#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_سه
🔹پنجره را می بندم و کنار خانم توانمند روی تخت می نشینم:
- راستش می خواستم زودتر از این ها این رو ازتون بپرسم ولی می ترسیدم دوست نداشته باشید به وسایلتون دست بزنم. می خواستم اجازه بگیرم هم خونه رو یه جارویی بکنم و هم دفتر تلفنتون رو بردارم تا شماره دخترهاتون رو از توش یادداشت کنم و بهشون زنگ بزنم. حالا البته امشب که دیروقته نمی شود جارو زد. ولی خب، اجازه اش رو بهم می دین؟
عکس العملی انجام نمی دهند.
-خب حالا من از کجا بفهمم که شما اجازه دادین؟ مممم آهان. اگه اجازه می دین چشم هاتون رو ببندین.
🔸بلافاصله چشم های خانم توانمند بسته و باز می شود. خوشحال می شوم. دفتر تلفن را بر می دارم. سراغ حرف "ت" می روم اما نامی به اسم توانمند یادداشت نشده است. لابد به اسم شوهرهایشان یادداشت کرده اند. حرف "آ" را باز می کنم شاید دامادها را با پیشوند آقا یادداشت کرده باشند. آقا زیاد هست. صفحه رو جلوی صورتشون می گیرم.
- تو حرف "ت" که ننوشته بودین. این جا حرف الف، کودوم یک از این آقایون هستند؟ انگشتم را روی اسم ها می ذارم. هر کودوم بود چشم هاتون رو ببندین. باشه؟
🔻چشم هایشان بسته و باز می شود. یعنی قبول کردند. شروع می کنم: آقای جلیلوند؟ آقای عباسپور؟ آقای میررضایی؟ آقای نجات؟ همین طور تا آخر. چشم هاشون اصلا بسته نشد.
- ئه. یعنی تو این صفحه نیستند؟
باز هم چشم هایشان بسته و باز می شود. کاش اول این سوال رو ازشون می کردم تا بنده خدا اینقدر منتظر نشوند. جلوی صورتشون یکی یکی صفحات را ورق می زنم تا بالاخره شماره دو تا از دخترخانم ها را پیدا می کنم. شماره ها را یادداشت کرده و داخل جیبم می گذارم.
- شماره را رو می دم مادر فردا باهاشون تماس بگیرن. امشب دیروقته. مگه نه؟
🔹چشم هایشان بسته و باز می شود. چین گوشه چشم هایشان بیشتر می شود. می فهمم دارند لبخند می زنند.
- خیلی خوبه. آفرین. باید همین طور سعی کنین که عضلاتتون رو شل و منقبض کنین. الان داشتین می خندیدین. درسته؟ بزارین صورتتون رو هم ماساژ بدم.
بعد از ماساژ، قرآن را باز می کنم. کنار سرشان می نشینم. دستم را روی موهایشان می گذارم و همین طور که برایشان قرآن تلاوت می کنم، موهای سرشان را هم نوازش می کنم. چشم هایشان روی هم می رود و به خواب می روند. سِرُمی که برایشان وصل کرده بودم تمام شده است. بنده خدا چقدر اذیت هستند. خدا کمکشان کند. سِرُم را در آورده و سَر انژیوکت را می بندم تا فردا صبح. کنارشان روی صندلی می نشیم و قران خواندنم را ادامه می دهم. برای بهبود و به دست آوردن سلامتیشان نذر ختم قرآن هدیه از طرف شهدا به امام عصر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) کرده ام.
🔸نزدیک اذان صبح شده است. خانم توانمند چندوقتی است بیدار هستند. خاک تیمم می آورم و تیممشان می دهم. کنارشان می نشینم. مُهر را روی پیشانی شان می گذارم و برمی دارم و در نهایت، نمازشان را می خوانند. اجازه می گیرم و به مسجد می روم تا نمازم را بخوانم. پدر از قبل دم در منتظرم ایستاده است. هوا تاریک است و خنکای دلنشینی دارد.
- سلام پدر. صبح بخیر. می بخشیدها.
= سلام بابا. خواهش می کنم. بریم که به نماز برسیم. هنوزم فکر می کنی راضی نیستن تو خونه شون نماز بخونی؟
- نمی دونم. مطمئن نیستم راضی باشن.
= نمازت رو که خوندی زود برگرد پیششون تنها نباشن.
- باشه چشم. راستی پدر، شماره دخترخانم هاشون رو پیدا کردم.
🔸به مسجد می رسیم. از پدر جدا شده و نمازم را می خوانم و سریع به خانه خانم توانمند برمی گردم. داروهایشان را می دهم و سّرُم جدید را وصل می کنم. دستم را روی پیشانیشان می گذارم و به سفارش مادر پشت سر هم سوره حمد را می خوانم. خوابشان می برد و من هم بوسه ای از پیشانیشان می گیرم. ملحفه را روی پاهایشان مرتب تر می کنم و کیسه ادرار را عوض می کنم. ساعت 7 صبح شده است. مادر از راه می رسد. جایم را با مادر عوض می کنم. به خانه رفته، تجدید وضویی می کنم. سرتیتر کارهایی را که دیشب کرده ام در دفتر یادداشت هایم می نویسم. پدر آماده رفتن شده است.
- پدرجان؟
= بله
- یادتونه براتون از یه بنده خدایی تعریف کردم که چهارمیلیون نیاز داشته و ...
= بله که یادمه. چطور؟
- ظاهرا اون طرف، پاشو از حدش خیلی فراتر گذاشته و اون دختر داره خیلی اذیت می شود. دیشب پیام های سانسور شونده فرستاده بود. متوجه اید که؟
= بله. امروز کارش رو پی می گیرم. باید یه قراری باهاش بزاریم و پولش رو بهش بدیم و رسید بگیریم. رسید دختر رو هم پس بگیریم بهتره. نشد هم اشکالی نداره. ببین کی می تونه باهاش قرار بزاره؟
- پولش چی؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_چهار
🔹پدر، راحت و بی دغدغه پاسخ می دهد:
= نگران پولش نباش. امروز ان شاالله بقیه اش رو جور می کنم. شما چقدر تو حسابت بود؟
- دو میلیون و سیصد.
= خوبه. سه میلیون می گیرم و با یک میلیون که از شما می گیرم حسابش رو صاف می کنیم.
- چرا یک میلیون از من؟ دو میلیون و سیصد دارم که.
= اونو نگه دار دخترم. حقوقت بوده. همین رو هم اگه می شد ازت نمی گرفتم.
- نه پدر جان، اشکالی نداره. می خوامش چه کار. شما قرض نگیرین بیشتر.
= با یه بنده خدایی یه سری حساب کتاب داشتم. اون رو صاف می کنم. قرض نیست دخترم. نگران نباش. یادت نره از عمو خبر بگیری.
- چشم.حتما. ایمیل رو می زنم و بعدش می خوابم.
= خدا خیرت بده. چند روزیه خیلی نگرانش هستم. درسته رفته خارج از کشور و دل خوشی از من نداره ولی خیلی نگرانشم. خیر باشه. کاری نداری؟ چیزی نمی خوای برات بگیرم؟
- نه ممنونم.
🔸پدر که رفت، سیستم را روشن کردم. ایمیل را به عمو و دخترعموها جداگانه نوشتم تا هر کدام که زودتر دیدند پاسخ بدهند. من هم نگران شده بودم. صدقه ای دادم و به رختخواب رفتم.
🔹🔸🔹🔸🔹
🌼نرگس🌼
🔹امتحان ها تمام شده است. برگه تاریخ امتحانات را از روی کمد می کَنَم. نگاهی به کارنامه ای که از سایت دانشگاه پرینت گرفته ام می کنم. نمره هایم همه عالی است. این موفقیت را مدیون کمک های ریحانه هستم. کمک هایش هم یکی و دوتا نبود. گوش دادن به درسها و مباحثه، رفع اشکالات و پاسخ به سوالهایم، بردنم به دانشگاه برای امتحان دادن و ماساژ و بردن به فزیوتراپی. همه کاری برایم می کرد. در این چند وقت شده بود بهترین دوستم. صدای اف اف و بلافاصه در خانه که بسته می شود را می شنوم.
" سلااااااااااااام ماماان؛ اهل خانه.
🔸از این طرز آمدن و سلام کش دار و بلندش می فهمم که برادرم آمده است. بعد از چند دقیقه ای بالا می آید و احوال من را می پرسد.
" چه خبر نرگس؟ صندلی ویلچرت بر وفق مراد می چرخه یا باید بدمش تعمیر؟
-مال ما که می چرخه. مال شما چی؟ می چرخه یا دوستتات چوب لای چرخش گذاشتن؟
"جرأت دارن مگه دست به چرخ من بزارن؟
- جرأت نمی خواد که. خودت چرخ رو دادی دستشون هرطور خواستن بچرخوننت.
🔻با نگاهی جدی مرا برانداز می کند:
"منظور؟
- چرا من زور؟ ببین اون ها منظورشون چیه؟ حیف تو نیست؟
می خواهد جوابم را بدهد ولی احترام بزرگ تر بودنم را نگه می دارد و چیزی نمی گوید. ادامه می دهم:
"برای همین می گم حیف تو نیست که افسارت افتاده دست دوستتات؟ ببین. ببین به خاطر احترام بزرگتری جوابم رو ندادی.. به قول قدیما، تومنی پنج زار با اون ها توفیر داری. روش فکر کنی پیر نمی شی ها.
^ نرگس، نرگس نامه داری. بکش بالا
- باز تو شیطونی ات گل کرد فرزانه؟
🔹صدای خنده فرزانه بلند می شود. احمد که منتظر پیام بازرگانی ای بود تا مکالمه مان تمام بشود، "عزت زیاد"ی می گوید و به اتاق خودش می رود. سراغ طناب می روم و می کشمش بالا. نامه ی داخلش را باز می کنم:
" سلام نرگس، تلفن با تو کار داره . ریحانه خانوم جونته "
داد می زنم: آخه این هم نامه می خواااد؟؟
باز هم صدای خنده فرزانه بلند می شود. سیم تلفن را وصل می کنم و گوشی را بر می دارم:
- سلام ریحانه جان. خوبی؟ الحمدلله. خوبیم. مادر هم خوبن. سلام می رسونن. بله. پنجشنبه شب؟ نمی دونم. مادر خونه نیستن. می گم تماس بگیرن. نه زحمتی نیست. باشه پس پیام می دم. باشه. ممنون. کتاب رو؟ هنوز اولشم. باشه حتما. محتاجیم به دعا. خدانگهدار
" نرگس، می خوای ببرمت پایین؟
- مگه زورش رو داری؟
"بله که دارم. دست کم گرفتی ها.
- اره اگه زحمتی نیست بریم پایین. این جا حوصله ام سر می ره.
🔻برادرم به همان روش پدر ویلچر را از پله ها پایین می کشاند. خیلی قوی و با صلابت. از ته دل تشکری می کنم. لبخند می زند و برای خوردن به سمت آشپزخانه می رود. ویلچر را هل می دهم سمت فرزانه.
- سلام فرزانه خانم. دست به نامه فرستادنت خوب شده ها
^ سلام خواهر بزرگه. خوب بود، شما خبرنداشتی.
- خبردار شدیم حالا. چه خبر؟ چی کارا می کنی؟
^ داریم با بروبچ یه گروه راه می اندازیم.
- گروه چی؟
^ گروه حامیان از حقوق دختران
-که چی بشه؟
^ که از حقمون دفاع کنیم.
- کجا از حقتون دفاع کنین؟ مگه کسی حقت رو خورده؟
^ اینجا که نه. تو فضای مجازی رو می گم
- آهان. اونوقت اون جا چه حقی ات خورده شده؟
🔻نگاه عاقل اندر سفیهی به من می اندازد و می گوید:
^ حقی نداریم اصلا.
🔸چیزی نمی گویم. مدتی به حرفها و کارهایش دقت می کنم. احساس می کنم بیشتر از اینکه کار مفیدی انجام بدهد، وقتش را تلف می کند.
@salamfereshte
doshman shenasi . agha_mp3.mp3
2.17M
🎧بشنوید:
🎙پادکست صوتی
❌در چه صورتی ایران، ضربه خواهد خورد؟
خطرات سر راه را باید شناخت
#تولیدی
#پادکست_صوتی
#دشمن_شناسی
#رمز_موفقیت
@salamfereshte
💎شفا در تربت اوست
🌺في زِيارَةِ النّاحِيَةِ ـ : السَّلامُ عَلى مَن جُعِلَ الشِّفاءُ في تُربَتِهِ ، السَّلامُ عَلى مَنِ الإِجابَةُ تَحتَ قُبَّتِهِ .
☘️ـ در زيارت ناحيه ـ : سلام بر آن كسى كه شفا در تربت او قرار داده شد ! سلام بر كسى كه اجابت [ دعا ] ، زير گنبد اوست !
📚بحار الأنوار : ج 101 ص 234 ح 38 .
@salamfereshte
#حدیث
#کرونا
#بیماری
#شفا
#امام_حسین علیه السلام
#تربت
ساعت ده شب که می شود، زنگ هشدار موبایل بلند می شود.. قبل تر ها می خواندیم اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن..
این ایام، علاوه بر آن #دعا، دعای" الهی عظم البلاء..." را هم با هم می خوانیم..
چقدر لذت بخش است که #توفیق پیدا کنی به درگاه #خداوند، با دیگر مومنان، ولو اگر بدانی فقط یک نفر این ساعت #دعا می کند، #دعا کنی و از خداوند، #فرج را بخواهی..
الحمدلله رب العالمین..
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_پنج
🔹فرزانه با آیدی های مختلف چت می کند و همه با هم هماهنگ می شوند که یک مطلب را بازنویسی و بازنشر کنند. آن هم مطلبی که بار علمی و فرهنگی خاصی ندارد. از فیس نما و کلوپ و دیگر شبکه های اجتماعی گرفته تا واتسآپ و وایبر و غیره . حسابی برای خودش دنیایی ساخته است. کمتر دیده ام به درس و کتابهایش برسد یا حتی سراغ من بیاید و بیشتر یادم می آید پشت سیستم نشسته و فید می زند و جواب می دهد و لایک می زند و غیره. چندبار دستم را روی شانه اش می زنم و همزمان طوری که انگار در حال رفتن هستم می گویم:
-همه این ها ابزاره برای رسیدن به یه چیز. ابزارها نشه هدف برات خواهر جون.
🔻سریع همین جمله را تایپ می کند و فید می زند داخل شبکه های اجتماعی مختلف. عجب.
اصلا روی حرفم فکر کردی که سریع فرستادی روی آنتن! به دقیقه نکشیده چند لایک و :دی هم می خورد زیرش.
مادر از راه می رسد. من را که در راهرو می بیند تعجب می کند.
-از احمد خواستم بیارتم پایین که یه هوایی بخورم و بیشتر کنارتون باشم. راستی مامان، ریحانه خانم زنگ زد. با شما کار داشت. قرار شد شما که اومدین بهش پیام بدم که زنگ بزنه.
-باشه تماس می گیرم. چیزی می خوری برات بیارم؟
- نه ممنونم.
🔸زمانی که مادر لباسهایش را عوض می کند، پیام را به ریحانه می دهم و از آشپزخانه شربت خنکی را برای مادر آماده می کنم. فرزانه که تازه متوجه حضور مادر شده سلامی می دهد و گزارش می دهد که : خانم فلانی زنگ زد. ریحانه خانم هم زنگ زد. زیر غذا را هم خاموش کردم. یک بشقاب هم شکست که جارو کردم. مادر نگاهی به من می کند و لبخند می زند.
🔻صدای تلفن، مادر را به اتاق می کشاند. من هم سری به حیاط می زنم تا از گرما و نور خورشید بهره بیشتری ببرم. یادم می افتد بازی شطرنجم را نیمه کاره رها کرده بودم و هر چندوقت یک بار که ریحانه نتیجه را ازم می پرسد جوابی برایش ندارم. تصمیم می گیرم بازی ام را از سربگیرم. ویلچر را به گوشه حیاط، پشت در می برم و شروع می کنم:
🔸پیاده جلوی شاه را دو خانه به جلو می برم. حریف، پیاده جلو وزیر را یک خانه جلو می آورد. پیاده جلوی رخ را جلو می برم تا بتوانم رخ هایم را از بند رها کنم. وزیر را همیشه برای روز مبادا نگه می دارم. گنج گران بهایی است و به عنوان پشتیبان، قدرت حرکت بیشتری دارد. اسب را با حرکت اِل به سمت راس می کشانم تا اگر حریف حواسش نبود بتوانم با حمایت فیل، به شاه کیش بدهم و رخش را بزنم ولی حواس حریفم جمع تر از این هاست.
-نرگس جان، ریحانه خانم پنجشنبه شب دعوتمون کردن خونشون. فعلا نه نگفتم تا بابا بیاد ببینم نظرشون چیه.
🔹بازی ام را تمام می کنم. با حریف مساوی می شوم. خوشحال از اینکه بالاخره نتیجه بازی مشخص شد. خنده ای می کنم که چقدر این بازی را جدی گرفته ام. داخل خانه می شوم. مادر بساط ناهار را پهن کرده است. فرزانه همزمان که پای سیستم لایک می زند و تایپ می کند، وسایل سفره را می چیند.
-بدین من درست کنم مامان.
🔻وسایل سالاد را از مادر می گیرم و همان جلوی در آشپزخانه، سالاد را روی پاهایم درست می کنم. دستم را در روشویی مخصوص می شویم. مادر می پرسد:
+براشون چی کادو ببریم نرگس؟ برای ریحانه خانم کادو چی می خوای بگیری؟
-نمی دونم. بنظرتون چی بگیرم؟
+اگه دوست داشته باشی با هم بریم همین بازارچه و ببینیم چیزی پیدا می کنیم. دو روز بیشتر وقت نداریم
-باشه بریم. هر وقت بگین من حاضرم.
+امروز هم دل پیچه داشتی؟
-بله. صبح زود بود. به موقع رسیدم به توالت فرنگی. دیگه یاد گرفتم. نگران نباشین.
+خب خداروشکر. الحمدلله که وضعیتت بهتر شده و حالت هم خوب تر شده.
-الحمدلله. ببخشین خیلی اذیت شدین.
+این حرفا چیه! احمد، احمد بیا پایین ناهار
🔹همه سر سفره حاضر می شویم. فرزانه همه چیز را قرینه چیده و زیبایی خاصی به سفره داده است. گلدان گل کوچکی را وسط سفره گذاشته و پارچ و لیوان ها را دو طرف گلدان بلوری.
-خیلی قشنگ سفره می چینی ها. دستت درد نکنه.
🔻مادر و فرزانه لبخند رضایتی می زنند. وسط ناهار، فرزانه بلند می شود و پای سیستم می نویسد که سرسفره است و برای مدتی نمی تواند جواب بدهد.
-گزارش لحظه به لحظه خونه رو بین المللی کردی ها فرزانه
^نه بابا. بچه های خودمونن.
-فضای مجازی یعنی همه چی بین المللی. بچه های خودمونن نداره. وب کم که خاموشه؟
^خاموش بود تا جاییکه یادمه.
🔸احمد نگاهی می اندازد و از جا بلند می شود. وب کم را از پشت سیستم در می آورد و می گذارد پشت مانیتور:
"هزار بار گفتم این وبکم هیچوقت وصل نباشه. وب کم می خوای چی کار اصلا تو فرزانه؟
@salamfereshte
fit-400x320.gif
25.7K
دلش می سوخت.. خیلی می سوخت. برای #غربت او که این روزها به #رحمت ایزدی رفته بود و غریبانه خاکسپاری شده بود.
دلت گرم باشد #مومن.. مادرمان #فاطمه_زهرا سلام الله علیها نیز غریبانه خاکسپاری شد. امامان غریبمان.. شهدای عزیز و #غریب مان.. مومن با غربت عجین است. چه بسا او ، نیمه شبی، از خدا خواسته بود مانند مادرش غریب از این دنیا برود تا همگان به استقبالش آیند..
دلت گرم باشد .. غصه اگر می خوری، غصه #غربت مولایمان را بخور که سالهاست #منتظر #فرج است و با آن دل پر #غصه ات بخوان: الهی عظم البلاء...
@salamfereshte
#کرونا
#مصیبت
#غربت
#اهل_بیت علیهم السلام
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_شش
🔹حرف احمد را تایید می کنم. مادر نگاهی به فرزانه می کند و خیلی نرم، بحث را عوض می کند تا فضا تلطیف شود: خدارا شکر به خاطر این همه نعمت. بچه های گلی مثل شما ها و این سفره ساده اما زیبا و پر مهر. بچه ها، فکر کنین که این نعمت رو چه طور خدا دستتون رسونده. چقدر روش تلاش و زحمت کشیده شده. قراره ما بخوریم و با انرژی ای که ازش می گیریم، چه کاری بکنیم؟
🔸به حرف های مادر فکر می کنم. مادر چقدر عمیق فکر می کند و چه حرفهای زیبایی می زند. این همه تلاش و کوشش پشت یک لقمه که من انرژی کسب کنم و چه کاری را انجام بدهم؟ واقعا سوال سختی است.
🔻عصر که می شود، با مادر و پدر به بازارچه می رویم. مادر چند هدیه برای فهیمه خانم، مادر ریحانه و حاج کاظم ، پدر ریحانه می خرد. هدیه ای هم از طرف خودشان برای ریحانه می خرند و چندتایی را هم به من پیشنهاد می دهند. من هم دو تا هدیه می خرم و نیت می کنم که دفعات بعدی، باز هم برایش بخرم. می دانم که از کتاب بسیار خوشش می آید ولی نمی دانم چه کتابی را ندارد. برای همین از خرید کتاب صرف نظر می کنم. به خانه برمی گردیم. به کمک برادر به اتاقم می روم و با فرزانه مشغول کادو کردن هدیه ها می شویم.
^ وااای این چقدر قشنگه. اصلا ریحانه خانم شال سرش می کنه؟ من که ندیدم. این دیگه چیه؟ چه بامزه. آلبومه؟
-بله.
^چه بامزه است. یکی هم برا من می خریدی خب..چندتا عکس توش جا می شود؟
- فروشنده اش که می گفت چهل تایی جا می شود. حالا اگه دختر خوبی بودی برات می خرم.
^واقعا؟ ممنوونم
🔹کادو ها را داخل کمد قایم می کنم تا زمانی که ریحانه خانم می آید، نبیندشان. . به ساعت هشت شب چیزی نمانده. آبی به سر و صورتم می زنم. منتظرش می نشینم. می آید. مثل هر شب، همان قرار نانوشته اش را انجام می دهد. ماساژ. ذکر. تلاوت.
+ خوشحالم که قراره پنجشنبه بیای منزل ما.
- منم خوشحالم. ریحانه؟
+ بله.
- از نظر تو، من چقدر باهات صمیمی هستم؟
+ اونقدری که خیلی راحت دست بکنی تو جیبم و بی اجازه به وسایلم دست بزنی
- واقعا؟
+ بعله. واقعا. چطور؟
- هیچی. همین طوری پرسیدم. امروز با مامان رفتیم بازار. برات کادو خریدیم.
+ چرا زحمت کشیدین. خودتون که بیاین بهترین کادو برای من هستین. خیلی زودتر می خواستم دعوتتون کنم. ولی خب پدرت سرشون خیلی شلوغ هست.
- پدر من؟ آره چند وقتیه خیلی خسته است و دیروقت می یاد خونه.
+ مردبزرگی است. خدا حفظشون کنه.
🔻از حرف ریحانه تعجب می کنم. با خودم فکر می کنم واقعا پدر چندوقته دیروقت می آید و خیلی خسته است. چه کار می کند مگر؟ چرا اینقدر دیر می آید؟ حساب که می کنم از بعد از تصادف من این طور شده. نکند به خاطر من است؟
- به خاطر من پدر سختی می کشه. درسته؟
+ پدرها همه به خاطر بچه هاشون سختی زیادی رو متحمل می شن. خدا اجرشون بده
- چقدر من بدم.
🔸بغضی که مدت هاست به خاطر اذیت کردن های والدینم دارد می ترکد و گریه می کنم. ریحانه دلداری ام می دهد اما آرام نمی شوم.
+ قرار نشد گریه کنی ها. ما باید قدردانشون باشیم. همین قدرشناسی خیلی خستگی شون رو در می کنه.
تصمیم می گیرم برای پدر نامه بنویسم و در نامه از او تشکر بسیار بکنم.
- ریحانه، دو تا سوال داشتم به نظرت با خواهر و برادرم چه کار کنم؟
+ چی رو چه کار کنی؟
- ببین. برادرم اکثرا با دوستاش می رن بیرون. دائم بیرونن. دوستاش رو که از پنجره دیده بودم قیافه درستی نداشتن. اخلاق و رفتارش هم تا حدودی عوض شده ولی هنوز یکسری چیزها رو داره. مثلا به بزرگترش احترام می گذارد و دهن به دهن نمی شود. با اینکه سنش اقتضا می کنه که حسابی جواب بده. قبلا خیلی بدتر بود. از وقتی تصادف کردم انگار یه کم ترسیده. بیشتر باهامون حرف می زنه و کمک هایی هر از گاهی می کنه. باید چی کار کنم که دوستاش رو ول کنه؟
+خب طبیعیه سنشون هست. خودت باهاش دوست تر از دوستاش باش تا یه قطب محبتی غیر از پدر و مادر تو خونه داشته باشه. براش دعا کن دوست های خوبی روزی اش بشه.
- واقعا؟ باشه. خواهرم چی؟ اونم همش تو اینترنته. یا وبگردی می کنه یا چت می کنه. یا تو شبکه های اجتماعی هی وول می خوره و با این و اون بحث می کنه و فید های الکی می گذارد.
+ درست می شود. خواهر من هم همین طور بود اما الان هدفمند در اینترنت فعالیت می کنه. فعالیت کردن خوبه منتهی باید با هدف باشه و از کارهای عادی و درس و مشق عقب نمونه. به قول معروف معتاد نباشه. اون هم درست می شود. نرگس جان، خوشحالم. خیلی.
- چرا؟ مگه چی شده؟
+ از اون موقعی که دیدمت، همون زمان هایی که با نسیم کافی شاپ و غیره می رفتی، خیلی عوض شدی. یکی اش اینکه نسبت به اطرافت دیگه بی تفاوت نیستی. دیگه با نسیم ارتباط نداری؟
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️شهادت باب الحوائج، امام موسی کاظم علیه السلام تسلیت باد .▪️
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#مناسبت
#امام_کاظم علیه السلام
#شهادت
هدایت شده از KHAMENEI.IR
💐 ملت عزيز ایران عيدتان مبارک 💐
🚩 سال۹۹؛ سال #جهش_تولید
🔍 متن کامل پیام را بخوانید👇
http://farsi.khamenei.ir/message-content?id=45195
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_هفت
🔹یاد بی معرفتی ها و بی مهلی های نسیم بعد از تصادفی که داشته ام می افتم و سنگین می گویم:
- نه. نسیم خیلی بی معرفته.
+نگو این حرفو. تو معرفت داشته باش براش. به نظرم رابطه ات رو باهاش هدفمند ادامه بده. کمکش کن تا نسیم هم بهتر از اینی که هست بشه. حالا به نظرت من برات کتاب بخونم یا اینکه خودت می خوای بخونی و بخوابی؟
- من که دوست دارم شما بخونی. ولی نمی خوام مزاحمت بشم. خیلی زحمت می کشی. خودم می خونم و می خوابم.
+ باشه دختر خوب. مزاحمت نمی شم. تا فردا. فعلا
- ممنونم ریحانه جان. ممنون.
🔻دیده بوسی می کنیم و ریحانه به خانه شان می رود و من هم مطالعه ام را می کنم و خوابم می برد. حدود ساعت چهار صبح از خواب بیدار می شوم. کیسه ادرارم را عوض می کنم و دست هایم را می شویم. وضو می گیرم. پنجره را باز می کنم و هوای سحرگاهی را تا عمق ریه هایم فرو می دهم. چراغ مطالعه اتاق ریحانه روشن می شود. این چندمین بار است که این ساعت از سحر از خواب بیدار می شوم و می بینم او هم بیدار می شود. تصمیم می گیرم وقتی رفتیم خانه شان علت بیدارشدنش را بپرسم. همین طور علت رفتنش به خانه همسایه. با همین افکار، به رختخواب برمی گردم و خوابم می برد.
*****
🔹من و فرزانه چون کار خاصی نداشتیم زودتر رفتیم . فرزانه حسابی با زهرا، خواهر ریحانه، ایاق شد و هر دو نشستند پای سیستم. فرزانه با آب و تاب گروه های شبکه های اجتماعی و کارهایشان را برای زهرا توضیح می داد. زهرا هر از گاهی نگاهی به من می کرد و می گفت : "خب"... تا رسیدند به جایی که آیدی هایشان را رد و بدل کردند. آی دی فرزانه را یادداشت کردم و به ریحانه دادم.
🔸ریحانه لب تاب پدر را آورد و وارد محیط مسنجری کلوپ شد. آیدی اش را اد کرد و فرزانه هم سریع قبول کرد. سلام و حال و احوال اینترنتی کردند. ریحانه شروع کرد به تعریف کردن از کامنت ها و نظرات فرزانه. حس خوب فعال بودن را به او منتقل کرد. فرزانه و زهرا هر دو می خندیدند و کیف می کردند. فرزانه بیشتر خوشش می آمد. مشتاق بودم ببینم ریحانه چطور می خواهد با فرزانه ی ما برخورد کند.
- بهش تذکر بده دیگه. بگو عمرش رو تلف نکنه. بگو این چه وضعه نوشتن نظره. بگو چرا همش با پسرا یکی به دو می کنه
+ صبرداشته باش دختر خوب..
🔹ریحانه نام کاربری اش را برایم یادداشت می کند تا بتوانم روند کار را رصد کنم. پس از چند دقیقه ای گپ و گفت، از فرزانه عذرخواهی اینترنتی می کند که باید به یک سری کارهایش بپردازد و وقت حضورش در نت تمام شده است. فرزانه به سلامتی می گوید و مکالمه شان تمام می شود. فرزانه بعد از چت با ریحانه، فیدهای کوتاه کوتاه می زند که امروز چه شد و چه قرار است بشود.
- می بینی ریحانه، همه کارهامون رو بین المللی می کنه.
+ اشکالی نداره. اطلاعات سوخته می ده. من که همه رو می دونستم.
🔻هر دو می خندیم. ریحانه می گوید:
- راحت باش. فرض کن اتاق خودته. من برم یه سر پیش مامان. کمکشون کنم و بیام. کاری داشتی حتما صدام کن.
صدای تلفن خانه و الو گفتن های ریحانه بلند می شود:
+ راه دوره. ئه قطع شد.
دوباره تماس گرفته می شود:
+ بله بفرمایید. سلام علیکم. بله. نخیر حاج اقا تشریف ندارند. جناب آقای؟ بله حاج آقا عظیمی. شماره رو بفرمایید. 0912...بله. چشم. حتما
- کی بود؟
+ یه آقایی گفتن که پدر با آقای عظیمی نامی تماس بگیرن.
🔹شماره را روی میز پدرش می گذارد و به قصد پذیرایی نزدیک اتاق می شود. یاد چیزی می افتد و برمی گردد. چند دقیقه ای که می گذرد، نگاهم روی میز ریحانه متمرکز می شود. دفتر دویست برگی روی میز است. خودکار مخصوصی با ربان بسیار کوچکی به دفتر چسبانده شده است. با خود فکر می کنم اشکالی نداره به وسایلش دست بزنم؟ یاد روزی می افتم که گوشی اش داخل کیفش زنگ می خورد. ریحانه رفته بود سینی چایی را از مادرم بگیرد. نمی دانستم که باید جواب بدهم یا نه. وقتی آمد گفتم گوشی ات زنگ می خورد. ریحانه هم گفته بود: جواب می دادی. من و شما نداریم که. کیف من مال شماست. گوشی من مال شماست. همه دارایی های من، همه چیز من مال شماست. رمز کارتم رو بگم؟ و هر دو خندیده بودیم.
- یعنی این دفتر هم شامل دارایی هاش می شود؟ نکند تعارف کرده بود ؟
🔸 با این حال کنجکاوی ام را نمی توانم کنترل کنم و دفترش را برمی دارم: جدول زمانبدی کارها. سریع می روم سراغ ساعت پنج و نیم بعد از ظهر. نوشته: "رسیدگی به خانم توانمند." آهااان.. پس منزل خانم توانمند می رفت. ساعت چهار صبح را پیدا می کنم: چهار و نیم، بیدارباش..
- بیدار باش که می دونم هستی. برای چی بیدار می شی خب؟
زمانی را از دست نداده. برای همه ساعات روز برنامه ای دارد. حتی وقت استراحتش را هم به عنوان برنامه اش در جدول نوشته است.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_هشت
🔹دفتر را ورق می زنم:
" 23 فروردین، امروز با لاله نشکفته ای آشنا شدم. خیلی ناراحت و غمزده در پارک چهارراه پایین دانشگاه نشسته بود. سلام و احوالپرسی ای کردم. خیلی سنگین جواب می داد. کمی گرم گرفتم تا علت ناراحتی اش را بپرسم. جوابی نداد. اجازه گرفتم و شماره اش را یادداشت کردم. احساس کردم مشکلی دارد و می خواستم در نوبت های بعد، اگر در توانم بود کمکش کنم. شماره را به اسم لاله نشکفته یادداشت کردم. و از دوستی با ایشان ابراز خوشحالی کردم. بنده خدا تعجب کرده بود ولی آنقدر آرام و ساده بود که خیلی راحت شماره اش را داد. تا بعدها خدا چه خواهد"
🔸کنجکاوی ام بیشتر گل می کند. نگاهی می اندازم ببینم ریحانه نیامده است. به ورق زدنم می پردازم تا اسم لاله نشکفته را پیدا کنم.
"13 اردیبهشت، برای چندمین بار با لاله نشکفته قرار می گذارم و هر بار به بهانه ای به هم می زند. از یک چیزی می ترسد. از کتابهایی که دستش گرفته بود حدس می زنم رشته مهندسی باشد. ولی کدام دانشگاه. نمی دانم. نمی شود هم پیدایش کرد. باید از شهدا کمک بگیرم. امروز سری به قطعه شهدای گمنام می زنم. مدد برسانید که اعتماد کند. انگار از چیزی ترسیده است. "
🔻باز هم مشتاقانه ورق می زنم:
"16 اردیبهشت، لاله نشکفته را امروز دیدم. با هم به کتابخانه و بعد هم به رستوران رفتیم و بستنی ای مهمانش کردم. بالاخره اعتماد کرد. تا خواست شروع به حرف زدن کند، گریه اش گرفت. خیلی گریه می کرد. جملات نامفهومی می گفت. سر در نیاورم. می خواست گوشی اش را بشکند تا از مشکلش رهایی پیدا کند. قوت قلبی دادمش و مطمئنش کردم که هرکاری از دستم بربیاید برایش انجام می دهم. دیگر فرصت نداشتم و لاله نشکفته هم حال خوبی نداشت. به خوابگاه رساندمش و به قطعه شهدا گمنام رفتم. "
🔹ریحانه به اتاق روبرویی می رود و از فرزانه و زهرا پذیرایی می کند. دفتر را می بندم و خودم را مشغول مطالعه کتابی که روی میزش بود نشان می دهم.
مادر و پدر و برادر هم می آیند. همه جمع هستند و ما هم به اتاق پذیرایی می رویم. از خاطرات این کوچه و همسایه ها و اتفاقات مبارکی که در این مدت افتاده بود برایمان تعریف می کنند. از برکت ها و رحمت هایی که خدا در قالب های مختلف به ما آدم ها داده می شود سخن می گویند و من این میان، فقط می اندیشم به لطفی که خدا در این مدت شامل حالم کرده است. فلج کامل نشدنم و یافتن دوست خوبی همچون ریحانه و یادگرفتن چیزهای خوبی که در این مدت از او دیده بودم.
🔻مادر ریحانه وضعیت من را می پرسد و مادرم الحمداللهی گفت و روند بهبود را توضیح داد. با کمک عصا سعی می کردم حرکت کنم اما کار سخت و نفس گیری بود. نمی توانستم. هنوز پاهایم قدرتی نداشت. یعنی قدرت که داشت اما قدرتش در اختیار خودم نبود. با این حال به سفارش ها و امیدهایی که ریحانه و دیگران می دادند، ناامید نمی شدم و جلسات فیزیوتراپی را می رفتم. اگرچه که اکثر کارها را ریحانه از همان هفته اول برایم انجام داده بود.
🔸تلفن خانه شان به صدا در می آید. آقای احسانی گوشی را بر می دارد.
"سلام علیکم . احوال شما؟ بله . الحمدلله خوبیم. بله. به جا آوردم. بله دخترم گفته بودن منتهی مهمان داشتیم فرصت نشد خدمتتون تماس بگیرم. عذرتقصیر. اختیار دارید...نه خواهش می کنم بفرمایید. بله. بله. بله. چشم. ان شاالله. مراحمید. محتاجیم به دعا. خداپشت و پناهتون.
🔹پدر ریحانه عذرخواهی می کند و از جمع خارج می شود. به حیاط خلوت می رود و ریحانه هم پشت سر ایشان بلند می شود. هر دو منقلب بر می گردند. ریحانه کنار من می نشیند و مدتی سکوت می کند. خانم احسانی متعجب از چهره های این دو خیره نگاه شوهرش می کند. اقای احسانی سرشان پایین است و هر از گاهی لاحول و لا قوه الا بالله می گویند. خانم احسانی می پرسد :
- حاج آقا اتفاقی افتاده؟ خیر باشه
"نه حاج خانم. بفرمایید. پذیرایی کنید. چیزی نشده.
پدر هم همان سوال را می کند. آقای احسانی در جواب پدر می گوید:
" از برادران گروه تفحص بودن. گویا نامه ای از بنده پیدا کرده اند. دعوت کردن که یه سر برم واحد تفحص. خیره ان شاالله. هر خبری از شهدا برسه توش خیره.
🔸شام را سرو می کنند و برادرم برای کمک در پهن کردن سفره از جا بلند می شود. آن تلفن بهانه ای شد که ادامه صحبت های پدر ها بر جبهه و خاطراتش بگذرد. از عملیات های والفجر مقدماتی و شهدای گردان کمیل که در کانال تیرخلاص می خوردند؛ از محاصره شان و چهار روز بدون آب و غذا سرکردن ها؛ از فداکاری ها و مقاومت هایی که برای حفظ خط می کردند و از خیلی چیزها صحبت کردند. برایم تازگی داشت.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سی_و_نه
🔹 حال عجیبی پیدا کرده بودم. فرزانه هم علیرغم همیشه که عاشق نت و نت بازی بود، آرام نشسته بود و گوش می داد. پدرها یک به یک یا چندتا چندتا خاطرات مختلفشان را تعریف می کردند. یاد کتاب هایی که ریحانه برایم آورده بود افتادم. تپه جاویدی و راز اشلو. مقاومت شهید جاویدی و دیگر همرزمانش. یاد کتاب تو که آن بالا نشستی و شهید زین الدین. یاد کتاب عقیق که اخیرا هدیه ام داده بود و شهید حسین خرازی.
🔸پدرم هیچوقت از این خاطرات برایم نگفته بود. شاید هم من نمی خواستم بشنوم. والا او که همیشه به یاد دوستان شهیدش بود و در خفا آلبومش را به ذکر و صلوات ورق می زد. او که در تشییع جنازه شهدای گمنام، شرکت می کرد. احساس عقب افتادگی شدیدی به من دست داد. زیرلب آرام زمزمه کردم: چقدر من بدم. چقدر نادانم.. ریحانه دستم را فشرد. در گوشم گفت: خیلی هم خوبی. خیلی هم دانایی. به حال من غصه بخور که جهلم بیچاره ام کرده است. مات نگاهش می کنم. چه حرفهایی می زند. من که همه دانایی ام را از او دارم، آنوقت به حال جهل او غصه بخورم؟؟!! چه حرفهایی می زند.
🔻شب بسیار خوبی بود. حال و هوای پاک و آرامش بخشی داشت و مقدمه ای شد برای اینکه بیشتر به خانه ریحانه بروم. این را رسما آقای احسانی گفتند و کم مانده بود کلید خانه شان را هم تقدیم کنند. چقدر این خانواده همه چیزش را برای من می داند. انگار هیچ ملکیتی بر دارایی ها و وسایلشان ندارند. حدود ده و نیم شب به منزل برمی گردیم. برعکس هر شب احساس شادابی می کنم و خوابم نمی برد. از گوشه پنجره، به اتاق ریحانه نگاه می کنم. پرده سه رنگ اتاقش را خیلی دوست دارم. چراغ اتاق روشن می شود. نیم ساعتی روشن می ماند و خاموش می شود. دفتری را از کشوی میزم بیرون می آورم و می نویسم: گزارش های روزانه ام. دفتر را می بندم و به رختخواب می روم. به اتفاقات و حرفهای زیبایی که از جبهه و شهدا شنیده ام فکر می کنم. دوست دارم به دیدن شهدا بروم. . یاد لاله نشکفته می افتم و خوابم می برد.
🔹از فردا یک روز در میان ریحانه من را با خود به جاهای مختلف می برد. قرار ساعت هشت شبمان هم دو روز در هفته شده است. چون بقیه روزها را به فیزیوتراپی می روم. دیروز را در اتاقش سر کردیم و داشت برای بورد هیئت، مطلب جمع آوری می کرد و من هم کمکش کردم. مطالب علمی و اخلاقی. از رهبری و مطالب اعتقادی. و حتی احکام. خاطره ای را هم از من خواست تا برایش بنویسم. نوشتم. با همان دستخط خودم گذاشت که روی بورد بزند. هر چه التماسش کردم که دستخطم زشت است و خودت بنویس، قبول نکرد. قرار شد دو سه تا از مطالب بورد هفته بعد را من آماده کنم. پیشنهاد خودم بود و ریحانه هم استقبال کرد.
🔸کنجکاوی ام برای سردرآوردن از لاله نشکفته مرا روی دفتر خاطراتش حساس کرده بود. اما مجالی نشد تا بقیه صفحات را بخوانم. با اینکه گفتم خودم بلدم و می توانم صندلی را هل بدهم اما چادرش را سرکرد و مرا تا خانه رساند. قرارمان شد برای دو روز دیگرساعت پنج و نیم صبح. هر چه پرسیدم صبح به آن زودی کجا می رویم حواله داد به همان روز.
🔻ساعت پنج و بیست و پنج دقیقه بود که با کیف کمری ام، دم در حاضر بودم. راس ساعت، آرام به در خانه زد. در را باز کردم. مرا روی صندلی جلو نشاند. کمربندم را بست. ویلچر را صندوق عقب گذاشت و سوار شد. رانندگی اش حرف نداشت. نه مثل بعضی خانم ها با احتیاط زیاد و آرام می راند و نه مثل بعضی ها بی کله. مطمئن و با طمأنینه رانندگی می کرد. قبل از حرکت ذکری گفت و بسم الله و راه افتاد.
+ با مترو بریم یا با ماشین؟
-نمی دونم.
+ منظورم اینه که اشکالی نداره که..
- نه دیگه. باهاش کنار اومدم. ناراحت نمی شم از نگاه مردم.
+ خیلی خوب. پس با مترو می ریم. وسیله نقلیه عمومی.
🔸چند ایستگاه مترو را رد می کند تا می رسیم به ایستگاهی که از همان بالا آسانسور دارد. ماشین را در پارکینگ پارک می کند و از آسانسور پایین می رویم. سوار قطار می شویم. می پرسم:
- هنوزم نمی خوای بگی کجا می ریم؟
+ غافلگیر بشی جالب تر نیست؟
- چرا. جالب تره. پس بهم نگو.
🔹 در طول مدتی که در مترو هستیم، گاهی از جا برمی خیزد و کنار خانمی می نشیند و با او به گفت و گو می پردازد. لبخند زنان، شکلاتی تعارفشان می کند و برمی گردد. گاهی هم دست نوازش برسر دختران جوانی می کشد و با آن ها هم خیلی گرم، صحبت می کند. برخی هاشان آنقدر مات نگاهش می کنند که انگار با چشمانشان می گویند مگر تو خواهرم هستی که چنین با محبت با من برخورد می کنی و گرم می گیری. اما من که می دانم ریحانه همیشه همین طور با مهر و محبت است. با همگان همین طور است.
@salamfereshte
💎فرصت بسیار داریم.. تا می توانید از خدا بخواهید
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :سَلُوا اللّهَ مِن فَضلِهِ ؛ فَإِنَّ اللّهَ عز و جل يُحِبُّ أن يُسأَلَ .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : خداوند را از فضلش درخواست كنيد ؛ زيرا خداى عز و جل دوست مى دارد كه از او درخواست شود.
📚بحار الأنوار : ج 93 ص 300 ح 37 .
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهلم
🔹به مقصد می رسیم. از ایستگاه که بیرون می رویم، ریحانه رو به خانمی با همان گرمی، با صدایی آرام می گوید:
- خواهر عزیزم، حجابتون رو بیشتر رعایت بفرمایید.
و پر مهر، لبخندی می زند که طرف مقابل، جز سکوت در مقابلش چیزی نمی گوید. کمی جلوتر باز به همین خانم برخورد می کنیم که از مغازه خریدی می کند. ریحانه می گوید: خواهر عزیزم... و این بار آن خانم، شال دور گردنش را جلوتر می کشد و گردنش را می پوشاند. ریحانه لبخند حاکی از قدردانی و تشکر می زند. برایش دعا می کند و توفیقات مضاعف را مسئلت می کند.
🔸نور کمرنگ صبحگاهی آفتاب، شعاعش را روی مزار شهدای گمنام انداخته است. ریحانه همین طور که کنارم حرکت می کند، اشک می ریزید و زیرلب حرف می زند. وسط حرفهایش جمله ای را بلند می گوید:
+ من تو رو از شهدا گرفتم. اون روز که تصادف کردی. یکراست اومدم این جا. بعدترهاش هم همین طور. دستهایی رو که به مزارشون می کشیدم، روی پاهات می گذاشتم تا به برکت خونشون، شفا پیدا کنن. هنوز هم ازشون شفای کامل تو رو می خوام.
🔹و اشک می ریزد. اشک های ریحانه را نمی توانم تحمل کنم. از او می خواهم مرا گوشه ای بگذارد و خودش برود. مرا کنار مزار شهید گمنام 18 ساله ای می گذارد. خودش بین مزارها می چرخد و اشک می ریزد و زمزمه می کند. گاهی می نشیند و دستی می کشد و باز برمی خیزد. گاهی سنگین حرکت می کند و از سنگینی قدم هایش سست می شود و زانوانش تا می خورند و می نشیند و باز برمی خیزد. از بی قراری ریحانه، من هم بی قرار می شوم. یاد حرف های آقای احسانی و خاطرات پدر برایم زنده می شود. این ها شهدایی هستند که پلاکشان را دادند تا مانند مادرشان فاطمه زهرا گمنام باشند. اشک بر گونه هایم می غلتد.
🔻سعی می کنم خم بشوم و دستم را بر مزارشان بمالم اما دستم نمی رسد. به ریحانه نگاه می کنم. سر مزاری نشسته و ناله خفیفی می کند. باز هم خم می شوم و این بار با صورت، روی مزار می افتم. از صدای افتادنم، ریحانه جاکن می شود و می خواهد بلندم کند. در حالی که مرا با احتیاط بلند می کند می گوید:
+ ببخشید. ببخشید که حواسم بهت نبود. ببخش منو نرگس.
و گریه اش به هق هق می افتد و دائم عذرخواهی می کند.
- نه بابا. خودم می خواستم دست بزنم به مزارشون. ول کن. نمی خواد بلندم کنی. بزار همین جا باشم. جام خوبه. چیزی نشده که.
🔹ریحانه صندلی ام را بلند می کند و به گونه ای که تکیه ای برایم باشد، پشتم می گذارد. پاهایم را مرتب می کنم و چادرم را روی پاهایم می اندازم. دست بر مزار شهید گمنام 18 ساله می کشم و بر پاهایم می مالم. ریحانه به پهنای صورت اشک می ریزد. درد و دل هایش مرا منقلب می کند:
+ سلام برادر. می بینی خواهرم را آورده ام دیدنتان. می بینی چه دسته گلی به من هدیه دادید. ممنونتونم. ممنونم که گل نرگسم را به من هدیه دادید. اومدیم کنارتون باشیم و ازتون یاد بگیرم. جونتون رو چطور هدیه کردین. چطور از نام و خانواده تون دل کندین و گمنام اومدین؟ چقدر خدا بهتون لطف و عنایت داشته که شهید شدین؟ برای ما هم دعا کنین توفیقش رو پیدا کنیم. برای ما هم دعا کنین بتونیم جا پای شما بگذاریم. اگه شما دعا نکنین که دست ما به جایی بنده نمی شود؟ اگه شما هوامون رو نداشته باشین که به بیراهه می ریم...
🔸همین طور که حرف های ساده اش را از ته دل می زند، اشک هایش سرُ می خورند و مرتب صورتش را با دست هایش پاک می کند. دست ریحانه را از روی مزار در دستان خود می گیرم. خم می شوم و صورت پر اشک و نمکینش را می بوسم. دست هایم را می بوسد و اشک هایم را پاک می کند. مدتی همان جا می مانیم و حرفهای دلی می زنیم. آفتاب که کاملا بالا می آید، از جا بلند می شویم و به سمت مترو، در سکوتی عمیق، حرکت می کنیم.
آن شب، دفتر خاطراتم میهمان حرف های در گلو مانده ام به شهدای گمنام می شود.
🔸🔹🔸🔹🔸
🔹بالاخره مادر توانست یک روز را هماهنگ کند که احمد در خانه نباشد. اخیرا دوستانش هم به خانه می آیند. دوشنبه موعود از راه رسیده است. خیلی منتظر و مشتاق بودم آنانی که من را ندیده بودند و نگران و جویای حالم بودند؛ ببینم و اکنون، همه پشت در منتظر پاسخ اف اف هستند.
- بله بفرمایید. خوش آمدید.
مادر به سرعت به حیاط می رود و من هم پشت در حیاط منتظر ورودشان می شوم.
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸واگویه ای با شهیدمان، سردار سلیمانی عزیز
تا وقتی چنین بانوانی هستند، دلت قرص. دعایت را نثارشان کن و برادرانت را در عرصه های دیگر، به فرماندهی زیبایت، هدایت کن.
ما به دعایت، این سنگر را نیز سرپا نگه می داریم.
برای مشاهده با دیگر کیفیت ها، به لینک زیر مراجعه فرمایید:
https://www.aparat.com/user/dashboard/video_stat/videohash/Jkc7f/tty/1585611345/hash/a372266720c50b92c499d2781e508ae46af597a9
#جهادی
#کرونا
#رزمایش
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_یک
🔹هفت هشت نفری خانم داخل می آیند. مادر با تک تکشان دیده بوسی می کند و افزون بر دیده بوسی، آنان به مادر دست می دهند. با راهنمایی مادر داخل می شوند. ریحانه هم آخرین نفر وارد می شود و در را می بندد.
= به به. سلام نرگس خانم گل. احوال شما؟
🔸صورتم را می بوسد و مرا در آغوش می گیرد. آنقدر آرام و در عین حال محکم فشارم می دهد که احساس آرامشی عمیق می کنم. چند ثانیه ای مرا در آغوش می فشارد و با لبخند، راه را باز می کند تا دیگران هم دیده بوسی کنند. همه شان هم دست می دهند و هم دیده بوسی. یکی از خانم ها که خنده روی لبهایش از همه بازتر است و هیکلی تر به نظر می رسد، همین طور که دست می دهد می گوید:
"دست بده نرگس خانم که گناهامون به برکت دست های گلت بریزه.
🔹و پشت بندش سریع دیده بوسی می کند. فقط همان خانم اول مرا در آغوش می گیرد. ریحانه هم در صف ایستاده که مرا ببوسد. وقتی از پشت نفر آخر خانم ها جلو می آید، گل از گلم می شکفد.
- ریحانه جااان
+ عزیزم. سلام . خوبی؟ دیدی بالاخره اومدیم. اونم با خانم های هیات.
- خوش اومدین. صفا آوردین.
🔸مادر همه را با این کلمات به پذیرایی راهنمایی می کند. بعد از دقیقه ای نشستن، به آشپزخانه می رود تا چای و شیرینی را بیاورد. مادر احمد را که فرستاد سینما، فرزانه هم ابزار علاقه کرد که با او برود و الان خانه نیست که در پذیرایی کردن از مهمانان، به مادر کمک کند. از کیف تک تک خانم ها هدیه ای بیرون می آید. به ریحانه نگاهی می اندازم و می گویم:
- این رسم هدیه دادن مخصوص هیئتی هاست؟
🔹لبخند می زند. همه هدیه ها جلوی من هستند. هر کدام بلند می شدند و قابلی نداردی می گفتند و هدیه خود را به من می دادند. من هم جز خجالت و تشکر کار دیگری نمی توانستم بکنم. حتی ریحانه هم برایم هدیه آورده بود. نزدیکم آمد و هدیه اش را به دستم داد. یواشکی چشمکی زد و خیلی آرام گفت: الان باز می کنی یا بعدا؟ مانده بودم که چه جوابی باید بهم، ادامه داد:
+ شوخی کردم. به جوابش فکر نکن. من برم کمک مادر.
🔸حال و احوال را شروع کردند. از درس ها و تمام شدن امتحانات و برنامه اوقات فراغت پرسیدند و رسما دعوتم کردند به هیئتشان بروم. یکی از خانم ها گفت:
* ان شاالله هیئتمون ببینیمتون. البته هیئت مال ما که نیست. خوشحال می شیم ما هم در کنار شما بتونیم تو هیئت باشیم.
یکی دیگر از خانم ها با صدایی بلندتر گفت:
^ امتحان می کنیم. یک دو سه. بله. با اجازتون بنده معرفی کنم خودم رو. زهرا هستم از نوع زِ، رِ، ای. یعنی اینکه با ت دسته دار نقطه دار ننویسی ما رو. ایشون که دعوتتون کردن. انسیه خانم بودن. از این به بعد هم هر کی صحبت کنه، خیالت راحت که من کنار گوشتون همچین خیلی بلند معرفیشون می کنم.
🔹از حالتش خنده ام می گیرد. از جا بلند می شود. مثل این مجری ها که بلند گویشان اضافه است و نمی دانند کجا بگذارند، بلندگوی فرضی را زیر بغل می دهد، با دهانش صدای خش خشی که از اصطکاک لباس با بلندگو ایجاد می شود در می آورد و چادرش را تا می کند و کنار کیفش می گذارد. به من نزدیک تر می شود. منتظر می شود ببیند چه کسی صحبت می کند تا معرفی اش کند.
🔸انسیه خانم، صورتی سبزه، لاغر و عینک خوش فرم به چهره دارد. با صدای نازک و زیبایش، آنچنان لطیف و با محبت صحبت می کند که انگار از دوستان خیلی صمیمی اش هستم. لبخند روی لبانش، چهره اش را خواستنی تر می کند. خانم دیگری می خواهد صحبت کند که زهرا خانم می گوید:
^منصوره خانم هستند. بله بفرمایید. توجه نکنین که معرفی می کنم. فرض کنین در گوششون می گم. می خوام اسمهاتون رو هم بدونن.
🔻منصوره خانم که از برخی هاشان بزرگ تر بود در تایید حرف انسیه خانم گفت:
× مدتی است که از طریق ریحانه خانم با شما و توانایی هاتون آشنا شدیم. امروز اومدیم که هم عیادتی از شما بکنیم، اگرچه که زودتر باید می آمدیم. و هم دعوتتان کنیم.
🔹منصوره خانم، لهجه خاصی دارد. مقنعه ای سبز سرشان است و چادرشان را روی دوششان انداخته اند. زینب خانم، همان خانمی که گفت: " دست بده تا گناهامون بریزه"، گوشی اش را در آورد. خطاب به من گفت:
"" نرگس جان، می دونی که ما بچه هیئتی ها همچین زود زود دوست می شیم که طرفمون وقت نداره فکر کنه که می خواد باهامون دوست بشه یا نه. رفیقتیم خلاصه. شماره ات رو بده داشته باشم خواااهر.
🔻ریحانه با سینی چای وارد می شود. رو به زینب خانم می گوید:
+ بزار برسی، بعد شماره تلفن بگیر مسئول روابط عمومی.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_دو
🔹همه می خندند و زینب خانم می گوید:
- چشم، فرمانده جانم. هر وقت میوه رسیده شدیم ، قبل از اینکه هوس کنی ما رو بخوری، بگو که شماره نرگس خانم رو یادداشت کنم.
+ خب پس حالا حالا ها بمون اون بالا تا برسی.
- بالا بالا ها که مال شماست. به ما نمی سازه. حالا نمی شود مثل خرمالو ما رو هم بچینی و روی زمین رسیده بشیم؟
🔸دوباره همه می خندند و به صورت قراری نانوشته، شوخی خودمانی شان در همین جملات تمام می شود. . به گونه ای در کنار هم حرف می زنند و جملات یکدیگر را تکمیل می کنند که انگار در حال اجرا کردن سناریو نمایشنامه ای هستند. از برخورد صمیمی و شادشان خوشم می آید. حتی این برخورد را جلوی من که برایشان یک غریبه هستم با یکدیگر دارند.
🔹خانم نوری، همان خانمی که مرا در آغوشش فشرد و چقدر هم احساس آرامش کردم؛ می گوید:
=خب نرگس خانم، الحمدلله حالت بهتره؟
- الحمدلله. خوبم.
=دانشجو هستید؟ چه رشته ای تحصیل می کنید؟
- بله. رشته مدیریت منابع انسانی. دانشگده مدیریت.
= خیلی خوب. چه رشته خوب و کارآمدی هم هست خصوصا برای خانم ها. ان شاالله موفق باشید. هیئت تشریف بیارید و به ما هم نکات مدیریت خودمان را یاد بدید. خوشحال می شیم ازتون چیز یاد بگیریم.
- اختیار دارید. من از شما بزرگواران یاد می گیرم. ممنونم از این همه لطف و محبتتون.
🔸از اینکه ایشان این طور متواضعانه برخورد کردند خجالت کشیدم. چهره سفید و نورانی ای دارند. وقتی نگاهشان می کنی، انگار به صورت مادرت نگاه می کنی و آرامش عمیقی در چهره شان است. با اینکه شناختی نسبت به ایشان ندارم اما احساس می کنم مدت هاست می شناسمشان.
🔻ریحانه فنجان های چای را تعارف کرده است و ظرف شیرینی را می گرداند. از اولی که آمده است، چندین بار از اتاق بیرون می رود و داخل می شود و ظرفی را جلوی دیگران تعارف می کند. چای. شیرین. شکلات. گز. میوه. برای همه کمی خم می شود و جلوی خانم نوری که می رسد، با احترام و تواضع بیشتری ظرف را جلویشان می گیرد و تعارفشان می کند و لبخندی دلنشین تحویلشان می دهد. رفتاری متفاوت تر از بقیه با ایشان دارد. حدس می زنم رابطه خاصی بینشان است. کنارم می نشیند و با حالتی که انگار میکروفون را از زهرا خانم گرفته است، تک تک خانم ها را معرفی می کند. زهرا خانم هم دست به سینه ، قربانتی می گوید و سرجایش کنار بقیه خانم ها می نشیند.
- ایشون انسیه خانم هستند مسئول جلسات هفتگی. ایشون منصوره خانم هستند مسئول اعیاد و وفیات. ایشون هم که مستحضرید، زهرا خانم هستند مداح و مجری توانای برنامه ها. ایشون زینب خانم هستند مسئول روابط عمومی . ایشون ریحانه خانم هستند مسئول تزئینات و تدارکات. هدی خانم هم که ایشون هستند، مسئول تزئینات و تدارکات هستند. هر دو از خانم های مخلص و زحمت کش هیئت هستند. سرکار خانم نوری هم، سرور ما هستند. از سادات هستند و همه ما ارادت ویژه ای به ایشان داریم.
🔸چهره خانم نوری با این تعریف، هیچ عکس العملی را بروز نمی دهد. زینب خانم که احساس می کنم از همه خانم ها شلوغ تر و برون گرا تر است می گوید:
- و شما کی باشین که کنار نرگس خانم نشستید؟ ما که اصلا نمی شناسیمتون
+ بله. عارضم که...بنده هم ریحانه خانم هستم مسئول هیچی هیئت. بالاخره هیئت یه هیچی هم باید داشته باشه یا نه؟
🔹باز هم همه می خندند. خنده ای که نه شبیه قهقهه است و نه لبخند. صدایی آرام و شاد در فضا پر می شود و خوشحالی خارج از وصفی را به من منتقل می کند. می گویم:
- چقدر قشنگ و هماهنگ می خندید.
باز همه خنده شان می گیرد.
زینب خانم می گوید:
راست می گن ها. خیلی هماهنگیم. انگار که سرود دارین می خونین. اونهم در غیاب مسئول سرود و تواشیح.
پس باز هم مسئول های دیگری در هیئت دارند. ریحانه آرام می گوید:
+و شما هم نرگس خانم هستی ان شاالله مسئول بورد هیئت.
نگاهی عمیق به من می کند. نگاهش می کنم و لبخند می زنم. خانم ها کم کم حرف ها را جمع می کنند و شروع به خداحافظی می کنند. تعجب می کنم چرا مادر داخل نیامد و کنارمان نبود.
🔸همه که می روند، ریحانه می گوید:
+ مادر حالشون بد شد. بردمشون اتاق کناری و با اجازه ات یکی از سِرُم هاتو بهشون وصل کردم. فشارشون افتاده بود. آمپولشون رو هم زدم. نگران نباش. بهترن.
- پس برا همین هی از اتاق می رفتی بیرون؟ چرا بهم نگفتی؟
+ چیز مهمی نبود. نگران نباش. خودشون خواستن چیزی بهت نگم. آره به بهانه تعارف کردن، می یومدم و بهشون سر می زدم. ئه. نگران نباش دیگه
@salamfereshte
💎استغفار، در ماه پر برکت شعبان
🌺الإمام الرضا عليه السلام :مَن قالَ في كُلِّ يومٍ مِن شَعبانَ سَبعينَ مَرَّةً : «أستَغفِرُ اللَّهَ وأسأَ لُهُ التَّوبَةَ» ، كَتَبَ اللَّهُ تَعالى لَهُ بَراءَةً مِنَ النّارِ ، وجَوازاً عَلَى الصِّراطِ ، وأحَلَّهُ دارَ القَرارِ .
☘️امام رضا عليه السلام : هر كس در هر روز ماه شعبان ، هفتاد بار بگويد : «از خدا ، آمرزش مىطلبم و از او توبه مىخواهم» ، خداوند متعال ، برايش بَرات آزادى از آتش و عبور از صراط را مىنويسد و او را در سراى جاويدان ، جاى مىدهد .
📚عيون أخبار الرضا عليه السلام : ج2 ص57 ح212
🌹الهی که در این ماه، پر از صلوات و ذکر و دعا و استغفار باشید 🌹
🌙حلول ماه مبارک شعبان المعظم را تبریک عرض میکنیم.🌹
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_سه
🔹اشک از چشمانم سرازیر می شود. ریحانه اشک هایم را پاک می کند. صندلی ام را نزدیک اتاق می برد تا از لای در مادر را ببینم و خیالم راحت شود.
- تقصیر منه. این چند ماهه خیلی اذیت شدن. همه اش دارن یا کار خونه می کنن یا کارهای من رو. اصلا وقت استراحت ندارن. بابا هم همین طوره. شب ها عین جنازه می یاد خونه. اون شادابی قبل رو نداره. همش تقصیر منه.
🔻باز هم گریه می کنم. ریحانه شانه هایم را می مالد و دلداری ام می دهد:
+ نه این طور نیست. همین که شما داری سعی می کنی زودتر خوب بشی و مادر و پدر این سعی ها رو می بینن می دونی چقدر خوشحالشون می کنی؟ شما باعث خوشحالی آن ها هستی نه زحمت و غم و ناراحتی شون. نمی دونی مادرت چقدر از شادابی ات خوشحال بود و می گفت خدا اون روز رو نیاره که یه مادر، گریه بچه اش رو ببینه. با این حرفا خودت رو اذیت نکن. گریه نکن نرگس جون. آروم باش.
🔹اشک هایم را مرتب پاک می کند. سعی می کنم لبخند بزنم. مادر آرام خوابیده است. ریحانه ظرف ها را می شوید و خانه را مرتب می کند. منتظر می شود تا سِرُم مادر تمام شود و به آرامی سرم را از دست مادر جدا می کند. دست مادرم را می گیرم و نوازشش می کنم. مادر چشم هایش را باز می کند و لبخند می زند. از ته دل خوشحال هستم که مادر می خندد و حالش خوب است.
= خیلی زحمت دادیم ریحانه جان.
+ زحمت کشدید. ما زحمت دادیم بهتون خانم مولایی. حالتون بهره الحمدلله؟ سرگیجه ندارین؟
= نه ندارم. ممنونم.
+ با اجازتون من باید رفع زحمت کنم.
= خیلی زحمت کشیدی.
+ خواهش می کنم. اختیار دارید. می بخشید مزاحم شدیم. ان شاالله شما با نرگس خانم و فرزانه خانم، منزل ما هم تشریف بیارین. این روزا پدرم نیستن و خانه ما کاملا زنانه است. تشریف بیارید خوشحال می شیم. با اجازتون. خدانگهدار. حداحافظ نرگس جان.
🔸خداجافظی می کنیم. نمی گذارم مادر از جایش بلند شود. لیوان آبی برایش می آورم و مدت ها به صورت پر مهر و زیبایش، نگاه می کنم.
پیامکی از ریحانه می آید:
+ مادرت را تنها نگذار. اگه کاری داشتن بگو من بیام انجام بدم. باشه؟
- باشه. ممنون. فرزانه هست. الان ها دیگه می یاد.
+ ببخش من زود رفتم. باید ساعت 5 و نیم جایی باشم. یه کم دیر شده بود. بازم شرمنده که نشد بیشتر بمونم.
- دشمنت شرمنده. ممنون که مراقب مادر و من هستی. فدای محبتت.
+ قربان صفات.
🔹پدر تلفن می کند. جریان مادر را می گویم. سراغ احمد و فرزانه را می گیرد. جریان سینما رفتن آن ها را هم می گویم. خداحافظی می کند. نیم ساعت بعد پدر در خانه است. نگران مادر شده و کارش را رها کرده است. فرصتی است برای اینکه بیشتر با او باشیم و بیشتر ببینیمش.
= خداقوت حاجی. زود اومدی.
" سلامت باشی. نگرانت بودم. الان حالت چطوره؟ خوبی؟
= خوبم حاجی. نرگس دیگه شلوغش کرده. از اولش هم چیزی نبود. ریحانه خانم یه سِرُم زد حالم جا اومد. حالا این دختر نمی گذارد از تخت بلند شم.
- بله که نمی ذارم. می خوان بلند شن هی کار بکنن. خب بخوابین یه کم استراحت کنین. من مامورتون هستم.
🔸پدر لباسهایش را در می آورد. به اشپزخانه می رود. آستین هایش را بالا می زند و وضو می گیرد. من هم کنار پدر وضو می گیرم. رنگ پوست دستانش تیره و سیاه شده است. آبمیوه گیری را آورده، آب پرتقالی می گیرد و برای مادر می برد. با صندلی به دنبال پدر حرکت می کنم. پدر به صورتم نگاهی می اندازد و لبخند می زند.
" خوب دستتات قوی شده ها. خیلی فرز شدی.
🔻لبخند رضایتی از این تعریف پدر می زنم. لیوان آبی دست پدر می دهم. خود پدر هم دست کمی از مادر ندارد. چهره اش خسته است. چشمش که به کادوها می افتد می گوید:
" ماشاالله. چقدر همه دوستت دارن. کاش یه کم هم ما رو تحویل می گرفتن و بهمون کادو می دادن.
- قابل شما رو نداره که. همه کادوهام مال شما.
" واقعا؟ کودومش؟ مثلا این یکی؟ این مال من؟
- بله. مال شما. همه اش مال شما. قابلتون رو نداره.
" باشه. بزار ببینم کادو چی بهم دادی
🔹کادو را باز می کند. یک روسری یاسی با گل های بنفش و صورتی کمرنگ. هر دو خنده مان می گیرد.
" دیدی کادوهات به درد من نمی خوره! دیدی مخصوص برات آوردن. کاش یکی هم مارو تحویل می گرفت. ریحانه خانم هم بهت کادو داده بازم؟ بنده خدا رو ورشکستش کردی که.
- بله. اون جعبه آبیه کادوی ریحانه خانومه.
" اینم مال من؟ یا این یکی رو خودت بر می داری.
🔻باز هم هر دو می خندیم. مادر صدایمان را می شنود.
"دستش درد نکنه. هر روز داره براش کادو می آورد. بهشون بگو اینقدر زحمت نکشن.
- بهشون گفتم مامان. ولی بازم می یارن.
= حالا چی آوردن برات؟
@salamfereshte
🌺نخود وسط آش
☘️این روزها، سعی کنیم هر خیری ، ذکر دسته جمعی ای هر جا هست، خودمان را ولو به اندک ذره ای داخلش کنیم..
چه بسا همین ها نجات مان دهند..
🌸خدایا توفیق زندگی و حیاتی پاک و پر خیر و برکت را روزی همه بگردان.. به برکت صلوات بر محمد و آل محمد
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهل_و_چهار
🔹جعبه را باز می کنم. قلب های فیروزه ای که با زنجیرک های نقره ای به هم وصل شده. چقدر زیباست.
- مامان ببین. دست بنده. فیروزه است. خیلی قشنگه.
مادر به سلیقه ریحانه خانم آفرین می گوید. پدر هم که در حال بردن کادوها به اتاقم است، از همان بالای پله ها، نگاه می کند و مبارک باشد می گوید. دست بند را به کمک مادر، دستم می کنم. خیلی زیباست. تلفن پدر به صدا در می آید.
- پدر گوشیتون زنگ می خوره
" جواب بده
- بفرمایید. سلام. بله. گوشی.. می گن سرویس کرج دارین.
" بگو تا ده دقیقه دیگه خودمو می رسونم.
🔻جمله پدر را تکرار می کنم. پدر سریع لباسهایش را می پوشد و از خانه بیرون می رود. کمی طول می کشد تا می فهمم جریان از چه قرار است. آن رنگ تیره دست های پدر، در اثر تابش آفتاب است. مثل وقتی که کنار دریا می رفتیم و صورت هایمان تیره و آفتاب سوخته می شد. یعنی پدر، بعد از کارش، می رود برای مسافرکشی؟ می خواهم از مادر بپرسم اما خجالت می کشم. همه این سختی هایشان به خاطر من است. بغض گلویم را می فشارد. از مادر اجازه می گیرم به خانه ریحانه بروم و کتابی از او بگیرم. مادر اجازه می دهد. چادر مادر را سر می کنم و با ویلچر، از خانه بیرون می روم.
🔹کمی در خیابان ها می چرخم و گریه می کنم. مردم از کنارم رد می شوند و با نگاه های تعجب آمیز و ترحم آمیز، از من دور می شوند. پیامی می آید:
+ مادر چطورن؟ رنگ و روشون بهتر شده؟
- خوبن. من بیرونم.
+ بیرون چرا؟ چیزی شده؟
- ناراحت بودم اومدم بیرون.
+ کجایی؟
- خیابان مسجد حمزه.
به پنج دقیقه نمی کشد که ریحانه پیدایش می شود.
+ دختر این جا اومدی چرا؟ چی شده؟
- همین طور می رفتم. قصد خاصی نداشتم. ریحانه...
🔸گریه ام می گیرد. ریحانه نرم نوازشم می کند و صبر می کند کمی آرام شوم. به خود مسلط می شوم.
- ریحانه، بابا به خاطر من داره مسافرکشی می کنه. دستاش آفتاب سوخته شده. صورتش خسته است. وقت و بی وقت از خونه می ره بیرون. امروز فهمیدم. از تاکسی تلفنی زنگ زدن که سرویس داره. مادر به خاطر من به اون حال افتاده. همه دارن اذیت می شن. کاش می مردم.
🔻اشک هایم دست خودم نیست. همین طور سرازیر می شوند. ریحانه دستی به سرم می کشد. اشک هایم را با دستانش پاک می کند. پشت صندلی ام می رود و صندلی ام را هل می دهد. من همین طور اشک می ریزم و صورتم را با چادرم مادر، لای دست هایم پنهان می کنم.
- اون ها به خاطر من اذیت می شن. کاش تو همون تصادف می مُردم که اینطور زجر کشیدنشون رو نبینم.
آنقدر گریه می کنم که چادر مادر خیس می شود. صندلی از حرکت ایستاده است. آب بینی ام سرازیر می شود.
🔸دستمالی همراه نیاورده ام. بینی ام را بالا می کشم. ریحانه دستمالی دستم می دهد. کمی که آرام تر می شوم، سرم را بالا می کنم و چشمانم به چلچراغ بزرگی می افتد. به اطرافم نگاه می کنم.
+ این جا خانه خداست. خانه امن خدا. جایی که شیطان به درونش راه ندارد و دم درش معطل می ماند. هر چقدر می خواهی با خدا حرف بزنی بزن. اما با رضایت حرف بزن. از نگرانی ها و سختی های پدر و مادرت بگو. اما با قدردانی و رضایت بگو. وقتی می گی کاش می مردم، ناشکری نعمت حیات رو می کنی. با قدردانی از نعمت های خدا بگو. پدر و مادر هم نعمت اند. جزو بهترین نعمت ها. همان طور که زنده ماندن هم جزو بهترین نعمت هاست.
🔹قرآنی را روی پاهایم می گذارد. از من فاصله زیادی می گیرد. رو به قبله مکثی می کند و قامت می بندد. من می مانم و خدا. به حرفهای ریحانه فکر می کنم. از حرفهایم پشیمان می شوم. تصمیم می گیرم برای داشتن پدر و مادری چنین فداکار و مهربان، برای زنده ماندن و در کنار آن ها بودن، برای همه نعمت هایم نماز شکر بخوانم. من هم نشسته قامت می بندم.
*****
🔸چهره مادر نگران است. سعی می کند آرامشش را حفظ کند اما می توانم نگرانی را حس کنم. همان طور که وسایل مختصری را داخل کیفش می گذارد می گوید:
= نرگس جان، ببین می تونی هماهنگ کنی بری خونه ریحانه؟
- چرا؟ جایی می خواین برین؟
= آره. باید به خاله ات یه سر بزنم. یه کاری داشته گفته برم کمکش. فرزانه هم کلاس رفته. هیشکی خونه نیست. اگه بتونی بری اون جا خیال من راحت تره. می دونم برات سخته .
- باشه تماس می گیرم.
🔻از حرف مادر تعجب می کنم. اگه خاله کاری داشت من هم می توانستم به منزلشان بروم. حتما اتفاقی افتاده که نمی خواهند من بفهمم. به روی خودم نمی آورم. کنجکاوی هم نمی کنم. این را از ریحانه یاد گرفتم که تا زمانی که خودشان نخواسته اند، نخواهم سر از کار کسی در بیاورم. با ریحانه تماس می گیرم.
@salamfereshte
هدایت شده از فقه و معارف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰جهاد اول امام حسین (علیه السلام) حرکت در جهت انقطاع الی الله بود
💠رهبرانقلاب: وجود مقدّس سیّدالشّهدا اگرچه بیشتر با بُعد جهاد و شهادت معروف شده، لکن آن بزرگوار درحقیقت مظهر انسان کامل و عبد خالص و مخلِص و مخلَص براى خدا است. و اساساً جهاد واقعى و شهادت در راه خدا، جز با مقدّمهاى از همین اخلاصها و توجّهها و جز با حرکت در سمت انقطاعالیالله حاصل نمیشود.
١٣۶٨/١٢/١٠
💻 @khamenei_maaref
🌺سردار عزیز، روزت مبارک🌺
🍃با چشمانی پر اشک، نگاهت می کنم و در این روز زیبا و شاد، تو را تبریک می گویم.
🌹سلام ما را به سالار شهیدان، برسان و میلادشان را به خاتم الانبیا، مولی الموحدین و بانوی دو عالم، تبریک بگو.
🍃مقاماتت متعالی تر باشد الهی سردار شهید عزیزمان.
🌹میلاد با سعادت سالار شهیدان، امام حسین علیه السلام و روز پاسدار مبارک باد🌹
@salamfereshte