هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍃🍂🍃🍂🍃🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت اول 🔸 #چرا_ابراهیم_هادی؟ 🔹نویسنده این کتاب در رابطه با ت
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت دوم
🔸 #زندگینامه
#شهیدابراهیم_هادی در اول اردیبهشت۱۳۳۶در محله شهیدآیت الله سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد
اوچهارمین فرزند خانواده بود
#شهیدهادی در سن نوجوانی طعم یتیمی را چشید😔
دوره دبستان را در مدرسه طالقانی ودبیرستان رانیز در مدرسه ابوریحان وکریم خان زند سپری کرد
سال ۱۳۵۵توانست به دریافت 🎓دیپلم ادبی نائل شودوهمان سالها مطالعات غیر درسی📚 راشروع کرده بود
وهمراه تحصیل کار در بازار تهران را تجربه میکرد وپس از #انقلاب در سازمان تربیت بدنی وبعد از آن به آموزش وپرورش منتقل شد وهمان دوران به شغل معلمی مشغول شد
اما اهل ورزش بود🚼
ورزش را با ورزش باستانی شروع کرد ودر ورزش #والیبال⛹♂ و #کشتی فوق الاده بود ودر هیچ میدانی پا پس نکشید
دروالفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچه های کمیل وحنظله در کانالهای فکه #مقاومت کردند اما #تسلیم نشد
🔸سرانجام در ۲۲بهمن سال ۱۳۶۱ بعد از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب تنهای تنها با خدا شد وکسی او را ندید
🔸همیشه از خدا میخواست #گمنام بماند چراکه #گمنامی_صفت_یاران_محبوب_خداست
خدا هم دعایش را مستجاب کرد
شهید #ابراهیم_هادی سالهاست که گمنام وغریب در فکه مانده تا خورشیدی باشد برای راهیان نور
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت چهارم 🔸 #ورزش_باستانی اوایل دوران دببرستان بود که #ابراه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
⭕️ #سلام_علی_ابراهیم
🔸قسمت پنجم
🔸 #پهلوان
🔷 #سیدحسین_طهامی (قهرمان وکشتی گیر جهان) به #زورخانه ما آمده بود و با بچه ها ورزش میکرد یک باربه حاج حسن گفت کسی هست که با من #کشتی بگیرد .حاج حسن هم #ابراهیم را نشان داد وهر دو داخل گود رفتند اما هیچکدام شان نتوانست دیگری را مغلوب کند واین بار برنده ای نداشت. ورزش تمام شده بود وحاج حسن خیره به خیره #ابراهیم را نگاه میکرد #ابراهیم با تعجب گفت چی شده حاجی؟
حاج حسن گفت تو قدیمی های تهرون دوتا پهلوون بودن به نامهای #حسن رزاّز و #صادق_بلورفروش توی کشتی هم کسی حریفشان نبود .وهمیشه کشتی شان را با #آیه_های_قرآن و #اشک_چشم برای آقا #امام_حسین علیه السلام شروع میکردند وتا جایی که #مریض_شفا میدادند
#ابراهیم من تو رو مثل اونا میدونم #ابراهیم لبخندی زد گفت حاجی ما کجا واونا کجا
حاج حسن از #ابراهیم تعریف میکرد وبچه ها ناراحت میشدند
فردای اون روز پنج #پهلوان به زور خانه ما اومدن تا باما #کشتی بگیرند
حاج حسن داور بود واونها سرش داد میزدند وشلوغش میکردند تا به مرحله پایانی رسید و #ابراهیم باید #کشتی میگرفت همه میدونستند که حریف #ابراهیم نمیشن خیلی حساس شده بود وامکان دعوا بعد بازی در صورتی که اونها شکست میخوردند بود
#ابراهیم وقتی توی گود رفت با همه رفقا وبقیه دست داد وگفت من بازی نمیکنم ورفاقت ما بیشتر از این بازی ارزشش را دارد
گرچه #ابراهیم بازی نکرد ونبُرد ولی مانع دعوا وکدورت شد
بعد بازی #حاج_حسن رو به بچه ها کرد وگفت حالا متوجه شدید چرا از #ابراهیم تعریف میکنم او روی نَفسش پا گذاشت ومانع دعوا شد او #پهلوان واقعی است
داستان #قهرمانی #ابراهیم ادامه داشت تا اینکه #انقلاب شد وبیشتر بچه ها درگیر مسائل #انقلاب شدند
تا اینکه #ابراهیم پیشنهاد داد صبح ها داخل زور خانه #نمازصبح رو به #جماعت میخواندیم وصبحانه مختصری میخوردیم و ورزش را شروع میکردیم
با شروع #جنگ فعالیتهای زور خانه بسیار کم شد و #ابراهیم کمتر تهران می آمد یکبار هم که آمد وسایل ورزشی زورخانه اش را همراهش برد و در جبهه مشغول شد
با فوت حاج حسن هم #زورخانه به خانه مسکونی تبدیل شد ودوران طلایی ومعنوی #زورخانه ای به پایان رسید
🔸🔸 🔸🔸
♻️ #پهلوانانی چون #ابراهیم_هادی ودر سالهای قبلش تختی و .... تربیت یافتگان چنین مسلک ومرامی بودند که در تاریخ ماندند
#مرام_مسلک_پهلوانی_نه_قهرمانی......
👉 http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🚩 ابراهيم صدايم را داري !
صدای مرا میشنوی ؟
اگر صدای مرا میشنوی ، کمک !
من و بچه ها گیر افتادیم در تله ی #دشمن!
تلفن همراه من کار نمیکند
بدرد نمیخورد هرچه گشتم برنامه #بیسیم نداشت تا با تو تماس بگیرم ...
گفتم میخواهم با بیسیم شما #تماس بگیرم...
گفتند اندرویدهای شما را چه به بیسیم #شهدا !
اما من همچنان دارم تلاش میکنم تا با گوشی اندروید صدایم را به تو برسانم ...
اگر میشنوی ما گیر افتادیم
بگو چطور آن روز وقتی به گوشَت رساندند که دخترهای محل از فرم #هیکل تو خوششان آمده ، از فردایش با لباس های گشاد تمرین کشتی میرفتی ؟
تا چشم و دل دختری را آب نکنی !
اینجا #کُشتی میگیریم تا دیده شویم ..
لاک💅 میزنیم تا #لایک 👍بخوریم
تو حتما راهش را بلدی که به این پیچ ها خندیدی
و دنیارا پیچاندی!
و ما در پیچ #دنیا سرگیجه گرفتیم !
🚩ابراهيم ابراهيم!
اگر صدایم را میشنوی،
دوباره اذانی بگو تا ما هم مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند و راه را پیدا کردند راه را پیداکنیم ..
راه را گم کرده ایم
اگر از #جبهه برگشتی
کمی از آن #غیـرت های نـاب #بسیجی ها را برایمان سوغات بیاور؛
تا ماهم مثل شما حرف اماممان را زمین نگذاریم...
🔹تمام
شهدا گاهی نگاهی
شادی روحشان #صلوات💐
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
🚩 ابراهيم صدايم را داري !
صدای مرا میشنوی ؟
اگر صدای مرا میشنوی ، کمک !
من و بچه ها گیر افتادیم در تله ی #دشمن!
تلفن همراه من کار نمیکند
بدرد نمیخورد هرچه گشتم برنامه #بیسیم نداشت تا با تو تماس بگیرم ...
گفتم میخواهم با بیسیم شما #تماس بگیرم...
گفتند اندرویدهای شما را چه به بیسیم #شهدا !
اما من همچنان دارم تلاش میکنم تا با گوشی اندروید صدایم را به تو برسانم ...
اگر میشنوی ما گیر افتادیم
بگو چطور آن روز وقتی به گوشَت رساندند که دخترهای محل از فرم #هیکل تو خوششان آمده ، از فردایش با لباس های گشاد تمرین کشتی میرفتی ؟
تا چشم و دل دختری را آب نکنی !
اینجا #کُشتی میگیریم تا دیده شویم ..
لاک💅 میزنیم تا #لایک 👍بخوریم
تو حتما راهش را بلدی که به این پیچ ها خندیدی
و دنیارا پیچاندی!
و ما در پیچ #دنیا سرگیجه گرفتیم !
🚩ابراهيم ابراهيم!
اگر صدایم را میشنوی،
دوباره اذانی بگو تا ما هم مثل بعثی ها که صدایت را شنیدند و راه را پیدا کردند راه را پیداکنیم ..
راه را گم کرده ایم
اگر از #جبهه برگشتی
کمی از آن #غیـرت های نـاب #بسیجی ها را برایمان سوغات بیاور؛
تا ماهم مثل شما حرف اماممان را زمین نگذاریم...
🔹تمام
شهدا گاهی نگاهی
شادی روحشان #صلوات💐
#قهرمان_من ؛ #شهید_ابراهیم_هادی
#هادی_دلها_ابراهیم_هادی
#گروه_جهادی_فرهنگی_ابراهیم_هادی
🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨🍃🌺🌸✨
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️
💥قسمت یازدهم : شکستن نفس
✔️راوی : جمعي از دوستان شهيد
🔸باران شديدي در #تهران باريده بود. خيابان 17 شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد.
🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن #نفس خودش نداشت. مخصوصاً زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود!
٭٭٭
🔸همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول #فوتبال بودند به محض عبور ما، پسر بچه اي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که #ابراهيم لحظه روي زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود.
🔸خيلي عصباني شدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستيک #گردو را برداشت. داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد!
🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توي راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاري بود!؟
گفت: بنده هاي خدا ترسيده بودند. از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلي برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من ميدانستم انسانهاي بزرگ در زندگيشان اينگونه عمل ميکنند.
٭٭٭
🔸در باشگاه #كشتي بوديم. آماده م يشديم براي تمرين. ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکي ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بي مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ وهيکلت خيلي جالب شده! تو راه كه مي اومدي دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف ميزدند!
🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن #شيك كه پوشيدي، ساک ورزشي هم که دست گرفتي. کاملاً مشخصه ورزشکاري!
به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. #ناراحت شد! انگار توقع چنين حرفي را نداشت.
🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد!
به جاي ساك ورزشي لباسها را داخل کيسه پلاستيكي ريخته بود! از آن روز به بعد اينگونه به باشگاه مي آمد!
بچه ها ميگفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمي هستي؟!
ما #باشگاه مييايم تا #هيکل ورزشکاري پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباسهائيه که ميپوشي؟!
🔸ابراهيم به حرفهاي آنها اهميت نميداد. به دوستانش هم توصيه ميکرد که: اگر ورزش براي خدا باشد، ميشه #عبادت. اما اگه به هر نيت ديگ هاي باشه ضرر ميکنين.
٭٭٭
🔸توي زمين چمن بودم. مشغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و با #خوشحالي گفتم: چه عجب، اين طرفها اومدي؟!
مجله اي دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن!
🔸از خوشحالي داشتم بال در مي آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را ازدستش بگيرم.
دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره!
گفتم: هر چي باشه قبول
دوباره گفت: هر چي بگم قبول ميکني؟
گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدي و بزرگي از من چاپ شده بود. در كنارآن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلي از من تعريف کرده بود.
کنار سكو نشستم.
🔸دوباره متن صفحه را خواندم. حسابي مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلي خوشحالم کردي، راستي شرطت چي بود!؟
آهسته گفت: هر چي باشه قبول ديگه؟
گفتم: آره بابا بگو، کمي مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!!
خوشکم زد. با چشماني گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازي نکنم؟! يعني چي، من تازه دارم مطرح ميشم!!
گفت: نه اينکه بازي نکني، اما اينطوري دنبال فوتبال حرف هاي نرو. گفتم: چرا؟!
جلو آمد و #مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت:
🔸اين عکس رنگي رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلي از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن.بعد ادامه داد: چون بچه مسجدي هستي دارم اين حرفهارو ميزنم. وگرنه کاري باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوي کن، بعد دنبال #ورزش حرف هاي برو تا برات مشکلي پيش نياد.بعد گفت: کار دارم، خداحافظي کرد و رفت.
🔸من خيلي جاخوردم. نشستم و کلي به حرف هاي ابراهيم فکر کردم. از آدمي که هميشه شوخي ميکرد و حرف هاي عوامانه ميزد اين حرفها بعيد بود.هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زماني که ميديدم بعضي از بچه هاي #مسجدي و نمازخوان که #اعتقادات محکمي نداشتند به دنبال ورزش حرفه اي رفتند و به مرور به خاطر جوزدگي و... حتي نمازشان را هم ترک کردند!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم