کردند.
بچه ها در سلامت بزرگ شدند. صاحب خانه هرازگاهی به آنها سر می زد. اگر کوچکترین صدایی می آمد فورا به بهارخواب می رفت تا از حال خوش بچه ها خبر بگیرد. خانم و آقای مستأجر لبخند از روی لبانشان محو نمی شد.
آنها قبل از اینکه بچه ها بتوانند صدای ضمختی سر دهند آن دو را از بهارخواب بیرون بردند. کسب روزی حلال را یادشان دادند و به امان خدا سپردنشان.
صاحب خانه پرده جلو پنجره روبه خیابان را کنار زد. خانواده چهار نفره مستأجرهایش را دید که روی سیم برق نشسته اند. گاهی بال می گیرند و تمرین پرواز می کنند. لبخند روی لبانش نشست. زیر لب از خدا بابت سلامت این خانواده تشکر کرد. به بهار خواب رفت. کودهای ارگانیک اجاره بهایش را برداشت و پای گلدان ها ریخت.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🍛 #غذای_نذری
😋 فاطمه گوشه در ظرف غذای نذری را بلند کرد. با ولع و عمیق بو کشید. بخار غذا داخل مغزش چرخید. زبانش را دور لبش چرخاند و رو به زهرا گفت: برنج قیمه اس. آخ جوون.
😊 مادر به صورت های گرد و سفید فاطمه و زهرا که وسط سیاهی چادر می درخشیدند نگاه کرد و با لبخند گفت: اگه نمی تونید نگهش دارید بدید براتون بیارمش؟!
😌 فاطمه سریع جواب داد: ما دیگه بزرگ شدیم، می تونیم مثل شما هم چادر سر کنیم و هم ظرف غذامونو بیاریم.
🙁 از پیاده رو خیابان به طرف کوچه پیچیدند. غذای ریخته روی زمین در وسط کوچه چشم مادر را گرفت. برنج و خورشت با سر و روی سیاه و خاکی روی زمین نشسته بود. رو به دخترانش کرد و گفت: الهی بمیرم، معلوم نیس ظرف غذای چه بدبخت، بیچاره ای بوده، حتما حواسش پرت شده و از دستش افتاده
🙂 به سفارش مادر، فاطمه و زهرا روی سکوی جلو خانه ای نشستند و ظرف های غذای نذری را روی پایشان نگه داشتند. مادر گفت: مراقب باشین مثل این غذا نیفته و بریزه
🤓 فاطمه و زهرا سری تکان دادند، غذاها را محکم و دو دستی چسبیدند و بلند چشم گفتند. مادر نگاهی به دو طرف کوچه انداخت تا ببیند موتور یا ماشینی در راه نباشد. جلو رفت. چادرش را زیر بغل زد و کنار ظرف نشست. برنج ها را با تکه ای از ظرف شکسته، جمع کرد. پلاستیکی از داخل کیفش بیرون آورد و غذا را داخل آن ریخت. دهانه پلاستیک را محکم بست و داخل کیفش گذاشت. فاطمه و زهرا ظرف غذاهای نذری را از روی پایشان برداشتند و هم پای مادر به طرف خانه به راه افتادند. کمی جلوتر صدای گریه بچه ای را شنیدند. مادر به طرف صدا رفت. پسرکی سرش را روی زانوانش گذاشته بود و گریه می کرد. مادر جلو رفت: پسرم، چرا گریه می کنی؟
🙄 پسرک با شنیدن صدای زن، جا خورد. صاف نشست. اشک هایش را با سر آستینش پاک کرد. ظرف های غذا را که دست زن و بچه هایش دید، ناخودآگاه قطرات اشک روی گونه های آفتاب سوخته اش جاری شد. بین گریه و با هق هق گفت: از هیئت غذا گرفته بودم، پدر و مادرم مریضن. می خواستم غذای آقا رو به نیت شفا براشون ببرم. تو خیالم همه سر سفره نشسته بودیم و نفری چند قاشق تو هر بشقاب غذا ریختم. قاشق رو به طرف دهانم بردم که پام تو گودال وسط کوچه افتاد و غذا رو زمین ولو شد. من با چه رویی به خونه برم؟ چطور از آقا برا پدر و مادرم شفا بخوام؟
😍 مادر جلو رفت. دستی بر سر و روی پسرک کشید. یکی از غذاهایش را به او داد. پسرک، پاهایش جان گرفت و بلند شد. زهرا، کنار مادر رفت و چادرش را کشید و گفت: مامان غذا منم بهش بده برا مامانش ببره.
😒 فاطمه نگاهی به صورت راضی زهرا انداخت و گفت: غذا منم بهش بده برا باباش ببره.
😅 مادر لبخندی زد و گفت: دخترای گلم، اونوقت خودمون غذا نداریم. دوتاشو میدیم به این آقا پسر گل، یکیشم برا خودمون برمیداریم، باشه.
😄 فاطمه و زهرا با لبی که مثل غنچه شکفته بود به مادر نگاه کردند و همزمان با هم گفتند: باشه
😏 مادر دو تا از غذاها را به پسرک داد و گفت: این دفعه تو خواب و خیال راه نری. مواظب باش غذاهات نریزه.
☺️ پسرک سری به نشانه تأیید جلو و عقب برد، غذاها را گرفت، لبخند رضایت روی لبانش نشست. از مادر تشکر کرد و مثل برق از جلو چشمانشان محو شد. مادر ناراحت، سری تکان داد و گفت: خدا رحمش کنه با این سرعتی که میره دوباره کله پا نشه.
🙂 مادر، پلاستیک غذای نذری را از کیفش بیرون آورد. به زهرا و فاطمه گفت: دخترای گلم من می رم این غذا رو به همسایه بدم برا مرغاش و زود برمی گردم. شما بمونید تو خونه.
🎼 زنگ در به صدا درآمد. فاطمه و زهرا سریع بلند شدند و به طرف در دویدند و با ذوق، بلند گفتند: بابا اومد.
😊 دستشان را به طرف دستگیره در دراز کردند. چند ظرف غذای نذری روی دست پدر بود. پدر بعد از سلام گفت: امشب تو هیئت غذا اضافه اومد. دو تا غذا اضافه بهم دادن.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
📖 #قصه_قبل_خواب
بالش و پتوی کوچکش را بغل زد. گوشه پتو روی زمین کشیده می شد. کنار مادر رفت. بالش را روی زمین گذاشت. روی بالش آرام گرفت. پتوی سبز رنگ را رویش کشید و گفت: مامان بلام قصه بجو.
مادر دستی بین موهایش کشید. گونه اش را بوسید و پرسید: دوس داری چی برات تعریف کنم؟
سمانه چشمان درشتش را بست و گفت: قصه اون دختله که با باباش می خواسّن بلن مهمونی یه شهل دیجه.
مادر به صورت کوچک سمانه خیره شد و گفت: همون که هم سن تو بود؟
سمانه آرام گفت: آله
مادر در حالی که بین موهای سمانه دست می کشید، گفت: یه دختری بود، مثل تو ناز و دوست داشتنی. باباش اونو دوسش داش، اونم باباشو.
سمانه خواب آلود گفت: مثِ من.
خنده سنگینی روی لبان مادر نشست. گفت: بله، مثِ تو. فقط اسمش با اسم تو فرق داش، اسمش رقیه بود. اونا داشتن تو شهر خودشون زندگیشونو می کردن که یه مرد بدجنس که دوس داش با میمون و سگ بازی کنه، پادشاه شد.
- بازی با میمون و سج بده؟
- بله دخترم بده. پادشاهی که با میمون و سگ بازی کنه نمیتونه با مردم مهربون باشه. بابای رقیه، آدم خیلی مهمی بود. پادشاه برا اینکه مردم گوش به حرفش بدن می خواس بابای رقیه اونو به عنوان پادشاه قبول کنه. اما اون قبول نمی کرد. پادشاه بدجنس با زیر دسّاش قرار گذاش که اونو تو یه فرصت مناسب بکشن.
سمانه چشمهایش را باز کرد و گفت: زیر دس ینی چی؟
- ینی کسی که گوش به حرف یکی دیگه میده.
- مگه اونا نمیدونسّن بابای لقیه ملهبونه که می خواسّن بچُشنش؟
- چرا می دونسن عزیز دلم. همه مردم می دونسن.
- وقتی لقیه فهمید می خوان باباشو بچُشن چه چَلد؟
مادر آرام روی چشم های سمانه دست کشید و گفت: اول چشماتو ببند. بعدم رقیه نمی دونس می خوان باباشو بکشن. همین موقعا بود که دسته دسته از مردم یه شهر دیگه نامه رسید که بابای رقیه رو دعوت کرده بودن تا بره اونجا و مهربونیاش به مردم اونجام برسه. برا همین اونم همه خونوادشو جمع کرد و به طرف اون شهر راه افتادن.
سمانه بریده بریده گفت: به ... اون ... شهل ... لسیدن؟
اشک درون چشم های مادر حلقه زد و گفت: وقتی رقیه به شهر رسید، باباش باهاش نبود.
سمانه دیگر سؤال نپرسید. شب با او همراه شد و او را به جستجوی رقیه برد.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
😍 #حبیبی
داخل یکی از غرفه های دور حرم، جایی برای نشستن پیدا کردم. بالا را نگریستم، گنبد امام حسین علیه السلام از ما بین سازه ها به چشمم راه یافت. با آقا حرف می زدم و جمعیت روان به طرف حرم را زیر نظر داشتم. پنکه ها همراه آب افشانی، زائران را خنک می کردند. ازدحام جمعیت اطراف حرم بسیار زیاد بود. هر چند دقیقه یک نفر را با برانکارد از جلومان به غرفه پرستاری می بردند. به سختی جایی برای نشستن پیدا می شد. از پایین سکوی غرفه، خانمی دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: خانم جون، از خادم اینجا اجازه گرفتم یه کم از مهر شکسته های تو جامهریو بهم بده؟
دست بردم داخل جا مهری و دنبال مهرهای شکسته تربت گشتم. چند قطعه مهر خرد شده یافتم و به او دادم. گلویم قدری درد داشت. شب قبل جای مناسبی برای خواب پیدا نکرده بودیم و به گمانم سرما خورده بودم. انگشت گرد گرفته ام را به نیت شفا مکیدم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که درد گلویم ساکت شد.
خانمی از پله های غرفه بالا آمد. هاج و واج ایستاده بود و با چشمان درشتش، ملتمسانه دنبال مکان کوچکی برای نشستن می گشت. پاهایم را درون شکمم جمع کردم و پهلویم را به دیواره جامهری چسباندم. قدری جا باز شد. زن به زحمت نشست و با چهره ای گشاده گفت: حبیبی
نمی دانستم چه جوابی باید بدهم. لبخند روی لبانم نشست. کلمه حبیبی بر عمق جانم جای گرفت. دوست داشتم بلند شوم تا او راحت بنشیند. در این لحظه یاد این آیه افتادم:«يا أَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا إِذا قيلَ لَکُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللَّهُ لَکُمْ... ؛ ای مؤمنان! هنگامی که گویند: در مجالس [ برای نشستن دیگر برادرانتان ] جا باز کنید ، پس جا باز کنید ، تا خدا برای شما [ در بهشت ] جا باز کند » مجادله/11
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
😔 #مردم_کوفه_سرشون_نشد
با چهره ای گرفته، دفتر را جلو مادر گذاشت و با بغض و خشم گفت: ببین مامان دفترمو چه کرده؟ اینهمه مشق نوشتم پارَش کرد. هی بگو کارش نداشته باش. حقش نیس بهش بزنم؟
مادر دستی روی سر علی اکبر کشید و گفت: نه مامان، بچه اس. سرش نمیشه. اگه سرش میشد پاره نمی کرد که.
مادر به علی اصغر خیره شد. ناگهان اشک از گوشه چشم های او روی گونه هایش به حرکت درآمد. علی اکبر دستپاچه دفترش را جمع کرد، جلو مادر نشست. با دستان کوچکش اشک روی صورت مادر را پاک کرد و با بغض گفت: اصلا تقصیر خودمه. نباس دفترمو جلوش پهن می کردم. مامان گریه نکن، منم گریه م می گیره.
علی اصغر با دیدن اشک های مادر، رنگ بازی ، شور و نشاط شیطنت از چشمانش رخت بست. غم بر صورت تپلش نشست. لب نازک و کوچک پائینی اش آویزان شد. آرام آرام بغضش سر باز کرد. مادر وسط گریه گفت: مردم کوفه هم سرشون نشد.
ریزش اشک های مادر شدت گرفت. صدای گریه علی اصغر بلند شد. مادر به طرف او رفت در آغوشش گرفت و گفت: جانم. جانم...
صدای هق هق گریه مادر و علی اصغر در هم پیچید. دل علی اکبر تاب نیاورد. با گریه گفت: مامان منو ببخش. دیگه داداشیمو اذیت نمی کنم. قول میدم.
مادر دستی روی سر علی اکبر کشید. اشک های او و علی اصغر را پاک کرد و گفت: الان اون بچه اس. وقتی بزرگتر بشه همبازی و همراه همدیگه میشید. تو میشی معلمشو به اون درس یاد میدی.
علی اکبر بینی اش را بالا کشید. دست راستش را به طرف گوش خود برد و گفت: اوووه تا بزرگ بشه. حالا بخند مامان.
مادر علی اکبر را بوسید و با لبخند گفت: قربون پسر دل نازکم برم. تا چشم بهم بزنی داداشیت بزرگ شده.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
😔 #حسرت_وصال
✅ #قسمت_اول
باد مثل همیشه عجله داشت. سر به هوا و هوهو کنان نزدیک شد. در حالی که از بالای سرم می گذشت با صدای بلند گفت:«سبط پیامبر حجّش را نیمه رها کرده و عازم کوفه است.»
در پوستم نمی گنجیدم. شب و روز نمی شناختم. ثانیه شماری می کردم. شاد بودم. آواز می خواندم و می خروشیدم. فقط یک چیز کلافه ام کرده بود؛ خورشید، آن گوی بزرگ همیشه سوزان. او مثل همیشه شاد نبود. اخم هایش را در هم کرده و نمی خواست روی خوش به کسی نشان دهد. چنان می تابید که هیچ جانداری توان تحمل گرمایش را نداشت.
مسیر حرکت من مشخص بود. مبدأ و پایان داشت. هر چند او نیز همانند من سر به راهی واحد می گرفت، اما دنیا دیده بود. از همه چیز و همه جا خبر داشت. ولی به ندرت حرف می زد. گاهی چنان حالش گرفته بود که هیچ کس جرأت نداشت حتی سلامش کند. آن روزها هم جزو همان معدود زمان ها بود. می ترسیدم سؤالی بپرسم و عصبانیش کنم. آن وقت بالای سرم بایستد و چنان شعله های آتشینش را بر پهنای تنم بتاباند که تمام قطراتم تبخیر شود و تغییر ماهیت دهم. بسوزد پدر عشق. آخر کار خود را کرد. دل رودخانه ایم را به دریا زدم. به خورشید رو انداختم. تازه از مشرق سربرآورده و حالش خوب بود. رنگ های زیبای ارغوانی، قرمز و نارنجی را در آسمان می پاشید. با نگاه های مهربانش گرمای دلنوازی نثارم کرد. با ملایمت پرسیدم:«خورشید خانم، شما دنیا دیده ای. هر روز دور تمام کره زمین می چرخی و از همه جا خبر داری. درست است؟»
خورشید با دقت به حرف هایم گوش داد و گفت:«خب، منظور؟»
کمی دست پاچه شدم. به مِن و مِن افتادم. برای لحظه ای از پرسیدن سؤالم منصرف شدم. اما نه! هر طور شده باید باخبر می شدم. با لکنت گفتم:«خورشید جان، از نور دیده بتول خبر داری؟»
غم چنان بر دل خورشید نشست که نتوانست جلو بروزش را بگیرد. نگاهی به اطرافش انداخت. تکه ابری یافت. پشتش پنهان شد. پرده نشینی را بر جوابم ترجیح داد. غم خورشید بر آسمان هم سایه افکند. صدایم را بلندتر کردم و با تعجب پرسیدم:«ببخشید ناراحتت کردم. سؤال بدی پرسیدم؟!»
همه جا ساکت بود. مثل اینکه همه گوش به دهان خورشید داده بودند. با صدایی گرفته و غم بار از پشت ابر جواب داد:«آخر تو ندیدی آنچه من دیدم.»
دلم مثل سیر و سرکه جوشیدن گرفت. گفتم:«مگر شما چه دیدی؟»
بغض فروخورده راه حرف زدن خورشید را گرفت. با صدایی لرزان جواب داد:«مطمئنی تحمل شنیدنش را داری؟»
دلم آشوب شد. موج بر جانم نشست. با جوش و خروش گفتم:«آیا دانستن بهتر از ندانستن نیست؟»
خورشید آهسته و گرفته گفت:«باشد حالا که اصرار داری، می گویم. امیدوارم تحمل شنیدنش را داشته باشی.»
از جوش و خروش افتادم. آرام و بی حرکت، محو صحبت های خورشید شدم. همه ساکت بودند؛ سنجاقک ها، قورباغه ها و پرنده ها. صدای احدی در نمی آمد. تنها خورشید، عالم تابی کرده و حرف می زد. گفت:«سیل نامه های کوفیان را دیدم که برای تشکیل حکومت اسلامی از امام دعوت کرده بودند. امام، مسلم را به کوفه فرستاد. مسلم پیام امام را به مردم کوفه رساند. همه دورش جمع شدند و شعار حمایت از امام سر دادند. سبط پیامبر را دیدم که دست زن و فرزند را گرفت و نقشه نقشه کشان را در ریختن خونش داخل حرم امن الهی بر هم زد. حجش را نیمه رها کرد. از مکه خارج شد.»
نگاهی به دور و برم انداختم. سنجاقک قرمز، روی لبه برگی نشسته بود. بال های شیشه ایش در دو طرف بدنش مثل الماس می درخشید. دستان زبر و پرزدارش را روی سر گرفته، چشمان درشتش در پی برقِ روی بدنم می دوید و گوش به حرف های خورشید داشت.
ماهی های رودخانه ای از مابین جلبک ها و خزه ها بالا آمده، با بازی لبانشان روی سطحم حباب می ساختند. حباب ها می ترکید و صدای ارتعاشش در فضای اطراف می پیچید. سنجاقک ترسید. می خواست حرف های خورشید را گوش دهد. دوست نداشت بحث راه بیافتد یا طعمه ماهی ها شود و مصاحبت خورشید را از دست بدهد. مثل بالگرد، هم زمان با حرکت بال هایش و فاصله گرفتن از سطح برگ، دست و پاهایش را زیر شکم جمع کرد و از روی برگ بلند شد. روی برگی دورتر و سایه خیزتر فرود آمد. بال هایش را در امتداد دم بلند، باریک و چند تکه اش کنار هم قرار داد و سراپا گوش شد.
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
😔 #حسرت_وصال
✅ #قسمت_دوم
خورشید به وسط آسمان رسید، مثل گلوله آتش می سوخت. خروشید و گفت:«نیمه دیگر زمین را از تاریکی بیرون آورده و از تشکیل حکومت اسلامی و برقراری عدالت علوی به دست سبط پیامبر سرخوش بودم. غافل از آنکه خیلی از مردها در تاریکی و ظلمت رنگ می بازند. خوشحالیم ثبات نداشت. وقتی برگشتم، مسلم را دست بسته بالای دارالاماره دیدم. با چشمانم دیدم او را در نهایت مظلومیت گردن زدند و بدنش را از پشت بام دارالعماره به زیر افکندند. کوفیان ساکت بودند. می دیدند؛ اما نمی فهمیدند.»
ماهی بزرگی جلو آمد. دهان ضخیم و کوچکش را از آب بیرون آورد و با صدایی گرفته پرسید:«کی امام از این اتفاق خبردار شد؟»
خورشید آهی کشید و گفت:«امام از مکه چند منزلی دور شده بود. او خود را به مشیت و خواست الهی سپرد و راهی کوفه شد. وقتی همراهان امام از ماجرای مسلم مطلع شدند و عاقبت همراهی امام را چنین دیدند، بعضیشان همانجا راهشان را از امام جدا کردند.»
سنجاقک روی برگ تکانی خورد. سرش را بالا گرفت به چشمان خورشید خیره شد و پرسید:«امام الان کجاست؟ یعنی دیدارش قسمت ما خواهد شد؟»
خورشید آرام سری تکان داد. زیر لب آهسته گفت:«ایشان الان به نزدیکی اینجا رسیده است. نمی دانم. دل نگرانم از لشکریانی که عبیدالله تدارک دیده و به این سمت در حرکتند. تشکیل حکومت اسلامی را بر باد رفته می بینم. نادانی و دنیاطلبی مردم کار دستشان داد. کاری که دنیا و آخرتشان را بر باد خواهد داد.»
خورشید به نزدیکی مغرب رسید. ماهی ها غم زده به زیر جلبک ها و خزه های کفم پناه بردند. سنجاقک جای مناسبی پیدا کرد. با چهره ای گرفته به خواب رفت.
از ماه، باریکه کوچکی بیش نمایان نبود. در آن تاریکی، چند سوار نزدیکم آمدند. پیاده شدند. بدون اینکه حرفی بزنند و سکوت را بشکنند، مشک هایشان را از آب پر کردند. چهره هایشان برایم ناشناس بود. اسب ها لب هایشان را بر سطحم مماس کردند. آب نوشیدند. می خواستم اسم سوارهایشان را از آن ها بپرسم. اما فکرهای مختلفی که درون ذهنم رژه می رفت، مانع شد. اسب ها سیراب شدند. عقب ایستادند. غریبه ها بر آن-ها سوار شدند. در تاریکی شب و میان نخل ها محو گشتند.
خورشید روز به روز مثل شخصی تب دار، برافروخته تر و عصبی تر می شد. دیگر جرأت نکردم با او هم کلام شوم. حتی می ترسیدم مقابل او از دیگران سؤال بپرسم. اما نمی توانستم ساکت و آرام، در بی خبری به سر ببرم. به فکر راه چاره بودم که اواسط شب صدای گریه ای توجهم را جلب کرد. از صدای گریه ها، ضجه ها و شیون هایش دلم آب شد.
مدتی گذشت. صدا خاموش شد. از بالای نخل ها و از بین تاریکی، دو مروارید براق به طرفم آمد. روی سنگی بالای سرم ایستاد. نور کم رنگ ماه صورت گردش را روشن کرد. سرش را جلو آورد. با ابروهای کلفت و درهمش به من خیره شد و گفت:«ای رود چطور می توانی در مسیر همیشگی ات روان باشی؟ چطور می توانی نسبت به اتفاق هایی که اطرافت می افتد بی تفاوت باشی؟»
اشکی از گوشه چشم های گردش فرود آمد. گرمایش را روی بدن سردم حس کردم. نتوانستم ساکت بمانم. گفتم:«چه شده که اینگونه گریانی؟ چرا من را چنین مؤاخذه می کنی؟»
پاهای بلند و خاکستریش را خم کرد. جلوتر آمد. به قدری که پرهای خاکستری و قهوه ای روی سینه اش را دیدم. نوک کوچک زردش را چند دفعه از شدت ناراحتی باز و بسته کرد. حرفش را قورت داد. نگفت. سرش را مثل کسی که دچار گیجی شده باشد به اطراف چرخاند. خط سیاه دور چشمش درشت شد و مرواریدهای چشمش ریز. با عصبانیت گفت:«مؤاخذه نکنم؟! وقتی سبط پیامبر و اهل بیتش تشنه هستند و تو بی تفاوت، سر به راه خود داری.»
بغض راه نفسم را گرفت. پرسیدم:«مگر چه اتفاقی افتاده است؟»
سرش را به طرف نخلستان چرخاند. شاخ های روی سرش مانند خطی در افقِ دیدم قرار گرفت. یکی از بال هایش را رو به آن سو گشود. با بلندترین پر قهوه ایش میان نخل ها و انتهای آنجا را نشان داد و گفت:«نخلستان را که می بینی؟ ما بین این نخل ها لشکریان عبیدالله بن زیاد کمین گرفته اند. پشت اینجا صحنه نبرد است. تقابل مردانگی و ناجوانمردی است. آن ها آب را بر نور چشم فاطمه بسته اند. اجازه استفاده از آب گوارایت را به آن ها نمی دهند. اگر بخواهند به تو برسند باید از موانع بسیاری عبور کنند تا به جرعه ای یا قطره ای آب دست یابند. حالا علت ناراحتیم را دریافتی؟»
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
😔 #حسرت_وصال
✅ #قسمت_سوم
در جواب او خروشیدم. آب بر سر ریختم. فریاد کشیدم. او پشت به من ایستاد. به پاهایش اندکی خمیدگی داد. بال های بلندش را آرام گشود. در چشم بر هم زدنی از جلو چشمانم محو شد و در تاریکی فرو رفت. سکوت مرگباری بر فضا حاکم شد. تنها صدای شیونی از دور به گوش می رسید. می خواستم زار بزنم. قطراتم را به سوی سبط پیامبر روان گردانم. اما اذن نداشتم. بدون اذن الهی هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. باید سر به راه می بودم و دست از پا خطا نمی کردم. از ظلم ظالمان، شقاوت ها و جهالت ها در عذاب بودم. نمی توانستم آرام گیرم.
اصلاً می شد من وجود خارجی داشته باشم و امامم تشنه سر بر بالین بگذارد؟ می شد من باشم و اهل و عیال او تشنه باشند؟ چطور می توانستم آرام بگیرم. چطور می توانستم سر در جیب خود کنم و بدون سر و صدا به راهم ادامه دهم؟ چطور می توانستم لشکریان ظلم را سیراب ببینم و امام و همراهانش را تشنه. نمی توانستم. نه، نمی توانستم.
آرام و قرار نداشتم. می خروشیدم و بر سر ظالمان فریاد می کشیدم. از طرف امام چند مرتبه، شجاع مردانی به سویم آمدند. صورت هایشان مثل قرص ماه شب چهارده می درخشید. با سیمای برافروخته شان به من خیره شدند، اما من را نمی دیدند. در دنیای ماده بودند؛ اما از ماده جدا شده و دل به هیچ چیز نداشتند. برای رسیدن به من، بزدلان را پس زدند. آب برداشتند و به طرف خیمه هایشان تاختند.
خورشید، آن روز گرفته تر از همیشه بود. جبر را از صورتش می فهمیدم. حال او از من بدتر بود. رنگ بر چهره نداشت. مثل جن زده ها چشمانش دو دو می زد. شعله های آتشینش را بی هدف به اطراف پرتاب می کرد. از شدت گرما زمین در حال بخار شدن بود. قطرات جاری درونم یکی یکی از سطحم جدا شده و در آسمان پراکنده می شدند. از اطرافم خبر چندانی نداشتم؛ اما از حال خورشید می توانستم بفهمم که اتفاق های خوشایندی در حال وقوع نیست. صدای همهمه، فریاد، ناله، گریه، ضربات شمشیرها را می شنیدم. صداها گاه اوج می گرفت و گاه برای مدت کوتاهی آرام می شد.
خورشید روبرویم قرار گرفت. لحظه به لحظه برافروخته تر می شد. چنان غمی بر چهره اش نشسته بود که جرأت نکردم حرفی بزنم. کاش آن روز از علت ناراحتیش پرسیده بودم. شاید می توانستم راهی به سوی محبوبم بگشایم. اما نه، چاره ای نداشتم. باید به وظیفه ام عمل می کردم و سر به راه، پیش می رفتم. خورشید از بالای سرم عبور کرد.
صدایی شنیدم. صدا نزدیک و نزدیک تر رسید. اسبی به تاخت مانند عقاب به سمتم آمد. عجله داشت. دل نگران بود. صدای نفس هایش لرزه بر جان سایه ها می انداخت. نزدیک من ایستاد. سوارش در چشم بر هم زدنی روی زمین قرار گرفت. به طرفم آمد. از لبان ترک خورده اش تشنگی را خواندم. چشمان پرفروغش را به من دوخت. سیمای دلربایی داشت. مجذوبش شدم. نمی دانستم کیست. گفتم شاید سبط پیامبر(ص) باشد. شاید کسی باشد که مدت هاست برای دیدنش ثانیه شماری می کنم. بر حرکاتش دقیق شدم. دستانش را داخل آب سطحم فرو برد. دستان مردانه و کارکشته¬اش را لمس کردم. مشتی آب برداشت، بالا برد. روبروی صورتش گرفت. به آب درون دستش نگاه نمی کرد، با آن حرف می زد. سنجاقک هم مجذوب چشمان مهربانش شد. در حال پرواز اندکی مقابل او ایستاد. چرخی زد. همان اطراف روی برگی به تماشا نشست.
دوست داشتم بدانم به آب درون مشتش چه می گوید. عجله داشت. آب را روی صورتم ریخت. صورتم آرام موج برداشت. حتی لبانش را با آن تر نکرد. مشکش را جلو آورد. آن را داخل قلبم فرو کرد. با تمام وجود لمسش کردم. فرصت را غنیمت شمردم. سر صحبت را با مشک باز کردم. شاید در همان چند دقیقه می توانستم نام صاحبش را دریابم.
همانطور که دور او می چرخیدم و قطرات شریانم را نثار حفره دهانش می کردم، پرسیدم:«جناب، دوست دارم اسم صاحبتان را بدانم. می شود معرفی شان کنید؟»
مشک در حالی که با عجله و قلوپ قلوپ آب سطحم را می بلعید، بریده بریده جواب داد:«چطور او را نمی شناسی؟ او فرزند اسدالله الغالب، علمدار لشگر امام حسین علیه السلام و استاد ادب است. دیدی حتی لبانش را به آب تر نکرد؟ این از ادب و متانت اوست. حتی اجازه نمی دهد بر ولی و امامش در آب خوردن سبقت بگیرد. به خود اجازه نمی دهد سیراب شود زمانی که ولی امرش تشنه در انتظار اوست.»
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
😔 #حسرت_وصال
✅ #قسمت_چهارم
علم قد برافراشته درون خاک توجهم را جلب کرد. از مشک پرسیدم:«او چطور خواهد توانست بین این گرگ های هار هم علم را بلند نگه دارد و هم تو را سالم برساند؟»
مشک با صدای عجیبی خندید. مقداری از آب درون دهانش بیرون ریخت. جواب داد:«مولایم، قمر بنی هاشم را دست کم گرفته ای. او در شجاعت چنان است که احدی جرأت نزدیک شدن به اسبش را ندارد؛ چه رسد به خودش. محال است من و علم از دستش بیفتیم. محال است.»
با شنیدن نام قمر بنی هاشم و دیدن رفتارش، دلم لرزید. حسی درونم ایجاد شد که تا به آن روز در مورد احدی چنین نشده بود. من عاشق شدم؛ عاشق مردی که تمام لب تشنگان کاروان را بر خود ترجیح داد.
قمر بنی هاشم مشک سیراب را از من جدا کرد. دهانش را محکم بست. علم را از دل خاک بیرون کشید. پا در رکاب مرکب گذاشت. به سرعت نور به سمت خیمه ها تاخت و از مقابل دیدگانم محو شد. همزمان با تار شدن دیدم، صدای پرتاب تیر و برخورد شمشیر به گوشم رسید. مدتی گذشت. صدای «یا أخا أدرک أخا» شنیدم. خدا خدا می کردم اتفاق بدی نیافتاده باشد. لحظه های حساس عمرم را در بی خبری می گذراندم.
همزمان با گذر زمان، سفیدی چهره خورشید به رنگ خون درآمد. رمل ها در هوا معلق شده و آسمان را تیره و تار کردند. اسبی بی سوار، رنجور و خسته به طرفم آمد. روی پوست سفیدش جا به جا تیر یا اثر زخم شمشیر بود. خون زیادی از بدنش می رفت. دست و پایش سست شد. کنارم با صدای وحشتناکی به زمین خورد، نا نداشت. با هزار زحمت چشمان خمارش را باز کرد. از او پرسیدم:«تشنه نیستی؟»
به زحمت زبان گشود و گفت:«چگونه می توانم ابراز تشنگی کنم وقتی مولایم را با لبان تشنه شهید کردند؟ تو چطور می توانی با خیال آسوده و آرام اینجا در حرکت باشی وقتی در چند متریت اولیاء خدا را لب تشنه سر می برند؟»
درونم غوغا شد. پرسیدم:«منظورت کیست؟»
اسب سرش را رو به آسمان کرد و گفت:«دیگر کسی باقی نمانده است. نگاهی به خورشید بیانداز ببین چگونه خون می گرید. رمل ها را ببین که تاب ماندن روی زمین را ندارند و در آسمان پراکنده شده اند.»
سرش را پایین آورد و به سنگ ها اشاره کرد و گفت:«هر سنگی را بنگری خون از او جاری است.»
در حالی که به زحمت جوشش درونم را کنترل می کردم پرسیدم:« از قمر بنی هاشم خبر داری؟ از اینجا آب برداشت. آیا آن را به خیمه ها رساند؟»
اشک از چشمان درشت و مشکی اش سرازیر شد. آهی کشید و گفت:« او مثل شیری بر طاغیان تاخت. کمتر کسی جرأت داشت به تنهایی با او وارد جنگ شود. حتی زمانی که یک دستش علم و دست دیگرش مشک بود، احدی جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. مگر این که ...»
اسب سرش را پایین انداخت. در سکوت محزونی فرو رفت. با شتاب و حالتی عصبی پرسیدم:«مگر چه؟»
اسب با آه و ناله ادامه داد:« آن ها می دانستند عباس با دیگران فرق دارد. تا دست در بدن داشته باشد، حریفش نیستند. آن ها می دانستند مشک امید عباس است و برای زمین گیر کردنش باید امیدش را ناامید کنند. فکرش را بکن. برای رساندن آب با دل و جان می جنگی؛ اگر تو عباس باشی. وقتی امامت به تو بگوید آب بیاور، وظیفه ات را آب آوردن می دانی. برای حفظ آن از همه چیزت می گذری. از دستانت، چشمت، سرت و جانت؛ اگر تو عباس باشی.»
بغضی گلوی اسب را می فشرد و دنبال راهی برای فرار می گشت. جانم داشت به لب می رسید. پرسیدم:«خوب، آخر می گویی چه شد؟»
سرش را روی خاک نمدار کنارم گذاشت. آه غمباری کشید و نفس نفس زنان گفت:«گرگ های بی رحم دستانش را از تنش جدا کردند و او از مشک همچون طفلی در آغوشش محافظت می کرد تا اینکه تیری به مشک اصابت کرد. شاید این حرف ها را خیلی راحت گفتم. آخر تو که دست نداری تا بفهمی وقتی دستی را از بدن جدا می کنند چه می شود. فرض کن تشنه باشی، خونریزی هم داشته باشی. می دانی که تشنه تر می شوی؟ آخر تو چه می فهمی. چرا می خواهی با این حالم برایت از مسائلی حرف بزنم که ذره ای از آن ها را درک نمی کنی؟ چرا بیهوده به زحمتم می اندازی؟»
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
😔 #حسرت_وصال
✅ #قسمت_پنجم
بغضم ترکید. موج برداشتم. خروشیدم. حالم دگرگون شد. با التماس گفتم:«آری حق با توست. هر چه بگویی من درک نخواهم کرد. تو تا به حال عاشق شده ای؟»
پلک های سفید گرد گرفته اش را به نشانه تأیید آرام بر هم زد. گفتم:«پس میدانی درد عشق چیست؟ من هم عاشق شده ام. عاشق قمر بنی هاشم. می خواهم از او بیشتر بدانم تا شعله های عشقم را برای همیشه روشن نگه دارم. خواهش می کنم باز هم از معشوقم برایم تعریف کن.»
اسب با صدایی که از ته چاه بیرون می آمد؛ گفت:«باشد. حالا فرض کن، تشنه بودی و تشنه تر شدی. درد هم داری. اما می خواهی به امر امام و رهبرت عمل کنی، عباس چنان شوقی برای رساندن آب داشت که تشنگی و درد را از یاد برده بود. هدفش رساندن آب به خیمه ها بود. می خواست از انجام امر رهبرش سربلند بیرون رود. اصلا خودش را نمی دید. جسمش را حس نمی کرد. انگار فقط صدای العطش بچه ها را می شنید.»
اشک از گوشه چشمان اسب جاری گشت. با صدایی که لحظه به لحظه آرام تر می شد. ادامه داد:« به گمانم گرگی از بین گرگ ها به این مسأله پی برد. مشک را هدف گرفت. تمام امید عباس بر زمین جاری شد. تیر بر چشمش زدند. عمود بر فرقش کوبیدند. دوره اش کردند. آن زمان نمی دانم شاید با شرمساری برادرش را صدا زد. اما نه، او به وظیفه اش عمل کرد. ساعتی بعد از شهادت او، امام امت اسلام را بی یار و یاور وسط بیابانی بی آب و علف سر بریدند.»
صورت اسب از اشک، خیس شد. خاک را با خونش فرش کرد. ناله ای سر داد. مژه های بلند و مشکی اش را روی هم گذاشت. قفسه سینه سفیدش از حرکت ایستاد. چشمان درشتش را برای همیشه بر ظلم روزگار بست.
ماهی های صدری با شنیدن حرف های اسب، آرام و قرارشان را از دست دادند. گریستند. بر سر و صورتشان زدند و تلاش کردند خودشان را به خشکی برسانند. صبرم را از دست دادم. چنان بر خود غلتیدم که هیچ کس جرأت نزدیک شدن به من را نداشت. ماهی ها، سنگ ها و هر چه درونم بود روی هم می غلتیدند.
مشغول گریه و زاری بودیم که تاریکی همه جا را فرا گرفت. ماه نور کمرنگش را نثارمان کرد. او نیز حال خوشی نداشت. مثل زنی که دسته ای از موهای سیاهش را روی صورتش بریزد، قسمت کوچکی از صورتش پنهان بود. با حالتی گرفته رو به من شد و پرسید:«ای رود، چرا اینقدر خروشان هستی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ دیشب از نور وجود امام امت تمام صحرا منور بود. امشب چرا تاریکی بر همه جا حکم فرما شده است؟»
در همان حال جوشش و خروش گفتم:«ای ماه،تو که آن بالا ایستاده ای و بر همه جا اشراف داری چرا از من زندانی سوال می پرسی؟ اطلاعات من همانند جایگاهم ناقص است. بیشتر اطلاعاتم از زبان دیگران است تا از دیده و شنیده خودم. بهتر نیست آنچه را تو دیده ای برایم تعریف کنی؟ شاید اطلاعات تو از من بیشتر باشد.»
ماه به تاریکی های وسط بیابان خیره شد و گفت:«دیشب اینجا خیمه هایی برافراشته بود. همین جا که الان چند خیمه سوخته و نیمه سوخته می بینم. امام و صحابه اش گاه مشغول عبادت، راز و نیاز و استغفار بودند و گاه کارهای نیمه تمامشان را انجام می دادند. خندق¬ها را بررسی می کردند. خارها را از اطراف خیمه ها برداشته و با آتش آن ها صحرا را روشن می گرداندند. شمشیرهایشان را برای نبردی سخت تیز می کردند؛ اما امشب همه جا سوت و کور است. جز صدای گریه های فروخورده و صدای شادی جمعیتی لایعقل چیزی به گوش نمی رسد. در این مدت که نبوده ام چه اتفاقی افتاده است؟»
نمی توانستم آرام بگیرم با همان حال بی قراری اشک ریزان جواب دادم:«تو کجا بودی زمانی که یل بنی هاشم برای بردن مشکی آب سراغم آمد؟ کجا بودی وقتی دستانش را لمس کردم، طواف دادم و صد دل عاشقش شدم؟ هنوز بوی دلنشین دستانش در مشامم می پیچد. کاش همین جا می ماند. کاش از من جدا نمی شد. اما نه، او نیز باید راه آمده را برمی گشت. باید امر امامش را به سرانجام می رساند. باید می رفت. اما کاش گرگ ها در کمینش نبودند. کاش فرصت دیداری دوباره برایم دست می داد.»
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
😔 #حسرت_وصال
✅ #قسمت_ششم
ماه با دلی آشوب و چشمانی حیران اطراف را با دقت بیشتری نگاه کرد. ناگهان فریاد زد و گفت:«آن اسب کیست کنارت آرمیده است؟ چرا روشن حرف نمی زنی؟ طوری که من بفهمم چه می گویی.»
نگاهم روی بدن سفید اسب ایستاد. هق هق کنان گفتم:«او به خوابی ابدی رفته است و دیگر مرکب احدی نخواهد شد. نخواست بدانم راکبش که بوده است. فقط برایم از گرگ هایی حرف زد که نگذاشتند مشک آب عباس به خیمه ها برسد. برایم از امیدی گفت که نا امید شد، از برادری که بی یاور ماند و از امامی که تنها میان ظالمان گرگ صفت گرفتار و سر از تنش جدا شد. بیش از این چیزی نمی دانم.»
ماه تا این سخنان را شنید، با دقت بیشتری اطراف را پایید. ناگهان حالش دگرگون گشت و لرزه به جانش افتاد. تکه ابری جلو آمد و او را در آغوش کشید. ماه با آمدن پره مقابل چشمانش قدری آرام گرفت؛ اما همه جا در سکوتی مرگبار و تیرگی ظلمانی فرو رفت. آنچه نباید رخ دهد در روشنایی روز به وقوع پیوسته بود. ماه در پس ابرها، شب را به صبح رساند. آرام آرام خون در صورت خورشید دوید. غمزده سربرآورد. نمی-توانستم به خبرهای نصف و نیمه این و آن اکتفا کنم. رو به خورشید پرسیدم:«اهل و عیال سبط پیامبر در چه حال هستند؟»
خورشید غمگین و ناراحت جواب داد:«می خواهی چطور باشد؟ سال هاست شاهد ظلم ستمگران به فرستادگان الهی هستم. سال هاست از دیدن این صحنه ها عذاب می کشم. کاش کور می شدم و شاهد هیچ کدام از این ها نبودم. بهترین بندگان الهی را در زنجیر اسارت بدترین مخلوقات خدا نمی دیدم. کاش خاموش می شدم و ستمگران سرگردان در تاریکی از پیشروی باز می ماندند.»
خورشید آهی کشید. سوزش و گرمای هوا چند برابر شد. سپس ادامه داد:« می خواهی اهل بیت سبط پیامبر در چه حال باشند؟ وقتی سرورشان را دیروز سر بریدند. وقتی سر مردانشان را بر نیزه کرده و پیشاپیش شان در حرکت هستند. دیروز صدای گریه ها و ضجه های کودک شیرخواری را نشنیدی؟»
اخم هایم را در هم بردم. با حالتی محزون گفتم:«بله، شنیدم. حتماً قمر بنی هاشم برای او هم می خواسته آب ببرد، ولی نشد. یعنی نگذاشتند. طفل شیرخوار با چند قطره آب هم سیراب می شود. از دیروز صدایش را نشنیده ام حتماً سیرابش کرده اند. درست است؟»
چشمان خورشید پر از اشک شد. اما گرمای وجودش نمی گذاشت اشک روی صورتش جاری شود. با بغض گفت:«بله، سیراب شد. اما نه آنطور که تو می اندیشی. با تیزی تیر سه شعبه سیراب شد. این گرگ ها حتی به او نیز رحم نکردند و سر کوچکش را بر نیزه کرده اند. آخر این کار جز معنای شقاوت و حماقت این قوم چه معنای دیگری می تواند داشته باشد؟»
فریاد زدم:«باور نمی کنم. مگر طفل شیرخوار چه گناهی مرتکب شده است؟ آیا این گرگ صفتان، همان هایی نبودند که به امام نامه نوشتند تا برای بدست گرفتن امر دنیا و آخرتشان به کوفه بیاید؟ این ها عادت دارند از مهمان اینگونه پذیرایی کنند؟»
خورشید چشمانش را فرو بست و گفت:«مهمان نوازیشان در جریان مسلم مشخص شد. از همان موقع هر کس هر رنگی بر تن داشت آن را مشخص نمود. برخی از آن هایی که نامه نوشته بودند به یاری امام شتافتند. اما اکثر مردم که دینشان با دنیایشان گره خورده بود، پشت به رهبر معنویشان کردند. البته بدتر از آن، جمعیتی بودند که مقابل او جبهه گرفتند. با تیر و کمان، خنجر و شمشیر به استقبالش رفتند و عزیزترین بندگان خدا را به شهادت رساندند.»
خورشید چشمانش را باز کرد. نگاهش را از من به سمت دیگری چرخاند. به آنجا خیره شد. بغض گلویش را گرفت. گفت:«کاش خودت می توانستی بیایی و ببینی. دیروز بعد از شهادت امام آن هایی که قرار بود از اهل بیت امام پذیرایی کنند و با کمال احترام با آن ها رفتار کنند چه بر سرشان آوردند. مثل گرگی که به جان گله بیفتد، خیمه ها و محل پناه زنان و فرزندان امام را به آتش کشیدند. همه از داخل خیمه ها بیرون دویدند و آن موقع گرفتار گرگان هار شدند. گرگانی که خودشان را مسلمان می نامیدند. نماز و قرآن می خواندند. اما بویی از اطاعت رهبر الهی نبرده بودند. در اصل دین لنگ می زدند. مطیع هوی، هوس و شهواتشان بودند.»
ادامه دارد ...
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
😔 #حسرت_وصال
✅ #قسمت_هفتم
😭 #قسمت_آخر
غم، روی سینه ام سنگینی کرد. پرسیدم:«آب چه؟ این ظالمان به اهل بیت امام آب نوشاندند؟»
خورشید برافروخت. گفت:«جواب این سؤال ها به چه کارت می آید؟ بگذار کمی آرام باشم. چرا می خواهی آتش و گرمایم را برافروزی؟ بگذار با ملایمت بر شترهای بی کجاوه دست کشم. بگذار با گرمای کمتری بر سر و صورت بی نقاب اهل و عیال امام بتابم.»
دوباره سودای عشق بر سرم زد. گفتم:«یعنی نمی دانی من عاشق شده ام؟ تو که بهتر از من می دانی عاشق برای معشوقش هر کاری در توان داشته باشد انجام می دهد. کمترین کاری که الان می توانم برای معشوقم انجام دهم این است که بدانم آنان که او می خواست سیراب کند، سیراب شدند؟»
خورشید با چهره ای گرفته جواب داد:«آخر تو خودت را جای آنان بگذار. آب را به روی کل قوم و خویشت ببندند. بعد پدرت، برادرت، عمویت، پسرت، برادر زاده ات، پسر عمویت و ... را شهید کنند. با شلاق و تازیانه بدنت را نوازش کنند. محل استراحتت را به آتش بکشند. روبند از صورتت بکشند. بعد آب هم تعارفت بکنند. خیلی هم خوشحال نشو. نمی آیند مشک آب یا ظرف آب را تعارفت کنند و بگویند خواهش می کنم شاهزاده کوچولو یا بانو بفرما آب. تشنگی از پا درتان می آورد. لطفا بفرمایید نوش جان کنید. اگر اینطور فکر کرده ای حتما خیلی خوش خیال هستی. مگر می شود کسی آقا، سرور و بزرگ خانواده ای را احترام نگیرد و بکشد بعد احترام اهل و عیالش را بگیرد؟ بله، تشنگیشان رفع شد. اما چگونه؟؟؟؟»
عرق شرم بر پیشانی ام نشست. کاش تبخیر شده بودم و چنین حوادثی در چند متریم اتفاق نمی افتاد. کاش در جایی و زمانی دیگر حضرت عباس را می دیدم. کاش جایی دیگر عاشقش شده بودم و مثل پروانه گرد شمع وجودش می چرخیدم. عباس شرمنده امام و اهل بیتش نشد. بلکه من شرمنده شدم. عاشقی که نتواند کوچکترین کاری برای معشوقش انجام دهد به چه درد می خورد؟!
از آن روز افسرده و غمگین در مسیرم حرکت می کردم. به هیچ کس روی خوش نشان نمی دادم. گاهی در جستجوی عشقم از مسیر منحرف می شدم. اما راه به جایی نمی بردم تا اینکه راهی برایم باز شد. دعاها و گریه و زاری هایم به ثمر نشست. خدا من را لایق خدمت به معشوقم دانست. قمر بنی هاشم به حضور پذیرفتم. به بارگاهش راه یافتم. نزدش رفتم. او را در آغوش گرفتم. بوسیدم. بوئیدم. گردش چرخیدم. از او عذر خواستم. بابت ناتوانیم، محدود بودنم. به خاطر اینکه نتوانستم او را از شرمندگی برهانم. حال آرامگاه او را گرما گرم در آغوش می کشم. از وجودش معطر می شوم. تماشاچیان از دیدن عشق بازی ام به وجد می آیند و به حالم غبطه می خورند.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
😴 #آرامش_شبانه
🌌 آسمان ، چادر سیاه نگین دارش را روی سر کشید. شب، لالایی می خواند و مردم را به خاموشی ، سکوت و آرامش دعوت می کرد. اما کسانی که شب را به جای روز اشتباه گرفته بودند ، دنبال آرامش شبانه نمی گشتند. از خیابان صدای رفت و آمد ماشین ها و از داخل کوچه صدای بحث و جدل بچه ها بلند بود.
🏠 سمیه پنجره اتاقش را باز کرد تا خنکای باد کولر از اتاق او به بیرون برود و او در مسیر جریان نسیم سازه بشر آرام گیرد. بالش و روانداز را برداشت، درگاهی ورودی اتاق را برای آرمیدن انتخاب کرد. لامپ اتاق او همیشه قبل از همه خاموش می شد.
🙇♀سمیه سرش را روی بالش گذاشت. روانداز را رویش کشید. چشم هایش را بست. لالایی شب بین صدای بازی بچه ها گم شد. نور پذیرایی چشمان او را می آزرد. سمیه با صدایی کش دار گفت: بابا نمی خوای بخوابی؟
📺 پدر محو تلویزیون شده بود. چشم از آن برنداشت. بدون اینکه حرفی بزند، بلند شد و لامپ اتاق را خاموش کرد.
👂 صدای تلویزیون گوش های سمیه را می آزرد. با صدایی خواب آلود گفت: بابا صدای تلویزیون نمیذاره بخوابم. من فردا صبح زود می خوام بلند شم و درسامو بخونم. بعدشم برم دانشگاه. بابا ...
🔇 پدر صدای تلویزیون را بست. نور صفحه تلویزیون تاریکی پذیرایی را می شکافت و از درگاه اتاق به چشم سمیه می رسید. سمیه روانداز را روی سرش کشید. اما نور مانیتور سمج تر از آن بود که سمیه بتواند حریفش شود. سمیه سرش را از زیر روانداز بیرون آورد. قیافه نحیف پدر را روی زیرانداز مقابل تلویزیون در پرتو نور مانیتور دید. بیشتر دقت کرد، پدر آرنجش را روی بالش تکیه داده و به مانیتور چشم دوخته بود. سمیه با تعجب پرسید: بابا چی می بینی؟
🙄 پدر سرش را به طرف سمیه برگرداند و گفت: تو هنوز بیداری؟ عکساشو می بینم.
😁 سمیه با خنده ای تمسخرآمیز گفت: مگه عکساشم دیدن داره؟ اصلا چیزیم متوجه می شی بابا؟
😌 پدر خیره به مانیتور گفت: تو گفتی صداش نمیذاره بخوابی ، منم عکساشو می بینم.
😔 سمیه با حالت نذار گفت: آخه بابا نورشم اذیتم می کنه و نمیذاره بخوابم.
🤲 پدر تلویزیون را خاموش کرد. سرش را روی بالش گذاشت. به سوی آسمان چشم دوخت و زیر لب گفت: خدایا بچه شو دادی ... شکر، صبرشم بده.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستانک
🍐 #عاقبت_گلابی_برجام
🔔 زنگ در به صدا در آمد. فاطمه چادرش را روی سر انداخته و سریع به طرف در رفت. حسن با چهره ای گشاده وارد خانه شد. کیسه های پلاستیکی میوه را روی اپن گذاشت و با لبخند گفت: زن، خر شدم.
🙄 فاطمه چادرش را درآورد و روبروی اپن آشپزخانه نشست. تمام تلاشش را کرد تا گره بر ابروهایش ننشیند. پرسید: دیگه چه کردی؟
☺️ - دیدم خیلی وقته پول نداشتم برات میوه بخرم. خر شدم و گلابی برات خریدم کیلویی بیست تومن. ولی حسابی گلابیه ها از اون گلابی های بی مزه نیست. نگاه به پوستش نکن سبزه طعمش عالیه شیرین و خوشمزه. آلو سیاه ، لیمو شیرین ، سیب و هلو انجیری هم گرفتم. خلاصه تلافی این مدت که میوه نداشتیم رو درآوردم. حالا هر چی دلت می خواد میوه بخور.
🙁 فکر پنجاه تومنی که حسن بابت گلابی داده بود ، فاطمه را رها نمی کرد: نگفته بودم من از اون زن سوسولا نیستم، میوه لک دارم از گلوم پایین میره. حالا چارتا لک داشته باشه جایی نمیره قسمت خرابشو میندازم سرکه بشه ، قسمت خوبشم یا می خورم یا کمپوتش می کنم. چرا میوه گرون خریدی؟
🍐 حسن دست برد و یکی از گلابی ها را بیرون آورد، جلو فاطمه گرفت و گفت: گلابی لک داراشم دیدم می گفت کیلویی دوازده تومن تازه از اون بی مزه ها بود. اینا چیز دیگه اس. تازه اینم گلابی درجه دو بود، درجه یکش را که می گفت؛ سی و پنج تومن.
🤔 - ینی گلابیم مثِ دلار سه نرخی شده؟
🤓 - آره، این یکی گلابی برجامه. تو رو خدا نگاش کن فاطمه خانوم شبیه نیست؟ البته به دهن بعضیا طعم سیب زمینی های مفت دولت قبل رو داره.
😒 - آره واقعا خیلی شبیهه.
🤗 حسن، گلابی را با ذوق شست، نصفش را خورد و نصف دیگرش را به فاطمه تعارف کرد. طعم و شیرینی گلابی نظر فاطمه را عوض کرد. گفت: ممنون که انقد به فکرمی.
😋 فردا صبح فاطمه یکی از گلابی های نرم شده و رسیده را شست و خورد. شیرینی گلابی حسابی به دهانش مزه داد. بین گلابی ها ، دنبال گلابی نرم شده گشت. یکی از گلابی ها حسابی نرم شده بود. آن را برداشت. با خود گفت: اگه نخورم فردا دیگه به درد خوردن نمی خوره. اونوقت گلابی برجام به این گرونی باید بره تو لیست سرکه شدن.
😖 روی گلابی لکه ای بود. آن را با دندان گرفت. خواست گاز بزند که کرمی از داخل گلابی سرش را بیرون آورد. فاطمه گلابی را از وسط نصف کرد. تمام گوشت نرم شده گلابی لانه کرم ها شده بود. یکی را می گرفت. دیگری به بیرون سرک می کشید تا فاطمه می خواست از گلابی جدایش کند دوباره داخل گوشت گلابی فرو می رفت. تعدادشان زیاد بود. معلوم نمی شد چندتا هستند. فاطمه بی خیال لذت چشیدن طعم گلابی شد. آن را خرد کرد و برای سرکه شدن کنار گذاشت.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستان
😭 #امان_از_دل_زینب
تریلی کنار جاده ایستاد. بعضی از پیاده روی خسته شده و پاهایشان تاول زده بود. عده ای می خواستند زودتر به حرم محبوب برسند. با اشتیاق به سمت تریلی دویدند. می ترسیدند راننده حرکت کند و جا بمانند.
زینب گام هایش را تندتر برداشت. شوهرش همراه پدر و برادر ثریا با سرعت به سمت تریلی دویدند. جستی زدند، دستشان را به لبه بار تریلی گرفتند و مثل بز کوهی از دیواره بار تریلی بالا رفتند. زینب هاج و واج آن ها را می نگریست: حالا با این وضع کفشام چطور بالا برم؟
ثریا سرعتش را بیشتر کرد. به طرف زینب برگشت و در حال دویدن گفت: بدو انگار اینجا محشره، هیچکی به هیچکی نیست. بدو ...
زینب با نا امیدی به مردم آویزان از دیواره یا در حال پریدن داخل بار تریلی خیره شد. جوان ها و مردها راحت بالا می رفتند. حرص و ولع سواری از ماشین رایگان گرفتن آنقدر زیاد بود که هیچ کس دنبال راه درست سوار شدن نمی گشت.
زینب هنوز با تریلی فاصله داشت. ثریا چادرش را جمع کرد دستش را به حلقه روی دیواره گرفت. پاهایش را محکم به بدنه دیواره چسباند. پدر و برادرش دست هایش را گرفتند و او را بالا کشیدند. زینب مانده بود چه کند. همه بالا رفته بودند. از بالای لبه بار نگران، او را نگاه می کردند.
او تنها پایین ماشین مانده بود. به دور و برش نگاه کرد. هیچ کس نبود کمکش کند. نگاهی به کفش هایش انداخت. کفش های امانتی خاله ، بزرگتر از پاهایش بود. نمی توانست روی دیواره پا بگیرد. شوهرش از بالا دست هایش را دراز کرد و با عصبانیت داد زد: چه می کنی؟ بیا دیگه. راه بیفته جا میمونی.
زینب دلش را به دریا زد. چادر به کمر بست. یا علی گفت و پای راستش را روی دیواره گذاشت. دستش را به حلقه روی بدنه گرفت. پاهایش روی دیواره سُر و شبنم زده لیز خورد. شوهرش دو دستی یکی از دستان او را گرفت. تمام زورش را می زد تا زینب را بالا بکشد. زینب هم برای بالا رفتن تقلا می کرد. وسط هوا آویزان بود. با خودش زمزمه کرد: اگه با این حالم ماشین راه بیفته چی میشه؟ نه بابا راه نمیفته. ینی آدم به این بزرگی رو نمی بینه؟ آخه از کجا ببینه وقتی من طرف شاگرد به ماشین آویزونم؟ خدایا کمکم کن.
ناگهان دستی ، دست دیگرش را از روی چادر گرفت. او را بالا کشیدند. به محض اینکه پایش به کف بار رسید، به دیواره تکیه داد ، چادر روی صورت کشید و نشست. از پشت چادر سایه مردی با لباس عربی را کنارش دید. عرق سرد شرم روی پوستش خزید. زیر چادر نگاهی به مچ دستش انداخت. دلش می خواست دستش را از جسم نحیف و لاغرش جدا کرده و به بیرون تریلی پرتاب کند. از اینکه برای سوار شدن به تریلی ناخواسته در چنین موقعیتی گرفتار شده بود از حضرت عباس خجالت کشید: همش تقصیر حمیده، حالا می مردیم یه کم بیشتر پیاده می رفتیم؟ اصلا ما اومدیم اینجا پیاده روی یا ماشین سواری؟ اصلا حالیش نیست من زنم و مثل اون با یه جست نمی تونم بپرم بالا. حداقل نرفت بگرده ببینه راه دیگه ای نداره. به اینم می گن مرد؟ دیگه حس و حال زیارتم پرید. اصلا میشه اسمشو گذاشت زیارت؟ اومدیم ثواب کنیم، کباب شدیم.
دوست داشت زودتر از ماشین پیاده شوند و در جایی دور از بقیه ، از خجالت حمید دربیاید. در این فکرها بود که ماشین دست اندازی را رد کرد. مرد عرب با حرکت ناگهانی ماشین اندکی به او نزدیک تر شد. سمیه با شتاب خودش را کنار کشید، از زیر چادر دست برد ، پاچه شلوار حمید را گرفت و او را به طرف خودش کشید. با احساس حضور حمید در کنارش قلب پر تلاطمش اندکی آرام گرفت. صورتش را از زیر چادر به سمت کربلا چرخاند؛ به سمت حرم. بغض راه گلویش را بست. سایه زنی مقابل دیدگانش مجسم شد. زنی تنها، بدون محرمی که بتواند دست او را بگیرد و بر ناقه سوارش کند. بدون کسی که کنارش آرام گیرد. بین هزاران لاشخور که هر لحظه به تکه ای از جگرش چنگ می انداختند. زنی که دلخوشی اش بین این همه نامحرم سری بود بالای نی. دلش هوایی دمشق شد: بازم خانوم تو محاصره حرومیاست.
اشکش بی اختیار روان شد. زیر لب زمزمه کرد: امان از دل زینب.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
💅 #هفت_قلم_آرایش
بین لوازم آرایش روی میز دنبال چیزی می گشت. مادر چادر مشکی اش را روی سر انداخت. در آستانه در ایستاد. نگاهی به صورت هفت قلم آرایش ثریا انداخت و گفت: حداقل امشبو مراعات کن دختر.
ثریا رژ رنگ لب را پیدا کرد. آن را روی لبان بی روحش مالید. با لبخند ملیحی گفت: نمیشه که مادر من، مردم خیلی وقته این شکلی دیدنم. جور دیگه بیام یا فکر می کنن روحم یا نمی شناسنم. حالا مگه شام غریبان با بقیه شبا چه فرقی داره؟
مادر چادرش را بغل زد. از در اتاق بیرون رفت و گفت: فرق داره ...
ثریا شال مشکی را طوری روی سر انداخت که از جلو و پشت موهای رنگ شده اش بیرون افتاد. همراه صدای اوف بیرون پریده از حنجره اش گفت: شما که همش بهم می گفتین خدا گناه هر کیو برا امام حسین گریه کنه می بخشه. خب اینم می بخشه دیگه.
اشک از گوشه چشمان مادر جاری شد: من یه چیزی طوطی وار یاد گرفته بودم و یاد توام دادم. باید بدون چون و چرا قبول کنی؟
ثریا به صورت خودش توی آینه نگاه کرد. دستمال مرطوب را برداشت. چند دفعه آن را بالا آورد. اما صدایی مانعش شد. کنار گوشش زمزمه کرد: حیف نیست اینهمه وقت گذاشتی؟ تازه خوشگل شدی. چرا می خوای پاکش کنی؟ تو که نمی خوای از هدفت کوتاه بیای؟
ثریا خطاب به مادر بلند گفت: حالا مگه با یکم آرایشم قراره چه اتفاقی بیفته؟
مادر اشک ها را با گوشه چادر از روی صورت چروکیده اش پاک کرد: تا حالا نشستی به این فکر کنی که چی زندگیتو از هم پاشید؟ و حالا تو چقد تو گناه پسرایی که دخترا و زنا رو اذیت می کنن شریکی؟
ثریا دستمال مرطوب و آینه جیبی را داخل ساکش انداخت. از اتاق بیرون آمد. با بی تفاوتی کنار مادر ایستاد. کفش های پاشنه بلندش را پا کرد و گفت: به من چه. چشم پسره کور به دخترا نگاه نکنه. اون دخترم که گیر پسرا افتاده حتما یه مشکلی داشته.
مادر به طرف در رفت. زبانه قفل در را به سختی کشید. در باز شد. قبل از اینکه به کوچه برود، گفت: نه اینکه تو هیچ مشکلی نداری؟!
ثریا به دیوار تکیه داد. صدای مادر دور سرش چرخید: تو هیچ مشکلی نداری؟
آرام آرام مثل یخ آب شده روی زمین ولو شد. زیر لب گفت: آره ، اون روزی که شوهرم کلاغ سیاه صدام زد و به خاطر چادرم مجبور به طلاقم کرد ، مشکل دار شدم. آره ، از همون روزی که با اون دختره پاچه پاره دیدمش مشکل دار شدم. می خواستم انتقاممو از هر چی مرد و زنه با هم بگیرم.
ثریا بلند شد. لباسش را با پشت دست تکاند و به دو دنبال مادر رفت. داخل حسینیه از بالای منبر شنید: هر کس حسینی نباشه و مثِ امام حسین علیه السلام رفتار نکنه به خیال خودش فکر نکنه گریه هاش براش سودی دارنا. باید حسینی باشیم. باید سعی کنیم اونجوری باشیم که آقا می خواد.
ثریا نگاهی به دور و برش انداخت. یکی حواسش به سخنرانی و یکی با بچه هایش سرگرم بود. ثریا کفش هایش را برداشت. به مادر علامت داد که می روم و برمی گردم. به طرف دستشویی رفت. صورت نقاشی شده اش را داخل آینه دید. آرام گفت: آقا جون من درسته چند وقته بد شدم، ولی از اول که بد نبودم. آقا می خوام برگردم. خودت کمکم کن.
صورتش را شست و با دستمال پاک کرد. وضو گرفت. شالش را باز کرد و موهایش را با آن کامل پوشاند و با قلبی آرام به حسینیه برگشت.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🧐 *تو بهشت ظرف و لباسا رو کی می شوره؟*
🍽 ظرف ها را شست. در حال آبکشی آخرین بشقاب پرسید: آقا ، تو بهشت ، ظرف و لباسا رو کی می شوره؟
🧔 آقا از داخل اتاق بلند گفت: حوریه ها.
👱♀ زن ، بشقاب را روی آب چکان قرار داد. خندید و گفت: اونا برا قِر دادن آفریده شدن.
🔥 سپس قدری فکر کرد. غذای روی گاز را هم زد. آتش چشمش را گرفت و گفت: آها فهمیدم، جهنمیا ظرف و لباسا رو می شورن تا پدرشون درآد.
👨🍳 مرد به آشپزخانه رفت. لبخند زنان دست زن را گرفت ، بوسید و گفت: خانوم شما برو استراحت کن بقیه کارا با من.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🛍 #تعاونی_خانگی
یکی یکی جعبه ها را از حیاط به آشپزخانه آورد. لبخند روی لب هایش خانه کرد. دست استخوانی مادر را بوسید و گفت: مامان جونم اینا دست شما و آبجی خانوما رو می بوسه. می خوام تعاونی خونگی راه بندازیم. ببینم چه می کنید. اینم سرمایه اولیه.
مادر هاج و واج به جعبه های فلفل ، گل کلم ، سیب ترشی و ... خیره شد. زیر گاز را کم کرد. از آشپزخانه بیرون آمد. به نرده جلو پله های حیاط تکیه داد. با اشاره به ظرف گوجه های ترشیده وسط حیاط ، بی رمق گفت: مادر ، من هزار تا کار دارم. نباید یه مشورتی ازم می گرفتی؟ آخه این چه کاریه؟ من که به کارای خودمم نمی رسم.
امیر به طرف خواهر هایش رفت. جلویشان نشست. چشم به دستان ظریفشان دوخت. گفت: آبجی خانما این دستای پر توانتون به داد این امیر ناتوان نمی رسه؟
زهرا و زهره همزمان با هم سرشان را بالا انداختند و گفتند: ما غیر از اینکه باید به مامان کمک کنیم. باید دوخت و دوزای کلاس خیاطیمونم انجام بدیم. حالا اگه بعد از همه کارامون تونستیم در خدمت امیر الامرا باشیم، چشم.
امیر به طرف جعبه ها رفت. نگاهی به مواد داخلش انداخت و گفت: با شاید و اگه کار راه نمیفته. انگار باید خودم دست به کار بشم.
گوشی تلفن را برداشت و شماره گرفت: سلام داداش ، خانمت می تونه بیاد کمک؟ می خوام ترشی درست کنیم و بفروشیم. راه و چاهشم خانمت و مامان بلدن. میدونی چند ساله مامان کلی سرکه درست کرده و تو زیر زمین دست نخورده مونده. گفتم یه ترشی ارگانیک درست کنیم و بدیم دست مردم. مزد خانمتم محفوظه.
امیر جعبه سیب ترشی را داخل سینک برگرداند و گفت: تا نیروی تازه نفس میاد منم یه کاری بکنم.
امیر با آستین های بالا زده ، روی سیب ترشی ها آب ریخت و موقع شستن ، تمام جلو پیراهن سفیدش را خیس کرد. زهرا و زهره کنار امیر ایستادند. به کار کردن او خیره شدند و از نابلدی او خنده شان گرفت. زهرا چشمکی زد و گفت: شما برو شیشه های سرکه رو از زیر زمین بیار. بعدشم باید بازاریابی کنی تا اینا رو دستمون باد نکنه. البته کمک مام مشروطه به محفوظ بودن مزدمون.
امیر پله های حیاط را دو تا یکی پایین رفت و خندان گفت: خیالتون از همه لحاظ جمع باشه قبلا با کمک هیئت امنای مسجد بازاریابی کردم و قرار گذاشتیم بابت کمکشون قدری از سود کارم صرف مخارج حسینیه بشه. مزد شمام محفوظه.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
😈 #جادوی_مدیر
در گاراژی شرکت با صدای غژّی باز شد. مدیر ، ماشین شاسی بلند سیاهش را با شتاب پارک کرد و با توپی پر وارد سالن شد. مقابل دار دستگاه قالی بافی ایستاد. چشمانش دو دو زنان دنبال بهانه می گشت. سر نخ های رهای روی دار نگاهش را به خود جلب کرد. ناگهان مثل انبار باروت آتش گرفت. با حرکت دست به بافنده فهماند ، دستگاه را خاموش کند. به نخ های رها اشاره کرد: مگه کوری ، نمی بینی فرش رو داری خراب می کنی؟
بافنده به نخ های رهای روی دار خیره شد، یاد روز اتمام نخ و سفارش مدیر افتاد. سهراب بعد از دیدن نخ های درجه سه به دفتر مدیر رفت و مقابل او ایستاد و گفت: تا امروز با نخ درجه یک می بافتیم ، کارمونم درجه یک بود. با این نخ جدید قراره چه کاری تحویلتون بدیم؟
گوشه لب مدیر به لبخند کنار رفت و جواب داد: همون درجه یک با همون متراژ بافت روزانه قبل.
چشمان درشت سهراب مثل گلوله ای به سمت مدیر پرتاب شد: این غیر ممکنه. اگه شما جادویی بلدی به منم یاد بده.
لبخند مدیر تمام اجزای صورت همیشه عبوسش را درگیر کرد: حساسیت دستگاه رو کم کنید تا بخاطر کیفیت پایین نخ مجبور نشید مدام دستگاه رو خاموش کنید. هر جای فرشم مشکل داشت، رفوگر درستش می کنه.
نگرانی بر چهره سهراب چنگ انداخت: این دیگه کار درجه یک نمیشه.
مدیر با عصبانیت همیشگی اش بلند داد زد: تو کارت به این کارا نباشه. حالام برو سر کارت.
صدای مدیر داخل سالن پیچید: از مشهد سفارش داشتم. امروز برگردونده. گفته درجه یک نیست. پونصد تومن ضرر کرایه رو تو باید بدی.
سهراب از روی دستگاه پایین آمد. به طرف رختکن رفت و گفت: از روزی که نخ جدید آوردی بهت شک کردم. حالا به یقین رسیدم راه من و شما از هم جداست.
مدیر بقیه کارگرها را از مقابل چشم گذراند. با گام های بلند به طرف سهراب رفت. کتف او را گرفت و گفت: کجا؟ برو سر کارت.
سهراب دست ضمختش را محکم روی دست او کوبید و گفت: از بچگی بهم یاد دادن زیر بار زور نرم. برا آدم حروم خورم کار نکنم. محتاج یه لقمه نونم نیستم. خدا روزیمو هرجا باشم می رسونه.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🏴 #روضه_خانگی
تلویزیون مراسم عزاداری سال های قبل را نشان می داد. مادر اشک از گوشه چشمش جاری شد. نگاهی به پدر انداخت و گفت: ینی امسال تو محله مون روضه نخواد بود؟
پدر سرش را پایین انداخت. گفت: این ویروس لعنتی حسابی داره همه مون رو آزمایش می کنه. روضه باشه چه جور؟ نباشه چه جور؟ مگه میشه برا امام حسین مراسم نگیریم؟
بغض گلوی پدر را فشرد. حسین با سینی چایی وارد اتاق شد. سینی را جلو پدر گرفت و گفت: بفرما چایی روضه. می خوام امسال خودم چایی ریز امامم بشم.
مادر با چشمهای گرد شده پشت دست چروکیده اش زد و گفت: چی می گی بچه؟ متوجه اوضاع نیستی؟
لبخند روی لبان حسین نشست. به طرف مادر رفت. نزدیک او، پایش به کنترل تلویزیون گیر کرد و با سینی چایی جلوش ولو شد. یکی از استکان های چایی روی دامن مشکی مادر ریخت. مادر از جا پرید. دامنش را با فاصله نگه داشت و آن را مدام تکان می داد تا خشک شود. حسین سریع بلند شد. به صورت سرخ شده مادر نگاه کرد و گفت: مامان چیزیت نشد؟
آتش خشم از چشمان مادر شعله کشید. با عصبانیت و بلند گفت: تو که از پس یه سینی چای کوچیک برنمیای چطور می خوای چایی ریز امام حسین شی؟
حسین خرده های استکان را از روی فرش برداشت و داخل سینی گذاشت. مادر به طرف اتاق روبروی آشپزخانه رفت. لباسش را عوض کرد و از آشپزخانه دستمال، جارو و خاک انداز را آورد. جلو حسین گرفت و گفت: اول خرده شیشه ها رو با جارو دستی جمع کن. بعد جارو برقی و دستمال بکش. بعدم حسابی با شامپو فرش برق میندازی؛ جناب چایی ریز.
پدر کنترل را برداشت. شبکه را عوض کرد و گفت: چیزی نشده زن، انقد بچه رو اذیت نکن.
حسین سریع بلند شد. جارو را از مادر گرفت و تند خرده شیشه ها را جمع کرد و گفت: چیزی نیست بابا. اذیت چیه؟ همش تقصیر خودمه. حواسم رو جمع نکردم. حالام دندم نرم خودم جمع و جورش می کنم. فقط شما و مامان قبول کنید من خادم امام حسین بشم.
چشمان پدر و مادر گرد شد. همزمان با هم گفتند:کجا؟
لبخند روی لبان حسین نشست. آرام گفت: یه حسینیه آخر خیابون میخواد مراسم بگیره. منم می خوام برم هر کاری داشتن و بتونم کمکشون کنم.
پدر روی ریش های سفیدش دست کشید و گفت: حالا بذار فکرامونو بکنیم.
مادر مقابل پدر نشست. با چهره ای درهم گفت:آقا، من راضی نمی شم.
پدر استکان چایی را بالا آورد. زیر چشمی حسین را پایید. حسین دلش تاب نیاورد. جارو را کنار گذاشت و مثل کودکی خود را کنار مادر کشید و گفت: مامانی رضا بده دیگه.
مادر سرش را بالا انداخت و از حسین دور شد. حسین جلو رفت. از پشت مادر را در آغوش گرفت و گفت: مامانی راه نداره، شما رضا بده من قول میدم مراقب باشم.
صدای بهم خوردن استکان و نعلبکی پدر بلند شد. حسین چشمانش به چشمان نافذ پدر گره خورد. پدر گفت: شاید بشه کار دیگه ای کرد.
حسین موهای تازه سربرآورده روی صورتش را خاراند و گفت: چه راهی؟
پدر نگاهی به صورت پر چین و رنگ باخته مادر انداخت و گفت: با رضای خانوم تو خونه خودمون روضه بگیریم. حسینم همین جا چایی ریز باشه.
مادر جارو و خاک انداز را برداشت و در حال رفتن به آشپزخانه گفت: چه میدونم چی بگم. می گن خوبیت نداره زن رو حرف شوهرش حرف بزنه. فقط باید حواستون حسابی جمع باشه.
حسین از خوشحالی روی پاهایش بند نبود. پیشانی مادر را بوسید. سینی را برداشت و جلو پدر گرفت. پدر استکان خالی را کنار خرده شیشه ها گذاشت و گفت: خانوم توکلت به خدا باشه. مام حسابی رعایت می کنیم. اینم مطمئن باش تا خدا نخواد برگی از درخت نمی ریزه.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🚶 * قدم اول را بردار *
از بالای ماسک چشم دواند. فاصله بین نمازگزاران اجازه می داد راحت تر بتواند سید رضا را پیدا کند. چهره ها در پس ماسک هم شکل به نظر می آمدند. عاقبت ، او را از عرق چین سبز روی سرش شناخت. دعاهای بعد نماز تمام شد. با عجله به طرف سید رفت: آسید، کجا؟ می خوام چند لحظه تو خدمتت باشم.
سید با عجله به طرف در خروجی مسجد رفت و گفت: شرمنده حاجی، این روزا حال و حوصله ندارم. میشه بذاری برا بعد؟
حاجی جلو سید ایستاد و گفت:ینی چی سید جون حال و حوصله نداری؟
سید رضا با چشمانی لرزان به چروک های خنده گوشه چشم حاجی خیره شد:خودت بهتر میدونی. هر سال همچین موقعایی حسینیه و مسجد رو برا مراسم دهه اول محرم آماده می کردیم. منم این موقعا دنبال بانی برا مراسما بودم. اما امسال چی؟
ماسک حاجی از روی بینی اش سر خورد و پایین آمد. حاجی آن را بالا کشید. چند دقیقه ای سکوت کرد بعد گفت: سید جون درسته که برا حفظ سلامت مردم نمیشه تو مسجد و حسینیه مراسم گرفت، ولی نذری دادن که مشکل نداره. منم مثل هر سال اومدم بگم شب هفتم بانی منم. به کس دیگه ای قولشو ندیا.
ابروهای سید درهم رفت:آخه حاجی؟!
حاجی دستی روی سر بی مویش کشید و گفت:آخه چی؟
سید ، عرق چین را از روی سر برداشت. با دستمال ، عرق نشسته روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت: شما در جریان نیستی انگار. سراغ هر کی رفتم که بانی بشه، دست رد به سینَم زده.
حاجی چشمانش را دراند و با تعجب گفت: مگه میشه؟ بانیای سالای قبل چی؟
سید سرش را پایین انداخت. عرق چین را روی سر گذاشت و آرام گفت: حالا که شده. سراغ همشون رفتم. چند تاییشون تو این گرونیا خودشونم کم آوردن چه برسه بخوان بانی مجالس امام حسین بشن. بازم بنده خداها راضی بودن به اندازه وسعشون کمک کنن ولی همه رو با هم جمع کنم به زور کفاف نذری یه شبو بده. بقیه شونم بانی کمکای مؤمنانه شدن. اونم خوبه. نمی گم بده ولی نذری دادن یه چیز دیگه است. سفره ایه که همه سرش میشینن، فقیر و پولدار مساوین.
حاجی عرق نشسته روی صورتش را با پشت دست گرفت. ابرویی بالا انداخت و آهسته گفت: سید جون، من نمی دونم. شب اول رو با همون کمکای بانیای قبلت راه بنداز، از خدا بخواه تا شب هفتم فرجی کنه.
سید ، دستی به شانه حاجی زد و گفت: قربون مرامت حاجی جون.
چراغ های تیر برق ، تاریکی کوچه را شکافت. بوی غذای نذری در فضای کوچه پیچید. چند بچه کنار در حسینیه ایستادند. سر و صدای بچه ها سید را از آشپزخانه بیرون کشید. بعضی از بچه ها کش ماسک شان را روی گوش گره زده بودند و ماسک بعضی روی صورتشان لق می خورد. دور سید را گرفتند. سید با لحنی دلنشین گفت: پسرای گلم. غذا هنوز آماده نشده. آماده بشه خودمون میاریم در خونه هاتون میدیم.
کوچکترین پسر با صدایی غم زده گفت: آقا ما که خونمون اینجا نیست.
جوان همراه بچه ها ، پایش را روی پای او کوبید. صدای آه و ناله بچه بلند شد. سید گفت: بابا جون چرا میزنیش؟
جوان سینه ای صاف کرد و با صلابت گفت: تا تو کار بزرگتراش دخالت نکنه. آقا، شما مدیر هیئتی؟
سید با حرکت سر مدیر بودنش را تأیید کرد. جوان گفت: ما هر سال برا تکیه مون پول جمع می کردیم. روضه می گرفتیم و نذری می دادیم. امسال تکیه مونو زدیم. پولم جمع کردیم. ولی خانواده هامون مخالفن تو تکیه نذری بدیم. پیشنهاد دادن پولمونو بیاریم تا شما زحمتش رو بکشی.
سید رضا گل از گلش شکفت. سرش را رو به آسمان گرفت و ملتمسانه گفت: خدایا؛ تا اینجاش رو رسوندی بقیه شم برسون.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📄 #داستان
🙂 #مطیع
رضا برای دل گرفته اش از گوشی روضه ای گذاشت. همزمان با زمزمه روضه ، سیم های برق را از درون لوله های برق کشی رد می کرد و اشک می ریخت. ناگهان زنگ تماس گوشی به صدا درآمد. رضا دستش را با پشت شلوار و اشک هایش را با پشت دست پاک کرد. به شاگردش گفت: قلم و چکش رو بردار و خیلی آروم جای خط کشی هام رو بکن تا برگردم.
از ساختمان بیرون رفت. گوشه خلوتی ایستاد. صدای تق تق قلم و چکش بلند شد. گوشی را در حالت پاسخ قرار داد و به گوش چسباند. هنوز درست با دوستش حمید سلام و احوالپرسی نکرده بودند که صدای تق تق جایش را به صدای درررر درررر داد. دل رضا مثل سیر و سرکه جوشید. با خود گفت: غلط نکنم. این بچه دوباره رفت تو فاز تنبلی.
خواست جواب حمید را بدهد، تکه آجر کوچکی از دیوار جدا شد و روی پایش افتاد. سرش را بالا گرفت. بلند داد زد: آهای ، چه می کنی؟
به سرعت از پله های ساختمان بالا رفت. با فشار سر بتن کن ، آجرهای دیوار می لرزید و تکه هایش به اطراف پرت می شد. رضا پشت سر قربان ایستاد. محکم روی کتف او زد. قربان از جا پرید. بتن کن را خاموش کرد. در هاله ای از گرد و خاک به طرف رضا برگشت. کمی ماسکش را جا به جا کرد. با ترس پرسید: اوسا چی شده؟
رضا با دست خاک ها را پس زد و خشمگین گفت: مگه به تو نگفتم با قلم و چکش بکن. با اجازه کی بتن کن برداشتی؟
رضا ، منتظر جواب قربان ، گوشی را روی گوش گذاشت و گفت: حمید جون خیلی شرمنده، کارم داشتی؟
- دارم کارای پیاده روی اربعینم رو می کنم ، امسال توام پایه ای؟
رضا کمی از قربان فاصله گرفت با چهره ای درهم و لحنی غم زده جواب داد: از دلم خبر داری؛ می دونی که ماجرا چجوریه؟
- مگه چجوریه؟
قربان خیره به خاک های کف اتاق مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بود. گرد و خاک روی مژه ها و لباس هایش نشست. رضا به طرف در ورودی رفت. ماسکش را کمی پایین آورد، آهی کشید و گفت: می خوای چجوری باشه دیگه؟ کرونا که هست. نه اینور اجازه خروج و نه اونور اجازه ورود میده.
حمید بین خندیدن و ریسه رفتن گفت: آقا رضا ترسیدیا. به حرف این دکترا گوش نده. من خودم دیروز تو کانالمون دیدم چند تا بچه ها رفتن اونور و عکس و فیلمشونم گذاشتن. اینا همش حَرفه.
رضا ابروهایش درهم رفت. گفت: نه عمو جون. این حکایتا نیست. هر چی نباشه دکترا چار کلاس بیش ما خوندن و یه چیزایی حالیشونه. از اینم بگذریم ، آقا اجازه نداده.
- کی گفته آقا اجازه نداده؟! حالا آقا یه چی گفته تو باورت شده؟ آقا راضیه.
رضا با عصبانیت به طرف قربان برگشت و گفت: دِ یه چی بگو.
حمید با لحنی ناراحت پرسید: با منی؟
رضا همراه خنده ای عصبی گفت: نه با این قربونم. دو ساعته مثِ مجسمه جلوم خشکش زده. نه حرف میزنه نه میره پی کارش.
قربان به خرده آجرهای کف خیره شده بود. آهسته و با ترس گفت: چی بگم اوسّا؟!
رضا بتن کن را از روی زمین برداشت و گفت: چرا اینو برداشتی؟
قربان مِن و مِنی کرد و گفت: اوسّا ، خواستم کار تندتر پیش بره.
رضا بتن کن را کنار گذاشت، به طرف دیوار رفت. دستش را روی آجرها کوبید و گفت: اینا قلم و چکشم به زور تاب میارن. بیا بیرون ببین چه گندی زدی به خونه مردم.
دست قربان را گرفت و او را دنبال خود به بیرون ساختمان برد. خرابی آجرهای بیرون را نشان او داد و گفت: حالا فهمیدی چه کردی؟ برو با قلم و چکش آروم بکن.
قربان سری تکان داد و رفت. حمید با نگرانی پرسید: مگه شاگردت چه کرده؟
رضا غرق تماشای خرده آجرهای افتاده از بالای دیوار ، آهسته گفت: هیچی رفته با عقل خودش کار کنه ، زده منو داغون کرده. منم تو این اوضاع خوش ندارم با عقل خودم پیش برم و بگم آقا راضیه و رو حرف او حرف بزنم. شرمنده حمید جون.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
📜 #داستانک
🧡 *قلب سفید چسب زخم*
صدای غژّ زیپ بلند شد. دستی با شتاب به طرفشان دوید. نوری از بیرون روی صورتشان پاشید و از بین تاریکی کیف ، نرگس یکی از آنها را برداشت. آهسته به او گفت: می برمت تا رو زخم انگشت دالیه بشینی.
نور ، چشمان چسب را آزرد. دل توی دلش نبود. جز تاریکی چیزی نمی دید. چشمانش را بست. بوی خاص پتوهای سربازی مشامش را پر کرد. بینی اش خارش گرفت. عطسه به جانش افتاد. با چند بار باز و بسته کردن چشمانش توانست ببیند. با چشمانی نگران اطراف را پایید. ساک های کولی و پتوهای چیده دور تا دور چادر را دید. چند خانم سمت راست چادر ، سرهایشان را درهم برده بودند. چسب گمان کرد آنها درباره او حرف می زنند. قلبش می خواست از جا کنده شود. نمی دانست دالیه کیست و کدام یک از آنهاست. چشم چرخاند و در گوشه دیگری خانمی را درازکش دید. دختری بلندبالا و لاغر با بلوز و شلوار مشکی، وسط چادر نشسته بود. دستان ظریف او مثل دست پیرزنی می لرزید. چسب زخم با دیدن خون روی جارو ، چشمانش را محکم بست.
نرگس بی توجه به بقیه ، مقابل دالیه روی موکت خاکی کف چادر نشست. چسب زخم به صورت رنگ پریده دالیه خیره شد. دالیه، انگشتش را با دست دیگر محکم گرفته بود. دلشوره تمام وجود چسب را گرفت. دالیه را نمی شناخت. لرز بر تن نازکش نشست. نرگس او را دو دستی مقابل دالیه گرفت. لبخند روی لبان ظریف دالیه نشست.
موج نگرانی صورت چسب را پوشاند. مثل کرم ابریشم، محکم به پیله اش چسبید. دالیه نتوانست کاغذ چسب را باز کند. چشم چسب ، التماس کنان به دوست نرگس افتاد که کولی به دست از چادر بیرون رفت. می خواست فریاد بزند تا او را با خود ببرد. نمی خواست زخم کسی را ببندد که نمی شناسد. نرگس با لبخند چسب را گرفت. آن را اندکی به دهانش نزدیک کرد و آهسته گفت: نترس ، دالیه از خودمونه. غریبه نیست.
چسب ، نفس راحتی کشید. خوشحال و خندان پیله اش را رها کرد. نرگس کاغذ را شکافت. بال های چسب را گشود و آن را روی زخم دالیه نشاند. چسب ، گرمای قلب سفیدش را نثار انگشت دالیه کرد. نرگس ، برق محبت را درون چشمان دالیه دید. دالیه روی چسب ، دست کشید و به جارو کشیدن استراحتگاه زائران حسینی ادامه داد.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh