eitaa logo
سلام فرشته
177 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
9 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹میلاد با سعادت قمر بنی هاشم، حضرت عباس علیه السلام مبارک باد🌹 🌺امام صادق ‏عليه السلام : كانَ عَمُّنَا العَبّاسُ بنُ عَلِيٍّ نافِذَ البَصيرَةِ صُلبَ الإيمانِ جاهَدَ مَعَ أبي عَبدِاللَّهِ و أبلي بَلاءً حَسَناً و مَضي شَهيدَاً 🍀عموي ما ، عبّاس ، داراي بينشي ژرف و ايماني راسخ بود ؛ همراه با امام حسين ‏عليه السلام جهاد كرد و نيك آزمايش داد و به شهادت رسيد 🔹عمدة الطّالب ، ص ۳۵۶ 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
🔹نمی دانم جواب بدهم یا نه. ولی خود ریحانه همه چیزش را برایم آزاد گذاشته بود. گوشی را جواب می دهم: - الو . سلام. بله این جا بودن. گوشیشون رو یادشون رفته ببرن. تا چند دقیقه دیگه برمی گردن. بله. جنابعالی؟ بله. لاله خانم. چشم. بهشون می گم. خدانگهدار 🔸یاد نوشته های دفتر خاطرات ریحانه می افتم. با خود می گویم: پس همینه. چقدر صداش در عین زیبایی، غمگین و ناراحت بود. بین کتابهای روی میزش، دنبال دفتر خاطرات ریحانه می گردم. کنار کتاب "طرح اندیشه اسلامی در قرآن" دفتری شبیه همان دفتر هست. آن را بر می دارم. خودش است. فکر می کنم تا چه تاریخی را خوانده بودم. - مممممم. آهان. 16 اردیبهشت بود 🔻ورق می زنم تا به تاریخ بعدی اش برسم. " 23 اردیبهشت. امروز دوباره توانستم لاله نشکفته را ببینم. مشکلش را به صورت مبسوط برایم تعریف کرد. بنده خدا خیلی اذیت شده بود. خیلی سخت هست که تنها و غریب باشی و کسی هم این طور اذیتت بکند. به نمازخانه رفتیم و با هم نماز جماعت خواندیم. سبک تر و آرام تر شده بود. خاصیت نماز این است که انسان را سبک و آرام و با طمأنینه می کند. باید جریان را با پدر در میان بگذارم. " 🔹این جا که چیزی ننوشته بود. باز هم ورق می زنم تا به اسم لاله نشکفته برسم و بفهمم که بالاخره جریان چیست. " 28 اردیبهشت. وقتی بهش گفتم که اسمت رو لاله نشکفته گذاشتم، خندید و گفت حال چرا نشکفته؟ جوابش رو این طور دادم: چون قراره بشکفی. مدتی سکوت کرد و در فکر فرو رفت. به نظرم همین یک جمله برای دعوتش به سمت خوبی هایی که در قلبش پنهان کرده بود کافی بود. وقتی در قلبش رو باز کنه، خوبی هاش در ظاهرش هم نمودار می شود. جریان رو به پدر گفتم و پدر گفت که حتما باید قرضش را بدهیم و صلاح نیست تنهاش بگذارم. من هم همین نظر را داشتم. باید به بانک بروم و حساب پس اندازم را چک کنم. " 🔸یاد پولهایی که در کشوی میز بود می افتم. باز هم ورق می زنم : "2 خرداد. امروز آتش گرفتم. پیامک هایی را که می فرستاد جگرم را سوزاند. دیگه خیلی از خط خارج شده بود. دیگه نباید بیشتر از این معطل بشه. باید از شهدا کمک بگیرم. هنوز یک میلیونش مونده. خدایا خودت جورش کن. به عمو ایمیل زدم. پدر نگران حالشون هست. افتخار می کنم به پدرم که اینقدر با گذشت و دلسوز است. هنوز توی فامیل بعضی ها سرزنشش می کنند که چرا اینقدر با عمو خوب رفتار می کند. بعد از آن همه بلاهایی که به سرش آورده است. و پدر همیشه می گوید: بلا یا از طرف خود ماست یا لطف خدا. برادرم است. جگر گوشه را که نمی توانم بیاندازم دور." واقعا چنین پدری افتخار ندارد؟! خدایا شکر از داشتن چنین پدر. مفتخرم به او. مرا هم اینچنین بگردان. آمین." 🔹من هم آمین می گویم. می خواهم دوباره دنبال لاله نشکفته بگردم که صدای کلید در خانه ، مرا به خود می آورد. دفتر را می بندم و سرجایش می گذارم. خودم را به بررسی زیبایی حسن یوسفی که کنار پنجره است مشغول نشان می دهم. + سلام نرگس جان. می بخشی که دیر شد. - سلام. نه بابا. دیر نشد که. راحت باش. راستی. چندبار گوشیت زنگ زد. جواب دادم گفتم نیستی. یه خانمی به اسم لاله بود. گفت تماس می گیرد ولی منم گفتم که می گم تماس بگیری. 🔸صورت خندان ریحانه کمی جدی تر شد. اجازه گرفت و با گوشی اش، به حیاط خلوت خانه شان رفت. وقتی برگشت، صورتش جدی تر از قبل شده بود. + می یای با هم جایی بریم؟ اشکالی نداره که؟ - نه چه اشکالی داره. من که بدم نمی یاد. حالا کجا می ریم؟ + می ریم حق یکی رو بزاریم کف دستاش. - چی؟ 🔻لبخندی می زند و می گوید: هیچی. گوشی اش زنگ می خورد: + سلام پدر. بله. تماس گرفته بودم اگه بتونین یه قراری بزارین و پولها رو بدیم که این بنده خدا هم آزاد بشه. داره به جاهای باریک می کشه . باشه. بله. همین تو محل؟ اشکالی نداره؟ باشه. پس می بینمتون. راستی پدر، نرگس خانم هم با من هست. بله. باشه. با هم می یایم. بله. چشم. خدانگهدار. 🔸کیسه ای مشکلی از آشپزخانه می آورد. پولهای داخل کشو را در پلاستیک مرتب می گذارد. مبلغ را روی آن می نویسد و چسب می زند. کیسه را داخل کیفش می گذارد. + بریم؟ - بریم. 🔹صندلی ام را هل می دهد و به بیرون می رویم. مرا در آغوش می گیرد و سوار ماشین می کند. صندلی را عقب ماشین می گذارد. بسم اللهی می گوید و استارت می زند. چیزی یادش می افتد. در کیفش را باز می کند و هزارتومانی را داخل داشبور می گذارد. دنده یک می زند و حرکت می کند. @salamfereshte
🔹سه کوچه آن طرف تر نزدیک مسجد ماشین را پارک می کند. در همین فاصله کوتاه، چهارتا پیامک برایش می آید. صندلی ام را از عقب ماشین می آورد. مرا بغل می کند و روی صندلی می گذارد. در عین حالی که سریع و جدی همه این کارها را انجام می دهد، لبخندش را فراموش نمی کند. نگاه های با محبت می اندازد و خیلی نرم، مرا از داخل ماشین برمی دارد و روی صندلی ام می گذارد. رو برویم می ایستد تا من چادرم را مرتب کنم. نگاهی به پیامک هایش می اندازد و پاسخی می دهد. با خود می اندیشم: چقدر آغوشش گرم و نگاه هایش با محبت است حتی زمانی که حواسش جای دیگری است. من هم به او لبخند می زنم و اعلام آمادگی می کنم. 🔸نزدیک غروب است و مسجد، آماده برای حضور نمازگذاران. به همراه ریحانه نزدیک در مسجد می شویم. پدر ریحانه از راه می رسد. ریحانه به سمت پدر می رود. سوییچ ماشین را به همراه کیسه مشکی دست پدر می دهد. صحبت هایی رد و بدل می کنند. و با لبخند رضایت به طرف من می آید. داخل مسجد می شویم. از سراشیبی بالا رفته و به قسمت خواهران می رویم. خاموشی چلچراغ وسط گنبد مسجد، از عظمتش چیزی نکاسته است. ریحانه با تلفن صحبت می کند: + سلام لاله جان. بله. ما مسجد هستیم. شما هم به محضی که اومدی بیا داخل مسجد. پدر هستند. بله. نگران نباش. تموم می شه ان شاالله. منتظریم. 🔻رو به من می کند و می گوید: + می بخشی شما رو هم اذیت کردم. - نه بابا. اذیت چیه. شَمِّ پلیسی ام می گه که اینجا یه اتفاقایی داره می افته. 🔹می دانم که تا خود ریحانه چیزی نگوید، درست نیست که چیزی بپرسم. برای همین به همین جمله اکتفا می کنم. ریحانه هم چیزی بروز نمی دهد. دختری از پله ها بالا می آید. ریحانه را که می بیند در آغوشش شروع به گریه کردن می کند. ریحانه نوازشش می کند و مدام پشت سر هم می گوید: + چیزی نیست. درست می شود. تموم می شود. چیزی نیست لاله جان. نگران نباش. درست می شود. 🔸چند دقیقه ای لاله گریه می کند و بعد که آرام می شود گوشی اش را به ریحانه می دهد. ریحانه نگاه می کند و دکمه های گوشی را فشار می دهد. چهره اش اندوهگین شده است. انگار که به خودش آمده باشد، گوشی را به لاله پس می دهد و می گوید: + مهم نیست. ولش کن. دیگه تموم می شود الان. ان شاالله. 🔹ترجیح می دهم خودم را با قرآنی که از قفسه برداشته بودم مشغول نشان دهم. ریحانه و لاله به سمت من می آیند. چند قدمی بیشتر با آن ها فاصله ندارم. به ذهنم می خورد هدفونم را داخل گوشم بگذارم که لاله معذب نباشد و فکر کند من گریه هایش را نفهمیدم. + ایشون دوستم نرگس خانم هستند. = سلام. 🔻جوابی نمی دهم! مثلا دارم چیز گوش می دهم ها. نباید صدایش را بشنوم. ریحانه دست هایش را روی شانه ام می گذارد. سرم را بلند می کنم. قرآن را که مثلا داشتم تلاوتش می کردم می بندم و می بوسم. همزمان که شروع به صحبت می کنم، هدفون را نیز از گوشم بیرون می آورم. - ئه . سلام. داشتم چیز .. 🔸یادم می افتد که الان است که دروغ شود. برای همین ادامه جمله ام را قورت می دهم. - دوستتون هستند؟ + بله. لاله خانم هستند. - به به. سلام لاله خانم. احوال شما؟ بالاخره ریحانه خانم رو گیر آوردی پس. = سلام نرگس خانم. بله. ممنون که بهشون گفتید. خودشون تماس گرفتن باهام. بازم ممنونم. - خواهش می کنم. کاری که نکردم. شما خوبین؟ خانواده خوبن؟ = شکر خدا خوبیم. شما خوب هستید؟ می بخشید مزاحم مهمانی تون شدم - نه خواهش می کنم. اختیار دارید. مهمانی خاصی که نبود. تنها بودم رفته بودم پیش ریحانه جان. 🔻گوشی ریحانه زنگ می خورد: + سلام. بله پدر. بله. چشم. اومدیم. نرگس جان، من یه سر می روم پایین و می یام. - بله بفرمایید. هستم در خدمت لاله خانم. شما برو . 🔹ریحانه به حالت دو، از مسجد خارج می شود. لاله کنارم ایستاده است. می گویم: بریم سمت صندلی ها بشینیم؟ حواسش جای دیگری است. انگار صدایم را نشنیده است. جمله ام را تکرار می کنم. متوجه می شود و سمت صندلی های نماز می رویم. بفرمایی می زنم که بنشیند. نگران است. - خب شما خوب هستید؟ = ممنون. - دانشجواید؟ = بله. - منم دانشجو ام. = واقعا؟ - بله. یه روز که داشتم می رفتم دانشگاه، نه ببخشید داشتم از دانشگاه برمی گشتم، یه ماشین بهم زد و این طور شدم. = متاسفم. - دیگه اتفاقیه که افتاده. الحمدلله خیر و برکت های زیادی بهم داده شده در عین حالی که سختی زیادی هم داره. ولی خب به اصطلاح، دنیا به سختی پیچیده شده دیگه. = بله همین طوره. این جمله رو ریحانه خانم بارها به من گفته. واقعا همین طوره. @salamfereshte
8.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید #نماهنگ " دست خدا " ♨️ برای مقابله با #ویروس کرونا و بیماری چه چیزی لازم است؟ #ترس و #اضطراب، سیستم دفاعی بدن را تضعیف می کند. 📌برای مشاهده #ویدئو با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید: https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/Ep42F/tty/1585612153/hash/86714f1762a5e99f4651c0bf8420abbe675a5c95 #کرونا #تولیدی @salamfereshte
🔹از لاله می پرسم: - با ریحانه خانم همکلاس هستید؟ = نه. خیلی اتفاقی باهاشون آشنا شدم. - عجب. = بله. یه روز توی پارک نشسته بودم که ایشون رو دیدم و باب آشنایی مون باز شد. دختر خیلی خوبی هست. خدا هر چی می خواد بهش بده. - الهی آمین. چه دعای زیبایی . = ان شاالله شما هم هرچی می خواین بهتون بده. - واقعا ممنونم. برای شما هم همین طور. = من فقط دوست دارم برگردم پیش پدر و مادرم. دلم براشون تنگ شده. - خب چرا برنگشتید؟ امتحان های دانشگاه که تمام شده = آخه یه کاری بود که باید انجام می دادم. برمی گردم ان شاالله. 🔸سکوت می کند. خیلی مختصر پاسخ سوال هایم را می دهد. حواسش جای دیگری است. چیز دیگری نمی گویم. سرم را پایین می اندازم و خودم را مشغول مرتب کردن چادرم نشان می دهم. قرآن روی پاهایم است و با دست چپم، آن را ثابت نگه داشته ام. = می بخشید، قران رو نمی خواین؟ - نه بفرمایید. 🔹قرآن را باز می کند و شروع به تلاوت می کند. به چهره اش دقیق می شوم. صورت کشیده ای دارد. ظریف و زیبا. سفید و با آرایشی ملایم. ببخشیدی می گویم و از کنارش دور می شوم تا راحت باشد. پنجره مشرف به خیابان را باز می کنم. هوای تازه به صورتم می خورد. نگاهی به بیرون می اندازم. ماشین ریحانه را می بینم. پدرش داخل ماشین نشسته است. در ماشین باز می شود. پسری با شلوار لی آبی کم رنگ که تکه هایی از آن پاره است، با موهای عجیب و قریب و چهره ای عجیب تر از ماشین پیاده می شود. کیسه ای مشکی دستش است. از ماشین ریحانه دور می شود و می رود. ریحانه را نمی بینم. پدر در ماشین را قفل می کند و به سمت مسجد می آید. 🔸پنجره را می بندم. صندلی را به طرف جا مهری حرکت می دهم و مهرها را مرتب می کنم. ریحانه کنارم ظاهر می شود: + نماز بخونیم یا بریم؟ - مگه اذون شد؟ بخونیم. + نه هنوز. نزدیکشه. باشه - لاله خانم رفت؟ + بله. پدر ایشون رو بردن که برسونن خوابگاه. 🔹صدای اذان بلند می شود. همهمه داخل مسجد هم بیشتر می شود. مسجدی ها برای نماز جماعت آمده اند. حالا چلچراغ وسط گنبد، روشن شده است و مسجد را نورانی تر از قبل کرده. این جا، خانه امن خداست. شیطان پشت در مسجد، معطل مانده است ... ********* 🔸اضطراب زیادی دارم. چشم هایم به دهان منشی است تا اسمم را صدا بزند. همه را می گوید الا من. چرا من را صدا نمی زند. می خواهم برخیزم و بگویم پس کی نوبت من می شود اما نمی توانم. دیگر آن نرگس قبلی نیستم که بتوانم روی پاهایم بایستم. پدر از سالن انتظار بیرون رفته تا آبمیوه ای برایم بخرد. هر چه اصرار کردم که نرود فایده ای نداشت. خانم پرستاری از اتاق بیرون می آید. منشی اسم مرا صدا می زند. پدر هنوز نیامده. دوباره صدا می زند. 🔻 دستم را بلند می کنم و گویم بله. مولایی من هستم. خانم پرستار که انگار منتظر بود مرا به داخل اتاق ببرد، از بین دیگر منتظران راه باز می کند و پشت صندلی ام قرار می گیرد و من را به اتاق می برد. در حال وارد شدن به خانم منشی می گویم به پدرم بگوید که من را داخل بردند. کت قهوه ای برتن دارد. پرستار منتظر نمی شود ببینم منشی حرفم را فهمیده است یا نه. مرا داخل می برد. اتاق ساکت ساکت است. به کمک پرستار روپوش مخصوصی به تن می کنم. مرا کنار تخت می برد و روی تخت می خواباند. هیچ اعتراضی نمی کند که این کار من نیست و کس دیگری باید تو را آماده کند. خیلی آرام و در سکوت. از اتاق خارج می شود و دستگاه به حرکت در می آید. 🔹نفس عمیقی می کشم. فضا به گونه ای است که انسان در خلسه ای آرامش بخش فرو می رود. پدر منتظرم پشت در ایستاده و پرستار مرا تحویل او می دهد. چند دقیقه ای برای گرفتن جواب منتظر می شویم و به سمت مطب دکتر، حرکت می کنیم. " عکس نشون می ده که ورم نخاعی خوابیده. خداروشکر نخاع آسیب ندیده. خانم شما احساسی در پاهاتون ندارید؟ گرما؟سرما؟ سوزش؟ خارش؟ - نه به اون صورت. باید داشته باشم؟ " بله خب. می تونید داشته باشید. عکس که این طور نشون می ده. فیزیوتراپی تون رو می رید؟ - بله آقای دکتر، مرتب می رن. یکی از دوستاشون هم هر روز همان نرمش ها و حرکت ها و ماساژ رو براشون انجام می ده. " این دارویی رو که می نویسم دو هفته ای بخورید. اگه تغییری احساس کردید حتما مراجعه کنید. بعد از دو هفته باز بیایید 🔸دکتر کریمی، نسخه را می نویسد. ده جلسه فیزیوتراپی را هم در نسخه دیگری برای منشی می نویسد تا نوبت بدهد. نسخه جلسات را به منشی می دهد. " امشب و فردا داروهاتون رو بخورید. از پس فردا تا ده روز پشت سر هم تشریف بیارید برای فیزیوتراپی. راس ساعت 9 اینجا باشید. @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 با خدا ناز کنید @salamfereshte #مناجات_شعبانیه #آیت_الله_جوادی_آملی
🔹از مطب دکتر بیرون می آییم. داروخانه، دارو را گرفته و به خانه برمی گردیم. پدر نیم ساعتی می ماند. دوباره گوشی اش زنگ می خورد و ازخانه بیرون می رود. حتما باز هم سرویس دارد. دلم می گیرد. از این همه تلاش پدر و مادرم و شرمندگی ای که دارم. بالاخره این عکس ها و جلسات و داروها هزینه می برد و پدر این طور برای بهبود من، سلامتی خودش را به خطر انداخته است. همین جملات را به ریحانه پیامک می دهم. در اندیشه ای تسلسل وار فرو رفته ام و دائما همین ها را در ذهن می چرخانم. ریحانه پاسخ می دهد: + با تلاشت برای خوب شدن ، بهترین پاداش را به آنان خواهی داد. دکتر چی گفت؟ 🔻همه حرفهای دکتر و اتفاقات را برایش پیامک می زنم. جواب می دهد: + خیر باشد. پس حسابی با هم کار داریم. امروز شما می یای اینجا یا من مزاحم بشم؟ - نمی دونم. هر طور شما بخوای. + پس اگه به خواست منه که شما بیا. امکانش هست؟ 🔹از مادر اجازه اش را می گیرم و جواب ریحانه را می دهم. قرارمان را برای نیم ساعت دیگر می گذاریم. حدس می زنم می خواهد مرا جایی ببرد. ساعت چهار و نیم است. کنار پرده های سه رنگ اتاقش نشسته ام و ریحانه در حال آوردن پذیرایی است. دفتر خاطراتش چشمک می زند اما جلوی خودم را می گیرم. تلفنش زنگ می خورد. به صفحه اش نگاه می کنم که نوشته شده لاله خانم. نمی دانم این همان لاله نشکفته است یا لاله دیگری است. 🔸ریحانه چایی را روی میز می گذارد و تلفن را جواب می دهد. + سلام لاله جان. حالت چطوره؟ الحمدلله. منم خوبم. خوبن سلام می رسونن. نه بابا این چه حرفیه. مادر چطوره؟ سلام برسونین. ...بزرگواری.. بله. باشه حتما، می پرسم برات. نرگس خانم هم اینجا هستند. چشمکی می زند. می گویم: - سلام برسون. کیه که من رو می شناسه؟ 🔹دستش را می گذارد روی گوشی و با صدایی آرام می گوید: + لاله خانم هستند. یادت که هست؟ - لاله نشکفته؟ بله یادمه. + نه دیگه. شکفته. گل لاله مون بار داده. - مگه میوه است که بار بده؟ + نه لاله جان. هستم. بله. باشه خواهر. التماس دعا. خدانگهدارت. - چرا اسمش رو گذاشتی نشکفته؟ البته ببخشیدها اون دفعه که زنگ زده بودن اسمشون رو این طور روی گوشی ات دیدم. + چون هنوز مونده بود تا بشکفه. دختر خیلی خوب و ساده و باصفائیه. مثل خودت. - الان یعنی با هندونه از من پذیرایی کردی دیگه. + هندونه هم برات می یارم. چـــــــــــــشم. - نه بابا. شوخی کردم. حالا چی کار می کردی؟ + داشتم حاضر می شدم برم بیرون. - پس مزاحمت شدم. می گفتی خب نمی یومدم. + چه مزاحمتی. الان هم با هم می ریم. اشکالی داره؟ - نه. اشکال که نداره ولی کجا؟ + بسیج مسجد. - مسجد مگه الان بازه؟ + مسجد این محل همیشه بازه. خادمی داره که اعتقادش اینه که خونه خدا باید درش همیشه باز باشه. - دزدی می کنن خب ازش + خادم می گه اگه کسی از مسجد دزدی کرده لابد نیاز داشته. چه بهتر که نیازش رو از خونه خدا برداره. ولی انصافا خیلی کم دزدی شده . - حالا مسجد چه خبر هست؟ + کلاس درس. دیدیم امتحانا و دانشگاه تمام شده، بچه های بسیج تصمیم گرفتن کلاس درس بزارن. یه کتاب رو با هم می خونیم. در اصل تو خونه می خونیم و سر کلاس یکی از بچه های قوی تر ارائه می ده و ما یاد می گیریم ازش. حوصله اش رو که داری؟ - نمی دونم. تا چی باشه. + همین کتاب طرح اندیشه اسلامی در قرآن که روی میزم هست. - آره دیدمش. در مورد چی هست؟ + پایه های فکری یک مسلمان رو بیان می کنه. حالا بیا بریم تا دیر نشده. 🔹تا من چایی را بخورم، ریحانه هم حاضر می شود و با هم به سمت مسجد حرکت می کنیم. کلاس رأس ساعت پنج شروع می شود. اکثر خواهرا، جوان و عده ای هم نوجوان هستند. بعد از ارائه بحث توسط یکی از خانم ها، یکی یکی دست ها بلند می شود. خانم ها سوال می کنند و استاد ارائه دهنده باید جواب بدهد. ریحانه به ساعتش نگاهی می اندازد. در گوشم می گوید: + نرگس جان، من یه سر باید برم جایی و برمی گردم. - باشه برو. زود برمی گردی دیگه؟ + آره. تا یک ربع دیگه برمی گردم. ریحانه از گوشه مسجد حرکت می کند و از کلاس خارج می شود. @salamfereshte
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید " محافظت " ♨️ چگونه خود و مان را از خطرات و حفظ کنیم؟ سه مهم و در مقابله با کرونا 📌برای مشاهده با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید: https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/lZKg7/tty/1585612261/hash/0141a4e8eff37de209c1fa1e81645bc3cae27f0a @salamfereshte
🔹 سوال های جوان ها پخته تر و سوال های نوجوان ها کلی تر است. کتاب ریحانه را ورق می زنم. کنار کتابش علامت هایی می بینم. علامت سوال. تعجب. ستاره. نقطه. منظورش را از این علامت ها متوجه نمی شوم. زیر برخی جملات خط صاف کشیده. زیر برخی منحنی وار. گاهی در حاشیه کتاب چیزی نوشته است. انصافا خط زیبایی دارد. یکی از حاشیه ها را می خوانم: "پاسخ خوبی است برای آنانی که می گویند قلب آدم باید پاک باشد." 🔸کتاب را می بندم. به صحبت های بچه ها گوش می دهم. برخی یادداشت می کنند و برخی هم زیر جملات کتابشان خط می کشند. ریحانه برمی گردد. بعد از اتمام جلسه، خوش و بشی با استاد ارائه دهنده می کند. خانمی هم کنار او ایستاده است. من را به او معرفی می کند و او را به من. خانم امیدی دست می دهد و خیلی گرم حال و احوال می کند. = خوش آمدید. تعریفتون رو خیلی از ریحانه خانم شنیده بودم. مشتاق دیدارتون بودم. خیر مقدم. - خواهش می کنم. ایشون همیشه نسبت به من لطف دارن و خوبی های خودشون رو به من نسبت می دن. خانم امیدی صحبتی کوتاه با ریحانه می کند و می رود. + مسجد بمونیم نماز بخونیم یا بریم خونه؟ - بمونیم. وضو دارم. + دوست داری عضو بسیج مسجد بشی؟ خانم امیدی ازت دعوت کردن که عضو بسیج بشی. 🔹جوابی نمی دهم. ریحانه هم پیگیر نمی شود. مرا به سمت جامهری می برد. با فاصله ای اندک صندلی ام را می گذارد و می گوید: + اینم از مهر. بفرما هر کودوم رو خواستی بردار. دستم را دراز می کنم مهری بردارم. دستم نمی رسد. می آیم صندلی را به جلو ببرم که ریحانه چرخ صندلی را سفت می گیرد و می گوید: + بسم الله بگو و سعی کن کمی روی پاهات بایستی. به این خاطر که می خواهی نماز بخونی و باید مهر برداری. نیت تربت کربلا رو بکن. نیت کن برای نمازت می خوای مهر کربلا برداری و روی پاهات کمی فشار بیار. 🔸آنقدر با طمانینه و محکم می گوید چه کار کن که به خودم جرات نمی دهم روی حرفش حرفی بزنم. همین کار را می کنم. کمی به جلو خم می شوم که مهر را بردارم. دستم به مهر می رسد و برمی دارم اما نزدیک است که بیافتم. ریحانه مرا بغل می کند و روی صندلی می نشاند. در اصل از پاهایم استفاده نکردم و خودم را با دست دیگرم بلند کرده بودم. + تلاش خوبی بود. آفرین. باید برات دو تا عصا بخرم. 🔻نماز جماعت را می خوانیم و برمی گردیم. جلوی خانه خانم توانمند می ایستد. با کلید در را باز می کند و مرا به داخل راهرو می برد. خودش داخل می شود. بعد از چند دقیقه کوتاه، بر می گردد و از خانه خارج می شویم. - کجا رفتی؟ + رفتم سرم خانم توانمند رو که تمام شده بود در بیارم. ببخشید معطل شدی. - خانم توانمند همونی نبود که وقتی ما اومدیم به محل، داشت بهت فحش... وسط حرفم می پرد و می گوید: + خانم توانمند همون خانم همسایه مهربونی است که هر روز نگاهش رو بدرقه راهم می کرد. - حالشون بهتر شده؟ بابا گفت که سکته کرده بودن. + بله. متاسفانه سکته کردن. نه همون طورن. ان شاالله امروز دخترشون می یاد و از تنهایی در می یان. - یعنی این همه مدت این جا تنها بودن؟ + متاسفانه بله. به قول پدر، تنهایی بد دردیه. 🔹به خانه که رسیدیم ریحانه باز هم برایم میوه و چای می آورد. وارد ایمیلش می شود. ایمیلی را می خواند و گوشی تلفنش را برمی دارد. + سلام پدر. خوبین؟ ...خوبم. الحمدلله. پدر، دخترعمو امروز جواب ایمیل رو داده. مثل اینکه مشکلی پیش اومده. توی ایمیل چیزی نگفته ولی حالت نوشته اش خوب نیست. انگار مشکلی پیش اومده....مثلا نوشته کاش ایران بودیم. کاش هیچوقت این جا نمی یومدیم... دلم خیلی برای روزهایی که با بابا و عمو می رفتیم شمال تنگ شده.. از این جور جملات نوشته. حس خوبی ندارم....باشه. نه. خدانگهدار 🔸نگران می شوم ولی می دانم که نباید چیزی بپرسم. کمد زیر میزتحریر ریحانه را باز می کنم. پوشه ای را برمی دارم و به تیک هایی که جلوی موارد، زده شده نگاه می کنم. تیک جلوی شعر خالی است. کتاب های ریحانه را نگاه می کنم و کتاب شعری را بر می دارم. فهرست اشعار را نگاه می کنم. چندتایی را که حدس می زنم به درد کارمان بخورد نگاه می کنم. سومین مورد شعر مناسبی است. به ریحانه نشان می دهم. می خواند و می گوید: + کار رو دست خوب کسی دادم ها. آفرین به خودم - خوبه. از خودت هم با هندونه خوب پذیرایی می کنی ها. 🔻هر دو می خندیم. شعر را یادداشت می کنم و در فهرست، جلویش را تیک می زنم. مورد بعدی را جستجو می کنم تا مطالب بورد این هفته هیئت، تکمیل می شود. @salamfereshte
12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥ببینید " دشمن خود را بشناسید" 📌در چه صورت، ما ، خواهیم خورد؟ برای مشاهده با کیفیت های دیگر، به لینک زیر مراجعه فرمایید: https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/6QXMH/tty/1585611542/hash/7e68fa049759ab9417c2bb82f4d16be2334ea82a @salamfereshte
🔹ریحانه که مشغول طراحی حاشیه بورد بود، دست از کار می کشد. تخته چوب بزرگی را از پشت کمد اتاقش بیرون می آورد. یک طرفش را روی میز می گذارد و طرف دیگر را روی شوفاژ کنار اتاق. چینش مطالب و تزئینات دور آن ها را با همدیگر روی تخته چوب مشخص می کنیم. با گوشی اش عکسی از آن ها می گیرد و همه را داخل پوشه می گذاریم. + نرگس جان با اجازه ات یه سر برم به خانم توانمند بزنم و بیام؟ - آره حتما. برو. من هستم. 🔸سیستم را خاموش می کنم. حوصله کتاب خواندن ندارم. وقتش را هم ندارم. دوست دارم وقتی کتابی را می خوانم تا تمامش نکرده ام آن را زمین نگذارم و می دانم در آن زمان کم، چنین کتابی وجود ندارد. چشمم به روزنامه گوشه میز می افتد.خبرهای کوتاه روزنامه جان می دهد برای زمان های کم. شروع به خواندن می کنم. یکی دو مطلب را می خوانم. تیتر صفحات بعدی اش برایم جالب نیست. روزنامه را می بندم. متوجه صفحات نیازمندی هایش می شوم که دور برخی از موارد خط کشیده شده است. مثل زمانی که دنبال خانه بودیم و این وظیفه مهم را من انجام می دادم. - خونه 200 متری، نارمک، 400 میلیون. داریم که بدیم؟ = دنبال اجاره ای باش دختر. - آهان. باشه. این یکی چطوره؟ 130 متر، رهن کامل 90 میلیون. اینم هست. 91 متر، شهرک صادقیه، 800 اجاره، 50 میلیون رهن. = بازم بگرد.. 🔻نیازمندی ها را برمی دارم. دنبال خانه نمی گردد. ریحانه از کوچه، به پنجره اتاق تقه ای می زند و داخل می شود. نیازمندی ها را روی میز می گذارم. - یادش بخیر چه چقدر دنبال خونه توی این نیازمندی ها گشتم. تو دنبال چی می گردی؟ + دنبال کاری که بتونم انجامش بدم. یاد پدر و زحمت هایش می افتم. - مثلا چه کاری؟ + مثلا معلمی. تدریس خصوصی. یا از این قبیل کارها. - تدریس خصوصی؟ خب چرا نمی یای به مهناز درس بدی؟ + مهناز؟ - دخترخالمه. کنکوریه. هفته پیش که مادرم که رفته بود خونه خاله پری، می گفت که خاله داره دنبال معلم برای درس عربی می گرده. تو درس عربی ضعیفه. می خوای بپرسم ببینم معلم پیدا کردن یا نه؟ + لطف می کنی. ممنون میشم. 🔹خوشحال می شوم که شاید بتوانم کاری برای ریحانه انجام بدهم. گوشی ام زنگ می خورد. پدر پشت در خانه ریحانه منتظرم است. از ریحانه تشکر و خداحافظی می کنم. امشب پدر زودتر از همیشه به خانه آمده است. خوشحال هستم. ****** 🔸همانطور که فکرش را می کردم، هنوز نتوانسته اند برای مهناز معلم عربی پیدا کنند. آن محله ای که آن ها می نشینند از این چیزها خبری نیست. به بهانه دیدن خاله و معرفی ریحانه، همراه ریحانه راهی منزل خاله پری می شویم. حدود یک ساعت در راه هستیم. رانندگی ریحانه حرف ندارد. یک جا نزدیک بود تصادف کنیم که با مهارت خاصی خطر را رد کردیم. بالاشهرها که می رویم، سرعت ماشین ها بیشتر می شود. انگار جاده های بالاشهر، برای مسابقه گذاشتن ساخته شده است! 🔻مستخدمشان در را باز می کند. ماشین را داخل پارکینگ بزرگشان می بریم. خاله پری به استقبالمان می آید. همانطور که صندلی مرا به جلو هل می دهد، با ریحانه خوش و بش می کند. از ریحانه پرسیده بودم حق الزحمه خوبی می دهند؟ جواب داده بود اصلا مطرحش نکرده ام. و من متعجب از اینکه مگر می شود انسان کاری را انجام دهد و پولش را پیش پیش مشخص نکند! وارد شدن به خانه خاله پری برای من مشکل بود. پله های پاگرد زیادی داشت و بالارفتن از این پله ها آن هم با صندلی چرخدار کار را مشکل می کرد. مستخدمشان آمد و با کمک ریحانه و خاله پری مرا به داخل بردند. خجالت کشیدم. باید هر چه زودتر توان دوباره راه رفتن را کسب می کردم. دکتر که می گفت می توانم. پس باید بتوانم. 🔹داخل ساختمان مجلل خانه خاله پری می شویم. شوهر خاله پری، شغل آزاد دارد و از این راه سرمایه زیادی کسب کرده است. خانه بزرگ و حیاطِ پر دار و درخت شان نشان دهنده وضعیت مالی شوهر خاله هست. با همان وضعیت از پله های گوشه سالن به طبقه بالا می رویم. مهناز که با لباس زرشکی رنگش زیباتر به نظر می رسد، ریحانه خانم را به اتاقش راهنمایی می کند. من و خاله پری هم به بالکن می رویم و از بالا منظره باغچه و حیاط را نظاره می کنیم. مستخدم پذیراییمان می کند. دیش ماهواره گوشه بالکن بزرگ قرار گرفته و کمی آن طرف تر، تلکسوپی بزرگ، رو به ماه ثابت شده است. 🔸همین طور که حرفهای عادی و حال و احوالی می کنیم، چای و شیرینی رولتی ای را که مستخدمشان برایمان گذاشته بود را می خوریم. شهناز و پریناز، خانه نیستند و خاله تنهاست. احساس می کنم خاله پری از چیزی ناراحت است. می خواهم بپرسم که یادم می افتد نباید فضولی در کار کسی بکنم. اما آیا این هم فضولی است؟ @salamfereshte
💎جایگاه درس اخلاق در مکتب امام خمینی رحمه الله 🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه در سخنرانی صبح روز پنجم بهمن ماه سال 1365 که در حسینیه جماران در جمع شورای مدیریت حوزه علمیه قم داشتند این طور فرمودند: ☘️"... اخلاق باید در همه جا و در همه دروس، مورد توجه قرار گیرد. و اعتقادم بر این است که باید هر کس حوزه درسی بزرگ یا کوچکی دارد، یکی دو دقیقه- مقدمتاً یا موخرتاً- درس اخلاق بگوید که طلاب با اخلاق اسلامی بار بیایند..."☘️ ✍️شمایی که رسانه ای ولو کوچک، دست شماست، کانالی داری، پیجی داری، عده ای هستند که ولو به ده دقیقه حرفهایت را بشنوند، تدریس می کنی، معلم یا فرهنگی هستی، این از توصیه های خمینی کبیر است که راه را می شناسد و می داند رهزن ها کدام اند. 👈 حتما هر روز، هر جلسه، ولو به اقل میزان که همان یکی دو دقیقه است، درس اخلاق بگو که برای این درس اخلاق گفتن هم خود باید پای چنان درسی بنشینی و چه خواهد شد نویسنده و گوینده ای که پای درس اخلاق رفته است و خود، درس اخلاق را تحویل می دهد. 🔻و این فقط برای مخاطبان طلاب ما نیست. مخاطب هر که باشد، او را به این واسطه با اخلاق اسلامی آشنا ساز و از قبل او، خودت نیز سیراب شو. رحمه الله علیه @salamfereshte