eitaa logo
صالحه کشاورز معتمدی
6.2هزار دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
9 فایل
کمکتون میکنم تا حال خانواده شما بهتر بشه دبیر خانواده استان البرز در جبهه فرهنگی و قرارگاه تحول ادمین : @Admiin114 ثبت نام دوره: @Sabte_name_doreh واحد مشاوره https://eitaa.com/joinchat/4035444855C167ad52bed
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅فقط کافیه تصمیم بگیری 🌐 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون بخیر در چه حالید شما😉 امیدوارم که حال دلتون ‌خوب باشه ‼️تا حالا به این فکر کردید که چرا بین هایی مثل یا و ... مشارطه انگیزشی میزارم براتون چون یه بانو‌ بیستی باید بدونه که اگر بخواد تغییر کنه حتما ملزم به انرژی مضاعف هست💪💪 🚫تا خسته و ملول نشه 🚫ناامید و مأیوس نشه بهتر از هر کسی میدونه که باید راه درست رو بدونه تا بتونه برای آینده و هدفش برنامه ریزی کنه و به اون برنامه مقید باشه ان شاءالله😊 پس ازتون میخوام خیلی محکم تر روی خودتون کار کنید. یه نکته هم بدم خدمتتون👇👇 برای هر یا همون هفتگی مون ۲۱ روز زمان بگذارید و هر روز خودتون رو محاسبه کنید که چقدر تونستید به هوای نفس غلبه کنید همه مشارطه ها که هفتگی داشتیم رو لیست کنید و روزانه مراقبت کنید تا در تضعیف اون موفق شوید👌🌺 این یادداشت ها و دیدن موفقیت ها خودش عامل انگیزه و اراده آهنین میشه🙃 میتونید گزارش شبانه تون رو هم با دوستانتون به اشتراک بگذارید که به کانال تجارب ارسال میشه👇👇 🌐 @nazarat_tajrobiat برای ارسال ادمین ایتا در خدمت شماست👇👇 @Admiin114 بانو جان شما هم به کانال توانمندسازی دعوت دارید👇👇 🎁 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکبار از زنی موفق خواستم تا راز خود را با من در میان بگذارد. لبخندی زد و گفت: موفقیت من زمانی آغاز شد که نبردهای کوچک را به جنگجویان کوچک واگذار کردم. دست از جنگیدن با کسانی که غیبتم را می کردند برداشتم. دست از جنگیدن با خانواده همسرم کشیدم. دیگر به دنبال جنگیدن برای جلب توجه نبودم سعی نکردم انتظارات دیگران را برآورده کنم و همه را شاد و راضی نگه دارم. دیگر سعی نکردم کسی را راضی کنم که درباره من اشتباه می کند. آنگاه شروع کردم به جنگیدن برای: اهدافم ، رویاهایم ، ایده هایم و سرنوشتم روزی که جنگ های کوچک را متوقف کردم روزی بود که مسیر موفقیتم آغاز شد. هر نبردی ارزش زمان و روزهای زندگی ما را ندارد. نبردهایمان را عاقلانه انتخاب کنیم. ژوان_وایس 🆔 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صالحه کشاورز معتمدی
#چالش_مهم_فکری یه سوال ... از نظر شما ... در قبال آگاهی « عمل » چقدر ارزش داره ؟!! دوست
سلام شبتون بخیر سپاسمندیم از همه شما عزیزان که روی چالش تفکر کردید در خدمتتون هستیم با تدریس در یکشنبه ، سه شنبه ، پنج شنبه 👇👇
🏖 @Salehe_keshavarz 🏖 بدون مقدمه بریم سر اصل یک نکته مهم ما متأسفانه یک خلع فرهنگی داریم به ویژه در فرهنگ دینی ما که به بزرگترین مسئله فرهنگی اجتماعی ما نیز می پردازه و اون « ارزش عمل » هست که در مقایسه با آگاهی ، ایمان ، محبت و اندیشه انسان قرار میگیره ... اما وقتی در مقایسه ما اهمیت عمل رو خوب و دقیق درک بکنیم ؛ در مقابل آگاهی ، ارزش عمل چقدره؟!! در واقع ما الان باید جلوی یه اشتباه جاافتاده ی رایج رو در جامعه بگیریم. در واقع ما درباره ی « عمل » اینگونه فکر می کنیم؛ که عمل میوه و نتیجه آگاهی و ایمان هست و باید به صورت مُداوم آگاهی و ایمان رو افزایش بدیم تا این میوه رو به ما بده و این اشتباهه.❌❌ عمل ، میوه نیست. دقت کنیم 👌 تأکید بر افزایش ایمان ، علاقه و علایق معنوی داشته باشیم تا به عمل برسیم اشتباه است. 🏖 @Salehe_keshavarz 🏖
☢ مثال یک نفر عمل نمی کنه ، سریع نتیجه می گیریم ایمانش کمه ... نادان ، علاقه های خوب او کم هست ترس از خدا نداره معاد رو باور نداره و به زور می خواهیم آگاهی بدیم حالا ... آیا واقعا اینطور هست !!!! عمل نکردن نتیجه ایمان ، آگاهی و علاقه ست. اما این بدان معنا نیست که هر کس عملش کم بود ، برنامه ریزی کنیم روی آگاهی دادن ، متهم کنیم به کمبود ایمان. نه عزیز من!!!! چگونه‌ ایمان اون رو افزایش بدیم ؟!! میدونم الان چی میگین دیگه ، دقیقا میخواهین بگین که👇👇 + با افزایش آگاهی توجه کنید : شما نمی تونید با تلقین آگاهی ، ایمان کسی رو افزایش بدید. هر چقدر بیشتر آگاهی بدید به شخصی که عملش کم است کمتر نتیجه می گیرید. 😎👉 @Salehe_keshavarz و این خیلی مهمه فعلا خوبه تا اینجا بمونه که باب تفکر ایجاد بشه ان شاءالله😊 پایدار و سربلند زیر نگاه مهربان خداوند🌺
از امشب ان شاءالله در خدمتتون هستم😊 با داستان ⤵️⤵️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 میان ویرانه‌های زلزله پدرم صیغه محرمیت من و مرتضی را خواند ... بجای شیرینی قند به دهان ما گذاشت و صورت ما را بوسید و تبریک گفت. قبل‌از خواندن صیغه ، مرتضی نگران اجازه‌ی عمه فاطمه بود ، حق داشت ، اما پدرم همه مسئولیت را برعهده گرفت. ما هرسه می‌دانستیم که عمه فاطمه و معصومه خانم و بقیه خانواده با این ازدواج موافق هستند. پدر صیغه محرمیت ما را سه ماهه خواند و عقد را به بعد از درآمدن از عزا موکول کرد. تاکید داشت که : _بچه‌ها من شماها رو محرم کردم که نگاه هم می‌کنید عرش خدا نلرزه ، فکر نکنید زن و شوهر شدید هاا.... نه... نبینم جلوی دیگران خوش‌وبش کنید ... فعلا نمی‌خوام کسی بدونه تا مراسمات تمام بشه و همه لباس عزا رو دربیاریم ... سر فرصت همه رو خبر می‌کنیم و جشن حسابی هم می‌گیریم. برای خواب همچنان به پشت‌پرده رفتم و دراز کشیدم اما مگر خواب به چشمانم می‌آمد ، گیج و مبهوت کار پدر بودم . متوجه صدای در شدم ، از لای پرده دیدم مرتضی به حیاط رفت ، چند دقیقه گذشت نیامد ... دیر کرده بود ... آرام و بی‌صدا روسری‌ام را سر کردم و رفتم بیرون ، دیدمش ... روی سکوی شکسته‌ی حیاط نشسته بود و خیره به آسمان نگاه می‌کرد کنارش نشستم . +تو هم خوابت نمیاد... زیر نور مهتاب درخشش اشک را روی صورتش دیدم. نگاهم کرد با لبخند پرسیدم : +خوبی ؟ خندید و گفت : _معلومه که خوبم کمی جا به جا شد و نزدیک آمد. +چه حسی داری ... مهربان لبخند زد : _خوشحال ... قراره چطور باشم!؟ خوشحالم فقط دل‌تنگ بابا هستم و البته مامانم. + روحش شاد.. ازش بخواه برامون دعا کنه . به خودم جرات دادم و مثل بچگی‌ها بهش تکیه کردم ، وسوسه نزدیک شدن به مرتضی وسوسه شیرین و مقدسی بود که به تدبیر پدرم آن شب حلالم شد . هر دو به آسمان پرستاره تیرماه نگاه می‌کردیم مرتضی بدون حرف دستم را گرفت ... دلم می‌خواست زمان همان‌جا متوقف می‌شد. چند روز بعد از بهترین روزهای زندگی‌ام بود با هم کار می‌کردیم با هم گریه و خنده داشتیم ، با هم رودخانه می‌رفتیم و دور از چشم مردم به‌هم عشق می‌ورزیدیم. این نزدیکی حلال هیجان فراوانی داشت که در آن دیار غم‌زده پارادوکس عجیبی را ایجاد کرده بود. اولین نماز را که به او اقتدا کردم هر دو غرق اشک بودیم و شکر. پدرم دو روزی را به منجیل رفت و ما را تنها گذاشت. طبق قرار می‌بایست آخر هفته به تهران برمی‌گشتیم ، مرتضی هم شنبه باید پادگان می‌بود ... می‌دانستم دلم تنگ این روزها خواهد شد ... اما ... خبر نداشتم که پایان شادی معصومانه ما نزدیک است ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️ سَلامٌ عليٰ آلِ يٰس ... ... ▪️ ... @Salehe_keshavarz دمی برای عمه جانتان به نیت : ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ تو از تمام کوفه طلبکار بودی و در کوچه های کوفه بدهکار بردنت ... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ▪️يا رب الحسين بحق الحسين ▪️إشف صدر الحسين
روزی با دوستم در مورد پشتکار و موفقیت در کار صحبت می کردیم من از ادیسون گفتم. به اوگفتم: «ادیسون دوهزار نوع فلز و آلیاژ را مورد آزمایش قرار داد تا بالاخره موفق شد لامپ را بسازد.» می خواهید بدانید او چه جوابی داد او گفت: «او ادیسون بود.» ادیسون فقط به یک دلیل موفق شد او خود را باور داشت. خودت رو باور داشته باش👌 🌐 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزانم خب حالا که رو مطالعه کردید ، بریم تا یکم با هم مرور کنیم این مرور ها کمکتون می کنه که روند عملکردتون خیلی بهتر باشه 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 ↪️ @Salehe_keshavarz 📌برای تغییرات در زندگی ابتدا باید خودت رو تغییر بدی😊⤵️
⤴️⤴️ ↪️ @Salehe_keshavarz ●اما چگونه این اعمال رو انجام بدیم👇👇
⤴️⤴️ ↪️ @Salehe_keshavarz ●برای رسیدن به موفقیت هم نیاز هست چهار عنصر رعایت بشه👇👇
⤴️⤴️ ↪️ @Salehe_keshavarz 📌همواره این سئوالات رو از خودتون بپرسید و به آنها با دقت پاسخ دهید👇👇
⤴️⤴️ ↪️ @Salehe_keshavarz امیدوارم این سیر کمک خوبی براتون باشه😉 پایدار و سربلند زیر نگاه مهربان پروردگار باشید🤲❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏖 @salehe_keshavarz ✤ ⃟⛱ ⃟⃟ ⃟❀᪥✾✤❀ 🖋به نام خداوند مهر آفرین ... 📕داستان 🔍 چهارشنبه بعدازظهر منتظر آمدن بابا بودیم تا به سمت کرج حرکت کنیم. مشغول جمع‌آوری وسایل شدم . حال عجیبی داشتم اما برایم ناشناخته بود. مرتضی وارد شد ... تنها بود ... +پس بابام کو .... _نمی‌دونم... با مینی‌بوس نیومده بود +دیگه ماشین گیرش نمیاد پس چرا نیومد ؟! نگران بودم ، مرتضی دلداری‌ام داد _میاد ان‌شاءالله... نگران نباش عزیزم ... چقدر این لحن مهربان مقتدرش را دوست داشتم. لبخندی زدم و هر دو به کار مشغول شدیم تا شب منتظر بودیم و خبری نشد. آن شب دل‌شوره عجیبی داشتم حتی نشستن کنار مرتضی هم مرا آرام نکرد به قرآن قدیمی و خاکی خانه مادربزرگم پناه بردم، زیر نور چراغ‌نفتی مشغول خواندن شدم ، نمی‌دانم چرا دانه‌های درشت اشک بی‌هوا از چشمانم می‌بارید مرتضی قرآن را از دستم گرفت: _ چیزی نشده طیبه جونم چرا این‌جوری می‌کنی؟ نگاهش کردم: + نمی‌دونم به خدا دست خودم نیست آخه بابام هیچ‌وقت بدقولی نداشت بارها و بارها تو دل جنگ سروقت خودشو به قرارش می‌رسوند اما الان ... _به دلت بد راه نده گلم صبح اگر خبری نشد خودم میرم دنبالش... دستمو دور بازوانش قلاب کردم. + مرتضی چقدر خوب تو رو دارم برام قرآن بخون لطفاً ... مرتضی با اون صدای قشنگ و صوت و لحن دلنشینش شروع به خواندن کرد و من نمی‌دانم کی خوابم برد... وقت نماز صبح با صدای مرتضی چشم باز کردم پشت سرش قامت بستم ، هنوز نماز ما تمام نشده بود که صدایی آمد : _ یالله... یالله ... طیبه !!... مرتضی !! ... درحال تشهد و سلام بودیم که صدا وارد شد. شوک بودم : + سلام دایی جان ... بلند شدیم و روشو بوسیدیم . دایی لبخند می‌زد ... توجهی به لباس سیاهش نداشتم این روزها همه سیاه می‌پوشیدیم و طبیعی بود . مرتضی گفت : _خیره آقا محمود این موقع این‌جا چه می‌کنید؟!! + اومدم دنبال شما باید بریم منجیل ... من با صدای بلندتر گفتم : +نه دایی جان منتظر بابا هستیم باید بریم کرج _ کرج هم می‌رید گلم بابات خودش منو فرستاد دنبال شما ، یالا حاضر شید بریم ساک و وسایل برندارید با بابات برمی‌گردیم این‌جا... با تعجب به‌هم نگاه کردیم چادرم را سرم کردم و عقب پیکان دایی محمود نشستم ، دایی و مرتضی جلو بودند تمام راه سکوت بود می‌دیدم دایی گاهی اشک‌هایش را پاک می‌کند اما نمی‌فهمیدم یا نمی‌خواستم بفهمم ... حالت تهوع داشتم... دو بار در طول مسیر ماشین را نگاه داشتند تا حال من جا بیاید... سپیده زده و هوا روشن بود که وارد منجیل شدیم چشمم به آن‌همه ویرانی عادت کرده‌ ، مانند مسخ شده‌ها فقط نگاه می‌کردم. + کجا میریم ؟ _داریم میریم خونه خاله زیور همه اون جا جمع هستن خونه اون‌ها نوساز بوده و چندان خرابی نداره . ماشین که ایستاد دیدم مردی با کتری بزرگ چای دارد وارد خانه خاله می‌شود همین‌که مرا دید سرش را از دروازه داخل برد و داد زد: اومدن ... بگو بهشون اومدن ... دختر خالم سرش را از دروازه بیرون آورد و فقط نگاهم کرد ، دستش را روی صورتش زد و رفت چرا نمی‌فهمیدم ... چرا پاهایم توان راه رفتن نداشت ... مرتضی رنگ‌پریده به دیوار تکیه زده بود شوهر خاله‌ام آمد به استقبال ، اول رفت سراغ مرتضی و او را در آغوش گرفت نشنیدم به او چه گفت فقط دیدم که مرتضی روی زانوهایش نشست دست‌هایش را روی سرش گذاشت و گفت یا حسین ... نگران مرتضی بودم اما سه زن که اصلاً برایم آشنا نبودند به سمتم آمدند و زیر بغلم را گرفتند و مرا با خود بردند ... انگار اختیاری نداشتم فقط می‌شنیدم که می‌گفتند : خدا صبر می‌ده ... طیبه جان خدا صبر میده ... مرا با خودشان داخل بردند از بین زنان و مردان سیاهپوش که در حیاط جمع‌شده بودند یک نفر آشنا بود چشم‌هایم را ریزتر کردم شبیه عمه فاطمه بود اما ده سال نه بیست سال پیرتر ... یک نفر زیر بغلش را گرفته بود. اطراف را نگاه کردم ... بابایم نبود... عمه دست‌هایش را باز کرد: _ طیبه جانم ... با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد با التماس گفتم: + بابام کجاس ؟؟؟ با این جمله من صدای شیون جمع بلند شد دیگر جز سیاهی و صدای مبهم چیزی حس نمی‌کردم... بابایم رفته بود و روزگار سیاه من در راه ... ✍ صالحه کشاورز معتمدی ... ❀✤✾᪥❀ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟✤ 💌 انتشار بدون لینک کامل کانال جایز است💌 ✤ ⃟⃟ ⃟⛱ ⃟❀✤✾᪥❀ 🏖 @salehe_keshavarz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا