🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت28
#یاس
از بیکاری حوصله ام سر رفته بود یه حیاط هم نداشت برم تو حیاط بشینم!
اخ چقدر اون خونه رو دوست داشتم!
بلند شدم و ناهار پختم اما پای گاز که می موندم گرمم می شد دستم عرق می کرد و زخمم می سوخت.
بلاخره هر طوری بود ناهار و اماده کردم و زنگ زدم به پاشا فکر کنم این بار 20 م بود بهش زنگ می زدم.
حوصله ام سر می رفت و الکی بهش زنگ می زدم.
جواب داد و گفت:
- به امام حسین الان میام.
خنده ام گرفت و گفتم:
- بهت گفتم چی بخری؟
درمونده گفت:
- بار اول زنگ زدی گفتی نوشابه
بار دوم زنگ زدی گفتی ماست
بار سوم زنگ زدی گفتی لواشک
باز چهار زنگ زدی گفتی پفک
بار پنجم زنگ زدی گفتی ذغال
بار شیشم زنگ زدی گفتی بستنی
بار هفتم زنگ زدی گفتی کالباس و سس
بار هشتم زنگ زدی گفتی کی میای دیگه
بار نهم زنگ زدی گفتی نمی گی کلید کجاست
بار دهم زنگ زدی گفتی می خوای بگی کلید کجاس خودم برم بخرم؟
بار یازدهم زنگ زدی گفتی یادت نره ها
بار سیزدهم زنگ زدی گفتی حالا که می ری خرید پاستیل هم بیار
بار چهاردهم گفتی ادامس هم بیار با طعم توت فرنگی و موزی
بار پونزدهم گفتی عدس و لپه بیار
بار شونزدهم گفتی این ماهواره شبکه هاش خارجیه بیا عوض ش کن
بار هفدهم گفتی بیا بریم خونمون وسایل مو بیاریم
بار هجدهم گفتی غذا استامبولی درست کردم دوست داری؟
بار نونزدهم گفتی تخمه بیارم
حالا هم که بار بیستم شده می گی یادم هست بعله همه رو یادم هست تازه اون بار اول که زنگ زدی کلید می خواستی بری مدرسه رو هم تازه حساب نکردم !
با خنده گفتم:
- یکم نفس بگیر حالا.
با حرص گفت:
- چیزی مونده از قلم ننداخته باشی؟
یکم فکر کردم که گفت:
- چی شد په!
لب زدم:
- بابا بیا دیگه خوب حوصله ام سر رفته یعنی چی! من تو عمرم انقدر تو خونه نمونده بودم کاری نیست که غذا هم اماده است تازه کیک هم درست کردم با ژله خسته شدم خوب تنهایی.
پاشا گفت:
- تو ساختمونم سوار اسانسور شدم با اجازه اتون .
گوشی و همون طور ول کردم رفتم دم در بعد یک دقیقه صدای چرخش قفل اومد و من درو زود باز کردم و طلبکارانه تو استانه ی در وایسادم و گفتم:
- اولا که سلام دوما رات نمی دم دیر اومدی درو هم قفل کردی!
چشاش گرد شد و گفت:
- تا الان این همه زنگ زدی بیا حالا رام نمی دی؟
خرید ها رو گذاشت پایین و و نچی کردم.
توی پلاستیک ها دمبال چیزی گشت و گرفت سمتم.
لپ لپ بود.
وای خیلی دوست داشتم گرفتم و درو بستم با ذوق نشستم رو مبل که درو باز کرد اومد داخل با خنده گفتم:
- عه یادم رفت درو بستم .
با غرغر گفت:
- بعله دیگه لپ لپ دیدی اقای خونه اتو یادت رفت.
شونه ای بالا انداختم و بازش کردم.
یه قران کوچولو توش بود با یه ریل کوچیک برای قران که پلاستیکی سبز بود.
تو دکوری گذاشتمش و یه کتاب داستان خانوم موشی بود.
یادم باشه برا پاشا بخونمش!
پاشا از تو اشپزخونه داد زد:
- یاس مردم از گرسنگی .
تو اشپزخونه رفتم و گفتم:
- نکن ناخونک نزن برو لباس عوض کن بیا اماده است.
باشه ای گفت و زود زود میز و چیدم.
پاشا اومد نشست و برا من کشید دیس و گذاشت ور دل خودش و شروع کرد به خوردن.
وسط های غذا خوردنم دیس و تمام کرد و پاشد دوباره کشید برای خودش.
نوشابه خوردم و گفتم:
- مگه از قحطی اومدی؟اروم بخور.
دستشو به معنای هم اره هم نه تکون داد.
لیوان و گرفت سمتم براش نوشابه ریختم و وقتی کامل خورد یه نفس عمیق کشید و گفت:
- دستت طلا خیلی خوشمزه بود .
خواهش می کنمی گفتم.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت29
#یاس
داشتم ظرف ها رو جمع می کردم و پاشا هم که کمکی نکرد مستقیم رفت تو اتاق گرفت خابید.
چرخی تو خونه زدم و به نظرم خیلی دلگیر بود.
همش خودمو تصور می کردم که توی اون خونه باشیم و چقدر خوبه!
ای کاش حداقل برم بیرون!
توی اتاق رفتم و روی تخت نشستم.
تخت بالا و پایین شد و پاشا تکونی خورد و گفت:
- چقدر راه می ری بگیر بخواب.
نالان گفتم:
- خوابم نمیاد پاشا می شه می خوام برم بیرون.
اخم کرد تو خواب و گفت:
- بی خود بری باز یه بلایی سرت بیاد بگیر بخواب نمی خوابی هم برو بیرون بزار دو دقیقه استراحت کنم.
از ساعت1 تا حالا که ساعت ۶ بود خواب بود و بازم بیدار نمی شد.
بلند شدم و توی اشپزخونه رفتم.
حداقل شام درست می کردم.
مشغول پختن شام شدم و یه ساعت بعد پاشا بیدار شد تیپ زده اومد .
حسابی از دست ش دلخور بودم شاید بیدار شد حداقل بریم بیرون حتما می خواد از دلم در بیاره.
اما سر یخچال رفت و گفت:
- رفیقام می خوان بیان دارن می خوای برو خونه مامانت اینا شاید شب بمون توهم بمون همون جا فقط شام اماده است؟
احساس کلفت داشتم تو خونه اش .
بغض مو قورت دادم و گفتم:
- یکم دیگه اماده می شه!
باشه ای گفت و رفت بیرون.
نفس های عمیقی کشیدم و تند تند پلک زدم تا اشکام نریزه.
که با صدای چند پسر هول کردم و ملاقه از دستم افتاد توی قیمه و پاچید روی دستم.
ایی ریزی گفتم و به زور جلوی خودمو گرفتم جیغ نکشم!
سریع کهنه رو کشیدم روی دستم ولی خیلی سوز می داد!
صدای پاشون نزدیک اشپزخونه می یومد.
سریع پشت یخچال پنهون شدم چون حجاب نداشتم!
اخه اینجوری میان تو خونه ادم؟
پاشا گفته بود که می خوان بیان نگفت اومدن!
دعا دعا می کردم این سمت نیاد و از شامس بدم داشت می یومد سریخچال و از پاشا می پرسید خوراکی چی داریم!
دیگه واقعا نزدیک شده بود و گفتم:
- ببخشید اقا لطفا این سمت نیاین من حجاب ندارم می شه برید بیرون و پاشا رو صدا کنید؟
یهو خندید و گفت:
- پاشا زن گرفتی؟ ما رو هم دعوت می کردی نکنه دوست دخترته؟ به صداش که می خوره خیلی ناز باشه .
بعد رو به من گفت:
- حالا بیا بیرون خانوم کوچولو ببینمتون چهار موی سر و این چیزا و زیبایی ها نیاز به حجاب نداره که.
خدایا این دیگه کیه!
داشت نزدیک می شد که بلند جیغ کشیدم:
- پاشآآااااااآ.
یه قدم مونده بود تا منو ببینه که پاشا رسید و کشیدش عقب و داد کشید:
- هوی چیکار می کنی! مگه بهت نمی گه نیا!
رفیق ش گفت:
- خوب بابا انگار چیه حالا!
پاشا چادر مو و روسری مو انداخت سمتم.
گریه ام گرفته بود!
یکم فقط تا گناه فاصله داشتم سریع پوشیدم.
بیرون اومدم و خواستم بگذرم که پاشا گفت:
- گریه کردی بیینمت کجا.
بقیه رفیق هاشم اومدن تو اشپزخونه.
بازومو که گرفته بود از دستش کشیدم و یکی محکم کوبیدم توی گوشش و جیغ کشیدم:
- بمونم اینجا؟ بمونم تو خونه ای که صد تا بی شرف مثل امثال تو و این رفیق هات رفت و امد دارن ذره ای ناموس حالیشون نمی شه! تو اگه یه جو غیرتت تو وجود بود الان رفیق تو زیر مشت و لگد گرفته بودی ..
که دستش بالا رفت و کشیده ی محکمی حواله ی صورتم کرد.
ناباور دستمو روی صورتم گذاشتم و نگاهش کردم!
و سرم داد کشید:
- یه بار دیگه دهنتو وا کنی و اراجیف بارم کنی دندون هاتو تو دهنت خورد می کنم! حواست باشه چی می گی گمشو از جلوی چشام.
عقب عقب رفتم و گفتم:
- بی شرف! بی شرف! بی شرف!
توی اتاق رفتم و پول کاپشن چیزای لازمم رو برداشتم ریختم تو کوله ام و زدم بیرون.
حتا نمی خواستم دیگه ببینمش!
می خواستم جایی برم که چشمم به چشمش نخوره!
هنوز جای دستش روی پوستم گز گز می کرد و مطمعنم رد ش می موند!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت30
#یاس
نمی دونستم کجا برم!
چیکار کنم!
بهترین جا بام بود! بام تهران.
یه تاکسی گرفتم و یه راست رفتم بام.
خداروشکر قسمت خلوتی پیدا کردم و نشستم.
بغضم شکست و ازادانه گریه کردم.
چطور تونست هیچی به رفیق ش نگه؟
باید حتما مثل اون راننده تاکسی می زد کبودم می کرد تا پاشا چیزی بهش می گفت؟
چطور تونست بزنه تو صورتم جلوی دوستاش؟
مگه نمی گفت عاشقمه چرا این همه نسبت بهم بی تفاوته؟
چرا انقدر راحت خوردم می کنه؟
از همین اول راه امونم بریده بود.
کمرم زیر این همه غصه داشت می شکست!
قلبم درد می کرد! واقعا تیر می کشید.
هوا حسابی سرد بود دقیقا مثل دل پاشا که نبست به من سرد شده بود انقدر که بزنه توی صورتم!
دوربین گوشی رو اوردم و به خودم نگاه کردم.
جای دست ش روی صورتم خودنمایی می کرد.
لبخند تلخی به خودم زدم.
اژانس گرفتم و نمی دونستم مقصد ام کجاست!
توی شهر با دیدن مسجد پیاده شدم و وضو گرفتم و تا موقعه نماز همون جا موندم و قران خوندم.
نماز و به جماعت خوندم و حالا مونده بودم کجا برم!
صدای گوشیم بلند شد!
خودش بود!
تازه یادش اومده زنگ بزنه؟
گوشی و توی کیف انداختم و چند تا فلکه رو قدم زدم.
جایی رو نداشتم برم و شب خطرناک بود تنها موندن.
رفتم خونه مامان اینا.
زنگ درو زدم که امیر درو باز کرد.
نگاهی بهم کرد و خیره شد روی گونه کبودم و گفت:
- فرمایش؟
چشام باز لبالب اشک شد!
یادم رفته بود که اینا بی غیرت از پاشان!
بدون جواب دادن راه مو گرفتم و برگشتم.
شاید تنها کسی که می تونست کمکم کنه بی بی بود!
ولی اون که خونه خواهرشه شمال!
ولی شاید می تونست کاری کنه!
بهش زنگ زدم که با تشر جواب داد:
- کجایی تو دختره ی خیر سر! شوهر ادم دست روی ادمم بلند کنه نباید از خونه بزنه بیرون که!
همین طور داشت می گفت که لب زدم:
- خودش گفت گمشم .
بعدم قطع کردم.
بی هدف راه افتادم که یه ورقه از دیوار کنده شد و افتاب جلوی پام.
به متن درشتش خیره شدم:
- مسافر خونه عمه چنگیز!
فکر خوبی بود.
برش داشتم و به تاکسی ادرس دادم.
جلوی مسافر خونه پیاده شدم.
داخل رفتم محیط ساده ای داشت!
از ساده خیلی ساده تر !
یه مرد با سیبل درشت هم پشت میز بود.
سلام کردم و گفتم:
- ببخشید یه اتاق می خوام برای یک ماه!
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- باشه ابجی مدارک.
بهش دادم
که گفت:
- کلک ملک که تو کارت نی ابجی؟ نه پول ما رو ندی ها!
و پول ش رو هم پرداخت کردم.
کلید اتاق رو بهم داد و وارد اتاق شدم.
یه تخت سفید ساده یه پاتختی کهنه و پتو و بالشت و یخچال کوچیک!
یه پنجره رو به خیابون و پرده کرمی رنگ و یه چوب لباسی!
#رمان
-عيناه لقد كانت معجزة الحياة .
چشمانش ، معجزه زندگی بود . . ]
ولی بهترین آدم زندگیت
کسیه که حالت رو، از نحوه چت کردنت و ایموجی هات میفهمه ! :)
1_12866128263.mp3
9.3M
♧خواننده :سالار عقیلی
♤نام قطعه :اين عشق بماند تا ابد در قلبت امانت!
▷ ●━━─── ♪
ㅤ ◁ 🫧🩵 ▷
هر شب
پیش از آنکه
به خواب برویم
همه ی آدمها را ببخشیم
و با قلبی پاک شبمان را به صبح برسانیم..!:)
شب شما دوستان خوبم بخیر💞
#شب_خوش🌙✨❥·
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
سوره حشر_۲۰۲۴_۰۹_۱۱_۰۸_۵۶_۳۴_۸۴۶.mp3
4.59M
آرامشواقعي؟کلام ِالله🤍>.
' فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّــهِ حَــقٌّ /الروم ٦٠ '🌖
⸤ صبرڪن ڪه وعدهے خداوندحق اسٺ..🤍🌱⸣
💌#عشق_فقط_خدا
🔘سلام امام زمانم✋
بسمِ ربِّ النّور آقا جان بیا
درد دارم حضرت درمان بیا
حیف از خوبیِ تو یابن الحسن
عاشقت من باشم و امثال من
«اللَّهُمَّ عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ»
سـلامـ عزیز زهرا کجایے آقا؟!❣
سلامتی و فرج مولایمان صاحب الزمـــان
عجل الله تعالی فرجه الشریف#صلوات⚘️
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
·اینجهانبهتوخیلیاحتیاجدارہ..🌍
خیلیوقتبیمارہ..
دردلاعلاجدارہ..:))🌪
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#حدیث_روز 🗯
🌺امامزمان(عج)میفرماید ؛
اکْثِرُواالدُّعاءَ بِتَعْجیلِ الْفَرَجِ، فَإنَّ ذلِکَ فَرَجَکُمْ💚
برای تعجیل ظهور من - در هر موقعیّت مناسبی بسیار دعا کنید که در آن فرج و حلّ مشکلات شما خواهد بود.
📚‹ بحارالانوار،ج۵۳،ص۱۸۱ ›
هرکسی را میلِ دل باشد بسوی این و آن
میلِ جانِ ما به عالم نیست اِلا سوی تو!♥️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ.. 🏻'(: ‹🌱♡-
حالِبُحرانیمنּباحَرَمآرامشَود..
بِطَلَبکَربُبَلاتادِلمَنּرامشَود..'(: ‹🌱♡-
#اللهم_الرزقنا_کربلا<🫀>
enc_17235776154883540103049.mp3
4.27M
چه آرامشی داره مداحیش : ))) ♥️
#قفلی : )
إنتي نجاة و بُعدک هلاک..
تو نجاتی و دوری از تو یعنی هلاکت..