گاهی اوقات زخم بی معرفتی آدما رو نمیشه با بودنِ بقیه درمون کرد،انگار یه دردی که دوا نداشته باشه!
#دل_نویس
‹ فَریادِ سكوت ›
ولی اولین باری که منو دیدی عاشقم نشو بذار یکم بگذره بذار برقِ چشمام برات عادی بشه بذار دوسه بار دست
میدونی چیه یسری ادما اینجورین که هرکاری میکنن حالتو بد کنن و قلبتو خورد کنن بعدش میگن عه ناراحت شدی؟ چیزی نشده که چرا بزرگش میکنی؟ ولی هیچوقت با خودشون نمیگن که ممکنه کوچیک ترین حرفشون تورو ازار بده و قلبتو سرد کنه. فکر میکنن هرکاری که بکنن تو میبخشی و دوباره بهشون لبخند میزنی. اما نمیدونن تو میتونی جواب بدی و نمیدی چون میترسی دلشونو بشکنی. ولی اگه یبار جلوشون وایسی و محکم حرفتو بزنی بدون اینکه از ناراحت شدنشون دلهره ای داشته باشی مطمئن باش که دیگه هیچکس به خودش اجازه نمیده اذیتت کنه. ولی تو سکوت کنُ بسپار به خدا...
بذار ی روزی بفهمن توام مثل اونا بلد بودی هرکاری بکنی. دل بشکنی و حرفاتو بزنی...!(:
#دل_نویس
دستم به قلم خشک شده است .
دلیلش را نمیدانم .
شاید دوری تو باشد که دگر انگیزهای برای نوشتنم باقی نمانده ، شاید نیز دنیای بیرحم مرا از نوشتن دلزده کرده است .
و دیگر چیزی از این نویسنده بعد تو باقی نماند .
#دل_نویس
من میتونستم بشینم بحث کنم
داد بزنم،عصبانی شم، همهچی رو گند بزنم توش و تا وقتی که چیزی که حقم بوده رو نگرفتم ساکت نشم ولی اینکارارو نکردم. من؟ من ساکت شدم. شنیدم رد شدم. گاهی خورد شدم و ترک برداشتم ولی باز هم رد شدم تموم اینا فقط بخاطر این بود که برام اهمیت داشتی و داری،همین...!
#دل_نویس
‹ فَریادِ سكوت ›
من میتونستم بشینم بحث کنم داد بزنم،عصبانی شم، همهچی رو گند بزنم توش و تا وقتی که چیزی که حقم بوده ر
محبوبم!
حسرتِ بر دل مانده سلام!
خوب میدانم که این نامه نیز مانند تمامِ نامههای دیگری که ناخوانده ماند، قرار است خاک بخورد وبیجواب بماند.اما با این حال میدانم که میبینی و میخوانی!
در هرحال حرفهایی در دل ماندهاندکه هرگز گفته نشدند.اگر قرار باشد نوشته هم نشوند که دل بیچاره میشود. سنگین میشود و فرو میریزد. شما که نمیخواهید دلمان فروبریزد و بیدل شویم؟ زبانم لال!
خدانکند دلمان فرو بریزد آخر شما تنها ساکنِ این دلِ صاحب مرده هستید.
محبوبم من در نبودتان با شبهِ بودنتان سر میکنم. در خیالم شما کماکان پابرجایید. لحظهای نیست که از یادتان غافل بمانم. یادِ شما سنجاق است بر ذهن و دل و جانم. دلم از دوریتان نم برداشته. در حوالیِ شما دلتنگی چگونه است؟ دلتان تنگ میشود؟ ما که در دلتنگی خانه کردهایم و هر روز گل تازهای در باغچهاش میکاریم و حواسمان هست که گلها پژمرده نشوند. میبینی محبوبم؟ من حتی به دلتنگی شما قانعم. باوجود اینکه میدانم شما دلتان تنگ نمیشود.
#دل_نویس((:
بی دلیل وسط خنده و قهقه ای کہ صداش
پیچیده تو فضای اطرافم ، یادت میوفتم ،
خندم به خنده ی تلخ تبدیل میشه ، تو خودم
میرم ، سعی میکنم گونه هام با وجود اشکام
گرم نشه ، سعی میکنم ناخُنامُ نکنمُ خنده ی
تلخمُ جلوی بقیہ به نمایش بزارم . .
بابا مگه چیه این عشق؟! :))
#دل_نویس
‹ فَریادِ سكوت ›
بی دلیل وسط خنده و قهقه ای کہ صداش پیچیده تو فضای اطرافم ، یادت میوفتم ، خندم به خنده ی تلخ تبدیل می
آدما عوض میشن..
تغییر میکنن...
جوری که وقتی میبینیشون تا به خودت بیای ببینی این کِی تغییر کرده ذره ای از خاصیت آدمِ قبلیِ وجودش رو نداره، یعنی، نمیتونی پیدا کنی!
انگاری که کوبیده باشن از نو ساخته باشن؛
من، من عوض شدم، سرد شدم و دیگه با گفتنِ ازت خوشم نمیاد لبخند از رو لبام پر نمیزنه یا اینکه با گفتنِ دوستت دارم لبخند مهمونشون نمیشه!
خنثی شدم،دیگه وقتایی که بغض میچسبه گوشه گلوم به راحتی فرو میخورمش و انگار هیچی نشده((:
دیگه با پاستیل و لواشک و شیر کاکائو نسکافه خوشحال نمیشم در حد مرگم.
دیگه پنهون کردن خودم برام راحت شده!
دیگه.. دیگه.. دیگه...
دیگه ترک کردن برام راحت شده؛
نه اینکه بی معرفت شده باشماا، نه ولی دیگه هم اون آدمِ احساسیِ سابق نیستم
دیگه نمیتونی با گفتنِ یه (نمیخوامت) اشکمو دربیاری!
دخترِ احساسیِ سابق؟ مُرد
#دل_نویس
زندگیمو دوست دارم ، چون صبحا
زود از خواب پامیشم و تا مدرسه هنذفري
تو گوشمه و آهنگايِ حامیم و یاسیني
گوش ميدم..
چون تو مدرسه ، درس خوندن برام مطلوبه
و بچه ها تقریبا باهام اوکین!
چون شبا تست ميزنم و چت
ميکنم و میرم بیرون مث پیادهروي و
کافه و ..
چون شبا تا دیروقت بیدارم و سریالِ
موردعلاقهمو دنبال میکنم+
چون میتونم بخندم ، چون بیماري ندارم..
چون موهامو خیلی دوست دارم ، چشامو
زیااد دوست دارم ، رگايِ رو دستمو دوست دارم،
خانوادهیِ مطلوب و تقریبا مورد نظرمو دارم..
با همه این وجود،
حس ميکنم نیمي ازم نیست ، انگار گمش
کردم .
چون وقتي ماه و نگاه میکنم یادِ کسی
نمیوفتم ، چون وقتي زیر بارون خیس
میشم به کسي فکر نمیکنم ، چون
در طول روز خیره نمیشم به یهجا و
به لبخندايِ کسی فکر نمیکنم .
چون صدايِ خندههایِ کسی تو گوشم
نمیپیچه ، چون چشایِ کسي تمرکزمو
موقع تستزدن بهم نمیزنه .
من فارغم ؛ وَ فارغ بودن خیلي سخته .
دلم میخواد فریاد بزنم قدرِ عاشق بودنتونو
بدونین ، شما قلباتون جایِ پرفکتی
بوده که خونهیِ عشق شده((:💙
#دل_نویس
‹ فَریادِ سكوت ›
زندگیمو دوست دارم ، چون صبحا زود از خواب پامیشم و تا مدرسه هنذفري تو گوشمه و آهنگايِ حامیم و یاسیني
داشتمپیویهامُبالاُپایینمیکردم
حالمبدبودوجنونُدلتنگی
هردوباهمبهمغلبهکردهبود
نیازداشتم ؛ یکیحالمُبپرسه
باهامحرفبزنه ؛ برامآهنگبفرسته ؛
بهمزنگبزنه ؛ نهاصلااشتباهیبهمپیامبده ..
شایداونلحظه ؛ همینچیزایکوچیکحالمُخوبمیکردُ ؛
منُنجاتمیدادازباتلاقدلتنگی
وسطاینهمهشلوغیُهیاهو ؛ وغم ِ دنیا
اشتباهیبهآدمهاپیامبدید ؛ براشونآهنگبفرستید ؛ اشتباهیحالشونُبپرسید ؛ اشتباهیبراشونتکستبفرستین ؛ اشتباهیبهشونزنگبزنید
شاید ؛ اینکارابهظاهرکوچیکباشه ؛ امااونلحظهحال ِ اونآدمُتغییرمیده!
مهربونباشید ؛ اینطوریشهرزیباترمیشه
حتماکهنبایدشهرداریمسئولزیباسازی ِ شهرباشه ؛ بامهربونیتون ؛ گوشهایاز ؛ زیباسازیشهرُبهعهدهبگیرید ..!
سختنیسبخدا((:
#دل_نویسِ🌿
‹ فَریادِ سكوت ›
داشتمپیویهامُبالاُپایینمیکردم حالمبدبودوجنونُدلتنگی هردوباهمبهمغلبهکردهبود نیازداشت
چشم که باز میکنم...
به دنبال تو میگردم
نیست نشانی از تو
به عکست که قاب شده بر صفحهی دلم مینگرم
یادت زمزمه میکند خاطرات را در گوشم...
و اشکِ آمیخته شده با آستیگماتِ چشمانم
متزلزل میکند روانم را...
#دل_نویس
#فاطمه_شین
رو به روی آینه وایسادم
ناخودآگاه منِ داخل آینه رو با یک سال پیشش مقایسه کردم -!
چقدر فرق کرده بود
چقدر زود بزرگ شده بود
چقدر بیشتر از سنش فهمیده بود
درک کرده بود...
تحمل کرده بود..
چقدر تفاوت سنی روحش با جسمش زیاد شده بود این دختر! (:+
#دل_نویسِ
‹ فَریادِ سكوت ›
رو به روی آینه وایسادم ناخودآگاه منِ داخل آینه رو با یک سال پیشش مقایسه کردم -! چقدر فرق کرده بود
گفتم :
باورت میشه دلم براش تنگ نشده و حتی بهش فکر نمیکنم ؟!
خندید
نگام کرد ؛
گفت همین که این حرفُ زدی یعنی بهش فکر کردی!
#دل_نویسِ
‹ فَریادِ سكوت ›
گفتم : باورت میشه دلم براش تنگ نشده و حتی بهش فکر نمیکنم ؟! خندید نگام کرد ؛ گفت همین که این حرفُ ز
بهش فکر میکردم درصورتیکه میدونستم آدم عاقل به چیزای محال فکر نمیکنه. خودم میدونستم رفتن پیش این روانکاوه هیچ تاثیری تو وضعیت من نداره. اما به اصرار خواهرم قبول کرده بودم برم. دکتری که برا عشق دنبالِ علائم باشه دکتر نیست، کف بینه. یکی هم نیست به اینا بگه عشق سرخک نیست که علائم داشته باشه. همین که بیقراری یعنی که عاشقی! دکتر نمیدونست آخرین باریه که منو میبینه ولی من وقتی باهاش خداحافظی میکردم اینو خوب میدونستم. تا حالا دکترای روانکاو رو به چالش کشیدین؟ جوری که به سطح سوادشون شک کنن؟ من تو همهی ۷ جلسهای که باهاش داشتم در حال چالش انداختن بودم. فکر میکنم این دکتره هیچوقت منو از یاد نبره. اینو خودش بهم گفت.. به قول خودش من با همهی مریضایی که داشته فرق داشتم. اساسا آدما وقتی نمیدونن چشونه و دنبال راهحلن میرن سراغ روانکاو. اما من نه تنها میدونستم چمه. بلکه خوب میدونستم تو چه وضعیتی افتادم. هر راه حل احتمالی از سمت آقای دکتر رو از پیش میدونستم و بهش پاتک میزدم و احتمالا همین منو با بقیهی مریضاش تمییز میداد. میدونی دارم به این فکر میکنم شاید اگه تو بودی الان داشتم این شرحها رو برا تو مینوشتم. اصن اگه تو بودی که من حالم اینجوری نبود. یادته بهت گفتم بودن با تو خیلی کار سختیه؟ حالا میخوام بگم نبودن با تو مرگه جنابِX. مرگ...
یادمه یبار برام نوشته بودی:
من اگر جای خودم بودم از تو بیرون نمیآمدم. این روزا دائما ذکر میگیرم: من اگر جای خودم بودم از تو بیرون نمیآمدم.
اما این دلیل نمیشه مثل تو خودمو بینام و نشون نکنم. دل آزار شدیم از بینشون بودنت. همون کاری رو میکنم که تو کردی. همه چیو پاک میکنم. هیچ اثری رو به جا نمیذارم. ابهام، نوشتهها و پیاما، عکسات، حتی صدات. همه رو پاک میکنم. ولی با وجود همهی اینها هنوز احساس بیپایانی بهت دارم و یه چیزی از تو تو وجودمه که هیچوقت ترکم نمیکنه. و این قشنگترین یادگاریه که برام میمونه!
مخاطب؟! نداره..
#دل_نویسِ
‹ فَریادِ سكوت ›
بهش فکر میکردم درصورتیکه میدونستم آدم عاقل به چیزای محال فکر نمیکنه. خودم میدونستم رفتن پیش این ر
لبخندی زد و گفت:ببینم، آدمِ خاصِ زندگیت چه شکلیه؟!
گفتم:من آدمِ خاص رو انتخاب کردم..
دوست داشتم وقتی که حالم بده بیاد وقتی که همه پیام میدن و حالم و میپرسن اون زودتر از همه جویایِ احوالم بشه..
دوست داشتم وقتی که بقیه زنگ میزنن و میگن دلمون برات تنگ شده اون موقع اون میبود که زنگ میزد و میگفت دلم برات تنگ شده..
دوست داشتم وقتی که لبخندام فیک بود و هیچکس متوجه نمیشد حداقل اون متوجه میشد..
دوست داشتم وقتای خوشحالیم بجای همه اون بیاد به دیدنم..
وقتایی که دلتنگش میشم و بهش زنگ میزنم بگه:کجا همو ببینیم؟!
وقتایی که ناراحته بجای پناه بردن به بقیه بیاد حرفاشو به "من" بگه!
دوست داشتم اون شخصی میبود که قبل تر از همه سفره دلمو پیشش وا میکردم، دوست داشتم بیاد بگه:نبینم غماتو پیشِ غیرِ من بردیاا!؟
دوست داشتم قبل از اینکه یه غریبه بهم لبخند بزنه و بگه حرفات خیلی قشنگه اون میگفت حرفات تسکینِ برا دردام..
دوست داشتم موقع هایی که بقیه جملاتِ خاصشون رو بهم میگفتن اون باشه که خاص ترینش رو بهم بگه.. (:
دوست داشتم وقتایی که امتحانِ سنگین داشتم اون بجای بقیه زنگ میزد و میگفت موفق باشی و تو میتونی!
ولی نبود.. اون شخصِ خاصِ زندگیم بود ولی مثلِ همه بود..من دلم یه خاصِ تکرار نشدنی میخواست..
آره من فقط دوست داشتم این شکلی خاص باشه؛ ولی نبود(:
اونم مثلِ همه ی آدما بود، رفتاراش، حرفاش، صداش، طرزِ نگاهش..
اون نبود آدمِ خاصِ زندگیم..! :)
به قلمِ:فاطمه_شین
#دل_نویسِ
پ.ن:بعدِ مدددت ها براتون نوشتم🚶🏻♀
یمدت حسِ نوشتن نبود!
‹ فَریادِ سكوت ›
لبخندی زد و گفت:ببینم، آدمِ خاصِ زندگیت چه شکلیه؟! گفتم:من آدمِ خاص رو انتخاب کردم.. دوست داشتم وقتی
بعضی وقتا که بهش فکر میکنم..
میبینم ما نمیتونیم به زورخودمونو تو دلِ کسی جا بدیم
اینو درست وقتی فهمیدم که:
همیشه بهت محبت کردم،بهت نشون دادم برام مهمی،بهت نشون دادم که چقدر حالِ تو برام اهمیت داره و چقدر با حال بدیات احوالاتم خراب میشه..
ولی تو همچنان بی توجه به منی که بی تو غم داره رفتار میکنی(:
دوری میکنی،دور میشی،نمیزاری نزدیکت شم!
وقتایی که غَم کز کرده بود لای استخون کوچیکای وجودم و داشت ذره ذره ذوبم میکرد تو میگفتی چته؟!میگفتی چه دردته؟!
میگفتم هیچی و تو نفهمیدی که تو دقیقاً همون هیچی هستی که همیشه بهت میگفتم(:
نمیخوای مارو دیگه،نمیشه کاریش کرد!
اون شبایی که من بخاطرِ تو دلم خَش افتاد و دیگه تعمیر نشد،اون شبایی که بخاطرت زار زدم و فهمیدم فایده نداره و تو نمیبینی گریه های منو،فهمیدم مهم نبودن یعنی چی (:
درد داشت دلتنگی،خیلیم دردش بد بود..
الانم نمیدونم چرا مینویسم،مینویسم که یکم از غمام بیاد تو نوشته هام تا بلکم از غمِ دلم کم شه؟!
نمیشه،کم نمیشه این غمِ صاحب مرده که دم به دیقه تو دلِ ما آشیونه کرده!
مینویسم تا بخونی،خودم میدونم فایده نداره ولی تو بخون این نامه های به زبون نیاورده ی منو(:
به قلمِ فاطمه_شین
#دل_نویسِ
‹ فَریادِ سكوت ›
بعضی وقتا که بهش فکر میکنم.. میبینم ما نمیتونیم به زورخودمونو تو دلِ کسی جا بدیم اینو درست وقتی فهمی
شاید خاطره شاید رویا:
صدایِ جیرجیرک حواسمو پرت کرد و از تو همهمهی جمع کشید سمتِ تو! فکرم اقناع نشد! هندزفری گذاشتم و رفتم سراغ ویسهایی که صدای جیرجیرک توش هویدا بود. با حرف زدنت سردیِ هوای تو ویس رو حس کردم. با صدای نفسات نفس کم آوردم. نصف شبی رفتم تو حیاطِ مدرسه.انصافانهاس صدای جیرجیرک تویِ روستا هم منو یاد تو بندازه؟ تا قبل اینکه به آسمون نگاه کنم فکر میکردم غیر از من و ظلمت کسی تو حیاط نیست. به ماه و ستارههایی که در کنارش سعی در خودنمایی داشتن لبخند زدم. خبری از جیرجیرک نبود. دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. بدون اینکه خودشو نشون بده شروع کرد سر صدا کردن. بهت گفته بودم زبونِ جیرجیرکا رو بلدم؟ حرف زدن باهاشو به حرف زدن و یاوه گویی با بقیه ترجیح دادم و نشستم رو پلهها و شروع کردیم به حرف زدن! از تو میگفتیم، از تموم شدنِ ابهام، از فکتهای تو، از تموم شدنِ من...حرفام با جیرجیرک هنوز تموم نشده بود که دیدم داداشم اومد بیرون. کنارم که وایساد بدون هیچ مقدمهای یهو ازم پرسید: ما چرا بزرگ شدیم؟ اصلا انتظار همچین سوالی رو نداشتم. سکوت کردم. بعد اشاره کرد به امامزاده که از تو حیاط مدرسه کاملا مشخص بود. گفت: نگاه کن امامزاده همون امامزادهی بچگیمونه. ولی ما خیلی عوض شدیم. یادته هر دفعه که میومدیم ولایت فارغ از هر دغدغهای چقدر بازی میکردیم؟ ما کی بزرگ شدیم که خودمونم نفهمیدیم دلبر؟
(*گاهی داداشم منو دلبر صدا میکنه!)
چندثانیه تو سکوت گذشت. سرمو بیسبب انداخته بودم پایین. نمیخواستم تو چشاش نگا کنم. انگاری اینکه سِن کنتر میندازه تقصیر منه! چشامو به زمین دوخته بودم که دیدم سایه انداختیم. با ذوق سرمو آوردم بالا و گفتم: داداشی میای مثلِ بچگیا سایه بازی کنیم؟ گمونم اونم فهمید جو رو با سوالاش سنگین کرده با تکون دادن سر قبول کرد. بعد بازی هرطور شده داداشمو به خواب دعوت کردم و فرستادمش داخل. بعد رو کردم به طرفی که صدای جیرجیرک کماکان به گوش میرسید و ادامه دادم: اگه نتونم ازش دل بکنم چی؟!
#تجویز_خاطره
#دل_نویسِ
‹ فَریادِ سكوت ›
شاید خاطره شاید رویا: صدایِ جیرجیرک حواسمو پرت کرد و از تو همهمهی جمع کشید سمتِ تو! فکرم اقناع نشد
یادم نمیره بغضامو،همونایی که نمیدونستم پیش کی ببرم به کی بگم تا آرومم کنه!
همونا که قلبمو فشرده میکرد و آروم آروم از جونم می کاست!
ولی پیدا شد مرحمش،از همون غروب جمعه پارسال که از همه دنیا بریده بودم و فهمیدم که هیچوقت و هیچکس نتونست بغیرِ شهدا آرومم کنه.. دقیقاً همونجا بود که شهدا رو فهمیدم،فهمیدم میتونن منِ گنهکارِ پر از خطا رو درمان کنن،آرومم کنن(:
نمیدونستم توسل چجوریه،اصلا برم چی بگم؟بگم من فلان دردو دارم؟!
من توسل نکردم،التماس نکردم؛
ولی دستم گرفته شد،ولی دردم درمان شد و اشکم پنهان!
از همون روزی که حاجتمو بدون اینکه به زبون بیارم تو دلم خاکش کردم و فقط یه نظر پیشِ شهدا ازش یاد کردم و حاجت روا شدم فهمیدم هیچ رفیقی مثلِ آسمونیا بامعرفت نیست که تا تهِ تهِ بی جونیات بهت کمک کنه و تو هرررر شرایطی دست گیرت باشه!
من از شهدا یاد گرفتم مرام و معرفتو(:
با معرفتا؟!خیلی مشتی هستین(:
به قلمِ فاطمه _شین
#دل_نویسِ
_اینجا؟!گلزارِ شهدایِ اصفهان..!
تاریخ:۱۴۰۲/۴/۲
پ.ن: بمونه به یادگار اینجا(:
توجه:عکسِ کپی نشه چون راضی نیستم؛شخصیه(:
‹ فَریادِ سكوت ›
شاید خاطره شاید رویا: صدایِ جیرجیرک حواسمو پرت کرد و از تو همهمهی جمع کشید سمتِ تو! فکرم اقناع نشد
درست در آن زمان که سَعی بر فراموشیَت می دارم،خواب را از چشمانم و لبخند را از لبانم به یَغما میبری!
هیچ میدانی که دیگر وقتی نامت را بر سرِ زبان ها میشنوم بجایِ یك عشقِ پر شور،آشنایی غریبه میپندارمت؟!
خب؛صداقت داشته باشم..هر از گاهی قلبِ ژولیده اَم مرا در کنارِ تو به تصویر می کشد و هِی خیال میبافد برایِ ما..
ماهم دلمان به بافندگی های مغزِ درمانده،زیاد رضا نمیدهد؛اما چه کنیم؟!
از سرِ اجبار و حِس نکردنِ سرمای نبودت هم که شده این خیال ها را که بافته ی قلبِ درمانده اَم است بر تَنِ ذهن و اَفکار می پوشانیم(:
به تارگی خبر رسیده است که که احوالاتت بی منِ درمانده،که از قَضا از دَر هم جا مانده رو به خوشی است!
گلایه ای نداریم،تو که شاد باشی برایِ من کافیست!
راستش را بخواهی..
از همان روز که اَسب ها در قلبم با لحظه ای گفتارِ تو شروع به تاختن کردند و نزدیك بود قلبِ بیچاره اَم را به زانو در آورند فهمیدم دلم را باخته اَم(:
اَما حیف که هرگز نفهمیدی و نمیفهمی و نخواهی فهمید..!
میدانی چیست محبوبِ قدیمیِ من؟!
از وقتی که سایه اَت از زندگیِ من محو شد روزها کِش آمد و شب ها سیاه تر از گذشته شد.
رفتن...حقیقتی که مُدام از فکر کردن به آن هَراس داشتم و تا عُمقِ جانم را تَلخ و ناگوار میساخت!
میگفتند:از هرچه که ترس داشته باشی بر سرت می آید.
آخرش هم این ترسِ از رفتنت مرا رساند به رفتنت!
از آن عصرِ بی جانِ پاییز که رفتی،اَشك در چَشمانم لَب پر میزند..
محبوبِ قدیمیِ من!
سنگینیِ نگاه های بَعد از تو آزارم میدهد.
مردمِ این شَهر بعدِ تو مرا دیوانه میخوانند و مَدام از ضعف و پریشان حالی ام سخن میگویند!
نمیدانند حَق دارم..آخر آن گونه که تو مرا رهسپارِ بی مهری کردی.....ولَش کن اصلا!
حال که به آینه می نگرم،تصویرِ دختری غمناك به رویم وا میشود،دختری که گَردِ غمِ روزگار بر مردمكِ رنگیِ چشمانش نشسته است!
خودم میدانم که این اَحوالاتم حاصلِ عشقِ سیاهی بود که از تو بر دل داشتم..
منی که روزی تورا آرامِ جانم می نامیدم،هم اکنون از تو بی زارم،به وسعتِ دریاها و ابرهایِ گریان و درختانِ پریشان از نظرِ باد!
دیوانگی هم عالمی "داشت"!
اما مجنونِ تو بودن؟!نه
#دل_نویسِ
به قَلمِ:فاطمه_شین
پ.ن=جانِ خودم بی مخاطب❗️
هدایت شده از ‹ فَریادِ سكوت ›
دستم به قلم خشک شده است .
دلیلش را نمیدانم .
شاید دوری تو باشد که دگر انگیزهای برای نوشتنم باقی نمانده ، شاید نیز دنیای بیرحم مرا از نوشتن دلزده کرده است .
و دیگر چیزی از این نویسنده بعد تو باقی نماند .
#دل_نویس
همه احساس یه دختر رو میشه تو مو هاش دید!
تو حس که میره موهاشُ میریزه رو صورتش..
عصبانی که میشه با کش خفش میکنه..
تو رویا که میره میبافه مو هاشو(:
اما وقتی دلش شکست اولین چیزی که اضافیه مو هاشه!!🙂
#دل_نویسِ
هدایت شده از ‹ فَریادِ سكوت ›
ولی اولین باری که منو دیدی عاشقم نشو
بذار یکم بگذره
بذار برقِ چشمام برات عادی بشه
بذار دوسه بار دستامو اتفاقی لمس کنی
چند باری به شوخیام بخندی
از حرص خوردنام ذوق کنی
حسادتامو ببینی و عادت کنی بهش
بذار چند وقتی بگذره
بذار یاد بگیری چطور بخندونیم
بی حوصلگیامو ببینی
به کم حرف زدن و تویِ خودم رفتنام عادت کنی
بذار بفهمی وقتی گرسنم یا خوابم میاد چطور عصبی و تند میشم
یکم صبر کن...
برای عاشقِ من شدن عجله نکن!
یکم بشناس و ببین و حس کن منو
من نمیخوام برات معمایِ پیچیده یِ حل نشده باشم
نمیخوام هول و هیجانِ داشتنم چشماتو ببنده رو تلخی ها و بداخمی های گاه و بی گاهم...
نمیخوام قلبت برایِ عصبی بودنام بتپه یا حسادت های عجیب غریبم سرِ ذوقت بیاره...
آروم آروم عاشقم شو...
مثلا روشنی چشمای سبزعسلیمو ببین و عاشقِ غمِ همیشگیش شو، عاشق بعضی روزا سبزِ تیره شدن و گود افتادنایِ دورش
لبخندمُ ببین و عاشق واقعی بودناش شو و بفهم یه وقتایی از گریه غم انگیز تره...
عاشقِ زود از کوره در رفتنم شو ولی آغوشتُ هر روز گرم نگه دار که توش این حجمِ عظیمِ بی قراری رو آروم کنی
کم حرفیمُ دوست داشته باش ولی سعی کن حرفامو از چشمام بخونی، سعی کن از فکرایِ بیخودیم بکشونیم بیرون، تو بغلت...
آره عاشق تلخ زبونیم باش و بفهم پشتِ "ازت متنفرم"هام یه دنیا "دوست دارم، بغلتُ میخوام"ـه...
عزیزِ من
چشماتو وقتِ عاشقِ من شدن
خوب باز کن...
خوب ببین
ببین خوشگلم ولی شلخته
ببین شیطونم ولی کم حرف
ببین مهربونم ولی تلخ زبون...
عاشقِ منی شو که تو لحظه هایِ خوب و بد دیدی
نه اونی که تو خیال و رویات همیشه خوب و عاقل و آرومه
عاشق چیزی که هستم شو، نه اونی که تو ذهنته
من معمایِ حل نشده یِ هیچکس نمیشم...
تند و سریع و بی احتیاط عاشقم نشو
قلب و روحِ من تابِ علاقه های تند و عشق هایِ دو روزه رو نداره
واسه عاشقِ من شدن، صبر کن
وقتی خوب شناختیم، با چم و خمِ تا کردنِ باهام آشنا شدی
اونوقت راحت دل بده
راحت قلبتُ بذار وسط که دل شکستنتُ بلد نیستم...
راحت بگو"دوستت دارم"
راحت و بسیار
که من هیچوقت از این جمله نه سیر میشم؛نه دلزده...دلزده نشو از من.
عاشقم شو؛سرِ صبر و حوصله
یواش و آروم و همیشگــی...
باشع؟! 🙂
#دل_نویس
‹ فَریادِ سكوت ›
ولی اولین باری که منو دیدی عاشقم نشو بذار یکم بگذره بذار برقِ چشمام برات عادی بشه بذار دوسه بار دست
نیاز دارم همهی اکانتامو پاک کنم، سیم کارتمو در بیارم بشکونم، برم توی جنگل تو یه کلبه چوبی ادامه زندگیمو از همهی انسان ها دور باشم، دغدغم مطالعه کتابام و جمع کردن هیزم برای شام شب باشه، دیگه نباشم. برم و محو و فراموش شم، انگار که از اول نبودم!
#دل_نویس
‹ فَریادِ سكوت ›
نیاز دارم همهی اکانتامو پاک کنم، سیم کارتمو در بیارم بشکونم، برم توی جنگل تو یه کلبه چوبی ادامه زند
اما خب راستش تو منو فراموش کردی، یجوری که انگار من ناهار هفتهی پیشت بودم، یا یکی از همکلاسی های کلاس اولت که باهاش زیاد حرف نمیزدی، مثل اسم یه شخصیت تو سریالی که چند سال پیش دیدی، تو منو فراموش کردی خیلی راحت و ایناست که منو اذیت میکنه :))
#دل_نویس
من مینوسم
چون فکر میکنم کاغذ و قلمم بیشتر از آدمای اطرافم لیاقتِ حرف زدن با منو دارن(:"
#دل_نویس
هدایت شده از ‹ فَریادِ سكوت ›
خورشید غروب کرد .
شب آمد .
دوباره من و یک قهوه .
دوباره من و خیال .
دوباره من و آنچه که نیست .
دوباره بغضهای نیمه شب .
دوباره بیخوابیِ شبانه .
دوباره قطعهی گوشنواز و غمیگن شجریان .
دوباره تو ؟ نه عزیزِدل تو که خیلی وقت است
که رفتیای و فقط خاطراتت وفادارند که کنارم
ماندهاند .
#دل_نویس
اما ما بی معرفت نیستیم فقط دیدیم با پیگیر بودنمون شمارو جوگیر میکنیم،تصمیم گرفتیم با همون آدمای دور و برتون تنهاتون بزاریم!
#دل_نویس
هر وقت دلت برام تنگ شد
موسیقیِ بیکلام پلی کن؛
یه کتابِ شعرِ فاضل بگیر دستتو با اون یکی دستت گرمایِ استکان چای رو حس کن.
هروقت بارون اومد چترتو بزار زمینُ برو کلِ خیابونارو قدم بزن(:
بشین پشتِ فرمون شجریان، عرفان طهماسبی و حامیم پخش کن تو ماشینت و بلند باهاش بخون؛
با دیدنِ آدمای دلتنگ یادم بیوفت و به خطِ خندشون، ذوقِ تهِ چهرشون و حتی بلندیِ مژه هاشون و رنگِ چشاشون دقت کن و بهشون بگو که غم و شادی رو خوندی از چهرشون!
اگه زیبا بودن بهشون بگو؛
نزار بشن مثلِ من"
اگرم یوقت دلت گرفت و حس کردی از تنگیِ دلت غم داره جونت رو سَر میکشه بلندشو برو خیابون انقلاب قدم بزن و تو کتابفروشیا قدم بزن و کتاباشون و بالا پایین کن،ورق بزن و از بویِ مست کنندشون لذت ببر!(:
اما اگه هیچ کدوم از اینا جوابِ دلِ تنگتُ نداد بهم بگو
خودم میام پیشت(:"
به قلمِ #فاطمه_شین
#دل_نویس
کاش یه آسایشگاه روانی بود آدم خودمعرف میرفت اونجا میگفت: ببخشید میشه منو چند وقت اینجا بستری کنین؟ من نیاز به آسایش دارم، نیاز به فکر نکردن به هیچچیز دارم.میشد بری بگی: آقایِ دکتر من تو دنیایِ عاقلها خودم رو پیدا نکردم، اجازه بدین چند وقت لابلای روانیها وقت بگذرونم شاید خودمو پیدا کردم توی یکیشون.
کاش صبح که چشمامو باز میکنم ببینم بستریم کردن آسایشگاه...!
#دل_نویس
باور کنید نبودتون هیچ اختلالی تو زندگیِ هیچکَس به وجود نمیاره؛
الکی به خودتون امیدواری ندید..!
مهم نبودن که شاخُ دم نداره(:
#دل_نویس
من میگم نه ولی تو ببین چقدر [درد] داره،
من میگم خوبم ولی تو بشنو [رمق ندارم حتی]،
من میگم همه چیز آروم میگذره ولی تو ببین چطوری حوالی زندگیم [طوفانه]،
من میگم از پسش برمیام مثلِ همیشه ولی تو بلند و واضح بشنو که [خیلی وقته فقط دارم دست و پا میزنم برای زنده موندن]،
من میگم زندگیم خوبه ولی تو بشنو [روزای بد داخلش کم نیست].
#دل_نویس