♦️هر دو «سردارزاده» بودند و هم دانشگاهی. درسشون که تموم شد، شدند #همکار دست تقدیر #همرزمشون هم کرد👥 در جبهههای سوریه، برای دفاع از حریم اهل بیت.
♦️آخه هر دو، عاشق❤️ سینه چاک #امام_حسین بودند. ↼یکیشون شد؛ #فرمانده تیپ سیدالشهدا ↼یکیشونم #تخریبچی تیپ سیدالشهدا✅
♦️القصه؛ #تخریبچی زودتر شهید شد🕊 اونم چه #شهیدی...! فرمانده هرچی که تو روضهها خونده و شنیده بود حالا به چشم میدید😔 یه پتو آورد و شروع کرد به #جمع_کردن گلی که پرپر شده🌷 بود.
♦️تخریبچی شو تو بغل گرفت💞 و گفت: ای بیمعرفت! #رفتی و منو با خودت نبردی؟ اما تخریبچی بیمعرفت نبود. سه روز🗓 بعد اومد سراغ فرمانده. دستش رو گرفت و #باهم پرکشیدند🕊 تا خود خدا. همونجایی که #حسین(ع) ساکن بود.
♦️خلاصه قصه شون هم شد:
⇜عشــ💖ـقِ سیدالشهدا
⇜ #تیپ سیدالشهدا
⇜محضر #سیدالشهدا
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
(حاج عمار) فرمانده تیپ سیدالشهدا
#شهید_روح_الله_قربانی
🌷 یادشون کنیم با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺳﻦ ٧٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﭼﺎﺭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ
ﺩﺭ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﺪﺕ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻗﺎﺩﺭ
ﺑﻪ ﺩﯾﺪﻥ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﻭ ﻣﺼﺮﻑ ﺩارو ،
ﺩﮐﺘﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻋﻤﻞ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﺩﺍﺩ و ﻣﺮﺩ
ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ . . .
ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻣﺮﺧﺺ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ بیمارستان ،برگ تسویه
حساب ﺭﺍ به پیرمرد ﺩﺍﺩن تا هزینه ی جراحی
را بپردازد .
پیرﻣﺮﺩ همینکه برگه را گرفت ؛ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ
ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔتن ﻣﺎ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺗﺨﻔﯿﻒ
ﺑﺪﻫﯿﻢ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ .
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﻔتن ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﺨﺎﺭﺝ ﺭﺍ ﻗﺴﻄﯽ بگیریم
ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺷﺪﯾﺪﺗﺮ ﺷﺪ
ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪن ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭﺟﺎﻥ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ تو را ﺑﻪ
ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ. . .
نمیتوانی هزینه را ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﯼ...؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ
ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﺩ. . .
ﺑﻠﮑﻪ ﺍﯾﻨﺴﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ٧٠ ﺳﺎﻝ به من ﻧﻌﻤﺖ
ﺑﯿﻨﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﻋﻄﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ برگه تسویه حسابی ﺩﺭ
ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻧﻔﺮﺳﺘﺎﺩ .
| ﭼــــﻘﺪﺭ ﮐﺮﯾﻢ ﺍﺳﺖ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻧﻌﻤﺎﺕ
ﺭﺍ به ﻣﺎ ﺍﺭﺯﺍﻧﯽ داده ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ
ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ جز اینکه #با_او_باشیم . . . |
ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﻣﺎ ﻗﺪﺭ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﯿﻢ ﻭ
ﺷﮑﺮﺵ ﺭﺍ به جا نمی آوریم ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻥ ﻧﻌﻤﺖ
ﺭﺍ از دست بدهیم .
#خـدا
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
خیلیاشون
رفتند..؛
شهید شدند پیکرشون موند
بعد چند سال اومدند..!
و ماهنوز درگیر اینیم که چجوری کمتر گناه کنیم.
#چقدرعقبیم..!😔😔😔
همیــــن...
⚠️صرفا جهت #تلنگر
🔹گاهی از من "مذهبی"؛
تنها یک تیپ مذهبی باقی می ماند؛
🔹گاهی من "مذهبی" آنقدر درگیر پست ها و متن هایم در صفحات مجازی می شوم؛
که از خواندن روزانه چند خط قرآن یا کتب روایی،غافل میشوم؛
🔹و در پایان روز،میبینم که حتی یک دهم وقتی که در فضای مجازی
بودیم،در فضای قرآن و حدیث نفس نکشیدم....
🔹آنقدر که آنلاین بودم و اولین نفر پست های دیگران را تائید کردم؛
به فکر نماز اول وقت نبودم...
🔹آنقدر درگیر جذب حداکثری شدم که فراموش کردم "اخلاص" و "عبودیت" رمز برکت در کارهایمان است...
🔹آنقدر که به فکر آبروی خود، و برانگیختن تشویق دیگران و تائید کردن هایشان بودم،
به فکر رضایت صاحب زمانمان نبودم ...
#حیا
حرمت زن
نه اختصاص به خود زن دارد
نه مال شوهر
و نه ویژه برادران
و فرزندانش می باشد
همه ی اینها اگر رضایت بدهند
قرآن راضی نخواهد بود
چون حرمت زن و حیثیت زن به عنوان حق الله مطرح است .
حجاب زن حقی است الهی
عصمت زن "حق الله" است
زن به عنوان امین حق الله از نظر قران مطرح است.
زن باید این مسئله را درک کند که حجاب او تنها مربوط به خود او نیست تا بگوید من از حق خودم صرف نظر کردم
حجاب زن مربوط به مرد نیست تا مرد بگوید من راضیم
حجاب زن مال خانواده نیست تا اعضای خانواده رضایت دهند .
حجاب زن حقی الهی است ...
و مانند دوره ی جاهلیت پیشین آرایش و خودآرایی نکنید (احزاب ۳۳)
#شهیده_زینب_کمایی
یاد شهدا با #صلوات
#پوتین_معشوق....!!
🌷بسیار مهربان و شوخ طبع بود. مشکلات کاری را به خانه نمی آورد. خیلی به مشورت اهمیت می داد. برای نظر زن ارزش زیادی قائل بود. بیشتر وقتها از رفتار بعضی مردها که با زنان خودشان رفتار خوبی نداشتند اظهار بیزاری می کرد، روحیه همکاری خوبی داشت. اما خودم راضی نمی شدم با آن همه کار طاقت فرسایی که داشت، وقتی به خانه می آید....
🌷....وقتى به خانه مى آيد دست به سیاه و سفید بزند. واقعاً به زحمتشان راضی نبودم. ولی با این همه به من اجازه نمی داد لباسهایش را بشویم. خودش می شست و می گفت: نمی خواهم شما را به زحمت بیندازم. من هم اصرار می کردم که وظیفه منه و باید لباسهای شما را بشویم و به این کار افتخار می کنم.
🌷یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛ سر تا پایش شنی و خاکی بود. خیلی خسته بود. آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست. تا من غذا را آماده کنم، ایشان سر سفره خوابش برد. آمدم و آرام پوتینهایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت:....
🌷گفت: این وظیفه شما نیست. زن که برده نیست. من خودم این کار را می کنم. وقتی پوتینهایش را درآورد گفتم: پس لااقل جورابهایت را در بیاورم. گفت: من هر حرفی را یکبار می زنم. بعد با آن حال خستگی خندید....
🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید مهدى زین الدین
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
کانال کمیل
شهید عماد مغنیه 🔴 پرستاری، برای عماد اولین بار که دیدمش چهارده سالم بود. دوست نزدیک برادرم مصطفی ب
شهید عماد مغنیه
🔴 شروع زندگی مخفی عماد
از سازمان آزادیبخش فلسطین که زد بیرون، با رفقایش گروهی درست کردند به نام «جهاد اسلامی». در طول دهه ۸۰ میلادی این گروه بزرگترین و پرسروصداترین عملیاتها را علیه اسرائیل و آمریکا به راه انداخت که باعث شد آمریکاییها با بیشترین تلفات کاسه کوزهشان را جمع کنند و از لبنان بروند. آبان سال ۱۳۶۱، مقر تفنگداران آمریکایی در بیروت در عملیاتی استشهادی منفجر شد و ۲۳۹ سرباز متجاوز آمریکایی کشته شدند.
انگشت اتهام آمریکاییها به سمت گروه جهاد اسلامی نشانه رفت. مدتی بعد رونالد ریگان، رئیس جمهور آمریکا وعده داد که آمریکا بعد از صد سال هم که شده، دست از تعقیب عماد مغنیه نخواهد کشید. این روزها، عماد تازه بیست سالش شده بود. دیگر امکان زندگی عادی برایش وجود نداشت. عملیات استشهادی گروه جهاد اسلامی علیه مقر تفنگداران آمریکایی و چتربازان فرانسوی باعث شده بود به جز سرویسهای امنیتی اسرائیل، آمریکا و فرانسه هم به دنبالش باشند. چند سال بعد، بیش از ۱۰ سرویس امنیتی سایهاش را با تیر میزدند. زندگی مخفی عماد در آغاز دهه سوم زندگیاش شروع شده بود.
برگرفته از کتاب ابوجهاد(روایت فتح)
💠 اتکا به خدا
عملیات والفجر سه بود . حاجی می خواست از خط بازدید کند ٬ می گفت :« باید خودم از نزدیک در جریان عملیات قرار بگیرم تا بتونم وضعیت رو بهتر کنترل و هدایت کنم .»
به طرف خط در حال حرکت بودیم . همین طور که می رفتیم ٬ یک هواپیمای عراقی بالای سرمان ظاهر شد . مانده بودم چه کنم ٬ دستپاچه شده بودم . هواپیما بدجوری بالای سر ما ویراژ می داد . در این حین ٬ چشمم به سنگ بزرگی که کنار جاده بود افتاد . سریع زدم روی ترمز تا برویم و آن سنگ را پناه خود قرار دهیم . حاجی پرسید : «چرا وایستادی ؟»
گفتم :« مگه هواپیما رو نمی بینی حاجی ؟ عراقیه ! »
گفت :« خب باشه ٬ مگه می ترسی ؟»
گفتم : الانه که ما رو بزنه ٬ خیلی پایین پرواز می کنه .
با همان آرامش قبلی اش گفت : « لا حول و لا قوة الا بالله ٬ به حرکتت ادامه بده .»
مجبور بودم که اطاعت کنم .
هواپیما شروع کرد به تیراندازی ٬ چند تیر هم به عقب وانت خورد و آن را سوراخ کرد . نگاهی به حاجی انداختم ٬ دیدم آرام و بی خیال نشسته و هیچ استرسی در چهره اشمشاهده نمی شود . من هم از آن اتکا به خدای بسیار زیادی که داشت ٬ روحیه گرفتم و به راهم ادامه دادم .
◀️ راوی:ابراهیم سنجری
📚اوبرای خدا مخلص بود
🍃 @SALAMbarEbrahimm
پزشکی که از فرودگاه سوریه همراه حامد بود و در حین پرواز از او مراقبت میکرد، خیلی منقلب شده بود. سوال کردم: "دکتر حال برادرم چطوره؟!" گفت:"عینه خودشه ..!" گفتم: "چی عینه خودشه؟!"چندین مرتبه دیگر با حالی مبهوت، همین کلمات راتکرار کردوگفت: "حامد مثلهِ حضرت عباسه. وقتی اولین بار دیدمش انگارحضرت اباالفضل رودیدم."دستان قطع شده و پیکر بیچشم وبدن پر از ترکش حامد، حال همه رامنقلب میکرد.
حامد ۴۲ روز در کما بود و نهایتاً در چهارم تیر سال ۹۴ در شبهای ماه مبارک رمضان، به شهادت رسید. آن زمان بحث مدافعان حرم هنوز درمیان مردم جا نیفتاده بود. موضوع امنیتی بود و تشییع پیکرها هم خیلی با شکوه برگزار نمیشد. تشییع پیکر حامد به عنوان مدافع_حرم برای اولین بار در تبریز علنی شد. وقتی خبر شهادت به دوستانش رسید، پایگاه بسیج و هیئت های مذهبی تا اذان صبح به صورت کاملاً خودجوش و بدون اجازه از ارگانها، بنرهایش را در سرتاسر شهر نصب کردند. در واقع مسئولین در عمل انجام شده قرار گرفته بودند. تشییع با شکوهی هم برگزار شد.
#شهید_حامد_جوانی ❤️
📚راوی برادرشهید ✍
🌷یادش با #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
خاکریز خاطرات (پدر و پسر)
دلم سوخت وقتی دیدمش شبیه بابا شده بود،
خونها را شسته بودن
ولی جای زخمها و پارگیها بود
جای کبودیها، خون مردگیها.
تصاویر شهادت بابا و جهاد یکی شده بود
و یک لحظه به نظرم رسید
من دیگر نمیتوانم تحمل کنم.
باز مادر،
من و مصطفی را آرام کرد،
صورت جهاد را بوسید و گفت:
《ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده البته...
البته هنوز به تکه تکه شدن علی اکبر حسین(علیهالسلام)نرسیده...》
🎤 راوی: خواهر سردار شهید جهاد مغنیه
🌷نثار ارواح مطهر سرداران شهید فرماندهان ارشد حزبالله لبنان #صلوات🌷
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم رب الجهاد
🍃نماهنگ شهید جهاد مغنیه
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
شهید محمد حسین بشیری🌷
#مواظب_چشماتون_باشید
🌹 دو روز مونده بود از سوریه برگردیم .
محمد حسین با قرارگاه هماهنگ کرد که به داخل شهر بریم و سوغاتی مختصری برای خانواده هامون تهیه کنیم .
🌹 بچه ها لباس شخصی پوشیدن و آماده رفتن شدیم که محمدحسین سفارش هایی کرد و آخر سر گفت : بچه ها چشماتون قشنگ شده ، مواظب چشماتون باشید که گناه زیبایی چشماتون رو نگیره .
🌹 آره کسی می تونست این حرف رو بزنه که چشمای خودش پاک باشه و ما به وضوح نورانیت و پاکی رو توی چشماش می دیدم .
#شهید_مدافع_حرم_محمد_حسین_بشیری
یاد شهدا با #صلوات 🌹
#سبک_زندگی_شهدا
رفاقت تا شهادت....🌷
آقا ابراهیم توانمندیهای زیادی داشت که قدرت و آگاهی پشت آن بود. در صحبتهایش مقتدرانه حرف میزد💪. به نماز اول وقت اهمیت میداد و سعی میکرد نمازهایش را در مسجد به جماعت بخواند همیشه توسل به ائمه اطهار داشت و از روی کتابی به نام «لهوف» روضه چند دقیقهای میخواند و میگفت: «خواندن این روضهها و توسل به اهل بیت موجب میشود شیطان ازخانه رانده شود وملائکهها جایگزین آن شوند ودعاگوی اهل خانه شوند🍃 شهید به معنا و مفاهیم قرآن اعتقاد خاصی داشت برای همین هر دو در کلاسهای حفظ قرآن در جوار حرم حضرت معصومه (ع) شرکت و با یکدیگر مباحثه میکردیم. آقا ابراهیم مطالعات آزاد در مورد امام زمان (عج) و همین طور مفاهیم سیاسی نظام و مملکت داشت و با اطلاعات و آگاهیهایش از عقایدش دفاع میکرد👌
شهید مدافع حرم ابراهیم عشریه🌹
🌷یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃
💢شرح اطلاعیه در تصویر👆
🌸مصطفی به دنیا آمد🌸
🌷زمستان سال 1362بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می کردیم .ابراهیم از تهران آمد .قیافه اش خیلی خسته به نظر می رسید .معلوم بود چند شبه که استراحت نکرده ،این را از چشمهای قرمزش فهمیدم.با این همه ،آن شب دست مرا گرفت و گفت :"بشین و از جات بلند نشو .امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام ."😍
آن زمان مصطفی را باردار بودم☺️.خواستم بگویم که تو خسته ای ،بنشین تا خستگی ات در آید که مهلت نداد و از جایش بلند شد.
سفره را انداخت ،غذا را کشید و آورد ،غذای مهدی را داد و بعد از اینکه سفره را جمع کرد و برد ،دوتا چای هم ریخت و خوردیم بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع کرد با بچه حرف زدن ،می گفت :"بابایی ،اگه پسر خوب و حرف گوش کنی باشی .باید همین امشب سر زده تشریف بیاری .می دونی چرا؟چون بابا خیلی کار داره .اگه امشب نیایی .من توی منطقه نگران تو و مامانت هستم 😔
بیا و مردونگی کن و همین امشب تشریف فرمایی کن .😍🌹"
جالب اینکه می گفت :"اگه پسر خوبی باشی ."از کجا می دانست که بچه پسر است.
🌷هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت :"نه بابایی ،امشب نیا .بابا ابراهیم خسته اس.چند شبه که نخوابیده ،باشه برای فردا ."😊
این را که گفت .خندیدم و گفتم "بالاخره تکلیف این بچه رو مشخص کن ،بیاد یا نیاد ؟!"کمی فکر کرد و دوباره گفت :"قبول .همین امشب."😍❤️
بعد ادامه داد ."راستی حواسم نبودم .چه شبی بهتر از امشب ؟!امشب شب تولد امام حسن عسگری ع هم هست "بعد انگار که در حال حرف زدن با یکی از نیروهایش باشد ،گفت :"پس همین امشب مفهومه😅"
دوباره خنده ام گرفت و گفتم :"چه حرفهایی می زنی امشب ابراهیم ،مگه میشه؟!😅
مدتی گذشت که احساس درد کردم و حالم بد شد.ابراهیم حال مرا که دید ،ترسید و گفت :"بابا تو دیگه کی هستی ،شوخی هم سرت نمیشه ،پدر صلواتی؟"
دردم بیشتر شد،ابراهیم دست و پایش را کم کرده بود و از طرفی هم اشک توی چشم هایش حلقه زده بود ،پرسید :"وقتشه؟"
گفتم :آره ."
سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند.
همان شب مصطفی به دنیا آمد😍🌸🌷
📚اوبرای خدا مخلص بود
🌷شهیدمحمدابراهیم همت ، یادش با ذکر #صلوات
🍃 @SALAMbarEbrahimm 🍃