🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت26
#سارینا
از ترس گریه ام گرفته بود سریع از جاده خاکی بالا رفتم اما شیب ش زیاد بود و سر خوردم پایین چند قدم رفتم عقب که یهو صدای شلیک اومد و بازوم سوخت.
یا امام حسین تیر خوردم!
سریع تر بالا رفتم که افتادم روی جاده خاکی وای خیلی درد داشت.
اما می موندم تیکه تیکه ام می کردن.
سریع بازومو گرفتم و دویدم سمت ماشین.
سوار شدم و گاز شو گرفتم.
با بهت دیدم ماشین ش داره دنبالم میاد.
یه پراید بود و همه مون مرده پشت ش نشسته بود.
به بازوم نگاه کردم که خون ازش چکه می کرد می ریخت رو شلوارم.
نه من نمی ترسم من نمی ترسم من باید روی سامیار و کم کنم باید بفهمه من بچه ننه نیستم!
پامو روی پدال گاز گذاشتم که ماشین از جاش کنده شد بین ماشین ها لایی می کشیدم و از شدت هیجان از سر و روم عرق می ریخت.
انگار بازی مسابقه ای بود فقط یکم فقط ام کوتاه بود اگر قدم بلند تر بود خیلی بهتر بود و بهتر می دیدم جلو رو.
با دیدن کیف م لبخندی زدم و از جام یکم بلند شدم کیف مو گذاشتم روی صندلی نشستم حالا عالی بود.
با سرعت رانندگی می کردم و عجب هیجانی داشت.
ماشین اون پراید بود و نتونست دنبالم بیاد و گمم کرد بعد از 1 ساعت .
کنار جاده پارک کرده بودم و مونده بودم چه خاکی به سرم بریزم با این دستم!
اگر مامان منو این شکلی می دید سکته می کرد به خدا!
با صدای زنگ گوشیم از جا پریدم عمو بود وای قلبم اومد تو دهنم.
برداشتم و جواب دادم:
- بعله عمو..
با صدای مهربونی گفت:
- عمو جون ماشین و تو بردی؟
لب زدم:
- اره.
صدای گریه مامان از اون ور بلند شد.
عمو گفت:
- بیا خونه عزیزم مراقب باش مامانت سکته کرد از ترس.
لب زدم:
- نمیام بیام بدبختم می کنه.
صدای امیر اومد:
- الو سارینا بیا خونه زن عمو خیلی گریه کرده .
لب زدم:
- امیر گوشی و از رو بلند گو بردار.
لب زد:
- برداشتم.
با صدای ارومی گفتم:
- تابلو نکن امیر توروخدا ببین یه ادرس بهت می دم به هیچکس نگو بگی من می دونم با تو بیا هیچکس و نیار الکی بگو سارینا با دوستاش پارکه می رفتم دنبالشون.
زد زیر خنده الکی و چند تا چرت و پرت گفت و قطع کرد.
ادرس و ایمیل کردم و به دستم نگاه کردم که خون ش بند نیومده بود.
اب دهنمو با ترس قورت دادم.
دردم بیشتر شده بود و گرمم شده بود حسابی تب کرده بودم و قرمز شده بودم ای کاش زود تر بیاد.
یه ربع بعد در ماشین باز شد و با بهت دیدم سامیار نشست جلو و امیر نشست عقب.
سامیار با خشم گفت:
- کدوم گوری رفته بودی؟
امیر گفت:
- یا خدا سارینا رنگ و روت چرا اینطوریه؟
رو به سامیار گفتم:
- من من..
با خشم فک مو بین دستش گرفت و داد زد:
- ده جون بکن.
امیر از بین صندلی جلو اومد و هلش داد عقب که زدم زیر گریه و دستمو جلو اوردم و گفتم:
- تیر خوردم.
چشای هر دوشون گرد شد.
امیر وحشت زده به صندلی تکیه داد و بهت زده به دستم که استین م غرق در خون بود چشم دوخت.
سامیار اب دهنشو قور داد و یا امام حسینی گفت.
بی حال به صندلی تکیه دادم و گفتم:
- یه ساعت طول کشید تا اون مرده گمم کرد همین طور ازم داره خون می ره جون ندارم.
و چشامو بستم که سامیار سریع با من جاشو عوض کرد و سمت بیمارستان رفت.
امیر مدام به صورتم می زد و می خواست چشامو باز نگه دارم.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت27
#سارینا
بلاخره به بیمارستان رسیدیم و با کمک سامیار و امیر وارد بیمارستان شدیم.
روی تخت دراز کشیدم و پرستار امیر و سامیار و بیرون انداخت و انقدر خسته بودم که چشمام بسته شد و چیزی نفهمیدم.
چشم که باز کردم رو تخت بودم با لباس بیمارستانی و دستم که باندپیچی بود و سامیار که روی صندلی نشسته بود و با خشم داشت نگاهم می کرد.
عنرژی رفته شده ام انگار برگشته بود و با اخم نگاهش کردم و گفتم:
- ها چیه؟خوشکل ندیدی؟تو که هیچ دختری رو نگاه نمی کنی ولی همش زل می زنی به من فکر کنم زیباترین دختری باشم که دیدی ها نکنه عاشقم شدی؟
بعد نیشخند زدم با همون خشم ش گفت:
- چرت و پرت هات تمام شد؟نه می دونی دختر به احمقی و چرتی تو ندیدم انقدر که از تو حالم بهم می خوره از هیچ دختری حالم بهم نمی خوره! الانم اگه اینجام واسه عملیاتمه بلایی سرت نیاد جواب عمو رو چی بدم و گرنه می مردی هم نمی یومدم .
حس کردم با حرف هاش یه چیزی دورنم خورد شد.
اشک ناخودگاه توی چشم هام جمع شد که چشاش رنگ تعجب گرفت پوزخندی با چشای اشکی زدم و گفتم:
- از کوه یخی غیر تو بجز این چیزی انتظار نمی رفت! به خاطر تو هم نیست که من دارم عملیات و کمکت می کنم به خاطر دوستای مدرسمه که اسیب نبینن الانم برو بیرون نترس خوبم خودمم جواب مامان و بابامو می دم جناب سرگرد.
پوف کلافه ای کشید و رفت بیرون.
اشکام از گوشه چشمم سر خورد و افتاد روی بالشت.
چرا انقدر دوست داره منو اذیت کنه؟ چرا انقدر از من متنفره؟مگه من چیکارش کردم؟
تا اخر ساعت که مرخص شدم دور و ورم افتابی نشد و اصلا نگاهم نمی کرد فقط زمین و نگاه می کرد.
امیر کار های ترخیص و انجام داد و سوار ماشین شدیم.
امیر با خنده گفت:
- شجاع شدیا سارینا!
جواب شو ندادم حوصله هیچی رو نداشتم.
جلوی خونه اقا بزرگ پارک کرد مامان اینا رو گفته بود بیان اینجا تا بقیه بتونن مامانمو اروم کنن.
طوفان تازه قراره شروع بشه!
درو باز کردم و اولین نفر رفتم داخل.
مامان سریع بلند شد و با دیدن من خشکش زد.
چیزیم نبود که فقط دستم باند پیچی شده بود از گردن ام اویزون بود زیر چشام به خاطر خون ی که از دست داده بودم گود و کبود شده بود رنگ مم رنگ میت بود همین!
بی حال افتاد روی مبل که با دو رفتم سمت ش.
زن عمو سریع تو صورت مامان اب ریخت .
اب دهنمو قورت دادم که شروع کرد به گریه کردن.
همه شکه شده بودن.
اقا بزرگ با خشم رو به سامیار گفت:
- کجا تصادف کردی بابا جان؟ دستت که نشکسته؟
متعجب گفتم:
- تصادف؟ من که تصادف نکردم دستم تیر خورده.
چشای اقا بزرگ گرد شد و مامان راستکی از هوش رفت.
لب مو گاز گرفتم زن عمو انقدر شکه شده بود رنگ ش پرید .
بابا اب ریخت تو صورت مامان و بعد یه ربع مامان بهتر شد چه بهتر شدنی فقط گریه می کرد.
اقا بزرگ گفت:
- سامیار تو کدوم جهنمی بود که این بچه تیر خورد؟
مامان با گریه گفت:
- نمی زارم نمی زارم دیگه دخترم تو این کار شرکت کنه تمام.
عمو با خشم به سامیار نگاه کرد.
به سامیار نگاه کردم که با پوزخند به جلوی پام نگاه می کرد!
حتما فک کرده من کیف می کنم همه اونو مقصر کردن!
بلند شدم و گفتم:
- سامیار با من نبوده مقصر هم نیست خودم رفتم دنبال خلافکار ها .
مامان داد زد:
- ساکت باش بچه!
#رمان
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
❣️#سلام_امام_زمانم❣️
🌱ای آخرین امام من،ألغوث ألاَمان
✨عَجِّل عَلی ظُهُورکَ یا صاحبَ الزّمان...
🌱 وقتی که نیستی تو،خزان است روزگار
✨وقتی که می رسی،همه جا می شود بهار...
┄✾☆⊰༻🤲༺⊱☆✾┄
السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)❤️
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهُم
•°🌸°•#آقاۍقائم²⁷⁸
درانتظارِتوقدّنهالِمنشدهچونسرو
درانتظارِتوقدّپدربزرگکمــــاناست
حُسیـٖنِمـندلمهوا؎حرمتراڪردھ
آقاجانچھگناهےزمنسرزدهڪہغم
دوریتدلمراخونڪرد..♥️'!
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
صبـح یعنی با دوخط شعرقشنگ
حال جمعی را خوش وزیبا کنی
"خود بخنـدی و لب پرخنـده را "
برعزیزان دلت اهداکنی
«سلام صبحتون پرتقالی🍊☕️»
Do Nafari - Reza Sadeghi.mp3
7M
🎙#رضا_صادقی
🎼 دو نفری👫
●━━━━━━───────❤️⇆❤️
⚠️ #تلنگر
چرا وقتی پیام اخطار میاد برات که مشترک گرامی شما هشتاد درصد بسته اینترنت خود را استفاده کردهاید، سعی میکنی بقیهشو بهتر و بادقت بیشتر استفاده کنی؟! حالا بزار بهت بگم بستهی جوانیت در حال مصرفه، بستهی عمرت هر لحظه ممکنه تموم بشه! چرا واسه عمرت به اندازه اینترنت گوشیت ارزش قائل نیستی؟ مرگ فقط واسه بقیه هست آره؟ چرا از لحظات زندگیت درست استفاده نمیکنی؟ حواست باشه!
#فتامل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنزانه
🎍واقعاً دل و جرأت می خواد اینجوری بخوای با طبیعت بازی کنی😂
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆