فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با زهرا یا زهرا
#قصه #حدیث_کسا
@samimane1396
خانه بازی معارفی صمیمانه
سیاره عجیب و غریب و سرد و تاریک
🌚
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز یک سفینه در آسمان میچرخید که زمین را دید. سفینه، از سیاره یخی میآمد. جایی که نه سبزه داشت و نه دریا. زمین روشن بود. زیبا بود. سفینه کمی دور زمین چرخید. همین موقع گرمای خورشید را احساس کرد. به طرف خورشید رفت. او هیچوقت نزدیک سیاره یخی، خورشید ندیده بود. خورشید گرم و پر نور بود. سیاره یخی همیشه سرد و تاریک بود. سفینه تصمیم گرفت خورشید را با خودش ببرد و نزدیک سیاره یخی بگذارد، اینطوری سیاره یخی، هم گرم میشد، هم روشن.
سفینه یک تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و خورشید را با خودش کشید و برد به طرف سیاره یخی. خورشید توی تور فضایی تاب میخورد و در آسمان بالا و پایین میرفت و دنبال سفینه کشیده میشد. کمی بعد سفینه و خورشید به سیاره یخی رسیدند. سفینه، تور فضایی را رها کرد و خورشید به سیاره یخی سلام کرد. هنوز چند لحظه نگذشته بود که سیاره یخی شر شر آب شد و قطره قطره چکیده در آسمان.
سفینه که خیلی ترسیده بود با عجله به طرف خورشید رفت. تور فضایی را بر سر خورشید انداخت و او را دوباره به طرف زمین برد. اگر سفینه کمی دیرتر خورشید را از سیاره یخی دور میکرد، چیزی از سیاره یخی باقی نمیماند. خورشید دوباره توی تور فضایی تاب خورد و تاب خورد و برگشت پیش زمین با دیدن خورشید دوباره روشن شد. دوباره گرم شد و چرخید و چرخید.
سفینه با سرعت به طرف سیاره یخی برگشت و دیگر هیچ وقت به سراغ خورشید نیامد. خورشید هم هیچ وقت این سفر عجیب را فراموش نکرد!
#قصه
نهال کوچولو، هر وقت اسم رقیه علیهاالسلام رو می شنوه، اشک توی چشماش حلقه می زنه. می دونید چرا بچه ها؟ آخه اون یه داستان درباره حضرت رقیه علیهاالسلام شنیده که خیلی ناراحتش کرده. شما هم دوست دارید اون داستان رو بشنوید، پس خوب گوش کنید. عصر عاشورا، وقتی دشمنان دین خدا، امام حسین و یارانش رو به شهادت رسونده بودن، یه عده کودک توی یکی از خیمه ها جمع شده بودن. اونا خیلی خیلی تشنه بودن. فرمانده سپاه دشمن که دید اونا دارن از شدت تشنگی می میرن، خواست کمی آب به اونا بده. ولی وقتی به حضرت رقیه رسید،حضرت رقیه از اون آب نخورد، ظرف آب رو برداشت و به طرف پدرش امام حسین علیه السلام دوید. اون می خواست آب رو برای پدرش ببره، ولی بچه ها امام حسین علیه السلام ، پدر رقیه، حالا دیگه شهید شده بود. همه با هم سلام می فرستیم به روح بزرگ رقیه کوچک.
#قصه #محرم
@samimane1396
عمو سعید من یک ورزشکار قوی است. من او را خیلی دوست دارم. یک روز به او گفتم تو بهترین عموی دنیا هستی. عمو سعید کمی فکر کرد و گفت :نه من بهترین عموی دنیا نیستم ولی بهترین عموی دنیا را می شناسم.
گفتم خوب او کیست؟
عمو سعید گفت بهترین عموی دنیا حضرت عباس علیه السلام است.
گفتم چرا او بهترین عموی دنیاست؟
عمو سعید گفت: بشین برات تعریف کنم.
عمو سعید گفت: در کربلا، کاروان امام حسین به وسیله دشمنان محاصره شده بود. دشمنان سنگدل نمی گذاشتند که امام و یارانش از آب رودخانه ی فرات استفاده کنند. قحطی آب، خیلی زود همه ی اهل حرم را تشنه کرد. بیشتر از همه، بچه ها تشنه شده بودند. اما بچه های امام حسین می دانستند که عموی شجاعشان می تواند از میان محاصره کنندگان عبور کند و برایشان آب بیاورد. چون عموی آنها یک فرمانده ی بسیار قدرتمند و یک شمشیر زن ماهر بود. وقتی تشنگی شدید شد، حضرت عباس به دستور امام حسین، همراه بیست نفر دیگر به سمت گوشه ای از رودخانه ی فرات حمله کرد. او با شجاعت و مهارت زیادی مشغول جنگیدن با سربازان یزید شد و حواسشان را پرت کرد تا دوستانش بتوانند مشکها را پر از آب کنند. مشکها که پر شد همگی توانستند از دست سربازهای یزید فرار کنند و آب را برای اهل حرم بیاورند. بچه هایی که جلوی خیمه ها ایستاده بودند دیدند عمو در حالیکه مشک آب روی دوشش گرفته ،به سمت آنها می آید. بچه ها از پیروزی عمو خوشحال شدند. من از حرفهای عمو سعید خوشم آمد و ذوق کردم اما عمو سعید با ناراحتی گفت: روز عاشورا اتفاق دیگری افتاد. آن روز این عموی مهربان دیگر نتوانست بچه ها را خوشحال کند. او با مشک آب به سمت رودخانه رفت،اما دشمنان، او را محاصره کردند و مشکش را پاره کردند و خودش را هم به شهادت رساندند. عمو سعید، آخر قصه را در حالی برایم تعریف کرد که اشک می ریخت. من هم آن روز برای بهترین عموی دنیا گریه کردم.
#قصه #محرم
#قصه_کودک
@samimane1396
دیر کرده بود. هیچ وقت برای نماز جماعت دیر نمیآمد. نگرانش شدند و رفتند دنبالش. دیدند بچهای را سوار کولش کرده و برایش نقش شتر را بازی میکند.
گفتند: « از شما بعید است، نماز دیر شد.»
رو به بچه کرد و گفت: «شترت را با چند گردو عوض میکنی؟»
بچه چیزی گفت.
گفت: «بروید گردو بیاورید و مرا بخرید.»
کودک میخندید، پیامبر هم.
📚کتاب آخرین آفتاب
#قصه
#کودکانه
#حضرت_محمد
#من_محمد_را_دوست_دارم
┏━━━🌸🌸━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌸🌸━━━┛
یکی از تاثیرات مثبت داستان خواندن برای کودک اینست که باعث رشد اخلاقی کودک می شود زمانیکه شما برای او داستان می خوانید او خود را جای شخصیت های داستان می گذارد و سعی می کند خوبی و بدی شخصیت های داستان را بفهمد.
#داستان_گویی #قصه
┏━━━🌸🌸━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌸🌸━━━┛
🌼مهربانی پیامبر🌼
هنگامی که پیامبر در شهر مکه زندگی می کردند، همسایه ی خیلی بدی داشتند. هر روز که پیامبر از جلوی خانه ی او عبور می کرد، همسایه از پنجره ی اتاقش مقداری آشغال به سر مبارک رسول خدا می ریخت، پیامبر هم چیزی به او نمی گفت.
یک روز که پیامبر از خانه اش بیرون آمد، خبری از همسایه نشد. روز بعد هم باز خبری از همسایه نشد. روز سوم پیامبر فهمید که او مریض است. فوراً، یک هدیه برای او خرید و به عیادت رفت!
همسایه باتعجب گفت: من آن قدر به شما بدی کردم، حالا شما به عیادت من آمده اید. پیامبر خندید و جواب داد: بله، چون از تو خبری نداشتم، به دیدنت آمدم تا حالت را بپرسم.
آن مرد، از رسول خدا معذرت خواهی کرد و به انسان خوبی تبدیل شد و جزو پیروان حضرت محمد(ص) شد.
#قصه #داستان
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏡خانه بازی معارفی صمیمانه
🏴 https://eitaa.com/joinchat/1828585472Ccc22a66812
ye-ayeh.mp3
9.38M
#قصه ⬅️ یک آیه یک قصه
«وَ أَقِیمُوا الصَّلَاةَ وَ آتُوا الزَّکَاةَ ۚ وَ مَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِکُمْ مِنْ خَیْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّه ۗ و و هر کار خیری را برای خود از پیش جذب کنید ، آن را نزد خدا (در سرای دیگر) پیدا کنید ؛ خداوند به اعمال شما بیناست.
┏━━━🌸🌸━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌸🌸━━━┛
مثل خدا مهربان باش
وقتی قرآن خواندن پدربزرگ تمام میشود من قرآن را از او میگیرم، آن را میبوسم و سرجایش میگذارم. من این کار را خیلی دوست دارم. پدربزرگ و من همیشه با دستهای تمیز قرآن را به دست میگیریم.
یک روز بعد از اینکه پدربزرگ قرآن خواند، آن را به من داد تا سرجایش بگذارم. حسین با توپ توی اتاق آمد و مرا دید که قرآن را میبوسم. توپ را روی زمین انداخت و خواست قرآن را از من بگیرد.
من گفتم: با دستهای کثیف نباید به قرآن دست بزنی. اما حسین شروع کرد به گریه کردن. بعد با دست کثیف اشکهایش را پاک کرد. حالا صورتش هم چرک و کثیف شده بود. حسین گریه میکرد و میخواست که قرآن را به او بدهم. پدربزرگ به اتاق آمد و گفت: چی شده؟
گفتم: حسین میخواست با دستهای کثیف و نشسته قرآن را بگیرد، من هم به او ندادم. پدربزرگ حسین را بغل گرفت و او را به دستشویی برد. دست و صورتش را با آب صابون شست. بعد به اتاق آمد و گفت: حالا که دست و صورتش را شسته قرآن را به او بده.
من قرآن را به حسین دادم. او فقط قرآن را بوسید و خندید. پدربزرگ به سر من دست کشید و گفت: خدا خیلی مهربان است. تو هم باید مهربان باشی. من حسین را بوسیدم و دوتایی با هم قرآن را سرجایش گذاشتیم.
#قصه #قصه_کودکانه #داستان #کودک
┏━━━🌸🌸━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌸🌸━━━┛
روایتی از پیامبر.m4a
1.86M
اسم #قصه : روایتی زیبا از #پیامبر (ص)
موضوع: کودکی امام حسن و #امام_حسین (ع)
قصه #اربعین #کربلا
#ما_ملت_امام_حسینیم
#حب_الحسین_یجمعنا
#به_تو_از_دور_سلام
#arbaeen2020
🏡خانه بازی معارفی صمیمانه
https://eitaa.com/joinchat/1828585472Ccc22a66812
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن #قصه
#امامان
دوستدار امام حسین علیه السلام
🏴🏴🏴🏴🏴
🏡خانه بازی معارفی صمیمانه
https://eitaa.com/joinchat/1828585472Ccc22a66812
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قصه اخلاق امام حسین(ع)
🏡خانه بازی معارفی صمیمانه
https://eitaa.com/joinchat/1828585472Ccc22a66812
#کتاب_صوتی
#ده_قصه_از_امام_رضا برای بچه ها اثر مژگان شیخی
گروه سنی #کودک و نوجوان
با صدای فرشته همایونی
#معرفی_کتاب
🔹کتاب «10 قصه از امام رضا(ع) برای بچه ها» به روایت مژگان شیخی به بیان شیوه زندگی و رفتار و گفتار آن بزرگوار در قالب #قصه برای بچهها پرداخته است.
🔸نویسنده در این قصه ها با آوردن شخصیتها و ماجراهای فرعی، قصهای خواندنی برای بچهها نوشته است. بچههایی که دوست دارند و باید با زندگی شخصیتهای دینی آشنا شوند
ده قصه از زندگی و رفتار و گفتار امام رضا(ع) است بچهها را با شیوه زندگی ایشان آشنا میکند.
🔹تا شهادت امام رضا (ع) هر روز با یک قسمت از این کتاب با ما همراه باشید
🏡خانه بازی معارفی صمیمانه
https://eitaa.com/joinchat/1828585472Ccc22a66812
#قصه #کودکانه از زندگی #امام_رضا (ع)
#قسمت_اول
روزی روزگاری، مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی کوچک و دوست داشتنیاش، در یک دشت سرسبز، زندگی میکردند. مامان آهو، هر روز به دشت میرفت تا برای بچّههایش غذا آماده کند. یکی از روزهایی که مامان آهو، میخواست از لانه بیرون برود و غذا بیاورد. مثل همیشه، به بچّههایش گفت: بچّههای کوچک قشنگم، مواظب هم باشید و از لانه بیرون نیایید تا من برگردم. آهوها گفتند: چشم مامان جان.
مامان آهو برای جمع کردن غذا رفت و رفت تا به چمن زار سرسبزی رسید که پر از غذا بود و شروع به جمع کردن غذا کرد، که یک دفعه پاهایش در دامی که یک شکارچی در آنجا گذاشته بود، گیر کرد. مامان آهو که خیلی ترسیده بود، تلاش کرد تا از دام نجات پیدا کند، ولی فایدهای نداشت؛ چون دام خیلی محکم بود. مامان آهو که خیلی نگران بود، سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا کمکم کن. اگر من اسیر شکارچی شوم، معلوم نیست چه بلایی بر سر بچّههای کوچکم میآید؛ خدایا نجاتم بده...
مامان آهو همین طور داشت با خدا صحبت میکرد که یک گنجشک کوچک، صدای او را شنید و متوجّه ماجرا شد و سریع خودش را به مامان آهو رساند و جیک جیک کنان گفت: من ضعیف و کوچک هستم و نمی دانم چطور میتوانم به تو کمک کنم. گنجشک همین طور که داشت با مامان آهو صحبت میکرد، متوجّه شد که شکارچی از دورنزدیک میشود، تا مامان آهو را بگیرد. گنجشک که خیلی نگران بود، در دلش گفت: خدایا کمکم کن که بتوانم به مامان آهو کمک کنم تا نجات پیدا کند...
ادامه دارد...
┏━━━🌸🌸━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌸🌸━━━┛
صمیمانه با تو
#قصه #کودکانه از زندگی #امام_رضا (ع) #قسمت_اول روزی روزگاری، مامان آهوی مهربانی، با دو تا بچّه آهوی
#قصه #کودکانه از زندگی #امام_رضا (ع)
#قسمت_دوم
گنجشک کوچک، فکری به ذهنش رسید و با خودش گفت: اگرآن آقا را بتوانم پیدا کنم و ماجرا روا برایش تعریف کنم؛ میتوانم مامان آهو را نجات دهم. برای همین به مامان آهو گفت: نگران نباش فکر خوبی به ذهنم رسیده و زود برمیگردم و با سرعت به جایی که آن آقای مهربان آنجا بود، پرواز کرد. او با تمام قدرتش بال میزد و دعا میکرد که آن آقا هنوز آنجا باشد.
گنجشک کوچک، رفت و رفت تا اینکه از دور آن آقا را دید و جیک جیک کنان همهی ماجرا را برای آقای مهربان تعریف کرد. ایشان گفتند: گنجشک کوچک نگران نباش و به همراه هم، با سرعت به سمت مامان آهو به راه افتادند. وقتی رسیدند، دیدند که شکارچی مامان آهو را اسیر کرده و میخواهد با خودش ببرد.
وقتی شکارچی، آقای مهربان را دید، آهو را زمین گذاشت و مامان آهو سریع به سمت آقای مهربان فرار کرد و پشت سرش مخفی شد. آقای مهربان به شکارچی گفت: این آهو را به من بفروش و آزادش کن. من پول زیادی به تو میدهم. امّا شکارچی گفت: این آهو برای من هست و آن را نمیفروشم. مامان آهو که دید شکارچی حاضر نیست، آن را آزاد کند، به آقای مهربان گفت: من بچّههای کوچکی دارم که گرسنهاند و هنوز غذا نخوردهاند. اگر میشود از شکارچی بخواهید حداقل اجازه بدهد من بروم و به بچّههایم غذا بدهم. قول میدهم ، سریع برگردم.
آقای مهربان گفت باشد و به شکارچی گفت: من ضامن این آهو میشوم و از تو خواهش میکنم اجازه دهی تا این آهو برود و به بچّههای کوچکش غذا دهد و برگردد. شکارچی که از حرف زدن آقای مهربان با آهو خیلی تعجّب کرده بود، گفت: مگر میشود یک آهو برود و دوباره برگردد؟! ولی باشد، من شما را به عنوان ضامن قبول میکنم تا زمانی که آهو برگردد.
ادامه دارد...
┏━━━🌼🌼━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌼🌼━━━┛
صمیمانه با تو
#قصه #کودکانه از زندگی #امام_رضا (ع) #قسمت_دوم گنجشک کوچک، فکری به ذهنش رسید و با خودش گفت: اگرآن آ
#قصه #کودکانه از زندگی #امام_رضا (ع)
#قسمت_سوم
مامان آهو با سرعت به لانهاش برگشت و به بچّههاش که خیلی گرسنه بودند، غذا داد و آنها را بوسید و در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود، برگشت. چون به آقای مهربان قول داده بود که برگردد. وقتی شکارچی دید آهو برگشته است، خیلی تعجّب کرد و خودش را به پای آن آقای مهربان انداخت و گفت: آقا من این آهو را آزاد میکنم. ولی فقط شما بگویید شما چه کسی هستید؟ آقای مهربان که دید شکارچی خیلی اصرار میکند؛ خودش را معرّفی کرد و گفت: من امام رضا (علیه السّلام) هستم.
شکارچی تا این اسم را شنید، ایشان را شناخت. شکارچی با خوشحالی گفت: باید مردم شهر را باخبر کنم و با سرعت به سمت شهر حرکت کرد؛ زیرا همهی مردم اسم ایشان را شنیده بودند و می دانستند که قرار است، ایشان به شهر آنها بیایند.
مامان آهو هم وقتی این اسم را شنید؛ خوشحالی آزاد شدنش را فراموش کرد و به فکر فرو رفت. چون این اسم رو کاملاً میشناخت. آخر مامان آهو وقتی کوچک بود از پدرش خیلی چیزها دربارهی دوازده امام شنیده بود و میدانست، پیامبر خدا حضرت محمّد(صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) اسم آنها را به عنوان جانشینان بعد از خودشان به همهی مردم معرّفی کرده بودند.
مامان آهو یاد حرفهای پدرش میافتاد که میگفت: زمانی فرا میرسد که خداوند به وسیلهی آخرین امام یعنی حضرت مهدی(علیه السّلام) تمام جهان را پر از خوبی و مهربانی میکند و همهی انسانها و حیوانات در کنار هم در آرامش و امنیّت زندگی خواهند کرد.
او فهمید که پدرش درست میگفت. چون وقتی امام رضا (علیه السّلام) این قدر خوب و مهربان هستند، که حتّی به حیوانات هم کمک میکنند، پس حتماً امام مهدی (عج اللّه تعالی فرجه الشریف) هم همین طور هستند و اگر شرایط فراهم شود و ایشان ظهور کنند، تمام دنیا پر از خوبی و مهربانی میشود.
ادامه دارد...
┏━━━🌺🌺━━━┓
🆔 @samimane1396
┗━━━🌺🌺━━━┛