eitaa logo
سنگرشهدا
7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
امروز #فضیلت زنده نگہ داشتن یاد #شهدا کمتر از شهادت نیست . "مقام معظم رهبرے❤️ 🚫تبلیغ و تبادل نداریم🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم پسرت آدم کشته مادر جان توبه گرگ مرگ. مادر بیهوش می‌شود همسایه‌ها که دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سست شده بودند و سنگین قدم هایش هم دنبال بقیه نیروها از خانه خارج می شود. مادر بیهوش میشود همسایه ها دورش را گرفته اند بلندش می کنند از روی پاهای فرهاد که انگار سوخته شده و سنگین . ظهر تابستان پنجاه و نه. فرهاد دارد می دود و یک گروه ۲۰ نفری هم پشت سرش و همه پشت سر یک درجه دار ارتش که بلند بلند قدم میشمارد .از پلیس راه دارند برمی‌گردند به پادگان مرکز پیاده سحر از آنجا دویده بودند تا پلیسراه همه با لباس نظامی و کوله پشتی پر از سنگ یک دوره شان طول کشیده است و چند روز بعد جلوی ساختمان سپاه توی خانه خیابان زند به صف ایستاده اند و فرهاد دارد یکی یکی بند کوله پشتی ها و لباسشان را با لبخند بچه گانه همیشگی مرتب می کند و دست روی شانه و بازو ها شان می کشد و خدا قوت می گوید. یکی یکی سوار مینی‌بوس می‌شوند .چه روی پارچه چسبانده شده جلویش نوشته:« گروهان تکاور اعزامی از سپاه شیراز» یکی دو ماه قبل ،توی آشپزخانه شهناز تازه از دانشگاه برگشته سر ظهر .فرهاد هم پشت سرش می‌آید توی آشپزخانه به مادر که سلام میکند شهناز تازه می بیندش و می گوید :«داداش سلام .تو کجا بودی؟!» فرهاد آرام می خندد و همانطور که لیوانی برمیدارد و سر یخچال می رود تا آب بخورد می گوید: «دختر تو نباید به نگاهی به پشت سرت بندازی؟» _براچی؟ _از چهارراه سینما سعدی که سرویس پیاده کرد همین دو تا خونه پشت سرت داشتم میومدم داشتم فکر می کردم ببین چقدر همه جا آروم شده با خیال راحت میری میای حتی پشت سرتم نگاه نمیکنی، مامان؟!» مادر که خودش را مشغول شستن میوه های توی ظرف شویی کرده بود و داشت یکی یکی می گذاشت شان تویی سبد روی کابینت. دیگر نتوانست تظاهر به نشنیدن را ادامه دهد و رو چرخوند سمت فرهاد و گفت:« نه خیلی حالا. حالا منظورت چیه مادر؟ اگه دوباره میخوای...!» و شیر آب را بست. _ چیزی نمی خوام ,فقط میگم ببین شهناز چه راحت میره دانشگاه و برمیگرده. اگر همین آرامش هم نباشه. _باشه یا نباشه. مگه دست من و تو هست؟ مادر گفته بودم دیگه در این مورد نمی خوام حرفی بزنی ! _اگر چهار تا مثل نرم. اگر ما نریم ,بازم دست ما نیست؟ _تو هنوز بچه هستی همون سپاه که گذاشتم بری بسمه. برای چی میخوای بری جنگ فرهاد سرش را طبق معمول پایین انداخته و به چهره عصبانی مادر نگاه نمی‌کرند. مادر سبد میوه را گذاشت روی میز و دست هایش را که داشت می لرزید با لباسش خشک کرد و ادامه داد:« میخوای دقم بدی مادر .جنگ با شما نیست» بلند کرد و همانطور از آشپزخانه بیرون زد.شهناز قدمی به سمت فرهاد برداشت و بعد برگشتم سمت مادر که روی صندلی نشسته بود و خواست چیزی بگوید اما قطره اشک مادر را که دید سر میخورد روی صورتش نشست روی صندلی کنار مادر و چیزی نگفت. مادر دستی به چشمهایش کشید و گفت شهناز مامان یه بشقابی بیار یک میوه ببر برای داداشت» شب ،اما صدای عمو بالا می‌رود و همه ساکت می‌شوند شهناز کنار دیوار سالن تکیه داده خشکش می زند همون سپاه من اگه می فهمیدم نمی ذاشتم تون بزارین بره. یک مشت، جوان جاهل شدید مقلدهای آخوندا تا به کشتن تون بدن؟» هیچ‌کس حرفی نمی‌زد فرهاد روبروی عمو نشسته سرش پایین و انگشت هایش لبه مبل را فشار می‌داد و پای راستش را تکان تکان می‌داد عموی از پدر که کنارش نشسته بود دوباره سر چرخاند سمت فرهاد و همانطور با شور و عصبانیت داد میزند:« مینی بوس؟!!!» فرهاد از جا کنده شد اما مکثی می‌کند و تا می خواهد ادامه دهد فرهاد با چهره لرزان و کبود شده با صدای بلند می گوید:« چرا این حرف‌ها را می‌زنید عموجون  احترام شما واجبه...» یک لحظه به خودش می‌آید و مکث می کند روی همه به سمت فرهاد برمی‌گردد اما دستش را تکان می دهم در اما دلش نمی آید. فرهاد می‌خواهد ادامه دهد که مادر بلند می شود نیست رو به رویش می گوید :«حرف نزن بزرگترت هیچی‌نگو. خجالت نمیکشی؟!» ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم پدر سرش را پایین است و با کارد و بشقاب بازی می کند  هنوز تکان تکان می‌خورد و انگار می‌خواهد حرفی که زیر لب مزه میکرد را تمام کند:« از اتوبوس» نگاهی به بقیه می اندازد و حرفش انگار می خشکد. فرهاد با غرض از در حال می زند بیرون مادر که می نشیند شهناز ظرف میوه روی میز می گذارد از در بیرون می‌رود بقیه هم خودشان را سرگرم می کنند یعنی انگار ما این اتفاقات را نمی بینیم. عمو کمی آرام می شود و زیر لب می گوید:« برین..  برین ..» و بعد رویش را به سمت پدر می کند . _تو چرا به بچه اجازه دادی بر سپاه که بخواد بره جنگ؟! قدر بچه تو نمیدونی! چرا میزری از درس و مدرسه باز بشن بیفتن دنبال این حرف ها؟!» _چیکار کنم آقا .نمیتونم جلوشو بگیرم زورم نمیرسه من که نمیگم بره جنگ .اما... و خم میشود بشقاب و کار را که توی دستش عرق کرده می‌گذارد روی میز. _ولی اگه اینا نرن... خوب شما خودت زورت به وحید میرسه؟! _من زورم به اون نرسید که دارم شور فرهاد میزنم .این سیاسته. _کردی رو به مادر کرد و ادامه داد این سیاست خواهر من بچه هاتون رو داخل سیاست بازی نکنید همین امروز به آن را نگیرید فردا شده مثل وحید من اینه که نمی فهمد امروز یک عده میان یک عده  را می‌کشند .فردا یکی دیگه یک عده دیگه قبلا ندیده ایم؟! ما که این موها رو توی آسیاب سفید نکردیم. ما در زیر لب می گوید :«حالا فرق می کنم با قبلاً» اما ناامیدانه عمیق می کشد و خودش را عقب به ما بده که می‌دهد و دستش را میگذارد روی پیشانی پدربه  مادر می‌گوید:« تقصیر تو که میزاری حرف منو گوش نمیده!» _جنگه دکتر. میگی چه کار کنم؟قایمش که نمی تونم بکنم! _عاقبت خبر مرگ همشون رو برات میارن. 🌷🌷🌷 چند روز است فرهاد در آبادان است .در خانه ی آقای جمی ،امام جمعه آبادان که توی همان ایستگاه سه بود.با چند نفر دیگر.معرفی که کردند گفتند مسئول هماهنگی است.خادم خندید و به فرهاد گفت:«شما هم خادمین به سلامتی.» و بعد یکی دیگر جواب داد:«همه ما خادمیم برادر» سید حسام موسوی بود.فرمانده بچه های شیرازی .همه خودشان را معرفی کردند و سر صحبت باز شد.خادم به جای بقیه حرف میزد. _آموزشم دیدین؟ _آموزش که چه عرض کنم. آقای سلطان آبادی اگه بشناسین، اهواز تو یه سوله ،چهار تا لاستیک آتیش زدن،دو تا ترقه هم زدن  گفتن خوبه دیگه آموزش دیدین. همه زدند زیر خنده.فرهاد گفت:«قرار این جای قرارگاهی تشکیل بدیم خواستم بدونم چه تخصصی چه مهارتی دارید؟» پنج تا چند وقت هم نگاه می کردند و تنها خادم گفت: من قبلا تو کار جاده‌سازی بودم یه چیزایی بلدم. _مثلا چه چیزهایی؟ _میدونم جاده چیه چطوری میشه جاده خاکی زد .جاده دسترسی هم توجیهم. می دونم مثلاً بلدوزر زنجیر داره ،لودر لاستیک داره تا حدودی اگه لازم باشه میتونم کمک کنم» _یا علی برادر. پس مسئول مهندسی قرارگاه هم خدارسان باید ببرمت جهاد معرفی کنم. همان ماشین حساب از خط برگشته بود تا جنازه آورده بود. همان عصر شهدا را فرستادند طرف شیراز. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم هنوز خاکریز عراقی ها سر خیابان ایستگاه ۳ باقیمانده. خط انگار وسط شهر بوده تا اینکه بچه‌ها عقب رانده بودنشان تا یکی دو کیلومتر بیرون شهر .خط حالا شده بود دور تا دور شهر  .پلی  که عراقی‌ها از آن عقب نشسته بودند هنوز جنازه های عراقی زیر پل این طرف و آن طرف افتاده بودند باد کرده و بو گرفته. چندتایی را هم سگ ها در روده شان را بیرون ریخته بودند. خط بچه‌های فارس نزدیکیهای همان پل کنار خانه زردها بود. خانه های سازمانی که دیوارش آن زرد رنگ بود و حالا متروکه بودند. بین خط ما و خط عراقی‌ها کفش های بیابان یکدست وسیعی بود.سمت راست خط گروه ژاندارمری بود و سمت چپ بچه‌های اصفهان آن طرف در آنها هم بچه های دکتر چمران و گروه های دیگر هم این طور پراکنده و نامنظم دور تا دور شهر یک ختم دست ارتشی‌ها بود روزها اغلب آرام بود فقط از چهار طرف هر از گاهی سوت خمپاره می‌آمد و انفجار و دود جایی از شهر نیمه خالی را پر می کرد درگیری زیاد نبود مردم توی شهر ون و سرگردان بودند. همه انگار همدیگر را می شناختند و کسی کسی را درست نمی شناخت می‌گفتند شهر پر از جاسوس های عراقی و به قول بچه ها منافق هاست که گرامی دهند با بیسیم تاش جاهای شلوغی و تجمع را خمپاره بزنند هیچ کس به هیچ کس جز گروه خودش اعتماد نداشت. توی این چند روز قرارگاه هم تشکیل شد قرارگاه سهنام . فرهاد مسئول عملیات بود اما در واقع کسی سمت خاصی نداشت هر کس هر کاری از دستش بر می آمد می کرد کار زیادی هم البته از دست کسی بر نمی آمد فرهاد که قادر مرا برد جهاد فارس و به مسئول آنجا معرفی است کرد آقای جزایری عجیب خوشحال شد. _خوب بلاخره سپاه به فکر افتاد یک نفر را مسئول کنه ما هر شب همین یک لودر که عراقی ها برامون جا گذاشتن را میدیم دست بچه ها می برند خط قد یک بیل خاک جابه جا می کنند بعد دیگه نمی فهمند باید چه کار کند با کی هماهنگ کنند الان که دیگه شما هستید یا غروب تا غروب خود تحویل بگیر. _من راننده لودر نیستم. _خبری نیست راننده بهت میدم، ببر کار را انجام بده صبح هم بیار بده تحویل. این قضیه به هر حال یک راهنمایی، مسئولی ،کسی ،میخواد. غروب همان روز فرهاد  و خادم لودر را تحویل گرفتند و بردندخط  . خط در واقع هیچ چیزی نبود جز یک کفه ی صاف که تا بچه ها می آمدند حرکتی بکنند به تیر بسته می شدند ،به خاطر همین بیشتر توی زنگنه ها می ماندند و فقط چند نفر را می‌گذاشتند بالا که بی سر و صدا پست بدهند. سنگر ها زیر زمین بودند حدود دو متر کنده و رویشان را از چیده بودند به قول فرهاد مثل چال روباه بود که روزها می‌خوابیدند و شبها می‌آمدند بیرون. اصل درگیری هم شب ها بود روزها تکان می خورد می‌زدند شبها اگر تیری از سمت عراقی ها شلیک می شد با تکثیر جواب می دادند که فقط عراقی ها بدانند آن روبه‌رو نیرو هست و جلو نیاید اگر از بچه ها کسی زیاد تیراندازی می‌کرد آن قسمت را خام پاره عراقی زیر و رو می کردند آنها هم از قرار شبها تا صبح هدف تیراندازی می‌کردند که یک وقت ایرانی‌ها جلوند جلو هم نمی رفتند جز بچه هایی که گاهی تا نزدیک خط عراقی ها هم می رفتند که چتر منور جمع کنند برای یادگاری. چترهای نارنجی رنگ چترهای کوچک سبز رنگ به این بهانه منطقه را شناسایی می کردند.یا برعکس برای شناسایی می رفتند و چتر منور هم جمع می کردند. آن غروب فرهاد گفت بیایید کمی خاک بریزیم روی الوار سنگرها که اگر گلوله خورد پایین نرود.لودر به کار افتادهنوز روی  یکی دو تا سنگر خاک نریخته که  باران گلوله از عراقی ها روی سرشان بارید و لاستیک لودر هم یک لحظه سر خورد توی یک سنگر و سقف را شکست، ولی سریع بالا آمد و گیر نکرد. آن شب ترکش ها چند تا از بچه ها را هم شهید کرد. خادم گفت :«این سنگر بیشتر توی دست و پا است. این جوری که نمیشه کارکرد دم ساعت ویزه گلوله از کنار گوشمون رد میشه» _میتونیم تپه بزنیم این عراقی ها. بعد هم سنگرها برند پشتش تویی پناه. شروع که کردند، هر جا تپه کوچکی میزدند عراقی ها توی روز که روشن می شد شناسایی می کردند و شب آتش می ریختند روی آن قسمت.  تلفات بچه ها زیاد شده بود.بعدها  فهمیده بودند که آن تپه های عراقی ها مقر تانک است که گاهی از پشتش تانک بیرون می‌آید چند شلیک می‌کند و بر می‌گردد سرجایش.  مسئله دیگر هم این بود که وقتی یکی می خواست از این تپه برود پشت تپه بعدی، وسط راه تیر می‌خورد، این بود که فکر کردند بهتر است تپه ها را به هم وصل کنند تا بشود خاکریز .ولی آنجا نمی شد تلفات زیاد می‌شد. حدود ۲۰۰ تا ۳۰۰ متر آن طرف‌تر شروع کردند به خاکریز زدن تا بعد که تمام شد سنگرها و نیروها را منتقل کنند پشتش. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین‌_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم هر غروب خادم لودر را تحویل می‌گرفت با دونفر محافظ. کار سخت پیش می‌رفت. تمام تن لودر پر از ترکش شده بود. هرشب هم یکی یا هر دو محافظ کشته می‌شدند. جزایری به خادم گفته بود:« توشدی مامور کفن و دفن جهاد،غروب زنده می بری صبح جنازه میاری» این روزها فرهاد خادم فکر می‌کردند و نقشه می‌ریختند برای غروب که مثلاً امشب کجا برویم و کجا را تپه بزنیم که از جایی شب قبل دور باشد هر جا که شبیه کار می شد فردا شبش خمپاره‌ها شخم می‌زنند مجبور بودند با فاصله و دور از هم تپه بسازند. بعضی شب ها یک ساعت این طرف کار می‌کردند آتش که سنگین می شد یک طرف دیگر. اواخر هم صدای بچه‌ها ضبط کرده بودند روی نوار و چند جای خط از بلندگو پخش می کردند تا از عراقی‌ها پراکنده شود و کشته ها کمتر. فرهاد و بقیه تمام تلاششان این بود که شبها تا صبح شده یک شهید کمتر بدهند تا خاکریز کامل شود این کار ها زمان می برد بعد از سه ماه خاکریز تکمیل شد .کمی بعد هم خبر رسید که نخست وزیر دارد می آید آبادان. اول صبح هلیکوپتری که هر روز می آمد تا شهدا و مجروحین را ببرد رجایی را پیاده کرد و از ترس آن که به سنندج سریع بلند شد و رفت تنها بود با کیف دستی اش رزمنده‌ها ریخته بودند دور و برش و سر و دستش را می بوسیدند. زیرزمین بزرگ مسجدی را برای سخنرانی آمد آماده کرده بودند. نیم ساعتی بیشتر صحبت نکرد، زیاد یک جا ماندن خطرناک بود .می گفت« توی شهرها غریبیم و مگر این جاها به امثال شما طرفدار ما باشند و دوروبرمان را بگیرند »می گفت« این روزها دور دست آنهاست که رادیو و تلویزیون توی دستشان است.   دروغ به مردم تحویل می‌دهند ولی اینجا که شما به حقیقت نزدیکتر هستید حرف ما را قبول میکنید.» *می‌گفت من اینجا تازه بین شما کمی دلم آرام گرفته و چیزهایی از این دست که مثلاً فلانی عکسی گرفته توی بیابان های اطراف تهران با لباس نظامی که روی یک پتو دارد نماز می‌خواند و پوتین هایش هم کنار پتو هستند یعنی جبهه است و با همین عکس آنقدر تبلیغ کردند که می‌گویند شما ها چرا نمی‌گذارید کارش را بکند* سخنرانی که تمام شد مردم را هدایت کردند بیرون و همه که رفتن در جایی ماند و فرهاد خادم و تنفر دیگر که دور و برش را هنوز گرفته بودند و سوال می‌کردند. فرهاد گفت:«حالا کجا می خواهید تشریف ببرید؟» _راستش هلیکوپتر که ما را اینجا بی صاحب گذاشت فعلا که هستیم. بچه‌ها گفتند ببریمش خانه آقای جمی. بیرون که آمدیم از زیر زمین، همه دیگر رفته بودند وقتی چند نفری کفش هایشان را پوشیدند دیدیم کفش رجایی و خادم و دو نفر دیگر از بچه ها نیست.کاری نمی‌شد کرد کمی همه خندیدند و بعد یک تاکسی صلواتی که راننده آبادانی بود و توی شهر می چرخید تا مردم را جابجا کند جلوی مسجد همانطور پابرهنه سوار نشان کرد و انسان خانه آقای جمی. آنجا از کفشهای تخت سبز چینی که همراه کمک‌های مردمی رسیده بود یک جفت به رجایی دادند .طول یکی از اتاق های خانه نشستن روی زمین دور هم فرهاد گفت:« آقای رجایی وضعیت ما را که اینجا میبینید و مکافات ماه طول کشید و چقدر شهید دادیم تا یک خاکریز مختصر زدیم ما یک لودر فَکَسَنی .» آقای خادم گفت:«مسئول مهندسی من میگن اگر بلدوزر داشته باشیم کار خیلی جلو میفته. لااقل دیگه سر راه خط، منافقان نمی توانند کمین کنند لاستیکش رو بزنند که کار تعطیل بشه» و قول آن را از رجایی گرفت دو سه روز ماند و تمام خط ها را یکی یکی همراه بچه ها رفت و دید آخرین جایی که رفت هتل مقر گروه دکتر چمران بود که لب شط مستقر بودند . بالاخره بولدوزر کوچکی برایشان فرستادند کوچک بعد از غروب با خادم و فرهاد تحویلش گرفتند با یک راننده سوار جیپی که چند روز قبل توی شهر بی‌صاحب مانده بود و برداشت بود تا تعمیرش کنند و راه بیندازند، مثل چیزهای دیگر. اول خانه آقای جمی رفتند تا تو یه دفعه کند که اگر روزی صاحبش پیدا شد پولش را بپردازند. خادم و راننده توی بلدوزر و فرهاد با چیپ از پشت سرشان .به کمین منافقان نمیخورند و این اصلاً معمول نبود.شهر آرام حرکت کردند .بین شهر و خط، وسط بیابان ناگهان سوت خمپاره ها بلند شد، از آنها بدتر تانکر بنزینی را که چند دقیقه قبل از کنارش رد شده اند را می زنند و با انفجارش شعله هایش مثل نورافکن تمام منطقه را روشن میکند شلیک ها متمرکز می شود روی آنها فرهاد از ماشین بیرون می پرد راننده بلدوزر گیج شده و هراسان نمیداند چه کند. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم فرهاد می پرد بالای بلدوزر و می گوید:« سریع تپه چیزی بزن پشت پناه بگیریم» چیزی طول نمی کشد تا بولدوزر تپه های بزرگی درست می کند و پشتش قایم می‌شوند.خادم ذوق کرده بود از سرعت و قدرت بلدوزر .صدای تلق تولوق برخورد ترکش ها با بدنه گوش را بیشتر از صدای انفجارها پر کرده بود .تا صبح تپه و اطرافش را هم اینطور زدند  . زیر بولدوزر نمی‌توانستند تکان بخورند .بچه ها نماز شب را نیمه‌های شب ،همانجا دراز کشیده خواندند. هوا روشن شده که شلیک ها قطع می‌شود می‌روند قرارگاه تا کمی بخوابند. خادم هنوز روی پتو چشمش گرم نشده که فرهاد آمده بالای سرش و با شوقِ بیدارش کرده «پاشو خادم که کاری کردیم کارستون» _چکار کردیم؟ _ارتشی ها یکی را فرستادند, مهندس قرارگاه شما کیه که دیشب دشمن را کانالیزه کرده. می خوام ببینم چیکار کرده؟ _چی چی لیزه ؟ _نمیدونم فقط انگار یه کار خوبی کردیم فرصت میشه بریم اتاق جنگ شوند اونجا رفتیم فقط به روی خودت نیار یه وقت خودتون شکنی ها هرچی گفتم یه جوری تفریح برو که فقط بشه اون قضیه خمپاره‌ها را بفهمیم. _شاید هم یک مهمات گرفتیم. فکر می‌کنم اگر بتوانند به شکلی به اتاق جنگ ارتشی ها راه پیدا کنند و بفهمند شکل آرایش نیروهای عراقی چگونه است و عمق دشمن مقابل خط آنها چقدر است فرهاد مجبور بود که بعضی خمپاره‌ها که می خوردند لب خط مایا بین خط ما و عراقی ها خمپاره های خودی هستند که جایی از پشت سر عراقی ها شلیک می شدند اگر این درست بود می شد دشمن را در آن منطقه قیچی کرد. یکی دو بار با هم با خادم رفته بودند اما راهشان نداده بودند به آنها گفته بود به قد و قواره تان می خورد که بخواهیم راهتان بدهیم اتاق جنگ شما مگر از جنگ چه می دانید این دست حرفها. آنجا ارتشی‌ها باز گفتند شما دشمن را کانالیزه کردین فرهاد و خادم باز درست نفهمیده بودند یعنی چه. «دیشب تمام آتش دشمن متمرکز شده بود روی یک نقطه نزدیک شما که این کمک خیلی خوبی برای ما بود و حجم آتش روی بخش‌های دیگه کم شده بود از شما می‌خواهیم این کار را نزدیک خط ما هم انجام بدهید» همانجا فرهاد با یکی از فرماندهان فرهنگ صیاد شیرازی که این حرف‌ها را می‌زد آشنا شد و قرار شد آن شب نزدیک آنها هم تپه بزرگ دیگری بزنند .تپه ای زدند چند برابر تپه قبلی و باز همان اتفاق شب قبل تکرار شد. فرهاد می‌گفت :«خادم بیا یه لوله چوبی بزاریم روی سرش فکر کنند رویش تانکه» از فردا همراه با زیر آتش گرفتن هر دو تپه خط عراقی ها هم عقب نشست. شاید می‌ترسیدند توی دید برج دیده‌بانی ایرانی‌ها که تازه ساخته شده بودند، قرار گرفته باشد. این فرض صیاد بود. از آن به بعد فرهاد شد رابطه بین بچه‌های سپاه و ارتش. گفتند که پیش از آنها وقت برای گرفتن مهمات می‌رفتند، ارتشی ها می گفتند ما دستور نداریم و اگر بدهیم اذیتمان می کنند. تنها گاهی یک تانک می فرستادند که می آمد توی خطای دیگر اینکه یا سنگری عراقی را می‌زند و برمی‌گشت. بعد که فرهاد با صیاد شیرازی و سرهنگ کهتری آشنا شد ،کار کمی راحت شد. صیاد هماهنگ می‌کرد که ما پنهانی مهمات را برایتای تان می گذاریم کل آنجا که ستون پنجم رئیس جمهور توی ارتشی‌ها نفهمد بعد شما بروید و تک بزنید همین کار را هم می کردند. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم شب ها مهمات نقطه خاصی چیده می‌شد بعد نیروها می‌رفتند می آوردند توی خانه ای وسط شهر که انبار پنهانی مهمات قرارگاه سهنام شده بود. شب تا صبح مهمات میامد و میرفت توی خط. خمپاره ۶۰ و ۱۲۰ ژ۳ و فشنگ. صبح ها هم فرهاد و احمد بصیری که مسئول انبار شده بود همان وسط جعبه های چوبی مهمات که کم خنک تر بود می خوابیدند. _اگر یک گلوله بخوره اینجا کل منطقه میره رو هوام هیچیمون دست صاحبمون میگیره که بفرستند شیراز. _اینکه باید دستشو بگیره میگیره احمدآقو... انبار را از ترس جاسوس ها و منافقین قاطیه رزمنده‌ها و مردم شهر پنهان نگه می‌داشتند.نمی‌دانستم منافق ها دقیقاً چه کسانی هستند روزها قاطی بچه ها و مردم راحت می رفتند و می‌آمدند و شب‌ها هم که گاهی کمی نمی‌زدند بین جهاد و خط و بچه‌ها را می‌زدند با تیر توی تاریکی دیده نمی شدند. لباس اکثر رزمنده‌ها شخصی بود و روزها هم همه با هم بودند همه از جهاد قضا می گرفتند و کسی نمی پرسید از کسی و آمار و اطلاعاتی از نیروها که هر روز کم و زیاد می شدند وجود نداشت. هر روز موقع غذا گرفتن توی جهان ایستادند با خودشان می‌گفتند معلوم نیست مثلاً اینکه دارد می خندد و غذا تحویل می‌گیرد شب توی کمین که دارد می خندد و غذا تحویل می‌دهد را با تیر نزند. چندبار هم فرهاد دنبالشان کرده بود توی تاریکی ولی به جایی نرسیده بود اوایل که بچه ها فقط ام یک و ژ سه داشتند هر جا صدای کلاش می‌آمد بچه ها می دویدند سمت صدا تا شاید بشود یک ایشان را دستگیر کرد و اطلاعاتی به دست آورد، ولی بعدها که کلاس‌های غنیمت جنگی از جسد های عراقی زیاد شد توی دست رزمنده‌ها دیگر به این صداها هم نمی شد اعتماد کرد. آذوقه خوراکی توی سردخانه وسط شهر انبار بود.همه کمک های مردمی که به سختی از شهرهای دیگر می رسید یا جیره های جنگی و گاهی هم گاو و گوسفند ای که توی شهر و اطراف از ترکش می خورد و سر بریده می‌شد و توی لیست اموال مردم مردمی آقای جمی ثبت می شد، می آمد آنجا تا تقسیم شود بین جهاد های قرارگاه های مختلف. یک روز که برای تحویل غذا رفته بودن فرهاد جلوی سردخانه ایستاد و گفت :«خدا کند یک وقتی اینجا را نزنند که همه بی غذا می شوند» همان روز رئیس جمهور به آبادان آمده بود برای بازدید .قبل از آن طی اطلاعیه‌ای که در روزنامه ها چاپ شده و به آبادان هم رسیده بود و از رزمنده ها خواسته بودند برگردند به شهر و خانه هاشان تا ارتش بتواند راحت کارش را بکند .بچه ها توی قرارگاه چقدر خندیده بودند . صبح شهر توی سکوت کامل فرو رفته بود حتی صدای تک گلوله‌ای هم به گوش نمی رسید چه برسد به خمپاره نشسته اند یکی از بچه‌ها وسط جمع ناگهان بلند شد و اسلحه را پرت کرد یک طرف و گفت :«توی این یک سال که آبادانم یک روز هم نبود این شکلی.» حرف دل همه را می‌زد .خضری با آن هیکل درشتش هی از این طرف اتاق به آن طرف می‌رفت و زیر لب غرغر میکرد. لحظه ایستاد بعد رفت کلاشش را که سینه به دیوار تکیه داده بود برداشت و گفت:« من که یقین کردم .باید امروز تا فرصت هست کلکش را بکنم» سید حسام پرید جلویش را گرفت و گفت:« می خوای امامزاده درست کنی!!! اینها هدفشان همینه!» _میگی وایسیم فقط نگاه کنیم؟ _صبر کن صبر .امام خودش جمع می کنه به وقتش .تو یعنی از امام بیشتر میفهمی؟ _استغفرلله وزن را از دید دستش گرفت و گذاشت روی زمین _لااقل می تونیم ببینیمش که! _بزار همه باهم میریم بنی‌صدر با گروهی همراه آمده بود و افسران ارتش دور و برش را گرفته بودند. کسی زیاد نمی توانست نزدیکش برود لحظه ای که داشتند از مقابل بچه های فارس رد می‌شدند خضری باز از کوره در رفت و پرید سمتشان.خادم و فرهاد بصیری و سید حسام به زور گرفته بودند که نرود .همانطور که توی دست آنها تقلا می‌کرد داد :«بنی‌صدر ....بنی صدر..» رئیس‌جمهور یک آن ایستاد و به آن طرف نگاه کرد و بعد به بچه ها نزدیک تر شد. _«بنی صدر همه اش با میری توی آشپزخانه ارتش با این افسران میشینی سیب زمینی پوست می کنی؟» همه مات و مبهوت مانده بودند .فرهاد و بصیری همانطور که زور میزدند خضری را نگه دارند ،بدنشان از خنده ای که تلاش می‌کردند پنهان شود می لرزید. _«اگه راست میگی یکضرب یا خط بین جنگ چه خبره» بنی‌صدر عینکش را با انگشت عقب دادن با نگاهی به افراد دور و برش محکم جواب داد :«هرچه جناب سرهنگ بگن» بعد با اشاره به یکی از فرهنگ‌ها به راهشان ادامه دادند و رفتند.. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم یک ماه بعد وقتی فرهاد و خادم رفته بودند شناسایی نزدیک خرمشهر و داشتن بر می گشتند از سمت سردخانه که سر راه غذا را هم بگیرند برای قرارگاه .  خمپاره‌ها دوره کردند و جلوی سردخانه که از ماشین پریدند پایین تا پناه بگیرند. چند خمپاره پشت سر هم تمام دور و برش آن را غرق گرد و خاک و آتش کرد. صدای خادم از یک طرف بلند شد که داشت فریاد میزد:« ای خدا ......هم باید با اونا بجنگیم هم با خودمون» دنبال فرهاد می گشت چند متر آن طرف‌تر افتاده بود داشت بلند میشد تا بنشیند پشت دست راست از پر از خون شده بود .سراسیمه به طرفش دوید .قبل از آنکه با اون قیافه وحشتزده چیزی بگوید، فرهاد گفت:« دست و پاتو گم نکن خادم آروم باش چیزی نشده» صدایش به زور بیرون می آمد و به سختی حرف میزد . _«من حالا حالا ها هستم ,با این زخم ها شهید بشو نیستم» خادم چفیه اش را تکان تا داد ،ببندد روی دست فرهاد. گفت:« بدجوری داره خون میاد» زیر بغل فرهاد را که گرفته بود تا بلندش کند چشم فرهاد به سردخانه افتاد، داشت دود غلیظی از توی بیرون می‌آمد .ناگهان پاهایش سست شدند و خواست زمین بخورد. خادم محکم نگهش داشت و برگشت سرد خانه را نگاه کرد و گفت :«خبری نیست آقا فرهاد .غذا را خدا میرسونه» _نه نه ،خادم نگاه ... _توکل به خدا ،ما که توی نخ شکممون نیستیم. فرهاد که نگاه به حالش دوخته شده بود به سردخانه و انگار اصلاً صدای خادم را نمی شنید. بیشتر با خودش تا با خادم گفت :«دل ,خادم دل بستیم» خادم هیکلش نصف فرهاد است ولی همین است که هست. به سختی زیربغل اورا گرفته و میرود. _باید برسونمت تا سری هلیکوپتر که میاد ببرد شیراز. _نه کاکو, برسونم همین بیمارستان آبادان. _اینجا که عمراً _چیزیم نیست هنوز خیلی کار داریم نمیتونم الان برگردم. _از این حرفا نزن آقا فرهاد که کلاهمون میره تو هم. سوار شو بریم. روی صندلی جیپ از حال رفت .خادم تند می رفت .توی اولین دست انداز که از جایشان نیم متر کنده شدند و خوردن روی صندلی فرهاد به هوش آمد .دستش را گذاشت روی شانه خادم. _حالا نمی خواد اینقدر عجله کنی. هیچ خبری نیست .هیچ اثر شهادت تو خودم نمی بینم. توی خیابون بعدی هم به سمت بیمارستان. _تو نمی بینی .من دارم می بینم .پر از اثر شهادتی ،خونریزیت هم‌ زیاده داری هذیون می‌گی. شرمندتم کاکو. فرهاد سرش را آورد کنار گوش خادم و گفت:« من اگه با این وضعیت برم شیراز، دیگه حسرت جبهه و جنگ و همه چیز باید تا آخر عمر داشته باشم. می فهمی خادم؟» _برای چی؟ خوب میشی زود برمیگردی. _من از خانواده نیستم که بذارن دیگه برگردم .من لای پنبه بزرگ شدم. اگه رفتم دیگه اومدنی نیستم. اون دنیا جلوت رو میگیرما!!! بیمارستان طالقانی آبادان ،ترکش توی بازویش را درآوردند و پانسمان کردند. گوشت پشت بازویش را ترکش برده بود. ترکهای ریز کمرش را هم در آوردند و پانسمان کردند. روزی که گذشت زخمها چرک کردند. دیگر فرهاد دردش را نمی توانست طاقت بیاورد. دربیمارستان اهواز پسر عمویش که آنجا در راه بود باز آمد روی آدم چند تا کمپوت هم آورده بود. _چند تا تکه ترکش هنوز مونده بود توی گوشتت. اینها را بخور تا بنیه ات برگرده. _به خونه که خبر ندادی؟ _نه هنوز گفتم یکم بهتر بشی بعد. _خوب کاری کردی _هفت روزی فعلا مهمونی.  چند روز دیگه زنگ میزنیم خونه. فردایی است که با یه پسر عمو باز آمد فرهاد راندید بعد از نماز صبح  برگشته بود آبادان.همان شب قبل و بعد از رفتن پسر عمو کمپوتها را بین بقیه زخمیهای اتاق تقسیم کرده بود این بار دیگر به یک هفته هم نکشید که زخم بازو به طرز بدتری چرک کرد .به زور با هلیکوپتر فرستادنش در شیراز. عصر بی خبر به خانه رسید شور و حالی در خانه به پاشد .مادر به زور فرهاد را کرد توی حمام .پانسمان به زخم چسبیده بود ،چند دقیقه زیر آب گرم گرفت تا باند جدا شد. کمی که خودش را شست مادردرحمام را کوبید. _چرا این در قفله؟ باز کن مادر تا بیام پشتت را کیسه بکشم. _مادر نمیخواد قربون دستت دارم میام بیرون. _تو که همیشه دوست داشتی پشت را بمالم! حالا که این همه مدت کیسه نکشیدی باز کن مادر.. _نمیخواد شما زحمت بکشید خودم شستم. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
سنگرشهدا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #کدامین‌_گل ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچرا
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم . _گفتم باز کن .اصلا چرا اینقدر قفله؟! _خوب به شهناز بگید بیاد! مادر شک کرده بود ولی رفت و شهناز را صدا زد شهنازکه آمد توی حمام تا چشمش افتاد به پشت و بازوی فرهاد , چیزی نتوانسته بگوید و زد زیر گریه. _گفتم تو بیایی ,مامان نیاد که ناراحت نشه تو که بدتری! _جابجای پشت سوراخ سوراخ داداش. کمربند قرمز قرمزه. خدا مرگم بده. _چیزی نیست حالا تو هم! چندتا ترکش خورده .بعدش هم خوب شده. تو چطوری میخوای دکتر دندانپزشک بشی؟ _ترکش چیه داداش؟ _چیزی نیست یه چیزیای ریزی آهنی یا مثل یه تکه سربه داغ که از فاصله دور میاد مال خمپاره و این چیزاست! _خمپاره...؟؟؟؟!!!! _همچین میگه خمپاره انگار تو این مملکت زندگی نمی کنه. برو شهناز . برو بیرون تو کیسه کش بشو نیستی .نشسته داره گریه میکنه! _خوب کجاشو کیسه بکشم؟مگه جای سالم مونده؟ توی مه حمام کمی باهم حرف زدند. شهناز از اوضاع خانه و داروخانه گاو و فرهاد از اوضاع آبادان و جنگ. ما در دوباره پشت در آمد.. «پاشو برو بیرون نزن با من بیاید تا من لباس بپوشم» لحظه‌ای که شهناز بیرون رفت و فرهاد خواست در را ببندد و دوباره قفل کند مادر دستش را گذاشت پشت در و هل داد. _مامان شهناز دیگه شما داری کجا میایی!؟ _فکر نکنی داد و بیداد می کنی بچه می خوای گول بزنی .برو کنار وگرنه کنار دارم میشکنم. فرهاد کنار رفتم اما درآمد تو هر چه تلاش کرد دستش را پشتش قایم کندن شد مادر مات زخم بازوی فرهاد شده ، زبانش بند آمده بود . فرهاد من من کنان گفت :اینجا رو خیلی مُشتم کیسه برده! صبح زود مادربرد پیش دکتر کسرائیان دکتر در حالیکه قارچها و چرک های روی زخم را می‌دید می‌گفت: _چطوری با این دست و درد سر پا میتونی بایستی؟! این جوانان چرا اینجوری سر خودشون میارن؟! تا ده روز دیگه باید هر روز بیای پانسمان را خودم عوض کنم .آمپول هم روز بزنی تا آثار این چرکها از بین بره. _۱۰ روز ؟!فکر کنم اینقدر شیراز باشم دکتر! ما در گوش فرهاد و که لبه تخت نشسته بود گرفت و با عصبانیت گفت:« دست داشته باشی بری جبهه بهتره یا بی دست؟» یک هفته به هر جوری بود نگهش داشتند. شبها ما در بین انگشت های پایش که توی گرما و شرجی آبادان له کرده بود حنا می‌گذاشت .بیرون روی تخت آهنی بزرگ حیاط توی پشه بند می خوابید. یک سبک پست های آماده بود توی پسبند و شهناز داشت نق میزد، فرهاد گفت:«شما تو بهشتین نمی‌فهمین.البته اونجا هم بهشتیه برای خودش! ولی پشه زیاد داره, نه از این پشه ها، از روی لباس سربازی می زنند لامصبا! روزها که گاهی یک چند ساعت بخوابیم از زور پشه باید دست و صورتمو با گازوئیل بشویم که دورمون نیاد ولی باز تنمون رو میزنن .یه روز باید شهناز ببرمت تو سنگر بخوابی ترست بریزه. همینجور تا صبح جک و جونور از روت رد بشن، که قربون سوسکهای شیراز بری. دیگه اینقدر عادت کردیم که حتی خودمون رو هم نمی تکونیم» تا صبح توی پشه بند با شهناز حرف می‌زدند هوا که روشن شد رفع دادگان امام حسین از آنجا زود تمام شده ناراحت آمد بیرون جلوی در پادگان و منتظر ماشین ایستاد چند لحظه قبل از توی جلسه سپاه بیرون آمده بود آخرش به بحث ناراحتی کشیده بود. یکی از بچه ها گفته بود:« من دیگه این جلسه ها نمیام. این چه وضعیه؟! هر کی اینجایک ایده ای ،طرحی میده ،چهار روز بعد تو خیابان میزننش! خیلی از بچه ها دیگه میترسن لباس سپاه بپوشند .کم مونده صورت مونم سه تیغه کنیم‌ توی خودمون هم نفوذ کردن» داتسونی از پادگان بیرون می آید .فرهاد دست جلویش می گیرد .پیرمردی راننده اش است. _پدر جان اگه میری مرکز شهر منم تا فلکه ستاد برسون. _با این لباس؟! _اینقدر دیگه ذلیل نشدیم حاج‌آقا! _جوان ،مگه نمیدونی چه خبره؟سر باسکول نادر, سرویس پاسداران را بستند به گلوله بنده خدا, وسط شهر, تو روز روشن. فردا صبح روز نهم ،به هر سختی بود از مادر و پدر و خواهر و برادر ها خداحافظی کرد تا برود پایگاه هوایی شیراز باید زودتر میرفتم آبادان خبرهایی شده بود. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم . سوار هواپیما شد ۴۰ نفر بیشتر پاسدار و چند تایی هم بسیجی فرهاد در میانشان آرام نشسته داخل c130مثل اتوبوس است. از باند کوتاه پایگاه هوایی که بلند می شود همه صلوات می فرستند. و بعد هم زیارت عاشورا با صوت نکن با سوز می خوانند تا آسمان اهواز. انگار می‌خواهند بروند کربلا. صدای باز شدن چرخ های هواپیما می پیچد .چندتاشان که بچه سال ترند دسته های صندلی را محکم گرفته اند و پشت شان را فشار می‌دهند به صندلی، فقط فرود. وقتی c130به باند نزدیک می شود در لحظه از پنجره های گرد و کوچک دو طرف در فاصله‌ای دور ساختمانها با سرعت از دو طرفش آن جریان پیدا می کند ناگهان سر هواپیما دوباره بلند می‌شود و توی صندلی ها بیشتر فرو می‌روند و از روی باند می‌گیرند آنها که فهمیدند چه شده همه می کنند. فرهاد کمربندش را باز می کند و به سمت کابین خلبان می‌رود کسی جلویش را نمی‌گیرد وارد کابین می شود _ برادر چرا فرود نیامدیم ؟دارید چیکار میکنید؟ _دستور دادن نشینیم باید برگردیم. _کجا برگردیم؟ برای چی؟ کی دستور داده؟ _خبر دادن هواپیماهای عراقی دارند میان برای بمباران فرودگاه اگر بشینیم.. _یعنی چی ؟هر طور شده باید بشینیم هنوز که نیومدن. _نمیشه جناب میشیم نقطه هدف بچه بازی که نیست. می زنندمون. _خوب بزنن. خلبان که تمام مدت به جلو خیره بود نگاهش را با تعجب به سمت فرهاد برمی گرداند. _ما هم برای همین اومدیم .ما اومدیم بزننمون. اومدیم بجنگیم. _بجنگین یا خودکشی کنین؟ همین الان هم وسط جنگیم. اینجا یا تو منطقه چه فرقی داره ؟سریع برگرد. _نمیشه آقا.. فرهاد سرش را به صورت خلبان نزدیک می‌کند و آرام و شمرده می گوید: _ببین برادر دستور نظامی را که متوجه میشی. الان من اینجا فرمانده ام میگم برگرد بشین. _ولی... _کار داریم .مهمه. جون ما اصلا مهم نیست. متوجهی؟! _ولی توقف کامل نمی کنم روباند سرعت که کامل کم شد باید بپرید پایین؟ _میشه؟ _در ک باز شد تا با یه متر و یک متر و نیم بیشتر فاصله نیست. فرهاد نگاهی به بیرون انداخت و داشت به فکر می‌کرد خلبان پوزخندی زد و گفت: _زیاد مشکل نیست شما نظامی هستید دیگه فرمانده !برای این جور مواقع آموزش دیدین. نه؟! فرهاد تند برگشت روی صورت خلبان ثانیه نگاه کرد و بعد لبخندی زد و گفت: _یا علی برادر فقط زود باش. چند دقیقه بعد هواپیما باز در حال فرود بود صدای برج مراقبت از توی بیسیم هشدار می‌داد خلبان جواب نمی‌داد. لاستیک ها که رسیدن به آسفالت با هواپیما تکان شدیدی خورد و یکی از پاسدارها با صورت کف هواپیما افتاد. دو نفر دیگر سریع بلندش کردم فرهاد با یکی دو جمله همه را توجیه کرده بود گرفته بودم پشت درها . باز که شد هنوز سرعت هواپیما زیاد بود.فرهاد توی دهانه در ایستاده بود و باد ریش و سبیل پریشان شده اش را میلرزاند کمک خلبان که علامت داد اول از همه و پرید پایین.به سختی تعادل را روی وانت حفظ کرد و چند قدمی پشت هواپیما دوید تا زمین خورد. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم توی چند ثانیه همه پایین پریدند از دو طرف هواپیما هیچکس زمین نخورد. تا بچه ها روی باند جمع شدند که کنار هم دوره فرهاد هواپیما اوج گرفت و دور شد. جلوی فرودگاه اتوبوس آمده بود دنبالشان. بمباران که تمام شد و جنگنده‌های عراقی رفتند سوارشان کرد و راه افتادند. اهواز  نیمه خالی و متروکه به نظر می‌رسید .تا جاده چوئبده رساندشان و از آنجا پیاده حرکت کردند اول منظم و چند ساعتی که گذشت پراکنده و پراکنده تر تا ایستگاه هفت آبادان. جنگ پیچیده وسط این شرجی برای فرهاد غریبه نبود .نیروها خیلی بیشتر از قبل بودند همه یک جورهایی می‌دانستند خبری است و همه یک جورهایی درست نمی دانستند چه خبر است .گردان فرهاد اسم شهید باهنر بود ولی هنوز خیلی ها می گفتند گردان مستقل بچه های شیراز به همراه گردان رزمی بچه های فارس سوی منطقه فیاضی مستقر شدند به جاهای دیگر هم سر زد آبادان تا حدودی آرام بود. صدای خمپاره‌های هر روز دیگر به حساب نمی‌آمد .چند تیپ از مشهد بودند یک لشکر زرهی فارس. خوردن های سپاه بچه های اصفهان و قم و تهران و چندین گردان نیرو های بسیجی و همان یک گردان نیروهای ژاندارمری که قبلا هم دیده بود همه پخش شده و بعضی ها هم ماشین های زرهی و تانک و نفربرهای ارتش هم زیاد شده بودند که بر می‌گشتند به گردان باهنر فهمیدن برای عملیات نامعلوم پیش رو برای اولین بار دستور داده‌اند سپاه و ارتش و بسیج ادغام شوند. نبی رودکی توی سنگر فرماندهی گردان داشت فرمانده گردان ارتشی که قرار بود با این گردان ادغام شود را به فرهاد معرفی می‌کرد و توضیح می داد که یکی در میان فرمانده گردان های جدید را از ارتش و سپاه انتخاب کرده‌اند هر گردان ۱۸۰ نفر می شد. وقتی که گفت در این گردان آقای شاهچراغی فرمانده اند و شما معاونین ایشان چهره افسر ارتش ای توی هم رفت.نذر چهل ساله می‌رسید فرهاد سرش را خم کرده بود و دست به سینه فقط گوش می‌داد زیر چشمی دلخوری افسر ارتش ای را که دید نگاهی به رودکی انداخت.رودکی توی گلدان موقع تشکیلش مدت کوتاهی معاون فرهاد بود و الان فرمانده محور شده بود که این گردان و چند گردان دیگر زیر نظرش بودند.رودکی هم توی چشم فرهاد نگاهی کرد و گفت :«به هر حال دستوری نه الان توی موقعیتی نیستیم که به این چیزها فکر کنیم» فرهاد دستی روی شانه افسر ارتشی زد و گفت :«برادر اینا همش فرمالیته هست وقت عملیات هممون به اندازه خادمیم. خادم انقلاب» چیزی نگفت و پشت سر رودکی از سنگر بیرون رفت فرهاد نگاهی به باغی بچه های توی سنگر انداخت و به یک ایشان گفت :«کاکو ناصر تو هم دیگه معاون دوم گردانی صبح منطقه منو تحویل میگیریم» زود نیروها سازماندهی شدن و آمارگیری.حجم افسر ارتش ایستاده بود و داشت و بد می گردد بیسیم نفر ارتشی و پاسدار و بسیجی هم دورش جمع شده بودند تا از بسیجی های کم سن و سال می شده بودند به علامت ها و نشانه های رنگی و براق روی سینه و بازو های لباس افسر که داشت با هیجان تعریف می‌کرد. «من یک ماه تمام عمان توی صحرا جنگیدم». ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم پیک رسید و گفت عملیات یک ساعت افتاده عقب. بعضی محورها هنوز مستقر نشده‌اند .نیروهاشون دیر رسیدن. به گوش باشید تا دستور برسد .فرهاد رفت تا تاخیر را به فرمانده گروهان ها خبر دهد .ساعت ۱۲ شده بود و داشت برمیگشت پیش بیسیم‌چی، از دور صدای گلوله و هیاهو حمله و نور آتش و منوربلند شد.دوید  پای بیسیم _« آقا چی شده ؟سر و صدای چیه ؟» _«هیچ حرکتی نکنید فقط به گوش باشید» یکی از محورها انگار عملیات شروع شده بود .ولی چهار محور دیگر خبری نبود. صداهای مهیب شلیک و انفجار بلند بود.مقر فرماندهی عملیات هم درست نمی دانستند چه باید بکنند. انگار یکی از پیک ها نتوانسته بود خودش را برساند یکی از گردانها حمله کرده بود. نمی شد عملیات را زودتر شروع کرد. تمام برنامه‌ریزی‌ها به هم ریخت .باید تا آماده شدن تمام محورها صبر می کردند. ساعت یک شد. رمز «نصر من الله و فتح قریب» از بی‌سیم گفته شد .ناصر گروهان اول را حرکت داده بود .توی تاریکی و بی‌صدا به طرف خاکریزهای عراقی. جلوی گروه ،تخریبچی ارتشی و تخریبچی پاسدار و پشت سرشان بقیه. ناصر هر چه این طرف و آن طرف را دید زد معاون گردان را پیدا نمی‌کند.با بی‌سیم خبر می‌دهد فرمانده سریع خودش را به خاک می رساند. _آقای شاهچراغی کو معاون گردان؟ _چیزی نیست آقا ناصر خودت برو جلو کار را هدایت کن. _آخه باید اونم باشه _مجروح شده بردنش عقب. _هنوز که درگیری شروع نشده. توی همین لحظه عبدالرضا سجادیان مسئول تبلیغات محور که از دور داشت می دوید به این سمت رسید و ذوق‌زده پرید وسط حرف شان و گفت: _«منم میام ؛منم با شما میام» فرهاد شروع کرد به حرف زدن با او تو چرا اصلا اینجا هستی؟ تو باید به کار خودت برسی. ناصر هم بلاتکلیفی ایستاده بود. تمام گروهان ناصر به آن طرف خاکریز رفته بودند. فرصت زیادی نبود .سجادیان همینطور خودش را بالا می‌پراند و زمین می زد و اصرار می‌کرد و ول کن هم نبود. فرهاد باید سریع برمی‌گشت پای بیسیم ناصر گفت بابا بیا اینو وردار ببر دیوونم کردی دیگه وقت نداریم. _آقا فرهاد ایشون نیروی تدارکاتیه _فقط سریع برین گروهان بین دو ردیف خاکریز ایرانی و عراقی بود.دشت صاف و یکدستی که قبلاً زمین کشاورزی بود. نیروها از توی شیار های کوچک آبیاری زمینی که شخم زده شده بود حرکت کردند.شیار اول را که رد کردند آتش توپخانه خودی شروع شد. صدای انفجار و الله اکبر و شلیک های پراکنده که از همه طرف بلند شد عراقی‌ها تازه فهمیدند که از این محور هم حمله شده. منور عراقی ها که هوا رفتند و زمین روشن شد ،تیراندازی ها شدیدتر شدن همین وقت بود که از پشت سر نیروها ناگهان شعله‌های آتش زبانه کشید و به شکل خطی پهن مستقیم از آتش پر دود تمام طول محور را پشت‌سر نیروها در بر گرفت و دود غلیظی به هوا بلند شد .بچه‌ها شوک زده شده بودند. شعله آتش فراگیر ناگهانی و انفجارها و صدای بی امان تیربار ها فضا را پر از وحشت و حال کرده بود. ناصر داد میزد:« ووی نسین..برین... برین» از چند روز قبل کانال کانالی در طول تمام محورها کنده بودند و قبل از عملیات تویش را نفت سیاه و روغن سوخته دل کرده بودند که بعد از شروع عملیات آتش بزنند تا دود غلیظی که به هوا می رود جلوی نورمنور ها را بگیرد و داشت می گرفت. اولین خاکریز عراقی که رسیدند تقریباً هیچ کس نبود همه فرار کرده بودند نیروها به دو پیش روی می کردند پشت اولین خاکریز ناصر و بیسیم‌چی و سجادیان کنار هم می‌دویدند که سجادیان افتاد روی زمین و بلند نشد وقتی ناصر بالای سرش رفت دید نقطه سرخی روی پیشانیش نشسته. امدادگر های گروهان را صدا زد تا ببرندش عقب «خال هندی روی پیشونیش گذاشتن .خدا رحمتش کنه، برسونینش عقب سریع برگردین» این اصطلاح باب بود .توی سنگر فرهاد حرارت و هیجان کمتر از بیرون نبود فرمانده گروهان ها یکی یکی گزارش می‌دادند و کسب تکلیف می کردند. یکی از گروه‌ها به میدان مین خورده بود. فرهاد پشت بی‌سیم فریاد می‌زد ،صدای پشت بی‌سیم هم فریاد می زد _« نمیشه رفت جلو چه کار کنیم؟ بمونیم همه را می‌زنند. تخریبچی بفرستید ما یکی بیشتر نداریم.» _حاجی از چی می ترسیم پاتونو بزنیم روش خودش خنثی میشه .تخریبچی کجا بود؟ _شوخی می کنین؟ _اگه شما نمیرین تا خودم میام؟ تاصر توی بی سیم می گوید:« پشت یک سری سنگر زمین‌گیر شده اند و جناح چپ شان هنوز نرسیده. اگر سنگرهای آن طرف را پاکسازی نکنند قیچی شان می کنند. بچه ها سنگر به سنگر جلو می‌روند بیشتر عراقی‌ها انگار هنوز گیج از خواب پریده اند. توی هر سنگر نارنجک پرتاب می‌شود . انفجار پشت انفجار تکه پاره‌های سربازان عراقی را پخش پخش می‌کند این طرف و آن طرف. از سوی سنگر هایی هم دسته دسته فریادزنان دست روی سر بیرون می آیند و امان می‌خواهند. ادامه دارد..✒️ ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✍خاطرات شهید فرهاد شاهچراغی ‌● ●نویسنده :مجیدخادم نزدیک سحر همینطور نیروها را می کشتند و اسیر می کردند و پیش می رفتند. خیلی وقت بود دیگر خاکریزهای خودی دیده نمی شد ،ولی هنوز دود کانال آتش دیده می شد که شعله هایش بخش وسیعی از آب هم انگار آتش و دود شده بود.درگیری سمت گردان که یک ساعت زودتر حمله کرده بود سنگین تر شده بود .ولی این طرف اوضاع دیگر کمی آرام بود .تا منطقه تعیین شده پیش رفته بودند و تمام گروهان های گردان فرهاد به هم رسیده بودند و داشتند تک‌تک سرباز عراقی باقی مانده و قایم شده تو سنگر ها را پاکسازی می کردند .همه آنجا مستقر شدند. نزدیک طلوع آفتاب بچه ها جمع شدند برای نماز. زیر آتش توپخانه های دوطرف و سر و صداهای شلیکها و درگیری های پراکنده ای که هنوز توی سایر محورها وجود داشت. نشسته با پوتین و لباس های غرق خون شده نماز را چند گروه به نوبت خواندند. هوا که کمی روشن شد، فرهاد آمد به خط برای بازدید و بررسی سنگرها. از تمام گروه ها آمار شهیدانشان را می پرسید .از گروه ناصر فقط یک نفر ،همان سجادیان بود .بچه ها گروه گروه دور هم جمع شده بودند و افراد گروه های مختلف برای هم خاطره درگیری شب را توی خط خودشان تعریف می‌کردند. فرهاد با معاونش ناصر داشتن باقی آمارها را جمع می کردند _اکبری چطور؟ _اونم شهید شده _آقا فرهاد بالاغیرتا معاون گردان چطور شد؟ _گفتم که دیشب مجروح شد خورده پشت پا هاش. _اون موقع؟!!مگه خودش .... _به هر حال ما که بحمدلله کار خودمونو کردیم. _بهش نمیخوره بترسه. گمونم غرورش... _ولی تلفات منم زیاد نبود ها .خدا را شکر. فقط اون محوری که زودتر حمله کردند ،نمیدونم چطور شده محور سختی بود. بعداً فهمیدم که آن محور هم موفق شده بودند و مواضع تعیین شده را فتح کرده بودند طبق قرار از ازگل گردان فقط ۱۶ نفر زنده مانده بودند که پل مارد را گرفته و منتظر جایگزین شدن نیروها بودند طبق قرار. میان جمع نشستند و گرم گفتگو و تعریف.عبدالحمید حسینی که آرپی جی زن یکی از گروه آنها بود داشت می گفت و اشک می ریخت: «یه تانک عراقی داشت می آمد سمت بچه ها حدود نصف شب وسط اوج درگیری ها بود من دور و برم خلوت بود و تنها بودم کمکم را هم زده بودند. موشک را که جا زدم، توی یه لحظه بلند شدم نشانه رفتم و زدمش. نزدیکم بود. خیلی کاری نداشت ،ولی وسط اون سر و صدا و انفجار و صدای تو با خمپاره تو همون لحظه که تانک رو زدم و نور آتش افتاد روی من و دور و برم یهو دیدم...» و از شدت گریه نتوانست ادامه بدهد یکی از بچه‌ها قمقمه آب دستش داد که خود نفس سر جا آمده ادامه داد. «به جدم یهو دیدم یه نفر آدم کنارم وایساده بغلم کرد و بوسیدم و فشارم داد و گفت: به نازم دستت درد نکنه خوب زدی. همش توی یه لحظه بود .بعد هم هرچی دوروبرم را نگاه کردم ،انگار غیب شده بود .یه آدم بود با لباس غیرنظامی وسط میدان جنگ !هر چه فکر می کنم چهره اش یادم نمیاد ,ولی صورتش را دیدم .یهو ناپدید شد. به جدم قسم امام زمان بود بهم خسته نباشی گفت» و با سیل اشک زبانش را بند آورده یکی دیگر از بچه ها ادامه داد: «پس سجادیان هم.....» _شهید شده آقای نصیری اول عملیات تیر خود روی پیشونیش. _نه به والله !!سجادیان که توی گردان رزمی شما نبود.!! _حالا من نمیدونم چطوری اومده بود با گروه ما .اما من دیدمش .بردنش عقب همون اول شب. _نه سرشب نبود وسطای عملیات بود. _شاید یکی دیگه بوده خواب نبودی آقا؟!! _مرد حسابی دارم میگم با همین دوتا چشم خودم دیدم .همون موقع هم با خودم گفتم اینکه تدارکاتی اینجا چه کار میکنه؟ فقط من نبودم خیلی ها دیدنش. اصلا یه وضعی بود .ترکش خمپاره خورده بود توی شکمش پاره شده بود. یک پاش هم قطع افتاده بود روی زمین، و خمپاره و ترکشم از جلو یک ریز می‌آمد .هممون داشتیم می دویدیم. سجادیان افتاده بود وسط صحرا داد می زد «یا صاحب الزمان یا صاحب الزمان» با قدرت تمام داد میزد که صداش وسط اون همه صدا پیچیده بود .افتاده بود رو زمین غرق خون. هیچ کس نمی توانست کمکش کنه. اصلا نمیشد وایساد .همه داشتیم می دویدیم جلو همینجوری دستشو برده بود بالا تکان می‌داد داد میزد «بچه ها برید جلو !برید جلو ،امام زمان جلومونه... یا صاحب الزمان!!!» همینجوری داد میزد. روحیه دادن به بچه ها در این وضعیت که همه جون گرفته بودند. تمام جمع را اشک برداشته بود و دیگر کسی را یارای چیزی تعریف کردن نبود. ادامه دارد..✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊