-گـࢪچـهدوࢪازحـࢪم ِڪـࢪبـبـلآيـيـمولـے . . . ২
بـٰازهمشڪࢪڪهخࢪاسـٰانرِضـٰا،نزديڪاست !″🧡🌙
#شـــٰاهخــراســـٰان 🌱•°
1_9610543733.mp3
1.86M
♡••
#محسنچاووشۍ
کاشکۍبازَمـتوحَرمـ..
┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄
♡••
چشمـِ دلمـ بہ سمتِ حَرمـ باز مۍشود
با یڪ سَـلامـ صُبحِ من آغاز مۍشود..
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
1_11438803267.mp3
1.79M
خبر از دل بی قرارم نداری
●━━━━━━───────❤️⇆❤️
#ایران_زیبا 😍
📸چغازنبیل در استان خوزستان؛ نمونهای فوقالعاده از معماری باستانی
#ایرانگردی 😇
🌺پیامبر اکرم (ص) میفرمایند:
الجَلیسُ الصالِحُ خَیرٌ مِن الوَحدَةِ وَ الوَحدَةُ خَیرٌ
مِن جَلِیسِ السُّوء
همنشـین خـوب بهتــر از تنـــــهایے است...
و تنـــــهایے بهتــر از همنشـین بـد است...
📚(امالی طوسی/ ص۵۶۳)
#حدیث_روز
زندگی
شاید آن لبخندی ست,
که دریغش کردیم...!
#سهراب_سپهری.
کاش زندگی از آخر به اول بود، پیر بدنیا می آمدیم، آنگاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم...؛ سپس کودکی معصوم می شدیم و در نیمه شبی با نوازش های مادر آرام میمردیم…!!!
#دلی
─┅═ೋ❅❤️❤️❅ೋ═┅─
السوالف على الباب آخر الزيارة أحلى من كل اللي أنحچة بالگعدة . . .
حرفایِ دم دَر، که موقع خداحافظی رَد و بدل میشن ، شیرینتر از تمامِ اون حرفهایی هستن که موقع نشستن گفته شد :))))))
#قشنگیجاتعربی | مناسبِبیو🌱
آقای امام رضا ؛
میشه به دلم یه نگاهی بندازی !؟
فکرکنم خراب شده ...
#استوری | #امام_رضایی
579_42173185824447.mp3
9.23M
●━━━┈┈ ﷽───❤️⇆❤️
سلام ای بهار دل رضا جان💛
جُمعه یک سَر دارد هزار سودا !
دلتنگی ها را از کجا به کجا که نمیبرد !
گاهی وقت ها
همه ی بغض ها را جَمع میکند
و بینِ همه تقسیم میکند ...
برای همین است که گاهی
بیشتر از همیشه دلتنگیم ..
دلتنگِ خاطره ای که از آنِ ما نیست ...
#دوست_شهید_من ❤️
🌍 شهید یوسف قربانی
شهیدی که دردنیا هیچکس را نداشت و برای آب نامه مینوشت
🔹محل تولد: زنجان
تاریخ تولد: ۱۳۴۵
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۱۹
نام عملیات: کربلای۵
منطقه عملیاتی: شلمچه
🔹در ۶ ماهگی پدر، در ۶ سالگی مادر و در ۸ سالگی مادربزرگش و برادرش را در تصادف از دست داد؛
زمانی هم که شهید شد، غریبانه دفنش کردند
🔹چند دقیقه قبل از عملیات، یکی از همرزمان خبرنگارش از او پرسید: آقا یوسف! غواص یعنی چی؟
او پاسخ داد: غواص یعنی مرغابی امام زمان (عج)
🔹 نامه برای آب...
همرزم یوسف میگوید: هر روز میدیدم یوسف گوشهای نشسته و نامه مینویسد!
با خودم میگفتم یوسف که کسی را ندارد برای چه کسی نامه مینویسد؟ آن هم هر روز.
🔹یک روز گفتم یوسف جان برای کی نامه مینویسی؟ نامهات را پست نمیکنی؟
🔹دست مرا گرفت، قدمزنان کنار ساحل اروند بُرد، نامه را از جیبش درآورد، و داخل آب انداخت! چشمانش پر از اشک شد و آرام گفت: من برای آب نامه مینویسم، کسی را ندارم که
🔻به یادش، در گروهها ارسال کنیم تا سیلی از فاتحه و صلوات به روح مطهر این شهید عزیز هدیه شود
#شهیدانه 🍀
--عصـر باشد جمعه باشد مـن نبینم روی تـو
"إنَّ الإنسانَ لَفی خُسر" است بیشک حالِ من... #امام_زمان #جمعه
-
#داستانک
✍هنگام غرق شدن تایتانیک ، جان جیکوب آستور چهارم میلیونر بزرگ سوار کشتی بود.
پول حساب های بانکی او برای ساخت 30 فروند از این کشتی های تایتانیک کافی بود. با این حال، او در معرض خطر مرگ قرار گرفت، آن چیزی را که از نظر اخلاقی صحیح بود انتخاب کرد و جای خود را در قایق نجات به دو کودک ترسیده داد
🔸ایسیدور اشتراوس ، مالک مشترک بزرگترین فروشگاه فروشگاه های آمریکایی Macy's که او نیز در تایتانیک حضور داشت،
گفت:
"من هرگز زودتر از مردان دیگر وارد کشتی نجات نخواهم شد."
همسرش نیز از سوار شدن به قایق امتناع کرد و جای خود را به خدمتکار تازه استخدام شده خود، الن برد داد.
🔹او تصمیم گرفت آخرین دقایق زندگی خود را با همسرش زندگی کند.
این افراد ثروتمند ترجیح می دهند بدون مال و ثروت باشند تا این اصول اخلاقی را زیر پا بگذارند
انتخاب آنها به نفع ارزشهای اخلاقی درخشش تمدن بشری و ماهیت انسانی را نشان داد
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت31
#سارینا
حدود5 روز بیمارستان بودیم و امروز قرار بود سامیار ترخیص بشه!
محمد اومده بود دنبالمون تا بریم خونه اقا بزرگ.
سامیار داشت با تلفن حرف می زد و قطع کرد و گفت:
- بابا هم رسیده گفتم بیان اونجا.
سری تکون دادم و گفت:
- سارینا همه چیو جمع کردی؟
اره ای گفتم که از تخت پایین اومد و روی ویلچر نشست با هیجان دسته های ویلچر رو گرفتم که سامیار گفت:
- سارینا خواهش می کنم اروم برو خوب؟
اخه دفعه قبلی یعنی 4 روز پیش من فکر کردم موتور کورسی اومده تو دستم سامیار که سوار شد با سرعت بالا توی راه رو با این صندلی می بردمش بهش هیجان بدم بس که سلام و صلوات فرستاد و قسمم داد بس کردم.
خنده ای کردم و باشه ای گفتم.
محمد مشکوک نگاهمون کرد و حرکت کردیم.
محمد یکی زد تو سر سامیار و گفت:
- نگاه کن این بنده خدا یه بار تیر خورده بود تو عین هو برج زهرمار بودی زورت می یومد دو دقیقه وایستی بیمارستان این بچه 1 هفته تنهایی از تو گند اخلاق مراقبت کرد.
ولی این یه هفته سامیار بداخلاق نبود خیلی خوش گذشته بود و همش فیلم می دیدم و می خوردیم و می خوابیدم و حرف می زدیم سامیار از عملیات هاش می گفت منم اخر شب براش قصه می گفتم بخوابه.
گوشی محمد زنگ خورد یهو با هول و ولا گفت از اداره است و گذاشت رفت و کلید و داد دست من .
سامیار وا رفته گفت:
- من با این پا که نمی تونم رانندگی کنم این احمق کجا رفت؟
در سمت سامیار رو بستم و دور زدم پست فرمون نشستم که سامیار گفت:
- یا امام حسین نکنه تو می خوای رانندگی کنی؟
لبخند خبیثی زرم و گفتم:
- کجا شو دیدی بچه مثبت .
سامیار گفت:
- من جوون ام هنوز ارزو دارم بشین بچه نکنی ها با تاکسی می ریم.
بیخیال استارت زدم و با سرعت بالا حرکت کردم.
سامیار تنی کمربند شو بست که بلند خندیدم و از بین ماشین ها لایی کشیدم که داد زد:
- این دوتا تیر منو نونکشت تو منو می کشی!واییی دختره دیونه مراقب باش.
جلوی در خونه اقا بزرگ پارک کردم و بوق زدم که در وا شد و داخل بردم ماشین رو.
سامیار نفس شو فوت کرد که گفتم:
- حال کردی دست فرمون رو حاجی نه خدایی حال کردی؟
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
- بزار این پا خوب شه یه فصل مفصل کتکت می زنم به خاطر تمام این فضولی های یه هفته ات هم ویلچر هم این.
نیش مو وا کردم و گفتم:
- می دونی که من بد تلافی می کنم اونوقت بچه مثبت جون.
پیاده شدم و در سمت شو وا کردم و گفتم:
- ویلچر نداریم محمد م نداریم دستتو بزار رو شونه ام همه وزن تو نندازی روم له شم.
در ماشین و گرفت و بلند شد از عمد وزن شو انداخت روم که نالیدم:
- اییی گوریل خان له تم کردی بابا مگه تو چند کلویی؟
عین خودم با شیطنت گفت:
- 120 .
با چشای گرد شده به قد و هیکل ش نگاه کردم.
راه افتادم سمت در که گفت:
- باش بابا دلم سوخت برات.
و وزن شو از روم برداشت نفس مو با شدت فوت کردم و داخل رفتیم.
بلند سلام کردم که همه برگشتن سمت ما.
یعنی هر وقت ما از این در اومدیم تو یکی مون ناقص بود.
با خنده گفتم:
- حالا نوبت مامان توعه سکته کنه.
سامیار نالید:
- نه از گریه و صدای بلند بدم میاد.
بابا اومد کمک و سامیار و نشوندن روی مبل.
زن عمو همین جور مات مونده بود.
من جای سامیار گفتم:
- زن عمو چیزیش نیستا دو تا تیر خورد بود عمل کرد در اورد کل این یه هفته عین شیر مراقب ش بودم بخور و بخواب کلی فیلم سینمایی دیدیم الان هم این تیرک برق ت تحویلت.
امیر بهت زده گفت:
- په چرا به من نگفتی؟
به سامیار نگاه کردم و گفتم:
- راست می گه چرا به ای نگفتیم؟
سامیار گفت:
- چه می دونم یادمون رفت.
اقا بزرگ با اون عصاش زد دو تا کتک زد تو کمر دوتامون و گفت:
- یعنی شما یک هفته است بیمارستان اید و به من نگفتید؟؟
سامیار گفت:
- ای اقا جون ناقص شدم.
اقا بزرگ نگاه چپی بهش انداخت و عمو بهت زده گفت:
- مامانت گفتی حالش بد می شه چرا به من چیزی نگفتی؟
سامیار لبخندی زد و گفت:
- نمی خواستم نگران بشید می بینید که خوبم.
نشستم پایین مبل سامیار و ظرف اجیل ها رو برداشتم و گفتم:
- اره بابا عمو هیچی ش نیست ادا در میاره.
با دهن پر اشاره کردم به سامیار که اجیل می خوری اونم یه مشت پر برداشت که چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- بیشتر برمی داشتی!
نامردی نکرد و یه مشت دیگه هم برداشت که یه پرتقال پرت کردم سمت ش که رو هوا گرفت ش و گفتم:
- اون مشت دومی و می زاری سر جاش یا بزنمت!
#رمان