#خاطرات_شهدا🌷
💠شهیدی که شماره تابوتش را خودش گفت.
🌹
🔹از منطقہ زنگ زدن و خبر دادن علی اڪبر شہـید شده و ۹ روز قبل جنازه شو فرستادن مشہـد ، چرا نمےرین تحویل بگیرین ؟!
🔸مردهای فامیل رفتیم برای تحویل گرفتن بدن علی اڪبر . روی انبوهے از بدنہ تابوتها اسم شہـدا رو نوشتہ بودن ڪه بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود .
🔹بعد از زمانے طولانے ڪم ڪم داشتیم از پیدا ڪردن جنازه علی اڪبر نا امید مےشدیم . ڪه یہ هو صداشو شنیدم .
🔸« حـاج آقـا ! حـاج آقـا ! من اینجام ! یازدهمین تابوت از همین ردیف ڪه جلوش وایسادین » .
🔹چنان یڪہ خوردم ڪه نتونستم تعادلمو حفظ ڪنم . شڪسته بسته بہ پسرم حالے ڪردم ڪه تابوت یازدهم رو بیارن پایین .
🔸وقتے در تابوت رو وا ڪردیم علی اڪبر رو دیدیم . باور میڪنین ؟! بعد ۹ روز از شہادتش دونههاے عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود !
#شہـید_علـےاڪبـر_بـازدار🌷
شادی روحش #صلوات
@SALAMbarEbrahimm
#خاطرات_شهدا 🌷
🔰 #هادی_دلها💞
💠 #یادواره_شهدا تمام شده بود
🌷 #پسرک_فلافل_فروش نگاهش به یک کلاه آهنی دوران #دفاع_مقدس بود.
🌷سيد گفت: اگه دوست داری بذار رو سرت
همین کار رو هم کرد و گفت: به من مياد؟
سيد لبخندی زد و گفت: ديگه تموم شد، #شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند!
🌷همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند.
💞 #پسرك_فلافل_فروش، همان #هادی_ذوالفقاری بود كه #همسفر_شهدا_سيد_علیرضا_مصطفوی او را جذب مسجد كرد و بعدها اسوه و الگوی بچه های مسجدی شد
@SALAMbarEbrahimm
کانال کمیل 🇮🇷
🖇 #سیره_شهید گاهی ڪه به #خانه می آمد می گفت: ڪه خیلی #گرسنه است می گفتم: پسرم بیرون که #قحطی نیست
#خاطرات_شهدا 🌷
🌹شهید حامد جوانی🌹
🔹همه جای بدنش #ترکش بوده و به گفته پزشکان 85 درصد از مغزش در اثر ترکش آسیب دیده بود، اما افتخار پیدا کرد که در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید.
🔸در عراق و سوریه بیش از ایران حامد جوانی را به عنوان #شهید_ابوالفضلی میشناسند که بدون دست شهید شد.
🔹برای زدن حامد از چهار سمت فیلمبرداری شده بود و سه ماه شهادت حامد را که معروف به #حمزه بود در شبکه #داعش پخش میکردند.
🔸بنابه گفته پدر:
حامد تنها شهیدی بود که در #سوریه به صورت ویژه دنبالش بودند و #ترورش کردند.
🔹يکی از فرماندهان در سوریه:
هرچند حامد جوانی ۲۵ ساله بود اما بسیار شجاع و نترس و تنها نیرویی بود که می توانست مثل #آچار_فرانسه عمل کند؛ یعنی هم می توانست در توپخانه فعالیت کند و هم به صورت زمینی.
🔸کامیون را پر از #مهمات می کرد و راه می افتاد، وقتی هم می گفتیم داعش در یک کیلومتری ماست، می گفت داعش چه کار می تواند بکند! فرماندهان رده بالا گفته اند حامد نیرویی بود که داعش از دستش در امان نبود.
🔹همرزمانش این طور می گفتند که اگر شنیدید هزار نفر داعش در #لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است.
🔸آرزو داشت که مثل #حضرت_عباس (ع) شهید بشود که همین اتفاق هم افتاد، هر دو #دستش قطع شده و بر اثر انفجار #چشمانش تخلیه میشود، علاوه بر این بدنش هم تمام بر اثر همین ترکشها زخمی میشود.
🔹پدر شهید:
آنجا مدافعان حرم اسم #مستعار دارند، وقتی ما در بیمارستان های سوریه دنبالش میگشتیم و میگفتیم حامد جوانی ،کسی او را نمیشناخت اما میگفتند یک ایرانی داریم که مثل حضرت ابوالفضل شهید شده...»
🌷شادی روحش صلوات🌷
@SALAMbarEbrahimm
🌷 #خــاطرات_شهــدا
❣پس از شروع غائله کردستان در اسفندماه سال 1357به همراه 66تن از هم رزمانش داوطلبانه عازم بوگان شد و به دلیل ابتکار عمل هوشیارانه و فرماندهی قاطع خود توانست کلیه اشرار مسلح را متواری کند.
💠منطقه را از لوث وجود ضد انقلابیون که در راس آنها دمکراتها قرار داشتند، پاکسازی نماید او پس از تثبیت مواضع نیروهای انقلاب در بوکان ،به شهرهای سقز و بانه رفت.
❣در ابتدای ورود به شهر بانه تلافی کمین ناجوانمردانهای که ضد انقلابیون به نیروهای ستون ارتش زده بودند، طی یک عملیات دقیق «ضد کمین» خسارات سنگینی به آنان وارد آورد که در این نبرد چهارصد اسیر و دویست کشته از ضد انقلاب برجای ماند.
🌹 #جاویدالاثر_احمد_متوسلیان
@SALAMbarEbrahimm
#خاطرات_شهدا 🌷
💠 شهدایی که هیچ کس منتظرشان نبود جز خدا....
شهید #سیف_الله_شیعه_زاده از شهدای #بهزیستی استان مازندران با یک زیر پیراهن راهی جبهه شد و هیچ کس در جبهه نفهمید خانواده ای ندارد.
کم سخن میگفت و با سن کم سخت ترین کار جبهه، بسیم چی بودن را قبول کرده بود.
سرانجام توسط منافقین اسیر شد، برگه و کد های عملیات رو قبل از اسارت خورده بود و منافقین پس از شهادتش برای بدست اوردن رمز، سینه و شکمش رو شکافته بودند....
#شادی_ارواح_طیبه_شهداء_صلوات
@SALAMbarEbrahimm
💠 #خاطرات_شهدا
🌷قبل از عملیات کربلای 8 با گردان رفته بودیم مشهد. یک روز صبح دیدم سید احمد از خواب بیدار شده ولی تمام بدنش می لرزد. گفتم: «چی شده؟»
گفت: «فکر کنم تب و لرز کردم.»
🌷بعد از یکی دو ساعت به من گفت: «امروز باید حتما برویم بهشت رضا (ع)». اتفاقا برنامه آن روز گردان هم بهشت رضا (ع) بود. از احمد پرسیدم: «چی شده که حتما باید بریم بهشت رضا (ع)؟»
🌷او به اصرار من گفت: «دیشب خواب یک شهید را دیدم که به من گفت:
🌷"تو در بهشت همسایه منی. من خیلی تعجب کردم تا به حال او را ندیده بودم، گفتم: تو کی هستی الان کجایی؟
گفت: در بهشت رضا (ع)».
🌷احمد آن روز آنقدر گشت تا آن شهید را که حتی نام او را نمیدانست پیدا کرد و بالای مزار آن شهید با او حرفها زد.
#شهید_سید_احمد_پلارک 🌷
❣✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨❣
@SALAMbarEbrahimm
💠 #خاطرات_شهدا
🌸((از مرگ نترسیدم، ازاینکه این جوری بمیرم و شهید نشم وحشت کردم.))🌸
👈به نقل از #مادر_شهید:
🔹سال 91 مصطفی برای دوره
تکمیلی غواصی به قشم رفته بود.
🔸برام تعریف کرد یه روز زیر آب، کپسول اکسیژنم خراب شد ،
به استادم علامت دادم که کپسول اکسیژنم مشکل پیدا کرده
🔹 گفت : مامان مرگ را به چشمم دیدم، البته از مرگ نترسیدم، ازاینکه این جوری بمیرم و شهید نشم وحشت کردم.
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_مصطفی_صدر_زاده🌷
🌹 @SALAMbarEbrahimm
💠 #خاطرات_شهدا
👈 بابای بی سر
🌷اسمش بابازادگان بود. صداش ميزدن «بابا»؛ ديگر حوصله «زادگانش » رو نداشتن. گاهے هم سر به سرش ميذاشتن
🌷صدا ميزدن «بابا...» وقتے بر ميگشت سينه ميزدند و ميگفتن: «قربان نعش بی سرت.»
می خنديد و سر تكان مےداد .
🌷با بی سيم چی دوتايے آمده بودن بيرون، پتوها رو تڪان بدن.
دور و برشان خاك بلند شد و همه چيز به هم ریخت.
🌷وقتے خاك نشست، ديديم موج پرتشان كرده توے سنگر، رفتم توی سنگر.
هر دو شهيد شده بودن.
سر بي سيم چي روے شانه بابا بود مثل وقتے ڪه يڪی سرش را روی شانه ديگری ميذاره و ميخوابه
بابا هم سر نداشت.
بابا قربان نعش بی سرت😔
@SALAMbarEbrahimm
💠 #خاطـــرات_شهــدا
#شهید_ابراهیـــم_هادۍ🕊
👈 نارنجک
🌷قبل از #عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل #گروه_اندرزگو برگزار شده بود.
🌷 بجز من و #ابراهیم، سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول #آموزش_نظامی بودند.
🌷 اواسط جلسه بود. همه مشغول صحبت بودند. يك دفعه از پنجره اتاق یک #نارنجک به داخل پرت شد....!
🌷دقیقاً وسط اتاق افتاد. از #ترس، رنگم پرید. همینطور که كنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار #چمباتمه زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام #حبس شد. بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیده بودند.
🌷لحظات به سختی مى گذشت، اما صدای #انفجار نیامد. خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لا به لای دستانم نگاه کردم. از صحنه ای که می دیدم خیلی #تعجب کردم. آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم. با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود، گفتم: آقا #ابرام!! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
🌷صحنه بسیار #عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی #نارنجک خوابیده بود. در همین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک #آموزشی بود. #اشتباهی افتاد داخل اتاق.
🌷....ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود چنین اتفاقی برای هیچ یک از بچه ها نیفتاده بود! بعد از آن، ماجرای نارنجک، #زبان به زبان بین بچه ها می چرخید.
📚 کتاب سلام برابراهیم
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذکر_صلوات🌸
@SALAMbarEbrahimm
💠 #خاطـــرات_شهــدا
❣شهید حجت الله رحیمی
👈راوی: مادر شهید
💠•⇦من وآقا حجت فقط 14 سال اختلاف سنی داشتیم، جدا از رابطه مادر و فرزندی با هم دوست بودیم.منو در جریان همه کارهاش می گذاشت.آقا حجت هر جا میرفت من همراهش بودم
💠•⇦یه بار رفته بودیم گلزار شهدا تو ماشین گفت مامان یکی بهم گفت آقای رحیمی تو شهید میشی، مامان برام دعا کن شهید شم گفتم ان شاءالله شهید میشی .
💠•⇦آقا حجت نشست کنار مزار شهید، داشت فاتحه میفرستاد من یه گوشه ایستاده بودم، برگشت نگاهم کرد فقط زل زد و لبخند زد حالا میفهمم اون روز داشت به چی فکر میکرد، این خاطره اش همیشه تو ذهنمه.
💠•⇦یک بار شب جمعه در دعاي كميل خيلي بيتابي كردم، به خوابم آمد. در اتاقش بودم، خنديد وگفت: «مادر چرا ناراحتيد. خداوند به وعدهاش عمل كرد. مادر خداوند پرونده شهادت من رو سال 65 امضا کرده.»
💠•⇦بیدار که شدم داشتم فکر میکردم سال 65 که آقا حجت هنوز به دنیا نیومده بود . بعد دیگه آروم و سبک شده بودم. آقا حجت پنجشنبه به دنیا اومد و پنجشنبه هم پر کشید.
❣ #شهید_حجت_الله_رحیمی
✨ شادی روحش #صلوات
@SALAMbarEbrahimm
#خاطرات_شهدا
دو رفیق
دو شهید....
@salambarebrahimm
🔹همه جا #معروف شده بودن به باهم بودن
تو #جبهه حتی اگه از هم جداشونم میکردن آخرش ناخواسته و #تصادفی دوباره برمیگشتن پیشِ هم
🔸خبر #شهادت علی رو که آوردن، مادرِ محمد هم دو دستی تو سرش میزد و میگفت: بچم
🔹 اول همه فکر میکردن علی رو هم مثله بچش میدونه به خاطر همین داره اینجوری گریه میکنه
🔸بهش گفتن مادر تو الان باید قوی باشی، تو هنوز زانوهات محکمه تو باید ننه علی رو دل داری بدی
همونجوری که های های #اشک میریخت گفت:
زانوهای محکمم کجا بود؟ اگه علی شهید شده مطمئنم محمد منم #شهید شده اونا محاله از هم جدا بشن
🔹عهد بستن آخه مادر...
عهد بستن که بدون هم پیشه #سیدالشهدا نرن....
🔸مامور سپاهی که خبر آورده بود کنار دیوار مونده بود و به اسمی که روی پاکت بعدی #نوشته شده بود خیره مونده بود....
#شهیدسید_محمدرجبی🌷
شادی روحشان #صلوات
🔳 #خاطرات_شهدا
💟⇐نمازهای #مستحبی زیاد میخواند،ولی به خوندن دو رکعت خیلی مقید بود.همیشه بعد از نماز #صبح با حالِ خاصی میخوندش.
💟⇐میدونستم پشتِ هر کارش حکمت و دلیلی نهفته.برا همین یکبار ازش پرسیدم: «این نمازِ دو رکعتی که بعد از نماز صبح میخوانی، چیه؟»
💟⇐اول از جواب دادن طفره رفت،
اما اصرار که کردم،گفت:
«اگه #قول بدی تو هم همیشه #بخونی میگم.»
💟⇐وقتی قول دادم،گفت:
«من هر روز این دو رکعت نماز رو برا #سلامتی و فرجِ #امام_زمان(عج) میخوانم...»
📚 منبع/ کتاب ساکنان ملک اعظم۳/ ص۴۴
#سردار_شهید_سیدعلی_حسینی
@SALAMbarEbrahimm