eitaa logo
ساحل رمان
8.6هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
947 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️😔دلها بسوزه برای ایرانیان مقیم خارج 📌اگه امروز ایرانی و هنوز تردید داری یا برات سخته شرکت کنی در انتخابات، اینو ببین...
ساحل رمان
•• نظر تو چیه؟ یکم حرف بزنیم راجع بهش؟ ؛)🤝 [ من اینجام! ] ••
•• آیا اصلا میشه رویا و خیال رو تو قالب خوب و بد گنجوند؟ میشه تو چهارچوب نگهش داشت؟ 🤔 ••
ساحل رمان
•• آیا اصلا میشه رویا و خیال رو تو قالب خوب و بد گنجوند؟ میشه تو چهارچوب نگهش داشت؟ 🤔 #نظرات_مخاطب
•• دیدید یه ســری اتفاقــات خیلی یهویی و بدون برنامه‌ریزی قبلی پیــش میان و خوش هــم پیـش می‌رن؟👣 حقیقتش اصلا قرار نبود درمورد رویا حرف بزنیم! اما پیش اومد و پیش رفتیم!🙃 بقیه گفت‌وگو رو بذاریم برای فردا؟=) | ••
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوم / قسمت دوازدهم این بودن میان بچه‌های مدرسه را دوست داشت و حس
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوم / قسمت سیزدهم - جا موند یا جا گذاشتی؟ بلد بود چه‌طور دل ببرد و با کلام جبران کند ناحضوری‌ها را! - هر دوتاش لطف شنیدن صدای تو رو داشت. - پس لطفا فرمایش؟ - عرض کنم خدمت سرور خودم که دیشب انواع پیام‌ها برام اومد نخوندم، ولی مهم بود، می‌تونی بخونی! محبوبه پیام‌ها را که باز کرد خنده‌اش گرفت: - کدوم مخاطبو باز کنم، بیست نفر برات پیام دادند. - جواد! محبوبه اول تا آخر پیام‌های جواد را در سکوت مهدی خواند و وقتی تمام شد نفس عمیق هر دوتایشان همراه با یک زمزمه بود: - خدا رحم کنه! میان همۀ کارهای معمولی مدرسه که موظفی بود، مهدوی کارهایی می‌کرد که در هیچ سیر کاری معاونت نبود و تنها از وجود با وجود او برمی‌آمد، درگیری‌های پسرها نمی‌گذاشت او بی‌خیال همه‌چیز تنها ساعت مدرسه بیاید، کارهای موظفی‌اش را انجام دهد و پا بکشد سمت خانه و زیر لب بگوید: - راحت شدم. راحتی برایش آرامش بچه‌ها بود اگر دنیا و مردمان و ابزارهایش می‌گذاشتند. البته که همۀ بچه‌ها هم خواهان تغییر و قدرت پیدا کردن در سایۀ این تغییر نبودند و مهدی تنها می‌توانست عطش را به آن‌ها بچشاند تا طالب آب شوند و برای رسیدن به دریای عمیق دست و پا بزنند. . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نمکتاب
جناب جمهوری اسلامی ایران ما همه جوره پای شما هستیم...🇮🇷 https://eitaa.com/namaktab_ir
ساحل رمان
•• و ماجرای [رویا] همچنان ادامه دارد! :)🐚☁️ #نظرات_مخاطبین ••
•• با رویا کمی نفَس بگیر، اما نگذار ریه‌ات به آن عادت کند! اکسیژنِ مورد نیاز تو، واقعیتِ زندگی‌ست نه رویا . . . 🌏 | ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Mahmoud Karimi - Shabe 02 Moharam 1397 (14) [GisooMusic].mp3
8.96M
••❤️‍🩹🏴 شیرین ترین عبادت ماهم شروع شد ... @SAHELEROMAN
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوم / قسمت سیزدهم - جا موند یا جا گذاشتی؟ بلد بود چه‌طور دل ببر
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوم / قسمت چهاردهم میان همه، همه‌ای که تنها برای مهدی سر و دست می‌شکستند و گاهی آرام و گاهی هیچ حرکتی نداشتند چند نفر برایش سرمایه بودند که می‌توانستند هم آیندۀ خودشان را بسازند و هم هزاران نفر را دستگیری کنند؛ جواد اراده داشت و عطش، علیرضا قدرت‌طلب بود و متواضع، آرشام دوست‌دار ثروت بود و اهل کار، مصطفی تیز بود و دستش بلند برای یاری، وحید مهربان بود و حسود نبود، همه هم اهل درس بود و مغرور نبود... و البته جسارت‌های خاص این سن را داشتند و ادب را هم می‌پذیرفتند. با شرایط زندگی هر کدام هم بحران‌هایی را رد کرده بودند و حالا میان هیجانات کشف خودشان وسط دریای عمیق زندگی دست و پا می‌زدند؛ لذت می‌بردند، نفس کم می‌آوردند، شیرجه می‌زدند، بازیگوشی می‌کردند و حالا این روزها جواد افتاد بود میان گردابی که داشت می‌بلعیدش، بحران‌های سختی را از سر گذرانده بود و توانسته بود بماند، عجیب هم تنها بود و مصطفی آمده بود به طلب راه‌حل: - جواد همیشگی که نیست هیچ، شده مثل یه نهال که اگر کنارش قیّم نذاری با یه باد دیگه حتما شکسته! مهدوی بنا نداشت که در همۀ امورات زندگی بچه‌ها دخالت کند، داشت یادشان می‌داد که فکر کنند، بررسی کنند و مسیر پیدا کنند و البته که مشورت هم خوب بود و هست اما وابستگی نه! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🚃• می‌دونی از همه چی بریدن یعنی چی؟:) | |
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل دوم / قسمت چهاردهم میان همه، همه‌ای که تنها برای مهدی سر و دست م
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت پانزدهم اگر آن روز تنها نمی‌ماند، اگر مادرش گوشی همراهش را جا نمی‌گذاشت، اگر تلفن زنگ نمی‌خورد! کاش تنها نمی‌ماند، کاش... میان همۀ تاریکی‌های اتاقش که کمد و دکور و لوستر خاموشش و وسایل‌ها داشت خفه‌اش می‌کرد، مثل جنازه‌ای افتاده بود روی تختش و خیرۀ سقفی بود که در تاریکی کوتاه‌تر به نظر می‌رسید و این به قلبش فشار می‌آورد و نفسش را تنگ می‌کرد. دنبال هوا می‌گشت تا بتواند نفس بکشد، نه مثل همیشه، حالا تشنۀ نفسی بود که بدون درد اکسیژن را وارد ریه‌هایش کند و حالش را خوب کند. یاد مهدوی افتاد، دلش، دل خوب می‌خواست. دستانش آرام آرام زمین را گشت تا موبایل را پیدا کرد. دکمه را فشار داد و صفحه که روشن شد، اسمش را تایپ کرد: - مهدوی! هنوز باز نشده، پشیمان صفحه را خاموش کرد و ترجیح داد سکوت اتاقش را حفظ کند، سکوت دیوانه ‌کننده بود و تمام اتفاقات و اوهام و خیالات و حرف‌ها بودند و سکوت نبود، سکون نبود، آرامش نبود. سرش را از روی متکا بلند کرد و چرخید تا با مهدوی تماس بگیرد که صفحۀ موبایل روشن شد. اسم مصطفی روی صفحه بود، پیام داده بود: - جواد! با خواندن اسمش انگار حس مصطفی هم جاری شد و همین تب و تاب، دلی که آمادۀ ویران شدن بود را لرزاند، نه تنها دلش که انگار سرمایی در سلول‌هایش پنهان شده بود که بیرون آمد و لرز خفیفی بر تمام بدنش نشاند، لب گزید تا اشکش نچکد، دردمند انگشتانش روی صفحه نوشت: . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت پانزدهم اگر آن روز تنها نمی‌ماند، اگر مادرش گوشی ه
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت شانزدهم - مصطفی! و لحظه‌ای بعد خواند: - خوب که جوابمو دادی، نگرانت نیستم، اما انگار که جانم گره خورده به حال و احوالت. فقط بنویس که چه‌طور می‌گذره!!! اشک گوشۀ چشم جواد نبود، در تمام پهنۀ چشمش بود که مثل پهنۀ ساحل وسیع بود و تا به حال مقاومت کرده بود موج برندارد و سهمگین نشود، با گوشۀ آستین چشمانش را پاک کرد و نوشت: - آدم پیام دادن نیستم، حداقل الان. چشمان مصطفی با دیدن این پیام جواد کشیده شد تا روی ساعت دیواری اتاقش؛ ده و پنجاه دقیقه! تامل نکرد و رفت سراغ محمدحسین: - داداش؟ محمدحسین کتاب به دست وسط رختخوابش نشسته بود و منتظر تا چراغ‌های خانه خاموش شود، با صدای مصطفی نگاهش را از روی کتابی که دستش بود برداشت و به قد و بالایش داد و گفت: - این داداش گفتنت بی‌طمع نیست، کجا باید ببرمت؟ مصطفی مردۀ این فهم و محبت محمدحسین بود. دو روز بود که از دانشگاه آمده بود، این مواقع دست به سینۀ اوامر اهل خانه بود، همان‌طور که می‌رفت تا لباسش را بپوشد گفت: - قربونت، یک دقیقه دیگه کنار ماشینم! کتاب را بست و ناامیدانه نگاهی به متکا انداخت و غر زد: - چاره‌ای نمی‌ذاری! . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- 🌙 - فقط باید زل می‌زد توی چشم‌‌های درخشان بابا... @SAHELEROMAN | ساحل رمان
رفقای ساحل رمانی! لیست کامل کتاب‌های سرکار خانم رو ازمون خواسته بودید. ایشون‌ هستن!👐🏻😎 . . [قصه‌ی قهرمانان وطن🇮🇷] • از او - قصه شال • از او - عبدالمهدی • از او - ناخدا رحمت • از او - مادر شمشادها • از او - هنوز سالم است • از او - چهار قصه شورانگیز ● [جیبی‌های شگفت‌انگیز🪄] • پدر • مادر • سعید • خواهر • امیر من • امام من • معصومه • امام رئوف • حاج‌قاسم ۱ • حاج‌قاسم ۲ • محبوب من • سفر بیستم • میر و علمدار • دل های امیدوار • صاحب پنجشنبه‌ها • میر و علمدار مصور • آرزوی شیرین ● [رمان‌هایی از زندگیِ تو🫂] • اپلای • من نه ما • راز تنهایی • شطرنج‌باز • از کدام سو • هــــــوای من • سو من سه • مثبت یـــک • سیاه‌صورت • رنج مقدس۱ • رنج مقدس۲ • زنان عنکبوتی • عشق و دیگر هیچ
ساحل رمان
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت شانزدهم - مصطفی! و لحظه‌ای بعد خواند: - خوب که جواب
••🫀🪐 . . •| رمان عاشق شو |• فصل سوم / قسمت هفدهم طول مسیر تا خانۀ جواد را محمدحسین گفت و خندید. مصطفی هم همراهی کرد اما نه از ته دل. با خودش فکر می‌کرد که جواد را می‌برند یک دور بستنی و آبمیوه و حالش خوب می‌شود. نمی‌دانست که چه می‌خواهد بشنود. نیم ساعتی کشید تا در خلوتی تقریبی شب به کوچه‌ای رسیدند که جواد تکیه به دیوار یکی از خانه‌هایش داده بود. سوار که شد محمدحسین بی‌هیچ حرفی راه افتاد سمت خانه‌ای که این موقع شب تنها درِ باز خانه‌های شهر بود و هرکسی با هرحالی می‌توانست برود، بماند و بگوید. تا شهرِ ری برسند و وارد حرم عبدالعظیم حسنی بشوند، ساعت از نیمه گذشته بود. اما مهم ساعت نبود، حال جواد بود که در ماشین و طول مسیر به حرف‌های مصطفی فقط گوش کرد؛ نخندید، نگفت، نخواست، نخوابید و حتی شاید نشنید و فقط ساکت بود. محمدحسین ترجیح داد جدا شود از دو نفری که یکی پر بود از حرف‌ها و یکی متحیر بود میان حال و احوال، گوشۀ دنج رواق خلوت حرم عبدالعظیم حسنی جواد خودش را رها کرد و سر به دیوار گذاشت و مصطفی رفت زیارت کرد و با لیوانی آب آمد کنارش و تکیه به دیوار زد و گفت: - لبات خشک شده! جواد با مکث لیوان آب را گرفت و نگاهش نکرد. تشنه‌اش بود اما معده‌اش تلاطم داشت. از وقتی که آمده بود حرم به یک حال دیگری افتاده بود که نمی‌شناختش، نمی‌توانست ارتباط برقرار کند، اما حس می‌کرد این خانه صاحبی دارد که با محبت هوایش را دارد، هوایی اویی که فراری بود، . . . ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊@SAHELEROMAN | ساحل رمان