eitaa logo
ستاره شو7💫
755 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
2هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
POV : وقتی خوابم میاد ولی دوست دارم برم هیئت :😂🗿 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖
یادت باشه جایی که تو دستت نمیرسه، خدا شاخه رو میاره پایین من این صحنه رو زیاد دیدم! 💕 💕 •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖
@bornamontazerمن و دوستام چراغ اردو.mp3
زمان: حجم: 2.3M
😡حس ته صف بودن بدجور رفته بود توی مخم!! ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اینکه نره مدرسه میگه: اسرائیل ، مدرسه ی ما موشک داره مدرسه رو بزن🤣 عجب ها😳 بچه برو درس تو بخون چرا میخوای جنگ راه بندازی؟؟؟😅 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️シ ســــــــــــــــــــلام بہ ࢪوے ماه تک تک فرشتہ هاے خونہ😍👋 ببوسم اون لپاے نازنین شمارو کہ وقتے مےخنده قشنگ تࢪمیشہ♥️ حالت چطوࢪه؟ ࢪوزهاےخدا بہ کامہ؟ مگہ میشہ یہ نوࢪ توےدلت داشتہ باشے و ناراحت باشے اخه؟ 😉 نوࢪ امیـــــد بہ خدا نوࢪ توکـــــل بہ خدا نوࢪ نعمت هاےخدا نوࢪعشق بہ خدا🍃 الهے زندگیت سراسࢪنوࢪباشہ☀️
ستاره شو7💫
🧩چند اختلاف در دو تصویر وجود دارد؟ #بازی #تست_هوش •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖
ممنون از رفقایی که پاسخ دادن 😃 ممنون از رفقایی که نگاه کردن و حاااال نداشتن بشمارن یا بنویسن 🙂‍↔️🤣 محمد یاسین و نسیم باقری طادی🌺❤️ زهرا گلزار🌺❤️ سید دانیال حسینی🌺❤️ مطهره مرتضائی🌺❤️ سمیه جعفری🌺❤️
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚کاردستی باخمیر مگنت یخچالی درست کن 😍😍 ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
ستاره شو7💫
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت77 مصطفی‌افسار‌چپول‌را‌کشید.‌
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت78 مصطفی‌نفس‌تازه‌کرد‌و‌با‌احتیاط‌ از‌روی‌پل‌عبور‌کرد.‌دوبار‌رفت‌و‌برگشت‌ تا‌علی‌و‌حسین‌و‌قاطر‌هایشان،‌به‌آ‌ن‌طرف‌پل‌ رسیدند.‌دیگر‌هیچ‌کدام‌حس‌و‌حالی‌ نداشتند.‌یک‌دفعه‌دانیال‌زد‌زیر‌خنده.‌ خنده‌اش‌به‌سیاوش‌و‌سپس‌علی‌و‌حسین‌ و‌مصطفی‌و‌آخر‌سر‌به‌کربلایی‌سرایت‌کرد.‌ چنان‌می‌خندیدند‌که‌دلشان‌درد‌گرفت.‌ پیچ‌و‌تاب‌میخوردند‌و‌می‌خندیدند.‌ قاطرها‌آسوده‌و‌راحت‌داشتند‌برگ‌های‌ درختچه‌های‌وحشی‌را‌میخوردند.‌ دانیال‌خنده‌خنده‌گفت:‌ «پس‌قاطر‌سر‌نترسی‌داره‌و‌از‌بلندی‌نمی‌ترسه،‌ آره؟»‌ علی‌که‌دلش‌درد‌گرفته‌بود‌و‌به‌سکسکه‌ افتاده‌بود‌و‌گفت:‌ «عرض‌کنم‌که‌دیدید‌آذرخش‌چطوری‌ سکته‌کرد؟» کربلایی‌خنده‌اش‌را‌خورد.‌ با‌افسوس‌به‌ته‌دره‌نگاه‌کرد‌و‌گفت:‌ «طفل‌معصوم،‌طفل‌معصوم!‌چه‌حیف‌شد!»‌ سیاوش‌اشکهایش‌را‌پاک‌کرد‌و‌گفت:‌ «ببین‌ما‌چی‌هستیم‌که‌روی‌قاطرها‌ رو‌کم‌کردیم‌و‌سکته‌نکردیم!»‌ تا‌چند‌دقیقه‌همان‌طور‌درازکش‌گفتند‌ و‌خندیدند.‌ یکهو‌مصطفی‌از‌جا‌پرید‌و‌گفت:‌ «ببینم‌بار‌اون‌قاطر‌چی‌بود؟»‌ کربلایی‌منظور‌مصطفی‌را‌فهمید‌ و‌با‌افسوس‌گفت:‌ «ناراحت‌نشو.‌آذوقه‌ها‌را‌نصف‌کردم.‌ نصفش‌بار‌اون‌قاطر‌طفلک‌بود،‌نصف‌ ‌دیگه‌اش‌رو‌پشت‌رخش‌بستم».‌ دانیال‌سر‌تکان‌داد‌و‌گفت:‌ «سیاوش‌اون‌جا‌رو!»‌ سیاوش‌به‌رخش‌که‌دانیال‌به‌آن‌اشاره‌میکرد،‌نگاه‌کرد.‌وحشت‌کرد.‌ بار‌آذوقه‌سُرخورده‌و‌زیر‌شکم‌رخش‌رفته‌بود.‌ از‌زیربار‌آذوقه‌قطره‌های‌زرد‌‌ روی‌زمین‌میچکید.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌به‌هم‌نگاه‌کردند.‌ بدون‌این‌که‌حرفی‌بزنند،‌فهمیدند‌چه‌اتفاق‌شومی‌افتاده.‌ رخش‌خودش‌را‌روی‌آذوقه‌ها‌سبک‌کرده‌بود! ‌سیاوش‌و‌دانیال‌از‌جا‌پریدند.‌ دویدند‌طرف‌رخش.‌ سیاوش‌به‌سرعت‌گفت:‌ «نباید‌بذاریم‌کسی‌بفهمه.‌ ببین‌چه‌قدر‌هم‌خیس‌شده!»‌ بار‌آذوقه‌را‌دوباره‌سرجای‌قبلی‌برگرداندند.‌ دانیال‌با‌دقت‌نگاه‌کرد.‌ بسته‌های‌بیسکویت‌خیس‌شده‌بودند.‌ کم‌مانده‌بود‌گریه‌کند.‌ سیاوش‌دست‌روی‌شانه‌ی‌دانیال‌گذاشت‌ و‌گفت:‌«من‌یه‌نقشه‌دارم».‌ ‌چه‌نقشه‌ای؟‌‌الان‌وقتش‌نیست.‌نباید‌بذاریم‌شک‌کنند.‌ تو‌حرفی‌نزن‌بسپارش‌به‌من!‌ مصطفی‌گفت:‌«دیگه‌راهی‌نمونده‌ بهتره‌راه‌بیفتیم».‌ سیاوش‌گفت:‌«قاطر‌دانیال‌نمی‌تونه‌ الان‌بیاد.‌سنگ‌رفته‌لای‌سم‌پاهاش.‌ شماها‌برید‌ما‌با‌هم‌ردیفش‌میکنیم،‌می‌آییم» ‌همین‌راهو‌بگیرید‌تا‌به‌سنگرها‌برسید.‌ دیر‌نکنیدها.‌ مصطفی‌جلو‌افتاد.‌کربلایی‌و‌حسین‌ و‌علی‌با‌قاطر‌‌هایشان‌که‌بار‌مهمات‌داشتند،‌راه‌افتادند.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌با‌سرعت‌بسته‌های‌خیس‌ بیسکویت‌را‌روی‌تخته‌سنگ‌ها‌گذاشتند.‌ ‌الان‌خشک‌می‌شه.‌نباید‌به‌‌هیچکس‌ حرفی‌بزنیم.‌‌اما‌سیاوش‌ایندرست‌نیست.‌ اون‌بیچاره‌ها‌نباید‌بدونن‌که‌سربیسکویت‌ چه‌بلایی‌اومده؟‌‌اون‌ها‌گشنه‌اند. از‌گشنگی‌از‌حال‌برن‌بهتره‌یا‌همین‌‌وامونده‌رو‌بخورن؟‌عذاب‌وجدان‌نگیر.‌ اگه‌بهشون‌نگیم‌چی‌شده،‌متوجه‌چیزی‌ ‌نمیشن!‌این‌قاطر‌تو‌هم‌وقت‌گیر‌آورد!‌عجب‌قاطر‌الاغیه!»‌ ‌اوهوی‌به‌رخش‌من‌توهین‌نکن.‌ خُب‌طفلک‌چه‌میدونست‌قراره‌این‌طوری‌ بشه.‌دستشو‌بو‌نکرده‌بود‌که،‌از‌قصد‌ این‌کارو‌نکرده.‌ ‌حالا‌سنگ‌قاطرتو‌به‌سینه‌نزن. فقط‌خدا‌‌کنه‌آبروریزی‌نشه.‌‌ نیم‌ساعت‌بعد‌جعبه‌های‌بیسکویت‌خشک‌شد.‌ سیاوش‌و‌دانیال‌افسار‌رخش‌و‌کوسه‌را‌گرفتند‌و‌از‌ارتفاع‌بالا‌کشیدند.‌ وقتی‌به‌سنگرها‌رسیدند،‌ رزمنده‌های‌گرسنه‌و‌چشم‌انتظار‌با‌‌خوشحالی‌حمله‌کردند‌به‌بار‌آذوقه.‌ جعبه‌های‌بیسکویت‌دست‌به‌دست‌میشد.‌ همه‌با‌لذت‌بیسکویت‌های‌نم‌دار‌را‌میخوردند‌و‌به‌به‌و‌چه‌چه‌میکردند.‌ سیاش‌و‌دانیال‌به‌زور‌جلوی‌خنده‌شان‌را‌گرفته‌بودند.‌ یکی‌از‌رزمندگان‌گرسنه‌در‌حال‌خوردن‌ بیسکویت‌ها‌چشم‌هایش‌را‌با‌لذت‌بست‌ و‌گفت:‌«آخیش،‌خدایا‌شکرت!‌به‌عمرم‌همچین‌بیسکویت‌ شور‌و‌شیرینی‌نخورده‌بودم.‌ چه‌قدر‌خوشمزه‌اس.‌ مزه‌اش‌ملسه.‌هم‌شوره‌هم‌‌شیرینه،‌هم‌ترشه.‌چه‌قدر‌مزه‌می‌ده!»‌ سیاوش‌و‌دانیال‌با‌بدبختی‌جلوی‌ خنده‌شان‌را‌گرفته‌بودند.‌ حسین‌با‌تعجب‌گفت:‌ «من‌خیلی‌از‌این‌بیسکویت‌ها‌خوردم؛‌اما‌مزه‌اش‌فقط‌شیرینه».‌ ‌بیا‌یکی‌بخور‌ببین‌چه‌مز‌ه‌ای‌می‌ده.‌ دانیال‌می‌خواست‌به‌حسین‌هشدار‌بدهد؛‌اما‌دیر‌شده‌بود.‌ حسین‌یک‌بیسکویت‌در‌دهان‌گذاشت.‌ جوید‌و‌با‌لذت‌قورتش‌داد.‌ بعد‌لبخند‌زد‌و‌گفت:‌ «خیلی‌عجیبه.‌حق‌با‌شماست.‌ قبلاًها‌فقط‌شیرین‌بود؛‌اما‌حالا‌هم‌شوره‌هم‌ترش.‌ چه‌قدر‌خوشمزه‌است».‌ سیاوش‌و‌دانیال‌به‌هم‌نگاه‌کردند‌و‌از‌خنده‌ریسه‌رفتند.‌ ادامه دارد.... ╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮ 🦋 @setaresho7 🦋 ╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
برپا