eitaa logo
تنها ساحل آرامش
68 دنبال‌کننده
4هزار عکس
108 ویدیو
5 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم داستان ها و داستانک ها تولیدی است. لطفا مطالب تولیدی را فوروارد بفرمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
در راه می گذاری راه به سوی او می رود مردمان می روند گاهی می ایستند، گاه او را می نگرند با اینکه نمیبینندش، گاه در متفاوت می کنند... مردمان هر چه باشد راه به تو می شود و من تمام سعیم این است که در راهی گذارم که به تو می شود و تمام نگاهم در طول ، به تو باشد اگرچه نمی بینمت اما تو که مرا میبینی @sahel_aramesh
سمیه با کنجکاوی پرسید:«چرا همیشه لب هایش تکان می خورد؟ با خودش حرف می زند؟» مادر تبسمی کرد. جواب داد:« نه دخترم، ذکر می گوید. وقتی همیشه یاد خدا باشی می شوی؛ مثل مادر بزرگ. اگر انسان پر حرفی کند زمانی برایش نمی ماند تا به بیافتد و آن گاه ظرف دلش از چرندیات پر شده و سنگدل می شود.» أَبـِى عَبْدِ اللَّهِ ع قَالَ كَانَ الْمَسِيحُ ع يَقُولُ: لَا تُكْثِرُوا الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ فَإِنَّ الَّذِينَ يُكْثِرُونَ الْكَلَامَ فِى غَيْرِ ذِكْرِ اللَّهِ قَاسِيَةٌ قُلُوبُهُمْ وَ لَكِنْ لَا يَعْلَمُونَ اصول كافى ج : 3 ص : 176 روايت:11 امـام صادق عليه السلام فرمود: حضرت عيسى عليه السلام مى فرمود: بجز ذكر خدا سخن بسيار نـگـوئيـد، زيـرا كـسـانـي كه بجز ذكر خدا سخن بيهوده گويند، دلهایشان سخت است ولی نمى دانند. @sahel_aramesh
🌑 با چشمانی مضطرب به فرمانده خیره شد. فرمانده کمربند انفجاری را آماده می کرد تا به کمر مسعود ببندد. دیشب همه اعضا در اتاق او جمع شده بودند. او شش تکه چوب در دست داشت. جلو آمد. چوب ها را به همه تعارف کرد. خودش هم یکی برداشت. بعد گفت:«فردا شب یکی از ما در بهشت در آغوش حوریان خواهد بود. برای اینکه در حق کسی ظلم نشود ، این چوب ها را آوردم. یکی از آن ها از همه کوتاه تر است. آن دست هر کس باشد فردا باید عملیات انتحاری انجام دهد و حق نه گفتن ندارد.» 🌕 بین اعضا همهمه شد. چوب هایشان را جلو آوردند و اندازه زدند. چوب مسعود از همه کوتاه تر بود. نفس راحتی کشیدند و به مسعود تبریک گفتند. مسعود دو دل بود. نمی خواست این پیشنهاد را بپذیرد. از رفتار فرمانده با اعضا در عملیات های قبل فهمیده بود اگر قبول نکند، فرمانده او را خواهد کشت. چاره ای نداشت. فرمانده کمربند را روی کمر او بست. صورتش را بوسید و گفت:«بهشت گوارایت.» 🌑 فرمانده در جلساتی که از ابتدای تشکیل گروه برگزار می شد، گفته بود:«شیعیان کافر هستند و کشتنشان مستحب موکد، نه؛ بلکه واجب است، هیچ فرقی هم بین زن و مرد و بچه شان نیست.» 🌕 مسعود تحت تأثیر رفتار خوب فرمانده قرار گرفته بود و بیشتر حرف های او را بدون چون و چرا می پذیرفت؛ امّا نمی توانست قبول کند کشتار کودکان بی گناه، اشکال ندارد و نه، بلکه مستحب یا واجب باشد. اعتراض کرد:«فرمانده، بچه ها که تکلیف و گناه ندارند. چرا باید آن ها را بکشیم؟» 🌑 فرمانده با چشمانی برافروخته و لحنی خشمگین رو به مسعود فریاد زد:«تو متوجه نیستی. همین بچه ها بزرگ شده و منتقم خون پدرانشان می شوند.» 🌕 کمی صدایش را بلندتر کرد و با لحنی سرزنشگر ادامه داد:«چقدر تو احمقی.» 🌑 مسعود که تا به حال چنین برخوردی از فرمانده ندیده بود، حسابی ترسد. سرش را پایین انداخت. چشمانش را به حصیر زیر پایش دوخت. آرام گفت:«حق با شماست. اشتباه کردم.» 🌕 این حرف را برای آرام کردن فرمانده زد. وگرنه قانع نشد و نمی توانست بپذیرد کشتن کودکان بی گناه کار درستی است. فرمانده به صحبت هایش ادامه داد. مسعود دیگر هیچ نمی شنید. حتی وقتی فرمانده از عملیات انتحاری در مسجد شیعیان صحبت کرده بود، او متوجه نشد. به همین علت روز قرعه کشی حسابی غافلگیر شد. 🌑 هیچ کس نمی دانست خانواده مسعود شیعه هستند. پدرش سال ها قبل طاعون گرفته و مرده بود. خوشحال می شد وقتی فرمانده دست روی شانه اش می زد و می گفت:«مسعود می دانی مفتی هایمان فتوا داده اند هر کس به طاعون مبتلا شود و از دنیا برود، شهید است. تو پسر شهیدی. توقعم ازت خیلی زیاد است.» 🌕 مادرش بعد از مرگ پدر با کار کردن در خانه اعیان، هزینه زندگی سه فرزند پسرش را تأمین می کرد؛ اما از روزی که او بیمار شد، تأمین هزینه زندگی به دوش مسعود افتاد. @sahel_aramesh
ده هر آنچه به من داده ای، هایت را ببینم و به بهترین صورت شکرش را به جا آورم. و آنچه نداده ای را، از سر و بی حدواندازه ات به و م ببینم و نداشته هایم را به فهترین نحو، کنم.. رب العالمین بر داده و نداده هایت رب العالمین بر داشته و نداشته هایم @sahel_aramesh
❤ دوست داری بدانی هستی یا نه؟ اندکی در ، و بیاندیش. ببین آیا آنچه را خداوند واجب کرده است بدون چون و چرا به خاطر او عمل می کنی؟💪 آیا از عمل کردن به آنچه نهی کرده، باز می ایستی؟✋ در کل برای خدا اوامرش هستی؟☺ در شادی و ناراحتی به او هستی؟😊 یا هنگام شادی پایت را از محدوده اوامر و نواهی او بیرون می گذاری؟😳 و هنگام ناراحتی هر چه از دهانت بیرون می آید بدون اندکی اندیشه به او نسبت می دهی؟😔 در کل ببین اهل اعتراضی😤 یا به داده ها و نداده ها و آنچه از تو گرفته می شود، راضی هستی؟☺️ اندکی بیاندیش. أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: قُلْتُ لَهُ بِأَيِّ شَيْءٍ يُعْلَمُ اَلْمُؤْمِنُ بِأَنَّهُ مُؤْمِنٌ قَالَ بِالتَّسْلِيمِ لِلَّهِ وَ اَلرِّضَا فِيمَا وَرَدَ عَلَيْهِ مِنْ سُرُورٍ أَوْ سَخَطٍ الکافي , جلد 2 , صفحه 62 مردی گفته است به امام صادق عليه السلام عرض کردم: از كجا دانسته مى شود كسى مؤمن است؟ فرمود : از تسليم او در برابر خدا و خرسنديش به هر خوشى و ناخوشى كه به او رسد . @sahel_aramesh
🌑 دهان کفش هایش مانند دهان اژدها باز و بسته می شد. چاره ای نداشت، درآمدش آنقدر نبود که بتواند کفش نو بخرد. آن شب بعد از نماز از مسجد بیرون آمد. هر چه دنبال کفش هایش گشت، پیدا نشد. دست راستش را زیر چانه گذاشت و با دست چپ زیر آرنجش را نگه داشت. زیر لب گفت:«این کفش های پاره به درد کسی نمی خورد. شاید خادم مسجد آن ها را دور انداخته تا آبروی مسجدشان نرود.» 🌕 از خادم سراغ کفش ها را گرفت. او هم اطلاع نداشت. ناگهان مردی سیه چرده، چهار شانه، با قدی متوسط، ریشی نسبتاً بلند، سبیل هایی از ته تراشیده ، چشمانی خمار، ابروانی بهم پیوسته و موهایی حالت دار و بلند از در مسجد بیرون آمد. خنده بلند و کش داری کرد و گفت:«پسر جان دنبال کفش هایت می گردی؟» 🌑 مسعود با تعجب به طرف مرد برگشت و در حالی که چشم هایش گشاد شده بود، گفت:«بله آقا. شما کفش های من را دیدی؟» 🌕 مرد یک جفت کفش نو از جا کفشی برداشت و جلو پای مسعود گذاشت و گفت:«اینها کفش های شماست.» 🌑 مسعود ناراحت شد. ابروهایش را در هم کرد و گفت:«نه آقا، اینها مال من نیست.» 🌕 دلش می خواست اگر امتحانی هم شده، آن ها را بپوشد. مرد جلو مسعود نشست. کفش ها را جلو آورد و گفت:«می دانم. چند شب است به این مسجد میایم. کفش های پاره ی داخل جاکفشی نظرم را جلب کرد. بعد از نماز کناری ایستادم تا بفهمم آن ها برای چه کسی هستند. تا اینکه فهمیدم برای شماست. از قیافه ات خوشم آمد. هم سایز آن برایت کفش خریدم. اینها هدیه من به توست. دنبال کفش های پاره ات هم نگرد که دورشان انداختم.» 🌑 مسعود چاره دیگری نداشت . آن ها را پوشید. این اولین دفعه بود که فرمانده را می دید. بعد از آن کم کم ارتباطش با فرمانده بیشتر شد و در قبال کارهایی که به او واگذار می کرد، مزد می گرفت. 🌕 زندگیشان سر و سامان گرفته بود. اسم برادرانش را در مدرسه نوشت. هیچ کس نمی دانست خانواده آن ها شیعه هستند؛ حتی فرمانده، حتی همسایه ها. چند محله پایین تر از محله آن ها همه شیعه بودند. مسجد وسط آن محله قرار داشت. بسیار اتفاق می افتاد، شیعه و سنی کنار هم می ایستادند و نماز می خواندند. اذان شد. 🌑 برادرانش وضو گرفتند. سعید به مادر گفت:«امروز دلمان هوای مسجد رفتن دارد.» 🌕 مادر دست هایش را روی هم کشید و گفت:«دلم شور افتاده، نمی شود امروز در خانه نماز بخوانید؟» @sahel_aramesh
ات هر چه که بوده ات هر چه که خواهد شد را کن را که را به تو داده که چه کنی؟ مارا به وظایفمان کن که هیچ عبدی، نمی شود اگر نداند اش چیست @sahel_aramesh
با حدیث دیروز به فکر افتادم که آیا هستم؟ آیا آن گونه که باید باشم هستم؟ امروز کتاب حدیث را گشودم تا ببینم ائمه اطهار علیهم السلام چه چیزی را روزی امروزمان قرار داده اند.📖 با خواندن حدیثی دوباره در اندیشه هایم غوطه ور شدم. گفتم:«آیا من از مسلمانان محسوب می شوم؟ آیا من هستم؟» به کارهای روزانه ام فکر کردم. می خواستم بدانم آیا هر صبح که از خواب برمی خیزم،😴 امور مسلمانان برایم مهم هست؟ آیا در آنها می کنم؟ آیا اگر مسلمانی فریاد بزند به دادم برسید،😱 پاسخگویش هستم؟☺️ یا از کنار تمامشان بی تفاوت می گذرم 😒 و هر اتفاقی بیافتد می گویم به من مربوط نیست؟😑 فلان سازمان باید به این امور رسیدگی کند. چرا جانم را به خطر بیاندازم؟ برای که؟ آیا امکان ندارد روزی خودم همچون او شوم؟ آن زمان چه کسی به فریادم خواهد رسید؟ 😱 شما هم اندکی بیاندیشید. أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ أَنَّ اَلنَّبِيَّ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ قَالَ: مَنْ أَصْبَحَ لاَ يَهْتَمُّ بِأُمُورِ اَلْمُسْلِمِينَ فَلَيْسَ مِنْهُمْ وَ مَنْ سَمِعَ رَجُلاً يُنَادِي يَا لَلْمُسْلِمِينَ فَلَمْ يُجِبْهُ فَلَيْسَ بِمُسْلِمٍ الکافي , جلد 2 , صفحه 164 از امام صادق علیه السلام روایت شده که پيغمبر صلى اللّٰه عليه و آله فرمود: هر كه صبح كند و بامور مسلمين همت نگمارد. از آنها نيست، و هر كه بشنود مردى فرياد ميزند «مسلمانها بدادم برسيد» و جوابش نگويد مسلمان نيست. @sahel_aramesh
🌑سعید دست مادر را گرفت و بوسید:«مامان! داداش قول داده امروز با هم برویم مسجد، تو را خدا، تو را به ارواح بابا، مانع نشو.» 🌕 مادر دستی روی سر پسرش کشید و گفت:«باشد. فقط مراقب باشید.» 🌑 سعید کفش های مسعود را پوشید، همان کفش های هدیه فرمانده و با محمود به مسجد رفتند. 🌕 روحانی مسجد نماز را اقامه کرد. تمام لباس های مسعود خیس عرق شده بود. جلو جا کفشی مسجد ایستاد. نگاهش به کفش های داخل آن افتاد. لرز تمام وجودش را گرفت. پاهایش سست شد. توان حرکت نداشت. دست هایش می لرزید. همانطور که کفش هایش را وسط هوا و زمین نگه داشته بود، خشکش زد. موبایلش زنگ خورد. فرمانده بود:«مسعود چی شده؟ چرا نمی روی داخل مسجد؟» 🌑 طبق قرار قبلی فرمانده از دور هوای مسعود را داشت. مسعود با صدایی لرزان و بریده بریده گفت:«آخر آقا، برادرهایم داخل مسجد هستند.» 🌕 فرمانده جواب داد:«چه بهتر. در عوض سه تایی با هم به بهشت می روید و از شر این دنیای نکبتی خلاص می شوید.» 🌑 مسعود با التماس گفت:«آخر آن ها بچه هستند. هنوز به سن تکلیف نرسیده اند.» 🌕 فرمانده در حالی که به کنترل از راه دور کمربند انتحاری نگاه می کرد، آرام گفت:«باشد. اشکال ندارد. حالا شما برو به نمازت برس بعد با هم صحبت می کنیم. نگران کمربندتم نباش تا دکمه انفجارش را فشار ندهی، کار نمی کند.» 🌑 مسعود کمی خیالش راحت شد؛ اما هنوز دلشوره داشت. وارد مسجد شد. دو ستون در دو طرف محراب با فاصله اندکی از آن قرار داشت. نمازگزاران در چهار ردیف ایستاده بودند. برادرانش در صف دوم بودند. کنار آن ها به اندازه یک نفر جا بود. طوری که مزاحم دیگران نشود از روی فرش های سبز مسجد گذشت. کنار برادرانش ایستاد. روحانی رکعت سوم را شروع کرد. به محض اینکه مسعود دستانش را بالا برد تا الله اکبر بگوید، صدای انفجار، ستون های مسجد را به لرزه در آورد و تکه های گوشت و خون نمازگزاران، محراب، فرش ها و ستون ها را طرح و نقش انداخت. @sahel_aramesh
هایم را پوشاندی. مرا بهتر از آنچه بودم به شناساندی. یاریم کن تا من نیز چون تو، های دیگران را بپوشانم. و در حفظ آبرویشان کوشا باشم. الهی آمین یا العالمین @sahel_aramesh
سمیه گوشی اش را برداشت. داخل راهرو کانال ها و گروه ها چرخی زد. همه آن ها حرف از و زیارت امام حسین(ع) می زدند. ، ، و می گذاشتند. تشویق می کردند برای عراقی هدیه ببرید تا دلشان شود و محبتتان بر دلشان بنشیند. روایتی را در ذهنش مرور کرد. لبخندی زد. از خانه برای خرید بیرون رفت. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : الهَدِيَّةُ تُورِثُ المَوَدَّةَ ، و تَجدُرُ الاُخُوَّةَ ، و تُذهِبُ الضَّغينَةَ ، تَهادُوا تَحابُّوا هديه دادن محبّت مى آورد و برادرى را نگه مى دارد و كينه و دشمنى را مى برد. براى يكديگر هديه ببريد تا دوستدار هم شويد. ( بحار الأنوار : ۷۷/۱۶۶/۲ ) @sahel_aramesh