2.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جای درست زندگی
فقط اونجایی که همه چیو رها میکنی
میچسبی به ارتقای خودت و کار و زندگیت 🌱
سلام به روی ماهتون 😍🌱
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۲۸
با دستم صورتم را پوشاندم، می دانستم صورتم گل انداخته است
_ خیلی بدی بنیامین
خندید و گفت
_ من برم بیرون ، الآن عمو زیار میاد دست منو میگیره و میبره جلسه ی توجیهی
با این حرفش هر دو خندیدم .
من با ماشین پدر رفتم و بنیامین هم با ماشین خودش آمد. پدر حرفی از میثاق نزد و من میخواستم بدانم به هم چه گفتند
_ میثاق رو چکارش کردید ؟؟
_ هیچی ... یکی یکی دسته گل هاشو شمردم و گفتم نوبه ی بعد حرف اضافه از دهنش در بیاد جوری میچینم براش که حبس ابد روی شاخش باشه
_ چی گفت ؟
_ چی داشت بگه؟ به غلط کردن افتاد
نفس آسوده ای کشیدم، وقتی به خانه رسیدیم مادر با اسپند دم در حیاط منتظر بود ، صادق هم گوسفند بیچاره را دو دستی چسبیده بود . پیاده که شدم مادر اسپند را دور سرم چرخاند و زیر لب صلوات می فرستاد.
پدر به کمک بنیامین گوسفند را جلوی پایم زمین زدند
_ نیازی نیست بابا زیار... گناه داره
بنیامین سربه زیر میخندید و از ترس پدر جرأت نداشت چیزی بگوید. مادر صورتم را بوسید
_ لازمه ، قزات له گیان هناسکم
دستش را گرفتم و بعد از پاشیدن خون به طرف پلهها رفتیم. مادر جای استراحت مرا آماده کرده بود. بالاخره بعد از چند روز در خانه بودم
_ تا پدرت و بنیامین ترتیب گوسفند رو بدن ،من برم سراغ ناهار
از کنارم رفت ، صادق نشست
_ خوبی؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۲۹
با لبخند سری تکان دادم
_ خیلی خوب شد که اومدی ، چند روزی اصلأ خونه خوش نمیگذشت ، حوصله سربر بود
خودش را جلو کشید و مانند پدر که پیشانی و سرم را میبوسید ، بوسه ای به سر و پیشانیم زد و برای کمک به پدر و بنیامین رفت.
خستگی بیمارستان و خیال راحتم باعث شد تا چشم ببندم و آسوده بخوابم.
گوشت گوسفند تکه تکه و سهم همسایه ها شد . بنیامین هم عصر همان روز عزم رفتن کرد. این بار برخلاف آن شب دلم نمیخواست برود ، حتی اگر کار واجبی داشت.
_ خب ... من برم دیگه ، از طرف من از عمو زیار خداحافظی کنید
پدر بعد از ناهار سریع برای افتتاح درمانگاه رفته بود و نتوانست زیاد در خانه بماند.
_ ببخشید زحمت دادیم بنیامین جان... سلام به مادر و پدرت برسون ، ان شاءالله حال میجان مساعد شد تا قبل از باز شدن مدرسه ها یه سر میایم درازلات
صادق بی هوا گفت
_ مگه خاله روجا و عمو نباید بیان سقز؟؟
_ چرا؟؟
_ آخه فکر میکردم برای خواستگاری پسر با خانواده میاد خونه ی دختر ، ولی الآن چرا برعکس شده
مادر گوش صادق را گرفت
_ بلند شو ببینم... برای من سخنرانی میکنه
صادق را گرفت و به اتاق دیگر رفت تا قرآن را بیاورد که بنیامین در پناه آن راهی شود.
_ بیچاره داداش صادقم
_ به من بود که میگفتم آقا جان و مارجان راه بیفتن بیان ولی خب ... باید منتظر بمونم حالت بهتر بشه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۳۰
کیفش را از کنار دیوار گرفت و دستبند چوبی را از آن بیرون کشید و به طرفم گرفت
_ خودم درستش کردم، ۵ ساله منتظرم وقتی آمدی درازلات بهت بدم ولی مدام در حال فرار بودی از منِ بخت برگشته، قسمت شد خودم بیام اینجا و بهت بدم
دستبند را گرفتم و نگاه کردم، ساده و زیبا، اسم من هم رویش حکاکی شده بود. به دستم بستم
_ خیلی قشنگه و البته باارزش برای من
_ خداروشکر خوشت اومده، خیالم از بابت تو راحت شد ، دیگه با انرژی بیشتر به درس و کارم میرسم
مادر با قرآن آمد و بنیامین به سختی دل کند انگار منتظر بود یکی بگوید بمان و او کیفش را پایین بگذارد و بماند.
زیار
اواخر شهریورماه بود که ایلشام تماس گرفت و موضوع بنیامین و میجان را پیش کشید
_ اگه براتون مقدوره شما بیایید درازلات
خنده ای کردم
_ خجالت بکش ایلشام ، هنوز اون روزایی که میجان مجبورمون میکرد با دسته گل بیایم خونتون و بعدش حرف های تو یادم نرفته که چقدر اذیتم میکردی ، حالا میگی پاشم بیام درازلات
تک خنده ای کرد و گفت
_ من مخلص عروسم هستم ولی این دفعه فرق داره
صدایش را پایین آورد
_ روجا حالش مساعد نیست ، دکتر بهش استراحت داده ، نباید جابجا بشه زیاد از طرفی هم دلش میخواد قبل رفتن بنیامین به تهران ، عقد این دوتا جاری بشه
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۳۱
ناراحت گفتم
_ الآن چطوره؟ مگه چی شده ؟
_ نمیدونم ، با یه فعالیت کم،یهویی همه ی عضلاتش میگیره و دیگه تا یه روز یه حرکت کوچیک هم نمیتونه بکنه
آخر هفته به درازلات رفتیم ، روجا که بی حرکت گوشه ی اتاق بود ،با دیدن میجان کمی جابجا شد و دستانش را باز کرد
_ بیا اینجا درد و بلات به جونم... بیا قربونت برم
میجان را که در آغوش گرفت نفس آسوده ای کشید ، انگار که باری را از روی شانه اش روی زمین گذاشته باشد. کژال دست به کار شد تا ناهار را آماده کند ، صادق هم طبق معمول سرگرم گاو و گوسفند داخل اصطبل بود.
_ تا ناهار آماده بشه بریم یه دوری بزنیم
ایلشام نگاه از روجا گرفت و به من داد، چشمان نگرانش حرف ها برای گفتن داشت. به هوای دور زدن و تجدید خاطره او را بیرون بردم تا کمی از این استرس و ترس که در جانش نشسته کم شود.
از نگرانی هایش گفت از اینکه نمیداند چه کند تا حال روجا خوب شود ؟ و من تنها می توانستم دلداریش دهم و بگویم
_ به مهدی میسپارم ، دنبال یه دکتر خوب بگرده و معرفی کنه ... نگران نباش
بنیامین که به شهر رفته بود عصر با یک دسته گل و جعبه ی شیرینی به خانه آمد که موجب خنده مان شد، ایلشام گفت
_ پدر صلواتی ، معلوم هست چته؟ الان گل و شیرینی رو گرفتی که توی خونه ی خودت بدی به عروس ؟
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
سلام به دوستان با محبت خودم .
با پیامهای زیادی که برام فرستادید ، متوجه شدم دیروز پارتای ارباب زاده اشتباه بارگذاری شده. و الان همه رو باهم ارسال کردم . عذر خواهی میکنم بابت این بی نظمی. دیروز فوقالعاده سرم شلوغ بود نتونستم پیامهای زیادی رو که برام فرستاده بودید که از جمله تذکر این اشتباه بود رو چک کنم . ممنونم از محبتتون، مهربانو های با محبت من❤️☺️
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
من اینجام تا نظرات شما همراهانِ جان رو در مورد رمان #ارباب_زاده_سابق بشنوم . منتظرم 😊
https://harfeto.timefriend.net/17418483465739
2.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴این روزا عطر اقاقی رو میخوام
تلخی چای عراقی رو میخوام
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۸۳
بوی چای هل دارِ محمد بود ، اما محمد چه وقت و چطور آمد ؟ ایستاد و همانطور خواب آلود طرف آشپزخانه رفت و با دیدن نگار که سخت مشغول خواندن بود و لیوان چای هم در دستش ، دیروز را به یاد آورد.
_ سلام
نگار با شنیدن صدای کمیل ایستاد ، سلامی کرد و یک لیوان چای ریخت. کمیل هم دست و رو شسته آمد و پشت میز نشست ، جز در مواردی که مادرش بود صبحانه اش فقط چای و بیسکوئیت بود.
حرف مشترکی نداشتند ، در سکوت صبحانه خورده شد و بعدش کمیل راهی موسسه شد تا کارهای عقب مانده اش را جبران کند.
مریم دانه دانه کشوها و کمد ها را بیرون ریخت اما مدارک نگار را پیدا نکرد.
_ کیانا... کیانا
کیانا گوشی اش را کنار گذاشت و کنار مادرش رفت
_ مدارک اون دختره ی چشم سفید کجاست ؟ شناسنامه و کارتش ، کارت کنکورش
کیانا شانه بالا انداخت
_ چه می دونم ، کلید اینجا همیشه دست شماست
جلال هم به اتاق آمد
_ نگار تا نصفه شب بیدار می موند برای کنکورش می خوند ، سرش بره کنکور رو از دست نمیده، برای دادن کنکور هم باید بیاد ارومیه و کارتش رو می خواد ... اونوقته که التماس می کنه و به پامون می افته دیدن داره
مریم، جلال را کنار زد
_ برو گمشو اونور... نیست ... نه شناسنامه نه کارتش ، نه حتی کارتی که پدربزرگش پول میریخته داخلش
جلال سمت کمد رفت تا خودش دوباره پِی برگ برنده اش بگردد اما پیدا نکرد ، محکم به در کمد کوبید
_ گندش بزنن... لعنتی از قبل فکر همه جاشو کرده
×××××××××××××××××××××××××××××
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️
🍃
🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ناصحی
#ورق_۸۴
مریم به دیوار تکیه داد و نشست
_ مفت مفت از دستمون در رفت
کیمیا آرام گفت
_ اگه خون به جگرش نمی کردید نمی رفت
مریم ایستاد و توی صورت کیمیا غرید
_ ساکت شو تا نزدم دهنت رو پر خون نکردم...
مریم هیچ وقت از یاد نمی برد زمانی که حسین علی به او ابراز علاقه کرده بود اما او نخواست . چون حسین علی یک پایش را در بمباران از دست داد ، به میثاق که کارخانه ی چوب بری داشت و سالم بود بله گفت و محبوبه هم شد همدم حسینعلی.
بعدش روزگار وارونه چرخید، حسینعلی و میرحسن به کمک هم مغازه شان را گسترش دادند و بعدش با هم به تهران رفتند اما او با سه بچه ی قد و نیم قد بخاطر ورشکستگی میثاق و نزولهایی که کرده بود این ور و آن ور آواره بود و در خانه ی مردم کارگری می کرد.
نه محبوبه و نه حسینعلی مقصر ماجرای تراژدی شدن زندگیش نبودند اما او کینه کرده بود و با خوشی های آنها می سوخت .
وقتی خبر مرگشان را شنید ، گریه اش نگرفت ، فقط کمی ناراحت شد و بعدش که شد مراقب نگار ، خواست تمام آن سالها را تلافی کند.
کیانا نگفت صبح قبل از رفتن نگار وقتی که مریم هنوز خواب بود او پنهانی، کلید کمد را از جیب مریم برداشت و مدارک را به نگار داد تا دیگر به این خانه برنگردد، نگار گمان میکرد کیانا به فکر اوست اما اینطور نبود ، کیانا به خودش فکر می کرد .
تا نگار و زیبایش در این خانه بودند ، او خواستگاری نداشت . مثل ماه قبل که یکی از بوتیک داران به او درخواست ازدواج داد اما وقتی به خواستگاری آمد و نگار را دید نظرش عوض شد و در مورد نگار از کیانا پرسید .
کیانا نمی دانست چرا نگار با آن لباس مستعمل گشادی که داشت به چشم خواستگارش آمد. بهتر دید نگار در این خانه نباشد .
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۵۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
338.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴سماوری که بهر حسین(ع)میجوشد،بخار رحمت آن جرم خلق میپوشد
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۱۹۰
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
بدون هیچ حسی و عکس العملی به صحبتهاش از خونه بیرون زدم.
دستام یخ زده اند. بوی گل های باغچه کل حیاط رو پر کرده. نفس هام رو عمیق میکشیدم تا بلکه آرومم کنند.
در حیاط بسته شد. و این یعنی راه برگشتم بسته شد. در عقب ماشین شاسی بلند مشکی رنگ رو باز کردم و نشستم . همزمان و سربزیر و آروم گفتم:
_سلام...وق...وقتتونبخیر.
آقای شایان برگشت عقب و نگاهی بهم کرد و گفت: سلام دخترم خوبی بابا؟
نگاه گذرایی کردم و سربزیر گفتم:
_ممنونم.
بدون هیچ حرفی در سکوت ماشین حرکت کرد. توی راه سرم پایین بود و آروم آروم با تسبیح مامانم ذکر میگفتم.
«الا به ذکر الله تطمئن القلوب»
آقای شایان مدام از توی آینه نگام میکرد. معذب شدم. خودم رو جمع و جور تر کردم. که با صداش سرم رو بالا آوردم.
_بابا نگران چی هستی؟!!
تو هم مثل مهراوه ایی برام. فکر نکنی چون قراره این کار رو انجام بدی و دل عروسم رو شاد کنی میگم. نه... بابا به همین امام رضا، وقتی از خودگذشتگیت رو برای مادرت دیدم. برام خیلی محترم شدی. خیلی هم به قرارداد فکر نکن بابا، خدا بزرگه.
از توی آینه نگاهش کردم. زیر لب تشکری کردم و خیره به بیرون شدم تا بیشتر از این حال بدم رو لو ندم.
بعد از تقریبا یک ساعت رانندگی رسیدیم مرکز نازایی. آنقدر پول دار بودند که با اینکه جمعه بود و تعطیل، مرکز فقط برای خانواده ی شایان باز بود.
دست لرزونم روی دستگیره ی در نشست و آروم باز کردم. پیاده شدم.
مدام از استرس چادرم رو چنگ میزدم.
از در کشویی مرکز پشت سر مهراوه خانوم و پدرشون وارد شدم.
نگاهی به سالن بزرگ و مجلل مرکز کردم، جلو رفتم و کنار مهراوه خانوم ایستادم.
ته سالن چند نفر نشسته بودند که با دیدن ما جلو اومدند. ماهلین خانوم با ذوق خاصی جلو اومد. همسرش هم کنارش ایستاد ولی با اخمهایی در هم رفته!
دلم میخواد خفه اش کنم. پسرهی از خود راضی!
ماهلین با لبخند گفت: سلام عزیزم. صبحت بخیر خوبی؟
لبخندی زورکی روی لبم نشوندم. آخه واقعا بنظرش من الان باید خوب باشم؟!!
باهاش دست دادم. خانوم خوشچهره و میانسالی، هم قدم با دکتر کریمی جلو اومد و به بقیه پیوست.
مهراوه خانوم نگاهی بهم انداخت و گفت :
_نهال جان ایشون مادرم هستند. مامان مهلا.