✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍#آلا_ن
#قسمت_۳۵۹
_ نمی دونستم قراره شگفت زده ام کنی وگرنه غذاهای خوشمزه ای که دوست داری رو درست می کردم
دستم را به سمتش بردم، دستم را گرفت و جلویم زانو زد
_ جانم زیار؟!
دستش را بالا آوردم و کمی سرم را خم کردم ، بوسه ای روی انگشتانش زدم . دست دیگرش را روی دستم گذاشت
_ چکار میکنی ؟ امروز چت شده زیار ؟ داری منو می ترسونی ؟
لبخندی زدم ، لابد فکر میکرد قرار است تنهایش بگذارم . ایستاد و پشت صندلی قرار گرفت
_ اول بریم کنار رودخونه ، پاهاتو بذار توی آب خنک ، روحت تازه شه
با یک تکان ، صندلی را به حرکت در آورد و به طرف رودخانه رفتیم. با احتیاط مرا از شیب کم کنار رودخانه پایین برد . تا جایی که پایم داخل آب قرار بگیرد مرا جلو برد .
_ خوبه؟؟
چشم روی هم گذاشتم. خندید و پاچه ی درپه را کمی بالا زد و ماشته را از دور گردنش باز کرد و روی پایم گذاشت. کمی جلوتر رفت.
ماشته را تا صورتم بالا آوردم و دم عمیقی از آن گرفتم . مرز ۵۰ سالگی را رد کرده بودم اما هنوز با عطر تنش ، مثل جوانی هجده ساله قلبم کوبش بی امانش را شروع می کرد و شیرینی عشق را در رگ هایم پمپاژ میکرد.
_ به نظرت اینجا ماهی داره کاک زیار ؟؟
داشت به قسمت های عمیق تر می رفت . من قبلاً اینجا آمده بودم اما کژال بار اولش بود
_ نَـ ....نر
هنوز جمله ام کامل نشده بود که کژال قدمی عقب گذاشت و پایش روی سنگ کف رودخانه سُر خورد و با سر کنار سنگ بزرگی افتاد.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
37.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خونهی بابا همونجاییه که...
#حس_خوب_زندگی
🍃🍒
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ن
#ورق_۱۱۱
صدایش غم گرفت
_ تا چشم کار می کرد بدنای ارباً اربای بچهها بود ... منی که مدام با زخم و خون سرکار داشتم با دیدن این صحنه ها لرز کردم و افتادم روی زمین .دیگه نفهمیدم چی شد ... بیدار که شدم توی بیمارستان کرمانشاه بودم... دست راست و یه گوشم رفته بود اما من چیزی حس نکرده بودم ... به هوش که اومدم همه تعجب کردن میگفتن علایم حیاتی نداشتم
لبخندی زد
_ پیش خودمون بمونه ، من از ترس دیدن اون صحنه ها از حال رفتم .
محمد و کمیل اهسته خندیدند. شهابی ادامه داد
_ بی پدر ، مادرا به یه تُن ، دو تن و به ۱۰ تن و ۵۰ تن هم راضی نبودن که ... دستشون به کم نمی رفته توی ریختن بمب شیمیایی روی مردم بی گناه ... توی دوران جنگ ۴۰۰ تن تابون ریختن، ۶۰۰ تن سارین ، ۸۰۰ تن هم خردل ، که شد قسمت مرز نشینان... هر جا کم آوردن ، زخم خوردن ، زهرشو زدن به مردم عادی که بترسونن و ایجاد رعب کنن ...
نفسی گرفت
_ پدرم خدابیامرز دار دنیا من رو داشت و مادرم رو . اسم مادرم شیرین بود پدرم عاشق مادرم بود ، یه جوری وابسته و دلبسته بود بهش که دور و بریا ، واسه همین دیگه غلام صداش نمیزدن ، میگفتن مش فرهاد... اونم می خندید و می گفت : بیستون کارِ دست خودمه ، نظامی از روی قصه ی من نوشته... شیرین بانو بخاطر بیماری قند چشماشو از دست داد دیگه بابام شد چشم و دست و همراه مادرم ... به یاد ندارم مادرم رو تنها جایی دیده باشم . هر زنی بود دلش آب می شد از این همراه بودن شوهرش اما مادر من نه
×××××××××××××××××××××××××××××
کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد قانونی دارد ❌⭕️
🍃
🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃
🍃🍃
🍃
#عشق_در_پس_لنز📸
✍#آلا_ناصحی
#ورق_۱۱۲
محمد سرش را بلند کرد و دست از نوشتن برداشت
_ چرا ؟
_ نه اینکه دلش آب نشه ها ... بیچاره اونم غصه ی پدرم رو می خورد می گفت اگه من بمیرم این مرد دووم نمیاره ... برای همین سعی میکرد دوری کنه از پدرم و این کار پدرم رو می رنجوند... هرچی هم دلیل می آوردیم توجیه نمی شد... انگار خدا خلقش کرده بود بشه عصای دست مادرم ...
کمیل چند عکس از شهابی و اتاق کارش و عکسهایی که روی دیوار بود انداخت و پرسید
_ عکسی از شیرین و فرهاد دارید ؟؟
شهابی دستی به ریشش کشید و با لبخند گفت
_ ان شاءالله امشب تشریف بیارید خونه ی ما ... دست نوشته های پدرم رو که برای مادرم می نوشت و عکس های دونفره شون رو بهتون میدم ... خودم عکاس جبهه بودم برای همین دوربین همراهم بود
کمیل لنز ماکرو را روی دوربین نصب کرد
_ واقعاً ؟؟ منم یه مدتی سوریه بودم ... سوژه زیاده ولی خب خیلی خیلی سخته ... گاهی سوژه توی دو قدمیم بود
با خنده ادامه داد
_ جرأت نمی کردم قدم از قدم بردارم از ترس اون لامصبا... تک تیراندازاشون همه جا بودن
_ جنگهمینه دیگه ... داخل شهر و کوچه به کوچه باشه دیگه بدتر
محمد نگاهی به کمیل انداخت ، یاد روزی افتاد که در محاصره ی داعشی ها بودند و کمیل شانه اش زخم برداشته بود .
پسرخاله ی عکاسش در حالت دراز کش داشت عکس می انداخت.
_ عادل ... سمت چپمون انگار گرد و خاکه ... گمونم ماشین داعش داره تردد می کنه.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۲۷۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
..
همراهان عزیز ، آقا کمیل و نگار خانم منتظر نظرات شمان😉🫀
روی هر کدوم از لینک ها دوست داشتید بزنید و باهاشون حرف بزنید👌
https://harfeto.timefriend.net/17527305279029
یا اگه سوالی داشتید و جوابش رو میخواید میتونید توی لینک زیر بیاید و ناشناس سوالتونو بپرسین و جواب بگیرین ✨
https://abzarek.ir/service-p/msg/2266151
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۱۵
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
«مهدی»
«تهران یکسال و ۷ماه بعد از رفتن ملیحه»
بعد از خونه ی احمد و بحثی که بینمون شد، تا حدودی تونستم رضوانه رو مُجاب کنم که من در قِبال نهال و ملیحه مسئولم نه اینکه عاشق ملیحه باشم. فقط به خاطر عذاب وجدانی که خیلی اذیتم میکنه دنبالشون بگردم.
بعد از کلی ناز کشیدن و صحبت
تا حدودی راضی شد. ولی هر وقت حرف ملیحه یا نهال پیش میومد بدخُلقی میکرد و باید کنار میومدم.
رضوانه همه ی عشق من بود و خودش همیشه میگفت:
_میدونم عاشقمی، هر جای دنیا بری میدونم شب رو باید بغل رضوانه ات بخوابی. ولی مهدی، من میترسم از روزی که قلبت در مقابل ملیحه بلرزه، ملیحه از من خیلی زیباتره...
منم از این حسادت های زنانه اش میخندیدم و بهش میگفتم:
_مطمئن باش هیچ وقت این اتفاق نمی افته، مگه بچه ام که با یه غوره سردیم بشه و با یه مویز گرمیم بشه.
من فقط می خوام عذاب وجدانم رو آروم کنم، چون خیلی اذیتش کردم. و ی جورایی بهش مدیونم. و مطمئن باشه که هیچ وقت علاقه ای در کار نخواهد بود. من اگر قرار بود دلم بلرزه همون شب عروسی میلرزید. و بارها توی این سال های زندگی مشتدکمون براش تکرار میکردم تا ملکه ی ذهنش بشه حس ناامنی عاطفی نداشته باشه.
واقعاچرا زنها فکر میکنن درِ قلب ما مردها اونقدر خرابه که دلمون بادوتا عشوه بلرزه؟
وقتی دیدم رضوانه آنقدر حساسه، سعی کردم دیگه درمورد ملیحه و نهال صحبت نکنم. اما وکیل شرکتم، آقای کریمی رو مامور کردم تا ردی از ملیحه و نهال برام پیدا کنه.
ولی عجیب این بود که هیچ اثری ازشون نبود.
حتی با مریم و زهرا هر جایی که باهم رفته بودند رو هم گشتیم. ولی واقعا خبری نبود.
دو ماه بعد از رفتن ملیحه و بازگشت علیرضا، با اون حال بدش وقتی بعد از مدتی خوب شد.
توی سایت ثبت احوال و ثبت اسناد کشوری سری زدیم. که اگر خونه اجاره کردند بتونیم اینطوری پیداشون کنیم.
ولی بازم....هیچی نشد. اصلا خونه ای به نام ملیحه و حتی نهال اجاره یا خریده نشده بود.
هیچ کارت بانکی به غیر از کارت های قبلی به نام نهال پیدا نشد.
دیگه کلافه بودم چکنم.
💖💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖💖
💖💖💖💖💖
💖💖💖💖
💖💖💖
💖💖
قسمت۲۱۶
#رمان_آرزوی_عشق
بهقلم#فاطمهسادات_موسوی
کپی حتی با لینک حرام است
۶ماه اول خیلی گشتیم ولی چیزی پیدا نکردیم. آخه مگه میشه؟
انگار راستی راستی آب شدن!
احمد هم وقتی دید واقعا نیستند نه خودشون و نه سرنخی ازشون، با وسطاتت عمومون یعنی بابای مریم ،دوباره تا حدودی اجازه ی رفت و آمدمون رو داد. ولی با من خیلی سرسنگین بود.
رضوانه هم بیشتر از احمد سرسنگین میشد .
خسته ام. ولی بخاطر آرامش خونه و رضوانه ،این مدت اصلا با کسی درمورد حال روحیم و عذاب وجدانی که مثل موریانه داره تمام وجودم رو میخوره صحبت نکردم.
واقعا کم آوردم از بحثهای بی مورد و بهونه های تموم نشدنیِ رضوانه.
فقط احمد میدونه برای شکنجه کردن خودم کجا رو دارم که میرم.
دستی به صورتم کشیدم. پرده ی اتاقم رو انداختم و خودم رو روی صندلیِ اتاق کارم انداختم.
نگاهی به اتاق انداختم ،من واقعا مهندس موفقی بودم که همیشه سعی میکردم کارم رو درست انجام بدم.
درسته راه دایی حشمت رو توی ساخت و ساز ادامه دادم. ولی سر سفره ی عزت الله خان بزرگ شده بودم. هنوز نصیحت پدرانه اش توی گوشم پژواک میکنه.
«مهدی بابا، درسته به حرفم گوش ندادی، فقط یه درخواست دارم ازت، هیچ وقت هیچوقت پول حروم سر سفره ات نیار، وگرنه حلالت نمیکنم»
این دوسال زندگیم تحت تاثیر افشای ماجرای ملیحه و نهال و رفتنشون تغییر کرده بود. چند ماهی میشه که شبها همش کابوس میبینم.
انگار یه دختر بچه ایی مدام گریه میکنه،و منم توی یه دنیای تاریکم.چشم چشم رو نمیبینه
و هی میگم:
_کوچولو تو کی هستی؟
_کجایی؟
_مامان و بابات کجان؟
_چرا گریه میکنی؟
ولی اون بدون توجه به من فقط گریه میکنه. و فقط میگه:
_آقا مامانم رو گم کردم.
شبا با صدای رضوانه از کابوس بیدار میشم. دور از چشم رضوانه قرص اعصاب میخورم. کلافه ام.
انگار خدا داره عذابم میده. عذاب ۲۰سال تنهایی و تهمت های ملیحه رو.
نگرانم.
نمیدونم چرا...
ولی حسم میگه اون دختر بچه، احتمالا نهال باشه.
سرم رو با دو دستم گرفتم و موهام رو کشیدم تا بلکه سردردم بهتر شه.
➖➖➖➖➖➖
📌 جهت دریافت عضویت کانالvip رمان، با بیش از ۳۰۰ پارت جلوتر، و روزی چهار پارت به جز روزهای تعطیل 👈 با قیمت ۶۰ هزار تومن
به شماره کارت:
💳:
5029381062244199《بزنید رو شماره کارت کپی میشه》 به نام مریم حسینه فراهانی/واریز کنید و فیش واریزی رو به آیدی زیر ارسال کنید. @hoseiny110 #کپی_حلال_نیست_پیگرد_قانونی_دارد
نویسنده رمان آرزوی عشق خوشحال میشند، نظراتتون رو در رابطه با این رمان بدونند 👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/17508300624052
7.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴در آن نفس که مرا از لحد برانگیزند
حدیث عشق تو باشد نوشته برکفنم…
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
715.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حساب هر روز را جدا نگه دارید!
امروز فقط امروز است
و ربطی به دیروز و فردای شما ندارد!
شور آینده را نداشته باشید
و غم گذشته را نخورید!
هر روز را از صبح تا شب
برای همان روز زندگی کنید...
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
4.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💎 «مگر امکان دارد کسی به ما اهل بیت پناه بیاورد و ما او را پناه ندهیم!»
💡 بیان ماجرای عنایتی از امام رضا (ع) به آیت الله بهجت (ره) از زبان حجتالاسلام و المسلمین عالی
🏷 #امام_رضا_علیه_السلام #آیت_الله_بهجت_ره #حجت_الاسلام_عالی #سخن_بزرگان
الـٰلّهُمَ ؏َجــِّلِ لوَلــیِّڪَ اَلْفــَرَجْ
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401