#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت92🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آموزشگاه..
امروز تمام دنیا بد باشه من خوبم..
خیلی خوب..
در آموزشگاه باز و حسامم مثل هرروز پشت میزش نشسته بود..
-سلام..صبحتون بخیر..
بلند شد..
+سلام همچنین...
سرشو انداخت پایین و با لبخند ادامه داد،
+خداروشکر، نه به خاطر اتفاق بدی که ممکنه بین پسر عمو و عموتون افتاده باشه ، بخاطر حل شدن موضوعی که برام حکم مرگ و زندگی داشت...
تو دلم الحمدلله ای گفتم و حرفای حسام رو با لبخند تایید کردم..
با شور شعف بیشتری اون روز کار کردم..
میدونستم همه چی حل شده و قرار نیست دنیا به نفعم نچرخه..
مامان زنگ زده و ازم خواسته هرچه زودتر برم خونه..
حسام اصرار میکرد باهام بیاد ولی دلیلی نداشت برای اومدن..
تنهایی راهی خونه شدم..
وقتی رسیدم دم کوچه چمدونای پشت در خونه ی عمو توجهم رو جلب..
مستقیم رفتم اونجا..
عمه رو به روی عمو مرتضی ایستاده بود و با اشک یه چیزایی براش میگفت..
زن عمو هم با تمام فخری که میتونست بفروشه کنار مامان...
حق داره فخر بفروشه خب..
خبر داره بابا یه دوره ای ورشکست شد..
هیچی نداشت..
حتی نون شب..
خبر داره علی مثل پسر خودش تا دکتری درس نخونده و فوقشم به زور گرفت...
خبر داره مامان طلاهاشو فروخت..
دست اخر هم زندگی تو فرنگ کجا و زندگی روستایی کجا...
-اومدی مامان؟!
+جونم عزیزم..
سلام زن عمو..
جواب سلامم رو نداد زن عموی با کلاسم خخخ
و رو به مامان ادامه دادم..
+مامان عمه چیشده..
-عموت میخواد برگرده اونور...
+بهتر..
خب زن عمو هم ناراحت بود از پسرش و هم احتمالا از دست دادن عروس گلی مثل من...
-من نمیدونم چرا ثریا خانوم انقد اصرار دارن...
+وا خب زن عمو داداششه ها..
اومده بوده مثلا بمونه نره..
و بازهم از اینهمه صحبتم با زن عمو برگردوندن چهره ش از من نصیبم شد..
+داداش باید من بمیرم که تو بری اصلا
جیغ عمه و حرف کوبنده ش عمو رو ساکت کرد..
تک خواهر بود دیگه..
جراتشو داشت دستور بده..
حتی به داداش بزرگه ش و بزرگ فامیل..
و خب انگاری حرفش خریدار داشت که تو بغل عمو جا گرفت و بوس از موهاش شد نصیبش...
و این یعنی این "تو بردی"
چقد سخت بود پذیرش این موضوع برای زن عمو که جوری دسته ی چمدونش رو رها کرد و عقب گرد به سمت اتاقشون ، که چمدون خورد زمین و مامان آروم "خاک به سرمی" گفت و من ریز ریز خندیدم..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت92🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 با حال بهتری از خواب بیدار شدم و رفتم سمت آ
سلام دوستان:
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت93🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
+بابا؟!
عمو امتناع میکرد از اینکه حتی محمد صادق رو ببینه چه برسه به اینکه باهاش حرف بزنه..
ولی صادق باید برمیگشت اونور آب بهرحال زن داشت...
و این دم آخری دلش خداحافظی جانانه از پدرش رو میحواست...
که باز هم اگر عمه نبود معلوم نبود این پسرک بیچاره چطور باید طعم بوسه روی دستای پدرش رو میچشید..
+مرتضی خلاف که نکرده پسرت عاشق ش ه زن گرفته هرچند بیجا کرده که بهت نگفته ولی خب از ترس و حجب و حیاش بوده..
-از حجب و حیاش بوده که بدون اجازه وخبر من زن گرفته؟!
+تو ببخشش
-ثریا هی منو نیار پایین
+بمیرم اگه قصدم این باشه..
خدانکنه ی عمو خیلی نامحسوس بود...
+بابا من ته همه ی این ماجرا پسر شمام و عاشق شما
تهش من برمیگردم دقیقا همینجا
تهش من برای شما میمونم و شما برای من
بابا ببین سها هم گناه داشت اخه با اجبار...
چشم من اشتباهمو قبول دارم که بهتون نگفتم ولی خب فرصت جبران بهم بدین...
ببینید الان من میخام برم بابا
خفه میشم نخواین ببخشینم..
چقدر فیلم هندی بلد بود این محمدصادق و رو نمیکرد...
دل منم کباب شد چه برسه به عمو که پدرشه..
-برو سفرت بی خطر...
بقیه ی ماجرای شما دوتا رو با محسن تصمیم میگیریم..
صادق معطل نکردو دست عمو رو بوسید...
و باز هم خداروشکر که با لبخند رفت و قول داد همراه زنش برگرده...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
محمد صادق رفت و خیلی زود از تب و تاب اون چند روز پر استرس کم شد..
روز جمعه بود امروز و سه روز تا محرم..
مامان نذر داشت هرسال این موقع ها
امسالم مامان حسام اومده بود کمک..
اما این بار یه عنوان دیگه هم داشت جز خاله نسرین...
مادر کسی بود که نهایتا تا آخر ماه محرم یه سر به خونمون میزد برای خواستگاری و این موضوع رو همه میفهمیدن...
-نسرین خانوم برای آقا حسامم بکشید جدا بذارید گفتین روزه ست..
راست میگفت مامان..
دو سه روزی بود دقت کرده بودم حسام روزه میگرفت..
+چشم میکشم براش...
نوبرونه شو میبرم برای پسرم...
منظورش اولین کاسه بود...
پروانه نشست کنارم...
-میدونی چرا حسام سه روزه روزه گرفته؟!
تعجب کردم
مگه روزه دلیل میخواست..
-علی میگه منو حسام از بچگی قرار بستیم هربار یه گناهی کردیم که بعدش عذاب وجدان امونمون رو برید،سه روز روزه بگیریم...
حالا برو ببین برای کدوم گناه حسام خان روزه گرفته...
بعدم با خنده بلند شد و رفت...
٭٭٭٭٭--💌 # ادامه دارد💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت94🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
شبهای ماه محرم با تمام عظمتش پیش روی ما بود..
لباس مشکی هایی که برتن کردیم..
کوچه هایی که مشکی پوش شد..
هییت و دسته هایی که دوباره رونق گرفتن..
دم در هر خونه ای پرچم "یاحسین" و "یاابالفضل" شور و هیجان دلچسبی به پا کرده بود..
آدم دوست داشت تمام این حس و حال خوب رو یکجا نفس بکشه..
آماده بودیم بریم هییت..
علی و بابا زودتر رفته بودن..
+سها تو چادر نمیخوای؟!
ذهنم رو میبرد جاهای خیلی دور..
فاصله و خاطره هایی که دوستش نداشتم..
ذهنم رو میبرد شبی که تو اشک و گریه هام میلرزیدم...
اون شبی که چادر زهرا اشتباهی رفت سرم..
من چقدبی وفا بودم به چادری که با یک باد اومد و یه شب میون دویدنام با بادی هم رفت...
یادم رو میبرد به اون شبی که صبح خیابونارو بالا پایین کردم..
چقدر تنها بود و این روزها اسمش رو میذارم "نادونی"
چقدر نادون بودم روزهایی که کله م پر از یه اشتباه و به ظاهر زیبایی بود..
دل و ذهن و تمام حواسم پـَرت #عشڨبیثمرے بود که روزای پر هیجان جوونیم رو خراب کرد..
از ته دل آهی کشیدم و با تکون دادن سر جواب منفیم رو به پروانه رسوندم..
مانتو مشکی بلندم روپوشید و روسری ساتن براق مشکیم..
-خوبی حالا نمیخواد هم چادر باشه..
+اهوم..
راه افتادیم سمت حسینیه..
تو دلم یه شوری به پا شد..
یه حس خوب که باید دنباله ش رو میگرفتم..
یه حس خوب که باید محکمش میکردم..
پایه هاش رو قوی میکردم..
با گوش دادن به روضه ها و مداحیا، فهمیدم حال خوب اینجاست...
گوشیم رو در آووردم و تو دفترچه یادداشتش نوشتم
"بسم الله
حال دلمان خوب نبود
روضه برپا شد.."
تاریخ زدم ۳/۸/۹۵
چه تاریخ قشنگی بود وقتی وصل شد به هدیه ای که علی بهم داد...
یه سر بند مشکیه "یازهرا"
که تا رسیدن به خونه هدیه ی داداشیم میدیدم و روی چشمام جا داشت..
اما سبحان طاقت نکرد و گفت،
"حسام داده تو نگهداری، امشب بسته بوده پیشونیش"
از اونجا به بعد روی قلبم جا داشت تا وقتی دوباره برسونمش به صاحب اصلیش...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت95🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضوع رو گفت، بابا با خنده اما جدی روبه علی گفت:
+بنظرم وقتش رسیده که رسمی بشه این موضوع..
وخب اولین نفری که از تعجب ته خیار موند تو حلقش و با کمک دستای علی نفسش برگشت، خود سبحان بود...
-واااا دایی حالا برا یه سربندی...
خوبه دستمال قرمز نفرستاده بچه...
+سبحااان..
-جونم مامان دلتون هوس عروس کرده...
میگیرم برات😍
احساس سنگینی نگاهی مجبورم کردم سرمو بلند کنم بین اون بحثی که من باید نگاهمو میدوختم زمین و خجالت خرج صورتم میکردم...
صاحب این نگاه علی بود...
با لبخند گرم و برادرانه ش انگاری میگفت، دیدی همه چی درست شد؟؟؟
لبخند زدم و در جوابش گفتم..
دیدم همه چی درست شد...
اونشب با فکر به تموم اتفاقای قشنگ پیش روم، گرم خواب شدم..
فکرشم نمیکردم صبح که از خواب بیدار شدم و طبق هرروز با موهای ژولیده و آشفته میرم پایین با خاله نسرین رو به روبشم که با ذوق و شوق زیادی داره برای مامان تعریف میکنه از من و خوشحاله که قرار زندگیش بیوفته دست من...
قبل از اینکه بتونم برگردم بالا نگاهش بهم افتاد..
+سلام عزیزم...
دستی به موهام کشیدم از خجالت..
+سلام خاله صبحتون بخیر ببخشید منو...
خندیدن ریز ریز با مامان...
-میبینی نسرین خانوم بعدا نگی دخترش تنبل بود..
خاله هم با لبخند ادامه داد...
+دختر خانوم تنبل شما آروزی حسام منه...
حرفش اندازه ی ده سال شادی کاشت تو دلم...
برگشتم اتاقم...
همونطور که میخندیدم...
مامان حسام اومده بود از بابا اجازه بگیره برای خوندن یه صیغه محرمیت ساده...
این بین مخالفت عمو یه جوری کرد حال دلمونو...
+اخه به این سرعت که نمیشه...
-داداش شما ایران نبودی نمیشناسیشون ما همسایه دیوار ب دیوار بودیم...
+اخه محسن این پسر شغلش درست حسابی نی درس خونده ست یا نه، اصلا فامیلی چیزی، کسیو داره ازش حمایت کنه...
-آقا مرتضی بزرگتر سها شما و آقا محسن هستین
ولی این آقا پسر هم درسشونو خوندن هم الحمدلله با اینکه حمایتی از طرف کسی نشده بازهم تونسته موفق باشه
کارش رو به راهه و ماشین و خونه هم داره...
استرس تو جونم افتاده بود که حرف بعدیه عمو دلیلش شد...
و الحمدالله برای من اهمیتی نداشت این تهدیدش...
"نه سها و نه حسام هیچکدوم از سهم الارث فامیلی ، سهمی ندارند
من نمیتونم میراث پدرم رو بسپارم دست غریبه"
انگاری قرارشون با بابا برای ازدواج منو محمد صادق هم همین بود...
لبخند زدم به روی عموی مهربونم و زیرلب گفتم...
"فدای آرامشی که قراره کنار یه مرد خوب داشته باشم ، حتی اگا فامیلی نداشته باشه"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
[.. بسم الله الرحمن الرحیم..]
💙 نامه ای از سوی پروردگار به همه ی انسان ها سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرده ام و نه با تو دشمنی کرده ام.
💙افسوس که هرکس را فرستادم تا راهی پیش پایت بگذارم او را به سخره گرفتی (یس 30)
💜و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی (انعام 4)
💙و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام (انبیا 87)
💜 و مرا به مبارزه طلبیدی (یونس 48)
💜و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی چیزی از تو بگیرد نمی توانی از او پس گیری (حج 73)
💙پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشم هایت از وحشت فرو رفتند و تمام وجودت لرزید چه لرزشی , گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم می کنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی (احزاب 10)
💜تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی که من مهربانترینم در بازگشتن (توبه 118)
💙 وقتی در تاریکی ها به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی (انعام 63-64)
💜این عادت دیرینه ات بوده است هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و هر وقت سختی به تو رسید از من نا امید شده ای (اسرا 83)
💜آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت?(شرح 2-3)
💙غیر از من که برایت خدایی کرده است?(اعراف 59)
💜پس کجا می روی?( تکویر 26)
💙پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری (مرسلات 50)
💙 چه چیزی جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که میبینی خودت را بگیری(انفطار 6)
💜مرا بیاد می آوری من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن کنند تا قطره ای باران از خلال آنها بیرون آید و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی و این در حالی بود که پیش از فرو افتادن آن قطره باران نا امیدی تو را پوشانده بود (روم 48)
💜من همانم که میدانم در روز روحت چه جراحت هایی بر می دارد و در شب روحت را در خواب به تمامی باز می ستانم تا به آن آرامش دهم و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزم و تا مرگت که به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم (انعام 60)
💜من همانم که وقتی میترسی به تو امنیت می دهم (قریش 4)
💜 برگرد مطمئن برگرد (فجر 28)
💙 تا یکبار دیگر دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم ( مائده 54)
_____________
ارسالی در سایت از #خانمنازنین
انشاءالله عاقبت بخیر بشن♥️
معراجعاشقانه🇵🇸
#نیمهیپنهانعشق💔 #پارت95🍃 نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚 وقتی سبحان برای خودشیرینی پیش بابا این موضو
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت96🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
و چه جالب بود که دست تقدیر من رو کنار کسی قرار داد که از پنج سال پیش همین حوالیم بوده..
دقیقا همین نزدیکی...
حسام بود و من...
من بودم و اون...
دقیقا کسیکه روزی که میخواستم کد رشته هامو وارد کنم خواست حرفشو بزنه و نذاشتم..
گفتم "ادامه نده"
الان چه مشتاق بودم برای ادامه دادن..
رو به روم نشسته بود..
من سرم پایین بود و اون بدتر..
من عرق میرختم و اون بدتر...
هیچوقت فکر نمیکردم این لحظه انقدر سخت باشه برام...
سبحان میگفت استرس نداره که حسام خودمونه..
همونی که یه روز کامل رفتی آموزشگاهش خل بازی در اوووردی و پنج سال هی بهش گفتی نه...
خندیدم..
از چشم حسام دور نموند..
+سها خانوم من نمیدونم چی بگم شما همه ی منو بلدید و منم الحمدلله از شما باخبرم..
اگه صحبتی هست شما بفرمایید
چیزی نگفتم..
دنبال واژه و کلمه میگشتم که دوباره خودش ادامه داد...
+اینکه آقا مرتضی چه شرطی کردن با شما به گوش من رسیده..
پرروییه که الان اینجام..
ولی یه چیزی ته دلم امیدوار بود به خانومی شما که رسیدم تا دم در خونتون...
و خب این بین روحیه ای که سبحان میداد هم بی تاثیر نبود..
من خندیدم و اون هم..
و ادامه داد..
+امیدوارم یه روزی بتونم جبران کنم این حجم از اعتماد و خب خوبیه شمارو..
و اینکه ببخشید منو که همه چی انقد یهویی و عجله ای شد..
فکرشم نمیکردم یه سربند اقا محسن رو ناراحت کنه و باعث بشه...
البته بازهم سبحان کار درستی نکرده...
اگه اجازه میدادم دقیقا ایشون تا فردا تعارف تیکه پاره میکردن و منه بدبخت باید گوش میدادم هرچند حرفای جدیم رو گذاشته بودم برای بعدا...
+آقا حسام شما چه گناهی مرتکب شدین؟!
تعجبش به شکل فوق العاده زیادی نشون داد و اونقدی باسرعت سرش رو آوورد بالا که گردنش صدا داد..
تو دلم میگفتم "خاک برسرت که بچه ی مردم رو سکته دادی"
+نه نه منڟورم اینه که چرا سه روز روزه گرفتین..
یعنی چیزه...
علی میگه....
اسم علی که اومد خندید..
نفسمو آڔاد کردم و گفتم خداروشکر...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت97🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
با انگشت اشاره ش پشت کله ش رو خاروند...
+چیزی نبود که شما نگرانش بشید بخدا..
خندیدم
-نگران نیستم..کنجکاوم بدونم..
+سها خانوم شما از این به بعد با اخلاقای پنهونی من بیشتر آشنا میشین..
با لبخند ادامه داد...
+یکیش هم این..
بعضی گناه ها هستن که برای آدم عذاب وجدان میارن..
مثلا اینکه یکم فقط یکم صمیمی با نامحرمی حرف بزنی که دوستش داری و میدونی قرار محرمت بشه و تو شرایط سخت مجبور باشی دلداریش بدی...
وقتی این گناه رو مرتکب بشی و بترسی که از اینکه خدا جواب بده کار خطات رو مجبور به توبه میشی مجبور به غلط کردم و بایدخودتو تنبیه کنی...
منم خودم رو تنبیه کردم..
بایدم تنبیه میکردم...
نمیدونم درست باشه یا نه...
اونقدری این خوبیش برام هیجان آور بود که نمیتونستم حرفی بزنم..
از پشت پرده ی اشکام فقط نگاهش میکردم...
و
به این فکر میکردم..
حسرتی که یه سال پیش میخوردم کجا و حسرتی که از الان تا اخر عمر میخورم که چرا من انقدر بد بودم و بی لیاقت که اندازه ی پنج سال حسام ماجرای زندگیم رو از خودم دور کردم...
اشکم ریخت..
ساده و راحت...
نگاهش که به اشکام افتاد با اشاره ی سر پرسید چرا..
با دستام صورتم رو پاک کردم...
همونموقع سبحان و علی رسیدن...
-بحححح اینارووو
حسام بلند شد....
من همچنان دستم به صورتم بود که سبحان متوجه شد..
+گریه ش انداحتی حسام خاک تو سرت هنوز نبردیش و ....
-سبحااان چه خبرته خب...
علی اومد نزدیکم..
اونم انگار اشکام باورش شده بود که با حرکت سر پرسید چرا...
-هیچی داداشیم..
لب زد..
+حسام..
نذاشتم ادامه بده...
آروم گفتم..
"بهترینه"
علی از آسودگی نفسی کشید و شاید از شادی بود که پس گردنی زد سبحان و گفت
+بچه چیکار حسام داری برو بریم کار داریم..
سبحانم دست حسام رو گرفت و با خودش کشید رو به بیرون از اتاقم..
لحظه ی آخر برگشت سمتم و این بار محزون پرسید چرای اشکام رو..
لبخند زدم و با حرکت لبام گفتم..
"خوبم"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت98🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
بلند شدم صورتمو شستم..
لحظه ی اخری که داشتم از اتاقم خارج میشدم نگاهم خورد به قرانی که روی میز تحریرم بود...
برگشتم..
رفتم بردارم، قاب عکس روز جشن تولدم تو همون پارک و دورهمی با بچها توجهمو جلب کرد..
برداشتمش..
همه لبخند میزدن توی عکس..
حسام علی سبحان استاد و سحر، من ولی غمگین بودم..
با دلشوره و استرس ایستاده بودم پشت کیکی که سهم اون روز من رو فقط باید لبخند رقم میزد...
اما به لطف یه عشق....
دوست نداشتم اسمشو بذارم عشق..
حیف بود براش..
به لطف یه #توهم غمگین تر از بقیه بودم..
قاب رو برداشتم و عکس رو از توش کشیدم بیرون..
دقیقا از روی صورت استاد شروع کردم به پاره کردنش...
با ذوق پارش کردم..
-از امشب هیچ ردی از شماها نباید حتی تو ذهنم باشه، چه برسه به زندگیم...
همشو ریختم تو سطل آشغال...
قرآن رو برداشتم..
گذاشتم روی قلبم..
چشامو بستم..
-میشه حالم خوب بمونه؟!
چند بار قران رو بوسیدم و آروم گذاشتم سرجاش...
چادر سفیدم رو پوشیدم و رفتم بیرون..
پروانه اومد استقبالم..
دستمو گرفت و کنار خودش نشستم..
+آقا محسن اگه اجازه بدین خود حسام صیغه رو بخونه
که بچها مشکلی برای تا موقع ازدواج نداشته باشن...
سبحان زیر لب و آروم گفت..
-خوده آقا محسن در خواست داشتن که...
علی پخی کرد و جلوی خنده ش رو گرفت..
حسام متوجه عرض سبحان شد ولی واکنشی نداشت..
+خواهش میکنم نظر بنده هم همینه..
حسام اشاره زد به علی و در خواست قرآن کرد..
علی بلند شد و اولین قرآنی که پیدا کرد رو آوورد و داد حسام..
+بابا..
نگاه بابا روی من بود..
اشاره کرد بلند شم و کنار حسام بشینم..
دست پروانه رو یه فشار کوچیک دادم و بلند شدم..
با دو تا قدم خودم رو رسوندم کنارش و با فاصله نشستم..
گلوش رو با سرفه ی کوچیکی صاف کرد و زیر لب بسم الله گفت..
با چه احساس قشنگی شروع شد وقتی به پدرم نگاه کرد و گفت؛
-اجازه هست..
و بعد هم رو به مادرش..
لحظه های خیلی قشنگی پر از استرسی بود برام...
این بار حسام بلند تر گفت
"بسم الله الرحمن الرحیم"
و چندتا عبارت عربیه دیگه..
و سهم من از گفتن همه ی اونا گفتن "بله" ی کوتاه و کوچکی بود..
هرچند که حسام عبارت "قبلت" رو از من خواست...
و یه دونه سکه و سفر مشهدی که این بین شد نحله و هدیه از این عبارتهای عربی زیبا...
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت99🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے 📚
دوست داشتم چشمام رو ببندم و تا آخر عمـر ثبت کنم این صحنه های قشنگ رو..
جمعیت سیاه پوشِ عزادار امام حسین..
وسط صحن انقلاب حرم امام رضا...
اشکایی که تو چشام دو دو میزد و سری که هی دوست داشت بچرخه سمت چپ و ببینه اونی که ساخته بودم باهاش تموم آینده م رو..
رو به حرم ایستاده بود مـرد مشکی پوشم و آروم آروم و بی پروا اشک میریخت..
تسبیح تو دستش منو برد روزی که برای دومین بار اومدم عاشق چادر شم..
چند روز بعد ازمحرمیت دقیقا عصر تاسوعا که طبق سنتهای قبل با هییت محله بودیم و میرفتیم تا دارالرحمه، وقتی از کنار پاساژ ملزومات حجاب رد میشدم و دلم خواست برای حسام تسبیح فیروزه بخرم..
حسام متوجه میشه و پشت سر میاد..
درسته هدیه شو دید ولی هدیه ای بهم داد که شد تاج بندگیم..
وقتی تسبیح رو دادم دستش...
دستم رو گرفت..
-نوبت منه..
خندیدم..
و افتخار کردم به قرمزی چشماش که از اشک برای صاحب عزای اون روز بود..
+نوبت تو..
خندید..
از اون خنده های قشنگی که هی بیشتر نشون میداد نجابتشو..
دستمو گرفت برد راست وسط چادرای مدل به مدل..
+منو چادری میخواستی؟!
-تورو همین مدلی که هستی میخوام..محرم چادری میخوام..
مگه میشد بهش بگی نه..
مگه میشد ناراحت شی ..
مگه میشد روش رو زمین بندازی...
انتخاب کردم یه چادر ساده رو از همونجا گذاشتم سرم..
دست تو دست هم که برگشتیم بین جمعیت عزادار، زیر گوشم آروم زمزمه کرد...
\°👣°\رفـتـن بھ هیئتــ
/°💛°/با شمــا
\°✋°\یعنے ڪھ بنده
/°📖°/اجــر دعاهاے
\°🌸°\قنوتـــم
/°😍°/را گــرفتــھ م
هرروز و هر لحظه با خودم فڪر میڪنم..
شاید بخاطر دعاهای حسام باشه که، منم عاقبت بخیر شدم..
٭٭٭٭٭--💌 #پـایـان 💌 --٭٭٭٭٭
امیدوارم خوشتون اومده باشه و برداشت های مفیدی از این رمان کسب کرده باشید🌸
هدایت شده از شهید مصطفی صدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 💔
لحظه های آخر دو تا شهید مدافع حرم ((((:
#شهید_حسین_مشتاقی ❤️
#شهید_سید_رضا_نریمان 💔
@ShahidMostafaSadrzadeh
معراجعاشقانه🇵🇸
#کلیپ 💔 لحظه های آخر دو تا شهید مدافع حرم ((((: #شهید_حسین_مشتاقی ❤️ #شهید_سید_رضا_نریمان 💔 @Sha
ما هم مشتاقیم...
مشتاق شهادت...♥️
یاعلی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
گاهی وقت ها از دل یک سخنرانی اقتصادی درسی که لازم داری را میگیری. یک درس اخلاقی.
بعد از مصاحبه امشب، شور و شعفی خاص در وجودم شکل گرفت. نه بخاطر اینکه دنبال توجیه وضعیت کشورم یا مثلا چون به او رای داده ام، حالا منتظرم شرمنده نشوم. ابدا!
شور و شعفم بخاطر این بود که زندگی مجاهدانه را که مدتی فراموش کرده بودم رییس دولت کشورم به من یادآوری کرد.
اینکه برای رضای خدا از آبروی خودت هم بزنی.
مدت ها بود اخلاقیات از فضای ملتهب کشورم بدور بود.
حس انسان هایی را دارم که به منبع تازه ای از امید و نور رسیده اند.
حتی اگر تلاش ها ناکام باشد و به جایی نرسیم.
از نقدها و ناگواری ها و توهین ها نهراسید دوستان. برای انقلاب نترسیم.
اگر مملکت زیر و رو هم بشود خب قطعا خدا قومی بهتر از ما را برای محافظت از دینش میآورد. خدا دینش را رها نمیکند.
این من هستم که باید نگران خودم باشم و با دیدن مشکلات، ایمانم بالا و پایین نشود.
باید فکر خودمان باشیم. خدا نمیگذارد ما بگوییم انقلابی هستیم و از زیر امتحان فرار کنیم
باید آزمایش بشویم و جواب پس بدهیم که تا کجاها حاضریم از قلمرو حق دفاع کنیم.حتی جایی که در ظاهر همه چیز وارونه شده.
درس اخلاق امشبم را مدیون رییس دولت هستم.
نصرت خدا و اهل بیت همراه تو باد.
#هیام
@khoodneviss
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#لطفاتاآخرببینید
❌ آگاهانه برخورد کنیم ....
و تحت تاثیر فضاهای جو ساز نباشیم❌
جناب آقای دکتر رئیسی همون کسی هست ک دشمن از اول باهاش مخالف بود چون خدا پسند بود چون اهل ایمان بود چون اهل عدالت بود...
مطمئن باشید برا هر کاری دلیل منطقی دارن
#صبورباشید
هدایت شده از 🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌌 لالایی گلِ رویا
تو این شبایِ دنیا
خیلی غریبه آقا...
🔘 #لالاییدورانغیبت...
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
Hossein Khalaji - Salam Hameye Zendegim (128).mp3
2.91M
#مداحی
#سلامهمهیزندگیم♥️
ب وقت دلتنگی...
اللهم الرزقنی کربلا فی الدنیا💔
هدایت شده از 😁 جوک حلال 😎
دکتر الهی قمشه ای:
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ که ﺑﺪﺍﻧﯽ چقدﺭ
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﻬﻢ ﻭ ﻋﺰﯾﺰ ﻫﺴﺘﯽ؟
کاﻓﯿﺴﺖ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﺮﺍﻏﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﯿﺮﯼ !
ﻧﻪ ﺍﯾﻨکه ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮﺱ کنی؛ ﻧﻪ ﻫﺮﮔﺰ .
ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﻭﻇﯿﻔﻪ ﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺍﺯ ﺣﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کن.
ﺩﺭ ﺍین صورت ﯾﺎ ﺩﻟﺘﻨﮕﺖ می شوند ﻭ ﯾﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ می ڪنند !
ﺍﮔﺮ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻧﺖ ﺷﺪﻧﺪ ﻗﺪﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻥﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﻗﯿﻤﺘﯽ که ﺷﺪﻩ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ کنار ﺧﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ
ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺖ کرﺩﻧﺪ، به رﺍﺣﺘﯽ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﺸﺎﻥ کن
ﻫﻤﯿﺸﻪ «ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ » ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ، ﻧﺸﺎﻧﻪ ﻋﻘﻞ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻧﯿﺴﺖ....
🖤 @mezahotollab 🖤
هدایت شده از 🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
36.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #استوریغدیر
نور علی توی وجود شیعه موج میزنه
راه علی راه تموم خونواده ی منه....🌹🍃
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست💚
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
هدایت شده از 🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
AUD-20220418-WA0017.mp3
5.76M
#صوتفوقالعادهزیبا
✨دعای زیبای ال یاسین
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
هدایت شده از 🕊️عشـــ❤ـــقآسمانے🕊️
41.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #استوریغدیر
هر کی عیدیشو میگیره از در خونه ای
از در خونه ی زهرا عیدی میدن به ما
#فقطحیدرامیرالمؤمنیناست💚
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
معراجعاشقانه🇵🇸
📲 #استوریغدیر هر کی عیدیشو میگیره از در خونه ای از در خونه ی زهرا عیدی میدن به ما #فقطحیدرامیرال
عالم اینجور آقایـ♥️ــی هیچوقت ب عمرش ندیدهـ!