#حدیث_روز 🗯
🌺شجاع ترین
مرد عالم امام علی (ع) فرمودند:
"اِذا هِبْتَ اَمْرا فَقَعْ فيهِ فَاِنَّ شِدَّةَ تَوَقّيهِ اَعْظَمُ مِمّا تَخافُ مِنْهُ"
هرگاه از كارى هراس و بيم داشتى، خود را در آغوش همان كار بيفكن، چرا كه سختى پرهيز و هراس، بزرگتر از خود آن چيزى است كه از آن مىترسى.
📕نهج البلاغه، حكمت ۱۷۵
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الو🥺🥺
میشه گوشی بدین امام رضا💔🥺
آقایامامرضا
دلمونواستونتنگشده؛
نمیطلبیقربونتبرم...؟!🌱💚
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
کاش بین من و تو فاصله اجبار نبود ؛
یا اگر بود دگر این همه بسیار نبود :)💔
شهدا از خود ما بودن!
از بین ما بودن...
زندگیشون و سختی هاشون مثل ما بوده
فقط اراده "واقعی" کردند
برای رسیدن به خـدا . . . ✨
#شهیدانه| #شهید_آرمان_عزیز
#دلی♡
از وقتی شوخی مد شد،
دیگه هیچ حرفی
تو دل هیچکس نموند :(((
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به تفکر #ما_نمیتوانیم
رأی نمیدهیم...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ جلیلی به ظریف . . .
واقعا ظریف مردم ایران رو چی فرض کرده؟ یعنی حافظه ما انقدر ضعیفه؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#جلیلی #سرطان_اصلاحات #انتخابات
🔺واکنش آقای زاکانی به اراجیف ظریف
در مناظره آتی پاسخ خواهم داد ؛ منتظر باشند
من جای پزشکیان بودم گواهی پزشکی میگرفتم جلسه بعدی مناظرات رو غیبت میکردم 😂😂
#نطقه_زن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوخی با نامزدهای #انتخابات 😂
یکم خستگی در کنید . . !
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#لطفا_نشر_حداکثری
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#جلیلی |#طنزانه
اونجا که بیدل دهلوی میگه:
مرگ میخندد به فهمِ غافلِ من تا ابد
بیتو گر یک لحظه خود را زنده باور میکنم...
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت101
#سارینا
نفس عمیقی کشیدم تا خودمو کنترل کنم و سامیار لبخند زد و گفت:
- افرین باید قوی باشی خانومم قوی قوی ناسلامتی زن سرهنگ سامیار رادمهری.
لبخند زورکی زدم که با لذت گفت:
- یادته عملیات های دوسال پیش که باهم بودیم چقدر شر و شیطون و نترس بودی الانم همون طوره به دلم افتاده گره این عملیات با دست تو باز می شه خانوم!
سری تکون دادم و گفتم:
- تمام تلاش مو می کنم.
کمک ش وسایل شو جمع کرد و قبلداینکه از در بره بیرون خم شد و به پیشونی م بوسه زد و گفت:
- مراقب باش خانوم من خودتو به خطر ننداز که تو چیزیت بشه من نابود می شم!
چشامو به علامت چشم باز و بسته کردم و بیرون اومدیم.
کاملیا هم اماده بود.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نگران نباش از شوهرت خوب مراقبت می کنم خش هم برنداره.
و لبخندی زد که اصلا به مزاج ام خوش نیومد و بدتر دلم اشوب شد.
سامیار و کاملیا رو بدرقه کردیم.
کامیار نگاهی بهم کرد و گفت:
- رنگ ت پریده.
چیزی که به ذهن ام اومد و به زبون اوردم:
- یه حسی بهم میگه توی این عملیات داغون می شم!.
کامیار گفت:
- می دونم چی تو فکرته اما نگران نباش سامیار مردی نیست که وا بده سارینا اماده شو باید بریم فقط می دونی که چادر تو باید در بیاری لباس مناسب برات گذاشتم.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- خیلی سخته برام بی چادر.
سری تکون داد و گفت:
- می دونم منم لباس ی برات اوردم که فرقی با چادرت نداره.
سری تکون دادم و وارد اتاق شدم پلاستیک و باز کردم یه لباس بود سر تا پا تا روی زمین و یکمم دنباله داشت.
روی کمرش کمربند می خورد و کاملا با حجاب بود.
روسری مو محجبه بستم و لباس رو هم پوشیدم با کفش و وسایلی که کامیار گفت و برداشتم.
روی سالن رفتم و کامیار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- هووم عالیه یه دختر شیک نامزد یکی از باند های مافیا.
دست به کمر گفتم:
- واقعا به من می خوره نامزد رعیس یکی از باند مافیا باشم؟
کامیار خندید و گفت:
- خداوکیلی نه چهره ات خیلی معصومه!
اصلحه رو سمتم گرفت و گفت:
- بلدی که خانوم کوچولو؟
گرفتم ازش و روی انگشتم تاب دادم و گفتم:
- پس چی! داداشت یادم داده مسابقات تیراندازی توی دانشکده اول بودم همیشه.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجب چه عالی هیچیت با عقل جور در نمیاد اشپزی بلد نیستی تیر اندازی بلدی عجب کلا موجود کشف نشده ای.
سری تکون دادم و اصلحه رو به پام بستم و جاگیرش کردم.
چاقو و یه سری چیزای دیگه هم داد که هر کدوم و یه جایی جاگیر کردم برای مواقع خطر.
دوباره حالت تهوع بهم دست داد و انقدر بالا اورده بودم دلم می خواست بمیرم!
کامیار گفت:
- نکنه مسموم شدی؟ولی خوب همه یه غذا خوردیم کسی چیزی ش نشد!
نمی دونمی زمزمه کردم
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت102
#سارینا
از بچه ها خداحافظ ی کردیم و سوار تویتای نو که جدید رسیده بود شدیم.
خواستم مداحی بزارم که کامیار گفت:
- نگاش کن توروخدا تو الان جزو یکی از مافیایی مافیا رو چه به مداحی از الان تمرین کن یه وقت سوتی ندی ها.
پوفی کشیدم و گفتم:
- سخت شد یکم ولی باشه حواسم هست.
سری تکون داد و گفت:
- اونجا به من نگی داداش نگی پسر عمو من الان نامزدتم حواست باشه من با تو توی تهران توی پارتی اشنا شدم حله؟
سری تکون دادم و گفتم:
- حتما اونجا منم داشتم می رقصیدم تو یه نگاه انداختی عاشقم شدی بعد گفتی مال خودتم الانم نامزدتم و با مافیا بودنت هم اصلا مشکلی ندارم بلکه عشق می کنم و عاشق پول ام!
کامیار خندید و گفت:
- افرین دقیقا بلدی ها.
سری تکون دادم و گفتم:
- می ریم همون جایی که سامیار و کاملیا رفتن؟
سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
- 1 ماه باید باند ها جمع بشن و هی مکان عوض کنن لو نرن و جنس بخرن و جمع کنن برای مبادله توی عمارت می ریم اپارتمانی که اطلاع دادن اونجا باشیم.
نالان گفتم:
- یعنی 1 ماه تمام سامیار و نبینم؟
سری تکون داد و گفت:
- اگه می خوای برای همیشه برگردید و خوش و خرم زندگی کنید اره.
صدای پیامک گوشیم اومد سامیار بود.
بدین ترتیب پیامک های بازی های من و سامیار شروع شد.
تا خود صبح که به محل مورد نظر رسیدیم یه بند اس ام اس می دادیم و یه طوری رفع دلتنگی می کردیم.
حداقل مطمعن بودم اینجوری حواسش پیش منه و به کاملیا و رفتار های ضد نقیص ش کاری نداره.
اطراف همه جنگل و دار و درخت بود و در عمارت باز شد و داخل رفتیم.
کامیار به بادیگاردی که دم در بود یه کارت نشون داد و اون چک کرد و گفت:
- کارت خانوم؟
کامیار گفت:
- نامزدم هستن!
سری تکون داد و ماشین و پارک کرد.
پیاده شدیم و کامیار چمدون ها رو برداشت و لب زد:
- شروع شد!
سری تکون دادم و وارد عمارت شدیم.
کلی دختر و پسر اینجا بود بعضی ها مثل من تقریبا حجاب خوبی داشتن و بعضی ها رو کلا نمی شه گفت!
خوب مذهبی و اداب و رفتار شو باید کلا گذاشت کنار و نقش بازی کرد.
چمدون مو کنار میز رها کردم و کامیار صندلی رو برام عقب کشید و نشستم پا روی پا انداختم و با دستم خودمو باد زدم و گفتم:
- کامی جون من گرسنمه!خیلی ام خسته ام هانی.
پسره میز رو برویی که به شدت هیز بود نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت:
- هانی اینجا هر چیزی بخوای کافیه سفارش بدی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- اوه متشکرم مستر از راهنمایی تون.
و رو به کامیار گفتم:
- کامی جونم می دونی که من چی دوست دارم خوراکی فراموش نشه عسل.
کامیار هم توی نقش پسرای جلف فرو رفته بود کت و شلوار مشکی و پیراهن سفید که سه دکمه بالاش باز بود و گردنبد طلا دور گردن ش گذاشته بود.
سمت میز سفارشات رفت و سفارش داد.
حالا بدبخت از کجا بدونه من چی می خورم!که من گفتم می دونی من چی می خورم!
همون پسره گفت:
- عسلی چند سالته؟خیلی شرینی چشات سگ که هیچ گرگ درنده داره.
اخ که اگر الان جای دیگه ای بودیم یه چک می زدمش تا عمر داره سر بلند نکنه به دختری کنه.
به زور لبمو به لبخند کش دادم و گفتم:
- چند می خوره بیب؟
خنده ای کرد و گفت:
- اوممم 17.
منم مثل خودش بلند خندیدم و گفتم:
- اوه خوشم اومد مخ زدن ت خوبه ولی حدس زدنت نو!یکم بیشتر فکر کن اقای Xحتما به جواب می رسی.
ابرویی با خنده بالا انداخت و گفت:
- اقای X؟
بلند شدم و گفتم:
- یس!توی ریاضی وقتی عدد یا جواهی مجهول و ناشناخته و غریبه بود می شدX شما هم ناشناخته و نا اشنایی می شی اقای X.
دستی براش تکون دادم و سمت کامیار رفتم.
و گفتم:
- چی شد عسل؟
و جفت ش پشت به بقیه وایسادم و گفتم:
- کجا منو ول کردی رفتی مخ مو خورد پسره ی هیز.
خندید و گفت:
- منم عاشقتم هانی.
متعجب بهش نگاه کردم که طوری نگاهم کرد یعنی گند نزن.
منم خندیدم که فهمیدم دو نفر نزدیک مون بودن.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت103
#سارینا
کلید اتاق مونو گرفتیم و سوار اسانسور شدیم و طبقه اخر رو کامیار زد.
خواستم چیزی بگم که جلو اومد و خم شد روم متعجب بهش نگاه کردم که خندید و فهمید نقشه ای داره و کنار گوشم لب زد:
- دوربین داره همه جا هیچی نگو.
بعد هم با خنده عقب رفت و منم مثل خودش خندیدم .
خدایا بهمون رحم کنه.
اسانسور وایساد و بیرون اومدیم دو تا واحد بیشتر نبود توی این طبقه .
در یکی از واحد ها که راه پله توی روش بود و کامیار وا کرد و داخل رفتیم.
می ترسیدم اینجا هم دوربین باشه.
صدای پیامک گوشیم اومد و سامیار بود.
که اطلاعات و بهش دادم و روی اولین مبل نشستم و شروع کردم به چت کردن کامیار داشت وسایل و میچید و زیر چشمی اطراف و نگاه می کرد مبادا دوربین تو اتاق باشه.
بعد نیم ساعت کنارم نشست و توی لب تاب چیزی تایپ کرد:
- فعلا لباس عوض نکن حمام نرو امشب برای 1 دقیقه هم که شده حواس همه رو باید پرت کنی یه نگاه به سیستم ها بکنم.
منم ریلکس تکیه داده بودم و نگاهش می کردم و مثلا فاز رمانتیک بود و لبخند ژکوند به روش می پاشیدم
#رمان
عمق عشق فقط اونجا که شاعر میگه :
و سوگند به تَقَدُّسِ نامت...
که فراموش کردن تو برای من،
مثل پاک شدن خورشید است،
از حافظه ی آسمان🌚✨
672_42051064096310.mp3
10.08M
آروم آروم خودتو
جا کردی تو دلم🥺🫂
𝄞◉━━━━━────◉𝄞
◁ㅤ❚❚ㅤ▷
#مـــوزیــک #انـگیـــــــزه🎧🎼
آرزو میکنم ♥️
خدا آنقدر عاشقانه
نگاهتون کنه
که حس کنین
مهم ترین و خوشبخت ترین
موجود کائنات هستین 🤩
شبتون پر حس خوب😊