🔰امام جعفر صادق(ع): هر مؤمنی به بلایی گرفتار شود و صبر كند، اجر هزار شهيد برای اوست...
🔹اصول كافی، ج ۳ ، ص ۱۴۶
#حدیث_روز
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت120
#غزال
رسیدیم دفتر اقای سعدونی!
پیاده شدیم در سمت محمد و باز کردم تا پیاده بشه.
دستشو گرفتم و هر سه وارد دفتر شدیم.
منشی گفت منتظرمونه و در زدیم رفتیم داخل.
در حال نوشتن یه پرونده بود با صدای سلام ما سر بلند کرد و گفت:
- سلام سلام خیلی خوش اومدید بفرماید بشینید!
نشستیم اولین سوالی که پرسید گفت:
- اقا فرهاد کجان؟نیومدن؟
لب زدم:
- تو راهه.
که در زده شد و فرهاد اومد داخل.
سلام کرد که همه سری تکون دادیم و روبروم نشست.
اقای سعدونی بی معطلی رو به فرهاد گفت:
- شما به غزال خانوم زنگ زدین و گفتین که عملیات چه ساعتیه؟و کجاست؟
فرهاد کاملا دپرس بود و فقط سر تکون داد.
سعدونی گفت:
- و از کجا می دونستید؟
فرهاد بی رمق گفت:
- چه فرقی می کنه!مهم اینکه یه بار زدم زندگی خواهرمو خراب کردم حالا هم درست ش کردم.
اقای سعدونی عینک شو در اورد و گفت:
- نه دیگه نشد من باید بدونم همه باید بدونیم و گرنه مجبورم شما رو مستقیم بفرستم اداره پلیس اونجا خودشون ازتون بپرسن و چاره ی دیگه ای هم ندارم.
فرهاد نفس عمیقی کشید با چشم های سرخ ش همه امونو یه دور نگاه کرد و بعد سرشو انداخت پایین و گفت:
- از همون اول بچه ناخلفی بودم تو پارتی ها و قمار خونه ها!بابام اون اخر های عمرش فهمید اما کاری نمی تونست بکنه بچه پولدار بودم و به پولم می نازیدم شیدا شاخ بود توی پارتی ها اون اولا که وارد پارتی ها شده بودم نمی دونستم چه ادمیه از من خوشش اومد و منم همین طور نقش یه دختر پولدار پاک و معصوم رو بازی می کرد و گفته بود مجرده!مدام بیرون می رفتیم و خیلی عاشقش شده بودم اما وقتی بهش پیشنهاد ازدواج دادم غیب ش زد بعدم گفت که اون شوهر داره و اذیت ش می کنه و به زور مجبورش کرده بود براش بچه بیاره!منم اول قید شو زدم اما چون دوسش داشتم افتادم تا ببینم شوهرش کیه و طلاق ش بده توی همین راه متوجه شدم شیدا اصلا اونی که نشون می داد نبود بلکه به ادما نزدیک می شد تلکه اشون می کرد چند بار هم جنین سقط کرد که نمی دونم مال کیا بودن خیلی حالم بد بود و شیدا هم رفته بود سراغ یکی دیگه منم زدمش به قمار و سر یه سال خونه خراب کردم خودم و ابجی مو!گاهی شیدا احوال مو می پرسید تا اینکه دیشب اومد پیشم حالش خراب بود زیادی خورده بود و هر چی تو مخ ش بود ریخته بود روی دایره و می گفت پشیمونه که اون کارو باهام کرد و کسی مثل من دوسش نداشت!بعد هم با اون حال خراب ش رفت اول نمی خواستم بگم می خواستم شیدا رو باز بکشم سمت خودم درستش کنم چون دوسش داشتم!ولی درختی که از اول کج رشد کرده باشع دیگه صاف نمی شه برای همین زنگ زدم به خواهرم!تمام قصه همین بود.
همه امون تو شک و بهت بودم!
برادر من عاشق شیدا بود؟
دختری که قبلا هر شب قایمکی دور از چشم من و بابا باهاش می رفت بیرون شیدا بود؟شیدایی که اون موقعه شوهر و بچه داشت؟
فرهاد به اقای سعدونی نگاه کرد و گفت:
- حکم ش اعدامه مگه نه؟
اقای سعدونی با مکث گفت:
- شیدا توی همون محل بر اثر مصرف زیاد مواد و مشروبات الکی مرده بود!
فرهاد شک زده به اقای سعدونی نگاه کرد!
اشک توی چشم هاش جمع شد.
بلند شد و با همون حال خراب ش زد بیرون.
خدایا چرا همه چی انقدر تو در تو شده بود!
یعنی از سه سال پیش برادرم عاشق زن شایان بوده و حالا بعد از دوسال من من خواهر برادرم زن شایان شده بودم؟
چجور می شه اخه!
چطور سرنوشت ما دو تا خانواده بهم گره خورده بود؟
#رمان
من به دنبال کسی میگردم
که دلش پنجره ی بازِ نگاهم باشد
و بدانم که حواسش به من است
عاشقی رسـمِ نگاهش باشد
و من آرام آرام
محوِ زیبایی روحش بشوم
دل ببندم به دلش
و دل انگیز ترین عشـق و نگارش بشوم
🌴🕯🌴
به غیر از دیدنت هر حاجتی آوردهام رد کن
پس از دیدار، هر چیزی که لطفت داد میگیرم
#رضا_قاسمی
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
خدایااااااا...
تکراری ترین"حضور" زندگی منی
ومن عجیب به آغوشت
خو گرفته ام
خوگرفته ام؛ به آبی آسمانت، به اجابت های بیشمارت، به بخشش های سخاوتمندانه ات
خو گرفته ام به تماشا کردن و بوییدن گلهایی که هر بهار برایم می فرستی، به آفتابی که هر صبح به من هدیه میدهی
خدایا! وقتی ازمن گرفتی و بخشیدی،
فهمیدم که معادله ی زندگی ، نه غصه خوردن برای نداشته هاست ونه شاد بودن برای داشته ها
خدایا دوستت دارم ...❤️
مریض، مصلحتِ خویش را نمیداند
به تلخ و شورِ طبیبِ زمانه، قانع باش!
#صائب_تبریزی
C᭄ᥫ᭡
#دلبری
خانمها بدانند
یک لبخند ساده تاثیر فوق العادهای روی مردان میگذارد! اشتباه بسیاری از زنان این است که دوست دارند همواره جدی به نظر برسند! سعی کنید همیشه یک لبخند کوچک به لبان خود داشته باشید.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
❤️🍃❤️
#آئین_همسرداری
رگ خواب شوهر...
❌شوهرتو با مردای دیگه مقایسه نکن
✅بهش بگو تو برای من بهترین همسر دنیایی😍
❌باهاش دستوری حرف نزن
امر نهی نکن
بهش نگو برای خانوادت چرا اینکار میکنی برای من نمیکنی از این حرفا متنفرن
✅بجاش درکش کن و بگو مادرت فلان چیز نیاز داره بریم براش بگیریم
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
﮼رفت و غزلم چشم بہراهش نگران شد
دل شورهۍما بود ؛
دلآرام جهان شد:)📼'♥️
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت121
#غزال
امروز چهلم شیدا بود.
کسی بجز مادرش سر قبرش نبود!
اصلا تشیع جنازه ای در کار نبود!
بی سر و صدا خاک ش کردن.
فقط فرهاد بود که هر روز می یومد و یه فرد قران خون با خودش میاورد تا بلکه از گناه های شیدا اون ور توی اون دنیا کم بشه!
به فرهاد نگاه کردم که کنارم نشسته بود و از دور به قبر شیدا نگاه می کرد.
داداش بیچاره ام!
محمد بهم تکیه داد و گفت:
- مامانی گرمه.
بلند شدم و رو به فرهاد گفتم:
- ما می ریم خونه تو هم میای؟
سری به عنوان نه تکون داد باشه ارومی گفتم و دست محمد و گرفتم از بهشت زهرا که بیرون اومدیم ریموت ماشینی که تازگیا خریده بودم و زدم و درو برای محمد باز کردم.
سوار شد و طبق گفته هام کمربند شو بست.
درو بستم و دور زدم و نشستم.
رانندگی با این بچه تو دلم واقعا سخت بود اما خوب چیکار باید می کردم!
زندگی همیشه سختی های خودشو داشت.
می دونستم الان شایان باز دم در خونه است.
کار هر روز ش بود توی یه 40 روز!
اما من نمی تونستم ساده ازش بگذرم.
هر کاری می کرد تا من و برگردنه!
زنگ می زد می گفت بریم هیت
زنگ می زد می گفت لباس نظامی بسیجی خریدم می خوای ببینیم؟
زنگ می زد می گفت بریم شلمچه؟
زنگ می زد می گفت به خیریه کمک کردم
هر کاری که فکر می کرد من خوشم میاد رو انجام می داد و می یومد بهم می گفت بلکه من نرم شم و برگردم!
این اخری ها هم افتاده بود رو دور قسم دادن.
به عمارت که رسیدیم ریموت در رو زدم و ماشین و بردم داخل.
پیاده شدم که دیدم شایان اومد داخل و ریموت بسته شد.
اشفته تر و شلخته تر از همیشه.
بی توجه سمت محمد رفتم و درو باز کردم که اومد پایین.
سمت شایان رفت و گفت:
- سلام بابایی
شایان بغلش کرد و بوسیدتش.
رو به محمد گفتم:
- من می رم برات غذا گرم کنم مامانی.
با صدای شایان بهش نگاه کردم:
- می شه بگی باید چیکار کنم تا برگردی؟
می شه بگی باید چه خاکی تو سرم کنم تا دلت باهام صاف بشه؟
به خدا هر کاری بگی می کنم بگی بمیر هم می میرم جون بچه هامون بیا برگرد دارم دق می کنم غزال!التماست کنم خوبه؟به کی قسم ت بدم؟ها؟
نمی دونستم بسه شه یا هنوز باید ازش دوری کنم.
رو به محمد گفت:
- تو به مامانت بگو من که هر چی بگم اهمیت نمی ده تو بگو چیکار کنم چیکار کنم مامانت برگرده دوباره پیش هم زندگی کنیم بابایی؟
محمد به من نگاه کرد و گفت:
- مامانی می شه لدفا بریم خونمون بابایی و ببخشی؟بابایی دوشت واله.
دستامو برای محمد باز کردم که از بغل شایان اومد پایین و دوید سمتم خم شدم روی زمین و بغلش کردم و گفتم:
- اره عزیزم چرا نشه هر چی تو بخوای همون می شه!چون تو گفتی من بابایی رو می بخشم و می ریم خونه امون.
اخ جووووونی گفت و شایان شک زده گفت:
- واقعا؟درست می شنوم؟
سری تکون دادم که همون تو حیاط سجده شکر رفت و از خدا تشکر کرد.
ابرویی بالا انداختم!
این دور بودنم خوب مذهبیش کرده بود ها!
سمت مون اومد و گفت:
- به خدا گفتم اگه برگشتی یه نذری مفصل بدم هر سال می خوام با دستپخت خودتت هم باشه مردم بخورن کیف کنن.
لبخندی زدم که گفت:
- بریم دیگه بریم عمارت خودمون همه دارن انتظار تو رو می کشن که کی برمی گردی! انقدر مهربون و خانومی هیچکس نمی تونه ازت دل بکنه.
لب زدم:
- خیلی خب وسایل مو جمع کنم بریم البته پدر و پسر هم باید بهم کمک کنید.
شایان دستشو روی چشم ش گذاشت و گفت:
- چشممممم اصلا شما بشین فقط دستور بده.
با کمک شون وسایل و جمع کردم و گذاشتیم پشت ماشین.
سوار شدیم و شایان حرکت کرد.
توی راه با لبخند بهم نگاه کرد و گفت:
- قربونت برم که برگشتی انگار جون دوباره ای بهم دادی.
لبخندی به روش زدم و تا وقتی که برسیم یه ریز قربون صدقه ام رفت!
محمد وسط هاش گفت:
- بابایی پس من چی؟
شایان با خنده گفت:
- اصلا تو گفتی که مامانت برگشت غروب می ریم خرید هم برای نی نی وسایل بخریم هم هر چی شما امر کردی برات بخرم.
محمد اخ جوووونی کشید و از خوشحالی جیغ کشید.
لبخندی به ذوق و شوق ش زدم.
وقتی رسیدیم عمارت همه خدمه توی حیاط بودن.
واقعا تمام مدت به من لطف داشتن!
هیچ بدی من ازشون ندیده بودم.
پیاده شدم و تک تک همه رو بغل کردم لیلا خانوم با گریه گفت:
- خانوم الهی دورتون بگردم این عمارت بدون شما انگار هیچ صفایی نداشت داشتیم دق می کردیم اینجا.
بغلش کردن و گفتم:
- قربونتون برم که انقدر خوب و مهربون این.
#رمان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت122
#غزال
ازم جدا شد و گفت:
- انشاءالله سایه اتون همیشه بالای سر زندگی تون باشه بالای سر بچه هاتون باشه برین تو خانوم بفرماید.
گوسفندی قربانی کردن و از روی خون ش گذشتیم.
با شایان و محمد رفتیم تو عمارت.
همه چی عوض شده بود و برق می زد.
با چیزی که جلوم قرار گرفت به شایان نگاه کردم:
- الان که منو بخشیدی دستت می کنی دیگه؟
به حلقه نگاه کردم سری تکون دادم و دستمو جلو بردم که اول دستمو بوسید و بعد حلقه رو دستم کرد.
با صدای محمد هر دو خندیدیم:
- واییی چه لمانتیک (رمانتیک)
#رمان
#پایان
ولی ی رمان داریم بدجور دل چسب بمونیدبرامون بخونید تا اوج شیفته اش میشید:))🤌🏼♥️🌱'`•
صلــوات فرستـادن در محـو ڪردنِ
گناهان،شدیدتر است از فرونشاندن آتش توسط آب عمل میکند (:
- مولاعلی'؏' -❤️🩹
#رمان_بچه_مثبت ✅
🇮🇷🔅بَُّْسَُّْمَُّْ اَُّْلَُّْلَُّْهَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْمَُّْنَُّْ اَُّْلَُّْرَُّْحَُّْیَُّْمَُّْ🔅🇮🇷
°💚°
∞بْسْمْ رْبْ اْلْشْهْدْاْ وْ اْلْصْدْیْقْیْنْ∞
°°°°°°°°°°شروع رمان↯
°•❣ بچه مثبت ❣•°
#خلاصه:
از اسم رمان هم می تونید به طنز و مذهبی بودن این رمان پی ببرید!
سامیار پلیس هست و یه مأموریت بهش داده می شه که فقط با کمک دختر عموی15 ساله خیلی شررررر و شیطون ش سارینا می تونه حل بشه!
سامیار خودشو حسابی بدبخت می دونه چون قراره تمام مدت با یه دختر خیلی شر سر کنه که کلی با خودش متفاوته! خودش ساکت و دختر عموش دست شیطون و از پشت بسته!
ولی راهی نداره وسط این قضیه ها حس هایی به سارینا پیدا می کنه که....
بیا و ببین سارینا چه بلا هایی سر این بدبخت میاره و چطور مسخره اش می کنه!
#به_قلم_بانو
#ایران_زیبا 😍
📸کاخ اردشیر ساسانی، فیروزآباد
#ایرانگردی 😇
اعمال مستحب قبل خواب🥱
1__قران را ختم کنید با قرائت سه بار سوره (توحید)
2__پیامبران را شفیع خود گردانید با فرستادن یکبار صلوات
الهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
الهم صل علی جمیع الانبیا و المرسلین
3__موعمنین را از خود راضی کنید با گفتن 1بار ذکر الهم اقفر للمومنین و المو منات
4یک حج و یک عمره به جا آورید با گفتن
سبحان الله والحمد لله ولا الا الله والله اکبر
5__اقامه هزار رکعت نماز با سه بار خواندن
یَفعَلُ الله ما یَشا بِه قُدرَتِه وَ یَحکُم ما یُریدو بِعُترَتِه