eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.3هزار دنبال‌کننده
19.4هزار عکس
10.6هزار ویدیو
143 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #خادم👇🏻 @Mousavii13 #تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh
مشاهده در ایتا
دانلود
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت چهل وهفتم 🔸 😂 در موارد جدیت کار بسیار جدی بود اما در موارد بسیار آدم بود ابراهیم در مورد غذا خوردن اخلاق خاصی داشت وقتی غذا به اندازه کافی بود خوب غذا میخورد😋 یکبار دو نفری دو دست کله پاچه رو خوردند😳 یا اینکه یکی از رفقا برای دعوت سه نفر ۶ عدد مرغ ومقدار زیادی برنج درست کرد که البته آخرش چیزی اضافه نیامد🤔 🔸اما از شوخ طبعی😂 جعفر جنگروی از دوستان ما بود در ایام مجروحیت ابراهیم که به مهمانی افطاری رفته بودیم یکی یکی دوستان را از اتاق مجاور را صدا میزد و پیش ابراهیم می آورد ومیگفت ابراهیم جون ایشون خیلی دوست داشتن شما رو ببینن ابراهیم هم خیلی خورده بود و بخاطر جراحت پایش نشستن وبلند شدن برایش سخت بود ؛ اما حاج جعفر به محض اینکه مینشست با رفیق بعدیش می اومد وتکرارش برای ابراهیم سخت بود با آرامش خاصی به حاج جعفر گفت جعفر جون نوبت ما هم میرسه آخر شب هنگام برگشت جعفر سوار موتور خودش شده بود وبا ما فاصله داشت وقتی رسیدیم ایست بازرسی به نگهبان گفته بود برادر عزیز من جانباز هستم ودوست عزیز بنده از برادران سپاه هستند یک موتور دنبال ما داره میاد که با کمی مکث گفت من چیزی نگم بهتره مواظب خودتون باشید فکر کنم مسلح هست بعد هم حرکت کردیم ورفتیم جلوتر تو پیاده رو ایستادیم و دوتایی میخندیدیم😂😂😂 موتور جعفر رسید چهار نفر مسلح دور موتور رو گرفتند ومتوجه سلاح کمری حاج جعفر شدند اما هرچی میگفت فایده ای نداشت بعد نیم ساعت مسئول گروه آمد و گفت این حاج جعفر جنگروی از فرماندهان لشکر سید الشهدا هستند بچه ها خیلی خجالت کشیده بودند ومعزرت خواهی میکردند حاج جعفر هم با عصبانیت😡 به راه افتاد وقتی به ما رسید وخنده ما رو دید تازه فهمید چه اتفاقی افتاده ابراهیم جلو رفت با خنده روبوسی کرد واخم به هم کشیده اش باز شد😒 جعفر هم خنده اش گرفت😂 .... http://eitaa.com/joinchat/3293446147Ce2b08b67ed 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت چهل وهفتم 🔸 #شوخ_طبعی😂
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت چهل وهشتم 🔸 برای مراسم ختم شهیدشهبازی راهی یکی از شهر های مرزی شدیم طبق روال وسنت آنجا مراسم از صبح تا ظهر برگزار می شد ظهر هم برای مهمانان آفتابه ولگن می آوردند وبا شستن دستهای آنها با صرف نهار تمام می شد ابراهیم وجواد دو دوست_صمیمی بودند در بالای مجلس باهم نشسته بودند در پایان مجلس صاحب عزا یه ظرف آب ولگن آورد واولین نفری هم که به سراغش رفت ؛ جواد بود وجلوی جواد گذاشت جواد هم از رسم ورسوم مراسم چیزی نمیدانست؛ ابراهیم چیزی در گوش جواد گفت که متوجه نشدم ولی جواد با تعجب گفت جدی میگی؟!!! ابراهیم هم آرام گفت یواش هیچی نگو بعد به سمت من آمد و خیلی شدید وبدونه صدا خنده میکرد . گفتم چی شده زشته نخند! رو به من گفت به جواد گفتم آفتابه را آوردند سرت را بشور چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد وجواد داشت سرش را زیر آب گرفت جواد در حالی که آب از سر ورویش میچکید به اطرافش نگاه میکرد گفتم چیکار کردی جواد مگر اینجا حمامه بعد چفیه ام رو دادم تا سرش راخشک کنه😬😂 🔸🔷🔸 🔸در یکی از روزها خبر رسید ابراهیم وجواد و رضا گودینی پس از چند روز ماموریت در حال بازگشت هستند از اینکه آنها سالم بودند خیلی خوشحال شدیم لحظاتی بعد ماشین آنها آمد و رضا پیاده شدند بچه ها خوشحال دورشان جمع شده بودند اما جواد را ندیدیم ناگهان یکی از بچه ها سوال کرد آقا ابراهیم جواد کو؟! مکثی کرد ودر حالی که بغض کرده بود گفت جواد.... بعد به عقب ماشین اشاره کرد یک نفر پشت ماشین دراز کشیده بود وسرش پتو داده شده بود ابراهیم ادامه داد جواد...😔 بعد اشک از چشمانش جاری شد😭 سکوت همه جا را فرا گرفته بود چند نفر از بچه ها با گریه داد زدند جوااد ، جوااد وبه سمت عقب ماشین رفتند که ناگهان جواد از خواب پرید😳 جواد هاج واج اطرافش را نگاه میکرد بچه ها باچهره هایی اشک آلود وعصبانی😡 دنبال ابراهیم میگشتند😬 اما ابراهیم سریع به داخل ساختمان رفته بود...😉 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت چهل وهشتم 🔸 #دوبرادر
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پنجاه 🔸 در خوزستان ابتدا به شهر شوش رفتیم زیارت حضرت دانیال نبی علیه السلام آنجا خبر دار شدیم کلیه نیروهای داوطلب به نام بسیجی در قالب گردان وتیپ ها تقسیم بندی میشدند در حین زیارت حاج علی فضلی را دیدیم وبا خوشحالی ما را به همراه خود به تیپ المهدی برد وبچه های اندرزگو را بین گردانها تقسیم کرد کار آمادگی نیروها خیلی سریع انجام شد وبعد شناسایی در اول فروردین ۱۳۶۱ عملیات با رمز سلام الله علیه آغاز شد عصر همان روز فرماندهان گردان را به منطقه عملیاتی بردند واز دور نحوه کار را توضیح دادند سخت ترین قسمت عملیات به عهده گردانهای تیپ المهدی بود بانزدیک شدن غروب عملیات شروع شد ساعت دو نیمه شب به جایی رسیدیم که در میان دشت بچه های گردان نشسته بودند ابراهیم گفت اینجا چکار میکنید شما باید به خط دشمن بزنید گفتند دستور فرمانده است ابراهیم جلو رفت وبه فرمانده گفت چرا اینجا نشسته اید فرمانده گفت جلو میدان مین است وما تخریبچی نداریم با قرار گاه تماس گرفتیم تخریبچی در راه است ابراهیم گفت نمیشه صبر کرد و رو به بچه ها کرد وگفت چند نفر داوطلب از جان گذشته میخواهیم 😳چند نفر همراه ابراهیم دویدند ابراهیم پایش را به زمین میکشید وجلو میرفت نفس در سینه ها حبس شد هر لحظه منتظر انفجار بودیم لحظات سختی میگذشت تا اینکه به انتهای مسیر رسیدند خدا را شکر این مسیر مین کار گذاشته نشد وبعد عبور از مین به مواضع دشمن حمله کردیم وبعد تصرف زیاد جلو نرفتیم نزدیک صبح ابراهیم بر اثر اصابت ترکش به عقب انتقال داده شد خواستند با هواپیما🚁 به یکی از شهر ها انتقال دهند که با اصرار از هوا پیما خارج شد وبرگشت بعد اون شب طرح بعدی عملیات به اطلاع فرماندهان رسید کار مهم این مرحله تصرف توپخانه دشمن بود وپیروزی این عملیات منوط به تصرف این توپخانه بود شب بعدی بچه ها به طرف توپخانه حرکت کردند اما هرچه جلو رفتیم به توپخانه نرسیدیم بعد شش کیلو متر پیاده روی به دشتی رسیدیم اینجا بچه ها خسته شده بودند گرچه گم شده بودیم اما آرامش عجیبی بین بچها بود وبچه ها نیم ساعتی را استراحت کردند بعد ها در مصاحبه اش گفت در آن دشت هرچه حرکت میکردیم چیزی نمیدیدیم لذا همانجا سجده رفتم وخدا را بحق سلام الله علیه وائمه معصومین قسم دادم وچیزی که به ذهن ما می رسید توسل بود کسی نفهمید آن شب چه اتفاقی در سجده افتاده بود اما دقایقی بعد ابراهیم به سمت چپ نیرو ها رفت وپس از طی حدود یک کیلومتر به خاکریزی میرسد که پشت آن تعداد زیادی از انواع توپ وسلاح های سنگین مشاهده میکند نیروهای عراقی در آرامش استراحت میکردند ابراهیم سریع برگشت وبا علی موحد درمیان گذاشت وبچه ها را پشت خاکریز بردند در بین راه به بچه ها میگفت تا نگفتیم شلیک نکنید تا میتواتید اسیر بگیرید آن شب بچه ها توانستند با کمترین درگیری وبا شعار و ندای یازهرا سلام الله علیه توپخانه ارتش عراق راتصرف کنند هم بعد گشت با یک عراقی که فکر نمیکرد توپخانه تصرف شده برگشت وگفت چون مسلح نبود با اون کشتی گرفته و به زمین زده واسیرش کرده وهمینطور دو تانکی که به سمت ما میآمدند ابراهیم با باز کردن برجک تانک اونها رو اسیر کرد هنوز هوا روشن نشده بود که به ابراهیم گفتم دقت کردی که ما از پشت به دشمن حمله کردیم با تعجب گفت نه چطور مگه؟! ادامه دادم دشمن از سمت جلو با نیروهای زیادی منتظرما بود ولی خدا خواست ما راه را گم کردیم واز راه دیگر آمدیم تا به آنها نخوریم وتوپخانه را به راحتی تصرف کنیم دشمن هم تا ساعت دو بامداد آماده باش بود وبعد آن مشغول به استراحت شدند واین تاخیر ما باعث شد به راحتی به آنها حمله کنیم این جمله را باید با ✨طلا نوشت وبر تک تک خیابانهای این شهر زد که چگونه در تنگنا ها ما پیروز شدیم 🌷خداوند میفرماید شما برای دین خدا حرکت کنید من را از آنجا که گمانش را نکنید به شما میرسانم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه 🔸 #فتح_المبین د
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پنجاه ویکم 🔸 همه گردانها از محور خودشان پیشروی کردند وما هم باید از مواضعمان پیشروی میکردیم اما با روشن شدن هوا کار بسیار سخت شد در قسمت پل رفائیه یک تیر بار عراقی از داخل سنگر بتنی شلیک میکرد واجازه حرکت نمیداد وما هم نمیتوانستیم سنگر بتنی را بزنیم را صدا زدم و سنگر بتنی را از دور به او نشان دادم گفت تنها چاره پرتاب نارنجک به داخل سنگر است بعد دوتا نارنجک از من گرفت وسینه خیز به سمت سنگر دشمن رفت من هم به دنبالش رفتم ودر یکی از سنگر ها موقعیت مناسبی پیدا کرد اما اتفاق عجیبی افتاد بسیجی کم سن سال حالت موج گرفتگی پیدا کرد اسلحه خود را روی سینه ابراهیم گذاشت وفریاد میزد میکشمت عراقی ابراهیم همانطور که نشسته بود دستش را بالا برد و هیچ حرفی نمیزد نفس در سینه ها حبس شده بود آهسته سینه خیز به سمت جلو رفتم یکدفعه ضربه ای به صورت بسیجی زد واسلحه را از دستش گرفت وبعد بسیجی را بغل کرد و تازه انگار بسیجی به خودش آمده بود گریه میکرد و بسیجی را به من داد وگفت تا بحال به صورت کسی نزدم اما الان لازم بود وبعد به طرف تیربارچی رفت نارنجک اول را پرتاب کرد اما فایده ای نداشت نارنجک بعدی را در حال حرکت پرتاب کرد و سنگر دشمن را منهدم کرد با فریاد الله اکبر بچها بلند شدند وبه جلو آمدند من هم خوشحال به بچه ها نگاه میکردم وبا اشاره یکی از بچه ها برگشتم رنگ از صورتم پرید وخنده برلبانم خشک شد در لحظات آخر پرتاب نارنجک یک تیر به صورت وداخل دهان وگلوله ای هم به پشت پای او اصابت کرد وغرق خون بود را به عقب وبه تهران منتقل کردند پزشک دزفول گفته بود گلوله ای که به صورتش خورده بود به طرز معجزه آسایی از گردنش خارج شده اما گلوله ای که به پایش خورده قدرت حرکت را از او گرفته در تهران چندین عمل جراحی روی شده بود وتا شش ماه از جبهه دور بود در مصاحبه با خبرنگار گفته بود در آن شب ما فقط راهپیمایی کردیم شعار مان یازهرا سلام الله علیه بود وآنجا هرچه بود نظر عنایت خود خانم بود ادامه داد در آن شب که بچه ها را به این طرف وآن طرف میبردیم خسته شده بودند سجده رفته بودم وتوسل به کردم وسر از سجده برداشتم آرامش عجیبی بین بچه ها بود نسیم خنکی می وزید به همان سمت رفتم چیز زیادی نرفتم که به خاکریز اطراف مقر توپخانه رسیدم در آخر خبر نگار پرسید آیا پیامی برای مردم دارید ؟ گفت ما شرمنده مردمی هستیم که از شام شب خود میزنند وبرای رزمندگان میفرستند خود من باید بدنم تکه تکه شود تا به این مردم ادای دین کنم 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه ویکم 🔸 #مجروحیت
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت چهل ونهم 🔸 آخرای روزهای سال ۱۳۶۰ بود که دستور رسید قرار است عملیاتی در جنوب کشور انجام شود. گروه اندرزگو هم باید به جنوب کوچ میکرد لذا تمام تجهیزات را باید تحویل میدادیم روزهای آخر از طرف سپاه کرمانشاه خبر آمد که یک قبضه اسلحه کلت کمری گرفته اما هنوز تحویل نداده به ذهنش آمد که کلت را تحویل گرفته و به محمد داده که تحویل دهد ولی او تحویل نداد سراغ محمد را گرفتند اما او یک هفته قبل به تهران برگشته بود به همراه آمدیم تهران ، گفتند او به روستای خودشان کوهپایه در مسیر اصفهان به یزد برگشته نا چاراً به طرف اصفهان حرکت کردیم وقتی به روستا رسیدیم سراغ محمد را گرفتیم پیرزنی را دیدیم که مادر بزرگ محمد بود خیلی ما را تحویل گرفت وما را به خانه دعوت کرد وصبحانه مفصلی داد وگفت شما رزمندگان اسلامید باید بخورید تا قوی باشید گفت نوه شما کاری کرده که ما از جبهه به اینجا بیاییم . پیرزن با تعجب گفت مگه چیکار کرده؟؟!!! گفت اسلحه من را گرفته وقبل اینکه تحویل بده با خود به اینجا آورده پیرزن گفت محمد به شهر رفته وتا شب بر نمیگرده پیرزن به صندوقی اشاره کرد که محمد وسایلش را داخل آن صندوق می گذاشت وگفت احتمال دارد که داخل صندوق باشد اما در صندوق قفل بود پیرزن گفت باید باز کنید گفت بدونه اجازه سر وسایل کسی رفتن درست نیست پیرزن گفت اگر میتوانستم خودم بازش میکردم ورفت پیچ گوشتی آورد وما با اهرم کردن در صندوقچه را باز کردیم اسلحه با پارچه سفیدی پیچیده بود اسلحه را گرفتیم واز پیرزن خدا حافظی کردیم موقع برگشت از پیرزن سوال کرد چرا به ما اعتماد کردی پیرزن جواب داد نمیگه شما با این چهره نورانی مگه میشه دروغ بگید از آنجا راه افتادیم به سمت تهران در مسیر چشممان به پادگان توپخانه ارتش افتاد گفتم آقا یادته سر پل ذهاب ؛ آقایی فرمانده توپخانه ارتش بود وخیلی هم تو عملیات کمکمون میکرد گفت الانم شاید اینجا باشه رفتیم جلوی پادگان و از دژبانی سوال کردیم آقای مداح(آقایی)اینجا هستند ما از رفقایشان هستیم وخود را معرفی کردیم دقایقی بعد دو جیپ از دفتر فرماندهی آمد سرهنگ مداح تا ما رو دید بغل کرد وما را به دفتر فرماندهی اتاق جلسات برد حدود بیست فرمانده نظامی آنجا بودند آقای مداح مسئول جلسه بود و گفت همه شما مرا میشناسید من در جنگ ۹ روزه اوایل جنگ وچه بعد از آن مدال شجاعت وترفیع گرفتم ودر سخت ترین عملیات ماموریتم را به نحو احسن انجام دادم وسخت ترین دوره را در داخل وخارج از کشور گذراندم اما کسانی هستند که تمام آموخته های من را زیر سوال بردند وچند مثال از عملیات های چریکی ما زد که سر به زیر انداخته بود گفت ما کاری نکردیم همه از لطف خدا بود آقای مداح گفت چیزی که ایشان به ما یاد دادند در جنگ تعداد مهمات وتعداد نفرات کار ساز نیست بلکه هاست اینها بایک چنان ترسی در دل دشمن می انداختند که از صدها توپ وتانک اثر بیشتری داشت وادامه داد اینها دوستی داشتند(اصغر وصالی) که در روزهای اول جنگ جلوی دشمن را گرفت وشهید شد ومن از این بچه های بااخلاص این آیه را فهمیدم 🌷اگر شما بیست نفر صابر واستوار باشید بر دویست نفر غلبه میکنید🌷 وبعد از ساعتی از جلسه بیرون آمدیم وبه طرف تهران حرکت کردیم وبه پرماجرا واتفاقات امروز فکر میکردیم و را تحویل داد ودوران ۱۴ماهه گیلان غرب با همه خاطرات تلخ وشیرین تمام شد دورانی که سه تیپ مکانیزه ارتش عراق زمین گیر حملات یک گروه چریکی کوچک بود... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه ویکم 🔸 #مجروحیت
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پنجاه ودوم 🔸 در دوران دبیرستان به همراه دوستانش هیئت جوانان وحدت اسلامی را برپا کرد وبارها به دوستانش توصیه میکرد برای حفظ روحیه دینی ومذهبی از تشکیل هیئت در محله ها غافل نشوید آن هم هیئتی که محور اصلی اش باشد 🔸یکی از دوستانش تعریف میکرد سالها پس از شهادتش در این فکر بودم برای کار فرهنگی چطور رابطه خود را با اعضا حفظ کنم همان شب خوابش را دیدم که گفته بود با های هفتگی این رابطه را حفظ کن ماهم این کار را انجام دادیم 🔸مرام وشیوه ابراهیم در برخورد با بچه های محل این بود آنها را به ورزش جذب میکرد بعد به سوی هیئت ومسجد سوق میداد ومیگفت دستشان که به دست علیه السلام گذاشته بشه آقا نظر لطفش را به آنها خواهد داشت از همان دوران دبیرستان مداحی میکرد وهر هفته در هیئت جوانان وحدت اسلامی مداحی میکرد دعوت از علمایی همچون علامه محمدتقی جعفری وحاج آقا نجفی از شخصیت های سیاسی مذهبی برای سخنرانی از فعالیتهای این هیئت بود 🔸روی موتور نشسته بود وبه زیبایی شروع به خواندن اشعاری برای حضرت سلام الله علیه نمود خیلی جالب وسوزناک بود ازش خواستم در هیئت ما هم بخواند اما قبول نکرد میگفت اینجا مداح دارند وصدای من هم اصلا خوب نیست بیخیال ... اما مشخص بود هرگاه کار بوی غیر خدا بدهد او ترک میکند ودر مداحی ها عادت عجیبی داشت زیاد به بلندگو واِکو مقید نبود ودر سینه زنی محکم سینه میزد ومیگفت اهلبیت با همه وجودشان برای اسلام دفاع کردند ما همین سینه زنی را باید خوب انجام دهیم هرجا اگر میفهمید وظیفه اش خواندن است میخواند اما اگر میفهمید مداح دیگری است نمیخواند 🔸در عزاداری هرکجا بود آنجا را کربلا میکرد نمونه آن در اربعین ۱۳۶۱ در هیئت عاشقان حسین علیه السلام بود او شور عجیبی به مجلس داده بود واز حال رفت وغش کرد آن روز حالت عجیبی در بچه ها پیدا شده بود که دیگر ندیدیم بخاطر سوز ونفس گرم مجلس اینگونه متحول شد ومیگفت مداح باید آبروی اهلبیت را حفظ کند وهر حرفی را نزند . ذکر شهدا را هیچ وقت فراموش نمیکرد شعری آماده کرده بود که اسم شهدا علی الخصوص اصغر وصالی وعلی قربانی را می آورد و در بیشتر مجالس میخواند 🔸شب تاسوعا بود در مسجد عزا داری با شکوهی برگزار شد ابتدا خوب سینه میزد اما بعد دیگر او را ندیدم در تاریکی مجلس گوشه ای آرام آرام سینه میزد موقع شام همه دور حلقه زده بودیم گفتم عجب عزاداری باحالی بود بچه ها خوب سینه زدند نگاه معنا داری به من وبچه ها کرد و گفت نگه دارید این مردم آمده اند تا در مجلس قمر بنی هاشم علیه السلام خودشان را یکسال بیمه کنند وقتی عزاداری شما طول میکشد اینها خسته میشوند شما بعد از مقداری عزاداری شام شان را بدهید . بعد هرچقدر میخواهید سینه بزنید وعشقبازی کنید 🌷 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه ودوم 🔸 #مداحی #
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پنجاه وسوم 🔸 به جلسه مجمع الذاکرین رفته بودیم در مجلس حاج ابو الفتح در جلسه اشعاری در فضایل خوانده شد که ابراهیم آنها را ✍می نوشت آخر جلسه حاج علی انسانی شروع به روضه خوانی کرد ابراهیم دیگر نتوانست بنویسد دفترش را بست وشروع به گریه😭 کرد جلسه تمام شد در راه برگشت گفت : آدم وقتی به جلسه وارد میشه باید حضور ایشان را حس کنه چون جلسه متعلق به یک شب به اسرار من به جلسه عید رفتیم فکر میکردم که ابراهیم که عاشق حضرت صدیقه است خیلی خوشحال میشود مداح جلسه مثلا برای شادی حضرت حرفهای زشتی را در خصوص قاتلین آن حضرت به زبان آورد اواسط جلسه بود که با اشاره ابراهیم بیرون آمدیم ازش سوال کردم ناراحت شدی؟ ابراهیم در حالی که آرامش همیشگی را نداشت رو به من کرد و در حالی که دستش را با عصبانیت😡 تکان داد و گفت تو این مجالس خدا پیدا نمیشه همیشه جایی برو که حرف از خدا واهلبیت باشه بعد ها که نظر علما را در مورد چنین مجالس سوال کردم ؛ ضرورت وحفظ وحدت بود🤔 وبه نظر ابراهیم بیشتر پی بردم در فتح المبین که ابراهیم مجروح شد سریع او را به دزفول منتقل کردیم ودر سالنی که پر از سر صدا و ناله مجروحین🤕 بود قرار دادند در شرایطی که اعصاب همه بهم ریخته بود ابراهیم با صدایی رسا شروع به خواندن کرد شعر زیبایی در وصف خواند سکوت عجیبی سالن را فرا گرفت هیچ مجروحی ناله نمیکرد گویی همه چی ردیف ومرتب شده بود به هر طرف که نگاه میکردی آرامش موج میزد قطرات اشک بود که از چشم مجروحین🤕 وپرستار جاری بود خواندن ابراهیم که تمام شد یکی از پرستار ها که مسن تر از همه وحجاب خوبی هم نداشت وتحت تاثیر قرار گرفته بود پیش ابراهیم آمد و نشست وگفت تو مثل پسرمی فدای شما جوونا وبعد سر ابراهیم را بوسید😘 !! قیافه ابراهیم دیدنی بود گوشهایش سرخ شد😉 واز خجالت 😥ملافه را روی صورتش انداخت ابراهیم همیشه میگفت بعد از توکل به خدا توسل به معصومین خصوصا حلال مشکلات است برای ملاقات ابراهیم رفته بودیم بیمارستان نجمیه دور هم نشسته بودیم ابراهیم اجازه گرفت وشروع به خواندن روضه علیه کرد دو نفر از پزشکان آمدند واز دور نگاهش میکردند با تعجب پرسیدم چی شده ؟! گفتند مادر هواپیما همراه ایشان بودیم مرتب از هوش میرفت وبه هوش می آمد در آن حال هم با صدای زیبا در وصف حضرت مداحی میکرد😔 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه وسوم 🔸 #مجلس_حضر
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پنجاه و چهارم 🔸 در ۱۳۶۱ که به خاطر مجروح شدنش تهران بود پیگیر مسائل آموزش وپرورش شد در دوره های تکمیلی ضمن خدمت شرکت کرد همچنین چندین برنامه وفعالیت را همان دوران کوتاه انجام داد با عصای آموزش وپرورش بالا وپایین میرفت آمدم جلو وسلام کردم گفتم آقا ابراهیم چی شده؟ اگر کاری داری بگو من انجام میدم گفتم نه کار خودمه بعد به چند اتاق رفت وامضاء گرفت کارش تمام شد و میخواست از ساختمان خارج شود پرسیدم این برگه چی بود اینقدر خودت رو اذیت کردی گفت این بنده خدا دوسال معلم بود اما هنوز مشکل استخدام داره کار او را انجام دادم پرسیدم از بچه های جبهه است ؟ گفت فکر نمیکنم از من خواست این کار را برایش انجام دهم من هم دیدم این کار از من ساخته است برای همین آمدم بعد ادامه داد آدم_هر_کارمیتواندبایدبرای_بنده_های_خداانجام_دهد نشنیدی که امام فرمود اینها ولی_نعمت ما هستند ابراهیم را در داخل محل همه میشناختند هرکس برای اولین برخورد عاشق مرام ورفتارش میشد همیشه خانه ابراهیم پر از رفقا بود بچه هایی که از جبهه می آمدند قبل اینکه به خانه بروند به ابراهیم سر میزدند را دیدم که با عصای زیر بغل در کوچه راه میرفت چند دفعه به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت رفتم جلو وپرسیدم آقا ابراهیم چی شده؟ اول جواب نمیداد بعد با اصرار گفت : هر روز تا این موقع حداقل یکی از بندگان خدا به ما مراجعه میکرد وهر طور شده مشکلش را حل میکردیم اما تا حالا کسی به من مراجعه نکرده میترسم کاری کرده باشم که خدا توفیق خدمت را از من گرفته باشد 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه و چهارم 🔸 #تابست
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پنجاه وپنجم 🔸 منزل ما نزدیک خانه بود آن زمان من شانزده سال داشتم وهر روز با بچها داخل کوچه والیبال بازی میکردیم وروی پشت بام حدود ۱۷۰کبوتر داشتم موقع اذان برادرم به مسجد میرفت اما من اهل مسجد نبودم یک روز عصر مشغول والیبال بودیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و بازی ما را تماشا میکرد در همین حین توپ به سمت آقا رفت من رفتم توپ را بیاورم توپ را گرفت وروی انگشتش چرخاند و گفت بفرمایید آقاجواد. تعجب کردم که از کجا به اسم مرا میشناخت چند روز بعد مشغول والیبال بودیم جلو آمد وگفت ما رو بازی میگیرید ؟ گفتیم مگر والیبال بازی میکنید؟ جواب داد خُب اگر بلد نباشم از شما یاد میگیرم اون روز با پای لنگ لنگانش جوری بازی کرد که تا آن زمان ندیده بودم شب به برادرم گفتم عجب والیبالی بازی میکند برادرم خندید وگفت او قهرمان والیبال وکشتی هست با تعجب گفتم جدی میگی پس چرا چیزی نگفت برادرم گفت : نمیدونم فقط همینقدر بگم آدم خیلی بزرگی هست چند روز بعد داشتیم با ابراهیم والیبال میکردیم آخرای بازی بود که صدای اذان آمد ابراهیم توپ را گرفت وبه بچه ها گفت میاید بریم مسجد؟ گفتیم باشه وباهم به مسجد رفتیم چند روزی گذشت ودلداده شدیم وهر روز به همراه ابراهیم به مسجد میرفتیم اگر یک روز او را نمیدیدم دلم برایش تنگ میشد خلاصه عاشق اخلاق ورفتارش شده بودم اواخر مجروحیت بود میخواست برگردد جبهه یکشب تو کوچه نشسته بودیم برایم از بچه های سیزده یا چهارده ساله فتح المبین میگفت تا اینکه با یک جمله حرف آخر خود را به من زد گفت آنها که سن وهیکلشان از تو کوچکتر بود چه حماسه هایی آفریدند توهم اینجا نشسته وچشمت به آسمانه که کفتر هایت چه میکنند فردای آن روز همه کبوتر ها را رد کردم بعد هم عازم جبهه شدم از آن ماجرا سالها گذشت ومن حالا کارشناس مسائل آموزشی هستم میفهمم که ابراهیم چقدر دقیق کار تربیتی خودش را انجام میداد وچه زیبا امر به معروف ونهی از منکر میکرد 🔸نیمه شعبان بود و با چراغانی کوچه مشخص بود . بچه ها انتهای کوچه مشغول ورق بازی وشرط بندی بودند ... با دیدن این وضعیت خیلی عصبانی شد اما چیزی نگفت من جلو آمدم وآقا ابراهیم را معرفی کردم وگفتم : ایشان از دوستان بنده واز قهرمانان والیبال وکشتی هستند بچه ها همه با ابراهیم احوال پرسی کردند بعد ابراهیم طوری که کسی متوجه نشود به من پول داد تا بستنی بگیرم با تعدادی بستنی با هم گفتند وخندیدند وبا بچه های محل ما رفیق شد در آخر هم از حرام بودن ورق بازی گفت وقتی از کوچه خارج میشدیم تمام کارتها پاره شده بود ودر جوب ریخته شده بود 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه وپنجم 🔸 #روش_ترب
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پنجاه وششم 🔸 ♻️از خیابان ۱۷ شهریور عبور میکردیم من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم ناگهان یک موتور سوار از داخل کوچه بیرون آمد و ابراهیم شدید ترمز کرد جوان موتور سوار که قیافه درستی هم نداشت با عصبانیت😡 گفت هووی چیکار میکنی؟ دلم میخواست ابراهیم پیاده شود و جوابش را بدهد اما ابراهیم با لبخندی گفت سلام خسته نباشید...😊 موتور سوار یکدفعه جا خورد 😒وگفت سلام معذرت میخوام شرمنده بعد هم حرکت کرد و رفت ... قبل اینکه من چیزی بگم ابراهیم گفت با یه سلام عصبانیتش خوابید ومعذرت خواهی هم کرد 🌷امر به معروفهای ابراهیم در نوع خودش بسیار جالب بود ♻️یکی از رفقای ابراهیم دچار چشم چرانی بود دوستانش با داد زدن وقهر کردن نتونسته بودن رفتار اون رو تغییر بدن در آن شرایط کمتر کسی او را تحویل میگرفت اما ابراهیم او را گرم گرفته بود وبا خودش به زورخانه می برد وجلوی جمع او را احترام میگذاشت بعد مدتها با او صحبت کرداول اورا غیرتی کرد وگفت اگر کسی دنبال مادر وخواهر تو باشد چکار میکنی با عصبانیت گفت😡 چشم هاشو در میارم بعد گفت خوب پسر تو که همان کار اشتباه رو انجام میدی ....بعد ادامه داد اگر هر کس بخواد دنبال ناموس دیگری باشه سنگ روی سنگ بند نمیشه وبعد حدیثی از پیغمبر گفت 🌷چشمان خود را از نا محرم ببندید تا عجایب را ببینید🌷 برخوردصحیح ابراهیم او را تغییر داد وپسر نمونه ای شد ونامش هنوز بر کوچه ما نقش بسته .... ♻️پاییز ۶۱ با موتور به سمت میدان آزادی میرفتیم میخاستم ابراهیم را برای عزیمت به جبهه همراهی کنم یک ماشین مدل بالا از کنار ما رد شد و خانمی که کنار راننده نشسته بود وحجاب درستی نداشت حرف زشتی به ابراهیم زد😐 ابراهیم گفت برو دنبالش با خودم گفتم ایندفعه دیگه دعواش میکنه رفتم جلوش واشاره کردم بزنه بغل اتومبیل کنار جاده ایستاد وما هم توقف کردیم ابراهیم کمی مکث کرد وبا راننده ماشین سلام واحوالپرسی گرمی کرد😊 راننده توقع چنین برخوردی نداشت بعد جواب سلام ابراهیم گفت خانم شما فحش بدی به بنده وتمام ریش دارها داد میخواهم بدونم که.....راننده حرفش رو قطع کرد وگفت خانم بنده غلط کرد😐 ابراهیم گفت نه آقا اینطور صحبت نکن میخواستم بدانم حقی از ایشان گردن بنده است یا کار نادرستی کردم که بامن اینطور برخورد کرده اند اینجا دیگه راننده از شرمندگی 😓پیاده شد و ابراهیم را بوسید 😘 وگفت نه دوست عزیز از شما اشتباهی سر نزده ما اشتباه کردیم شرمنده ایم وبا کلی معذرت خواهی از ما جدا شد این دست برخورد صحیح ابراهیم باعث شد که به ما بفهماند در زندگی کسی موفق تر است که 🌷در برابر عصبانیت خود بر دیگران صبور باشد این برخرد های ابراهیم من را یاد آیه قرآن که فرمود.... 🌷وَعِبَادُ الرَّحْمَٰنِ الَّذِينَ يَمْشُونَ عَلَى الْأَرْضِ هَوْنًا وَإِذَا خَاطَبَهُمُ الْجَاهِلُونَ قَالُوا سَلَامًا ﻭ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺭﺣﻤﺎﻥ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﺍﻧﺪ ﻛﻪ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻭ ﻓﺮﻭﺗﻨﻲ ﺭﺍﻩ ﻣﻰ ﺭﻭﻧﺪ ، ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻧﺎﺩﺍﻧﺎﻥ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻃﺮﻑ ﺧﻄﺎﺏ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ [ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺨﺸﺎﻥ ]ﺳﺨﻨﺎﻧﻲ ﻣﺴﺎﻟﻤﺖ ﺁﻣﻴﺰ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ ،(٣٦) 🌷 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه وششم 🔸 #برخوردصح
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ 🔸قسمت پنجاه وهفتم 🔸 ساعت ده شب بود که تو کوچه فوتبال بازی میکردیم اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیدم اما برخوردی با او نداشتم مشغول بازی بودیم که دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می آید . از محاسن بلند وپای مجروحش فهمیدم خودش است کنار کوچه ایستاد وبازی ما را تماشا می کرد یکی از بچه ها پرسید آقا ابراهیم بازی میکنی؟ ⚽️گفت من که با این پا نمیتونم اما اگر بخواهید دروازه می ایستم بازی من خیلی خوب بود اما تا آخر بازی نتونستم بهش گل بزنم مثل حرفه ای ها بازی میکرد نیم ساعت بعد وقتی توپ زیر پایش بود گفت بچه ها فکر نمیکنید الان دیر وقته ومردم میخوان بخوابن😴 ... توپ ⚽️ودروازه رو جمع کردیم ونشستیم دور ابراهیم تا خاطره تعریف کند خاطره عجیبی بود ..... ✍در منطقه غرب با جواد افراسیابی رفته بودیم شناسایی نیمه شب بود ونزدیک سنگر های عراقی مخفی شده بودیم بعد روشن شدن هوا ما مشغول تکمیل شناسایی بودیم که نا گهان مار بزرگی به سمت مخفی گاه ما می آمد نفس در سینه ها حبس شده بود هیچ کاری نمیشد کرد نه میتوانستیم شلیک کنیم نه فرار کنیم دشمن متوجه ما میشد فرصت تصمیم گیری نداشتیم😰 آب دهانم را قورت دادم وچشمم را بستم😞 گفتم بسم الله وخدا را به سلام الله علیه قسم دادم زمان به سختی میگذشت چند لحظه بعد جواد دستم را زد چشمانم را باز کردم با تعجب دیدم مار🐍 تا نزدیکی ما آمده وبعد مسیرش را عوض کرده و از ما دور شده 😌 آن شب ابراهیم خاطرات خنده داری را تعریف کرد😄 خیلی خندیدیم از فردا دنبال آقا بودم حتی وقتی فهمیدم نماز صبح به مسجد می آید من هم به مسجد می رفتم تاثیر آقا ابراهیم روی بچه ها به حدی بود که نماز خواندن ما هم مثل او آهسته شده بود بعد چند وقت که راهی جبهه شد ما هم نتوانستیم دوریش را تحمل کنیم و راهی جبهه شدیم... 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ⭕️ #سلام_علی_ابراهیم 🔸قسمت پنجاه وهفتم 🔸 #ماجرای_
ای که انتظارمرا می کشی خواهم امد: 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ⭕️ 🔸قسمت پنجاه وهشتم 🔸 ♻️از ویژگی های این بود کسی از کارهایش مطلع نمیشد بجز کسانی که همراهش بودند اما خودش جز درمواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمی زد . همیشه به این نکته اشاره داشت که کار برای گفتن ندارد یا مشکل کارهای ما این است که برای رضای همه کار میکنیم به جز 🌷حضرت علی میفرماید: کسی که قلبش را واعمالش را از غیر خدا پاک کند مورد نظر خدا قرار خواهد گرفت🌷 عرفای بزرگ نیز در سرتاسر جملاتشان به این نکته اشاره میکنند... ♻️در دوران مجروحیت ابراهیم به یکی از زورخانه های تهران رفتیم وگوشه ای نشستیم با وارد شدن هر پیشکسوت زنگ مرشد به صدا در میآمد و تازه وارد هم دستی به ورزشکاران نشان میداد وبا لبخند می نشست ابراهیم برگشت وآرام به من گفت اینها را ببین چطور با صدای زنگ خوشحال میشوند بعد ادامه داد بعضیها عاشق زنگ زور خانه اند اینها اگر اینقدرکه عاشق این زنگ هستند عاشق_خدا بودند دیگر روی زمین نبودند بلکه در آسمانها راه میرفتند. اما اگر انسان سرش را بالابیاورد وکارهایش را برای رضای_خدا انجام دهدمطمئن باش زندگی اش عوض میشود تازه معنی زندگی کردن را میفهمد. ♻️نزدیک صبح جمعه بود ابراهیم با لباس خون آلود به خانه آمد ولباسهایش را به آرامی عوض کرد وبعد نماز به من گفت من میرم طبقه بالا استراحت کنم نزدیک ظهر بود که صدای درب خانه بی وقفه می آمد مادر رفت درب رو باز کرد زن همسایه بود بعد از سلام با عصبانیت گفت این ابراهیم شما مگر همسن منه دیشب پسرم را با موتور برده بیرون وتصادف کرده وپاش رو شکسته ببین خانم پسرم رو بردم بهترین دبیرستان نمیخوام با آدمهایی مثل پسر شما رفت آمد کنه مادر که از همه جا بی خبر بود معذرت خواهی میکرد من پریدم طبقه بالا به ابراهیم گفتم چیکار کردی ابراهیم گفت چطور مگه گفتم زن همسایه اومد گفت با پسرش تصادف کردی ابراهیم کمی فکر کرد وگفت خُب خدارا شکر چیزمهمی نیست عصر همان روز پدر ومادر محمد با یه جعبه شیرینی به دیدن ابراهیم آمدند و یکسره معذرت خواهی میکردند مادر هم با تعجب گفت حاج خانم نه به حرفهای صبح ونه به الان .... اون هم گفت خجالت میکشم چی بگم دیشب پسرم تو ایست بازرسی دستش به ماشه تفنگ میره وتیر به اشتباه به پاش میخوره اگر ابراهیم نمی رسید معلوم نبود چی میشد حاج خانم من از اینکه زود قضاوت کردم معذرت میخوام بچه ها به من گفتن ابراهیم ومحمد تصادف کردند که ما ناراحت نباشیم حرفهای زن همسایه که تمام شد برگشتم به ابراهیم نگاه کردم که با آرامش خاصی گوشه اتاق نشسته بود او خوب میدانست کاری که برای انجام داده نباید به حرفهای مردم توجهی داشته باشد 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃