3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
POV :
وقتی خوابم میاد ولی دوست دارم برم هیئت :😂🗿
#بخندیم
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
💖@setaresho7💖
یادت باشه
جایی که تو دستت نمیرسه،
خدا شاخه رو میاره پایین
من این صحنه رو زیاد دیدم!
#صبحت_بخیر 💕 💕
•✾💫اینجا ستاره شو 💫✾•
💖@setaresho7💖
@bornamontazerمن و دوستام چراغ اردو.mp3
زمان:
حجم:
2.3M
😡حس ته صف بودن بدجور رفته بود توی مخم!!
#من_و_دوستام
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برای اینکه نره مدرسه میگه:
اسرائیل ، مدرسه ی ما موشک داره
مدرسه رو بزن🤣
عجب ها😳 بچه برو درس تو بخون
چرا میخوای جنگ راه بندازی؟؟؟😅
#بخندیم
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
⭐️シ
ســــــــــــــــــــلام بہ ࢪوے ماه تک تک فرشتہ هاے خونہ😍👋
ببوسم اون لپاے نازنین شمارو
کہ وقتے مےخنده قشنگ تࢪمیشہ♥️
حالت چطوࢪه؟ ࢪوزهاےخدا بہ کامہ؟
مگہ میشہ یہ نوࢪ توےدلت داشتہ باشے
و ناراحت باشے اخه؟ 😉
نوࢪ امیـــــد بہ خدا
نوࢪ توکـــــل بہ خدا
نوࢪ نعمت هاےخدا
نوࢪعشق بہ خدا🍃
الهے زندگیت سراسࢪنوࢪباشہ☀️
ستاره شو7💫
🧩چند اختلاف در دو تصویر وجود دارد؟ #بازی #تست_هوش •✾💫اینجا ستاره شو 💫✾• 💖@setaresho7💖
ممنون از رفقایی که پاسخ دادن 😃
ممنون از رفقایی که نگاه کردن و حاااال نداشتن بشمارن یا بنویسن 🙂↔️🤣
محمد یاسین و نسیم باقری طادی🌺❤️
زهرا گلزار🌺❤️
سید دانیال حسینی🌺❤️
مطهره مرتضائی🌺❤️
سمیه جعفری🌺❤️
3.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🧚کاردستی باخمیر مگنت یخچالی درست کن
😍😍
#حوصلتون_سر_نره
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯
ستاره شو7💫
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══ •¦[📙💠⃟❅]¦• 🔶گردان قاطرچی ها 🔹داوود امیریان ◾️قسمت77 مصطفیافسارچپولراکشید.
═━━━⊱✿⊰﷽ ⊱✿⊰━━━══
•¦[📙💠⃟❅]¦•
🔶گردان قاطرچی ها
🔹داوود امیریان
◾️قسمت78
مصطفینفستازهکردوبااحتیاط ازرویپلعبورکرد.دوباررفتوبرگشت تاعلیوحسینوقاطرهایشان،بهآنطرفپل رسیدند.دیگرهیچکدامحسوحالی نداشتند.یکدفعهدانیالزدزیرخنده. خندهاشبهسیاوشوسپسعلیوحسین ومصطفیوآخرسربهکربلاییسرایتکرد. چنانمیخندیدندکهدلشاندردگرفت. پیچوتابمیخوردندومیخندیدند. قاطرهاآسودهوراحتداشتندبرگهای درختچههایوحشیرامیخوردند. دانیالخندهخندهگفت: «پسقاطرسرنترسیدارهوازبلندینمیترسه، آره؟» علیکهدلشدردگرفتهبودوبهسکسکه افتادهبودوگفت: «عرضکنمکهدیدیدآذرخشچطوری سکتهکرد؟»
کربلاییخندهاشراخورد. باافسوسبهتهدرهنگاهکردوگفت: «طفلمعصوم،طفلمعصوم!چهحیفشد!»
سیاوشاشکهایشراپاککردوگفت: «ببینماچیهستیمکهرویقاطرها روکمکردیموسکتهنکردیم!»
تاچنددقیقههمانطوردرازکشگفتند وخندیدند. یکهومصطفیازجاپریدوگفت: «ببینمباراونقاطرچیبود؟»
کربلاییمنظورمصطفیرافهمید وباافسوسگفت: «ناراحتنشو.آذوقههارانصفکردم. نصفشباراونقاطرطفلکبود،نصف دیگهاشروپشترخشبستم».
دانیالسرتکاندادوگفت: «سیاوشاونجارو!»
سیاوشبهرخشکهدانیالبهآناشارهمیکرد،نگاهکرد.وحشتکرد. بارآذوقهسُرخوردهوزیرشکمرخشرفتهبود. اززیربارآذوقهقطرههایزرد رویزمینمیچکید. سیاوشودانیالبههمنگاهکردند. بدوناینکهحرفیبزنند،فهمیدندچهاتفاقشومیافتاده. رخشخودشرارویآذوقههاسبککردهبود!
سیاوشودانیالازجاپریدند. دویدندطرفرخش. سیاوشبهسرعتگفت: «نبایدبذاریمکسیبفهمه. ببینچهقدرهمخیسشده!»
بارآذوقهرادوبارهسرجایقبلیبرگرداندند. دانیالبادقتنگاهکرد. بستههایبیسکویتخیسشدهبودند. کمماندهبودگریهکند. سیاوشدسترویشانهیدانیالگذاشت وگفت:«منیهنقشهدارم».
چهنقشهای؟الانوقتشنیست.نبایدبذاریمشککنند. توحرفینزنبسپارشبهمن!
مصطفیگفت:«دیگهراهینمونده بهترهراهبیفتیم».
سیاوشگفت:«قاطردانیالنمیتونه الانبیاد.سنگرفتهلایسمپاهاش. شماهابریدماباهمردیفشمیکنیم،میآییم»
همینراهوبگیریدتابهسنگرهابرسید. دیرنکنیدها.
مصطفیجلوافتاد.کربلاییوحسین وعلیباقاطرهایشانکهبارمهماتداشتند،راهافتادند. سیاوشودانیالباسرعتبستههایخیس بیسکویترارویتختهسنگهاگذاشتند.
الانخشکمیشه.نبایدبههیچکس حرفیبزنیم.اماسیاوشایندرستنیست. اونبیچارههانبایدبدوننکهسربیسکویت چهبلاییاومده؟اونهاگشنهاند. ازگشنگیازحالبرنبهترهیاهمینواموندهروبخورن؟عذابوجداننگیر. اگهبهشوننگیمچیشده،متوجهچیزی نمیشن!اینقاطرتوهموقتگیرآورد!عجبقاطرالاغیه!»
اوهویبهرخشمنتوهیننکن. خُبطفلکچهمیدونستقرارهاینطوری بشه.دستشوبونکردهبودکه،ازقصد اینکارونکرده.
حالاسنگقاطرتوبهسینهنزن. فقطخداکنهآبروریزینشه. نیمساعتبعدجعبههایبیسکویتخشکشد. سیاوشودانیالافساررخشوکوسهراگرفتندوازارتفاعبالاکشیدند.
وقتیبهسنگرهارسیدند، رزمندههایگرسنهوچشمانتظارباخوشحالیحملهکردندبهبارآذوقه. جعبههایبیسکویتدستبهدستمیشد. همهبالذتبیسکویتهاینمداررامیخوردندوبهبهوچهچهمیکردند. سیاشودانیالبهزورجلویخندهشانراگرفتهبودند.
یکیازرزمندگانگرسنهدرحالخوردن بیسکویتهاچشمهایشرابالذتبست وگفت:«آخیش،خدایاشکرت!بهعمرمهمچینبیسکویت شوروشیرینینخوردهبودم. چهقدرخوشمزهاس. مزهاشملسه.همشورههمشیرینه،همترشه.چهقدرمزهمیده!»
سیاوشودانیالبابدبختیجلوی خندهشانراگرفتهبودند.
حسینباتعجبگفت: «منخیلیازاینبیسکویتهاخوردم؛امامزهاشفقطشیرینه».
بیایکیبخورببینچهمزهایمیده.
دانیالمیخواستبهحسینهشداربدهد؛امادیرشدهبود. حسینیکبیسکویتدردهانگذاشت. جویدوبالذتقورتشداد. بعدلبخندزدوگفت: «خیلیعجیبه.حقباشماست. قبلاًهافقطشیرینبود؛اماحالاهمشورههمترش. چهقدرخوشمزهاست».
سیاوشودانیالبههمنگاهکردندوازخندهریسهرفتند.
ادامه دارد....
#داستان
#رمان
╭┅───☆•°💙°•☆───┅╮
🦋 @setaresho7 🦋
╰┅───☆•°💙°•☆───┅╯