💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من فنجانی چای واوحَبه قندِ من است..
غیرمن کسی ذوبَش نمی کند؛
وبدونِ او شیرین نمیشوم💗🔗
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
5.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرکسی نون دلشو میخوره 👌✅💚
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️تاثیر روابط دختر و پسر در ازدواج
⛔️ناز و نیاز قبل از ازدواج
💔اگر دخترها به خواستگاری برن چی میشه؟
❌سهل الوصول نباش ؛ ناز داشته باش...
#دکتر_سعید_عزیزی
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخـــلاق
🎬 جنگیدن ساده است! و سکوت در فتنه ها سخت !
🎙️استاد شجاعی
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part108
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دخترک عسلی"
خودم را روی تخت انداختم.
مغموم به صفحهٔ گوشی خیره شدم.
پونهٔ همیشه خندان من حالا پژمرده بود...
دلم گرفته بود.
حق پونه و زندگی پونه نبود که چنین بلایی به سرش بیاید.
خدایا میبینی دیگه...
ظلمی که در حق سرنوشت این دختر شده را میبینی؟
در اتاق باز شد.
سوگند داخل سرکی کشید.
_ اینجایی؟
با همان چهرهٔ وا رفته به دخترک رو به رویم خیره شدم.
_آره عزیزم کاری داشتی؟
به بیرون اشاره زد.
_من نه؛ ولی مامان میگه بیا.
_اها باشه یه چند دقیقهٔ دیگه که بهتر شدم میام.
ابرو بالا انداخت و نگاهی در صورتم گرداند.
_مگه بدی؟
دست به موهای فرّارم کشیدم و تارهای بازیگوشش را داخل کشم فرستادم.
_ها...آره یه چند دقیقهٔ دیگه میام.
بیاجازه داخل آمد.
همین بیست و چهار ساعتی که کنار سوگند بودم، کافی بود تا روح لطیف و مهربان دخترک رو به رویم را بشناسم.
هنوز حائل بینمان شکسته نشده بود؛
سوگند فاصله میگرفت...
محبت کردن و دیدن میخواست، اما از راه دور!
لبهٔ تخت نشست، خیره به رو به رو.
_اتفاقی افتاده؟
با یادآوری پونه، بغضم گرفت.
صدای زخمیام به گوش سوگند رسید.
_برای دوستم.
خنثی بود، در برابر بغض خفتهام.
_چه اتفاقی؟
دست کشیدم به بینیام و آن را بالا.
_یه ماه پیش سر این شلوغیا چشمش رو از دست داده.
لبش را گزید.
_هر دو؟
_یکیش.
_خودت میگی یه ماه پیش.
پس چرا الان گریهش رو میکنی؟
زانوهایم را توی شکمم جمع کردم.
چانهام را به آن تکیه دادم.
_به خاطر چشمش، اون پسری که دوست داشته رو از دست داده.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part109
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دخترک عسلی"
بیتفاوت گفت:
_پسره هم باهاش اوکی بوده؟
_هوم.
_بعد حالا ولش کرده؟
_اوهوم.
پاهایش را جمع کرد و عقب رفت.
تکیه اش را به دیوار داد و پاهایش را دراز کرد.
دست به سینه شد.
_بهتر...
اونی که تو شرایط سخت میذاره میره همون بهتر بره.
بهش بگو خیلیم از این موضوع خوشحال باشه.
سرم را سمتش برگرداندم.
_به خاطر این میسوزه که دیگه کسی سراغش نمیاد به خاطر چشمش.
_اونیکه جنس شناس باشه میاد.
نگران نباشه.
کامل چرخیدم طرفش.
_مطمئن حرف میزنی!
آهی کشید.
دختر بیست و هفت هشت ساله را چه به آه کشیدن!
_منم فکر میکردم هر چی خوشگلتر و ترگلتر، خاطرخواه بیشتر؛ اما بعداً فهمیدم اینا همه مگس و مورچهٔ دور شیرینیان.
شیرینی تموم بشه اینام جلو پلاسشون رو جمع میکنن و میرن.
نگاهش را به دستهایش داد. انگشتانش را بهم گره زده بود.
_انقد دیدم دخترایی که توی خوشگلی لنگه نداشتن و به قول خودمون، جنتلمنایی دنبالشون بود، بیا و ببین، ولی یا همشون آرزوی مرگ میکردن، یا فرداش خبر میومد خودکشی کردن!
نقطهٔ اشتراکش با علی را به من دوخت.
_میدونی قبل از اینکه برم هلند، فکر میکردم اینجا دارم هدر میشم.
ولی با دیدن اوضاع اونور به نتیجه رسیدم ایران اگه به دورهٔ قبل از تمدنم برگرده خیلی بهتر از خارجه.
متعجب گفتم:
_چرا؟
اونجا اینهمه آزادی و تکنولوژی هست که...
پوزخند صدا داری زد.
_آزادی؟
نمونهٔ تمدن آزادی منم!
سرش را تأکیدی تکان داد.
_آزادی هست ولی برای مردا.
برای پولدارا...
باورت نمیشه آزار رسوندن به زنها اونجا قانونیه!
دهانم باز ماند.
_واقعا؟
_اون اوایل منم باور نمیدم، تا اینکه با دوستم قرار شد از طرف منطقه نور قرمز بریم توی آمستردام.
حالم داشت بهم میخورد از چیزایی که میدیدم...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part110
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دخترک عسلی"
متحیر نگاهش کردم.
_اینارو نمیدونستم من. همشون راسته؟
یکجوری نگاهم کرد که جوابم را گرفتم.
ناگهان تصویر چشمهایش عوض شد.
شده بود به دلگیری، تابلویی از غروب دریا...
حسرت زده لبهایش را جنباند.
_قدر عشق و محبت علی رو بدون.
پنج ساله دارم برای یه نگاه محبتآمیز دیگه ازش؛ دست و پا میزنم!
خوشحالم برادرم کنارت میخنده، خوشحالم کنارت آرومه!
فقط از این میسوزم که به عنوان یه دختر همهٔ اینا رو داشتم و بهشون پشتپا زدم.
دستش را نرم گرفتم.
_ولی علی هنوزم دوستت دارم.
تو تنها خواهرشی...
لبخند پر دردی زد.
_اگه برای دلخوشی من گفتی ممنون!
ولی واقعیت چیزی عکس اینه...
اگرم هنوز علی دوستم داشته باشه با کاری که من کردم چیزی مثل قبل برنمیگرده.
سرم را تکان دادم.
_درسته چیزی مثل قبل نمیشه؛
چون نه تو سوگند قبلی هستی نه علی.
باید با همین علی و سوگندی که الان هستید دوباره بهم جوش بخورید.
خسته خندید.
_این روحیه و امیدت رو دوست دارم.
چند لحظهای سکوت شد.
چراغ گوشیام روشن و خاموش شد. وسوسه شده بودم که پیام را باز کنم. این حس به من غلبه کرد.
پیام را باز کرده و وارد کانال شدم که ایکاش نمیشدم...!
فیلم دانلود شد و صحنه بالا آمد...
کربلای مجسم بود!
یکی با قساوت تمام روی سینهٔ بر.هنهٔ پسر جوانی میپرید!
یکی دیگر پای آن را گرفته و میکشید...
این قوم وحوش ایرانی بودند؟!
حس کردم، تیری در قلبم فرو رفت.
نفسم بالا نمیآمد. قفسهٔ سینهام میسوخت. حس از اندامهای بدنم رفته و گوشی از دستم افتاد.
انگشتانم روی سمت چپ س.ینهام چنگ خورد. همان جایی که قلب رو به احتضارم نشسته بود...
لبهایم بهم میخورد و چشمهایم از درد روی هم افتاده بود.
به رو تختی چنگ زدم...
صدای پرسشی سوگند آمد.
_حلما...
من را سمت خورد چرخاند و با پلکم نیمباز شد. سوگند وحشت زده هین کشید و به صورتش زد.
سمت در بلند داد زد:
_علی!!!!!
صدای دویدن پاهای کسی و بعد چهرهٔ آشفتهٔ مردم...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
14030918 سوریه.mp3
10.68M
و اما #سوریه...
⭕️خیلی فوری⭕️
سخنان حاج آقا #محسن_عباسی_ولدی دربارۀ تحولات اخیر سوریه
❌دوستان خوبم حتما گوش کنید و منتشر کنید.
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
یه داستان برام تعریف کن
+ چی دوست داری بشنوی؟
- صداتو .....
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1062
_ اختیار دارید ، من باید عذرخواهی کنم که مزاحم شما و بچههاتون شدم
_ شما هم که نباشید گاهی پیش میاد اینطور دیر بشه
چشم به مانیتور دوخته بودمو دو تا فایل باقی مونده رو میخوندم که گفت : میگم ... اگر دخالت تو مسائل خصوصیتون به حساب نمیارید امشب برسونمتون ، چون وسایلتون زیاده و گویا برای بچهها میخواید خرید کنید
_ به حساب میارم آقای مهرآذر ... لطف کنید دیگه ادامه ندید
نگاه از مانیتور برنداشتم اما از گوشه ی چشم جا خوردنشو از این حد رُک بودنم کاملا حس کردم اما اعتنایی نکردم و به کارم ادامه دادم
_ خب این دوتا آخری به دردمون نمیخورن ، فقط فردا اون دو تا شاهدی رو که گفته بودید مُجابشون کردید حتما بیاریدشون
بدون اینکه توجهی به حرفم داشته باشه گفت : این یعنی فردا هم حق ندارم بیام دنبالتون ؟؟؟
ساعت ۱۰:۳۰ دادگاهه ، صبح خیلی زود باید راه بیفتید تا به موقع برسید اصفهان ، شما هم وسیله ندارید ، خیلی سخت میشه براتون
شروع کردم به جمع کردن کاغذهایی که برای فردا لازم میشد
_ شنیدید چی گفتم ؟
دوتا شاهد یادتون نره
_ یادم نمیره ، چشم میارمشون
_ این مدارکم پیش خودم باشه خیالم راحت تره ، فقط شما نیم ساعت قبل از شروع دادگاه حتماً اونجا باشید، تمامی شرکا نماینده شرکتشون باید حتماً باشن چون خوانده ی دعوا هستند
_ بله چشم ... بابا و من میایم ، عمو مرتضی و آقا مجتبی هم همینطور
_ خوبه ... پس با اجازه
به اطراف نگاهی کردو از اینکه سوالشو نشنیده گرفته بودم خندش گرفت
بیشعور ... هزار بار بهش گفتما بازم وِرِ اضافه میزنه
چند قدم از میز فاصله گرفته بودم که صدام کرد
_ خانم صبوری سبد گلتون
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401