eitaa logo
ستاره شو7💫
826 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
50 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 چهار نفر دور از هم همه‌ی ماجرا به پولی برمی‌گردد که لای روزنامه‌ای پیچیده شده و افتاده بود سر راه. اینکه پول را کی انداخته سر راه، کسی نمی‌داند. اینکه این پول از کجا آمده، کسی نمی‌داند. اما چیزی که معلوم است، این است که این پول کار چهار نفر را راه می‌اندازد و توی روزنامه‌ای که دور پول پیچیده‌اند، مقاله‌ای هست که روی زندگی دوتا از این چهار نفر تأثیر می‌گذارد. شاید پس از پایان این روایت بتوان حدس زد که این پول از کجا آمده و کی آن را لای روزنامه پیچیده. شاید! اگر معلوم نشد هم، اهمیت چندانی ندارد. و اما آن چهار نفر: اول: گیتی، دختر هجده‌ساله‌ای که دیپلم گرفته و همان سال دانشگاه قبول شده. همان سال هم پدرش را در تصادف از دست داده. دوم: علیرضا، پسر بیست‌ودوساله‌ای که با مادرش در یکی از محله‌های قدیمی تهران زندگی می‌کند. بیکار است و دربه‌در دنبال کار می‌گردد. اما معمولاً دست به هر کاری می‌زند، موفق نمی‌شود. سوم: مرجان، دختر هجده‌ساله‌ای که دیپلم گرفته، با پسری عقد کرده و منتظر است پدرش وامی جور کند و برایش جهیزیه بخرد تا بتواند برود سر خانه و زندگی خودش. چهارم: غلام مرادی، نوجوانی روستایی که برای یک سال اجاره داده شده. پدرش، علی مرادی، دویست‌وپنجاه هزار تومان از پسرعمویش قرض کرده و چون نتوانسته پول را پس بدهد، پسرش را برای یک‌سال فرستاده که توی بنگاه فروش ماشین‌های دست دوم، بدون مزد، کار کند. اینکه این چهار نفر، که هرکدام یک طرف شهر هستند چطور به هم می‌رسند، بعد از خواندن این داستان معلوم می‌شود ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_اول 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 چهار نفر دور از هم همه‌ی ماجرا به پولی برمی‌
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 سالی که دانشگاه قبول شدم، پدرم تصادف کرد و مرد. پدرم معلم بود و وقتی درس نمی‌داد، مسافرکشی می‌کرد. ما مستأجر بودیم و پس‌اندازی نداشتیم. هزینه‌ی کفن‌ودفن پدرم، خرید قبر، پول مسجد و سخنران و مداح برای سوم و هفت، هزینه‌ی پذیرایی از مهمانان و ناهاری که توی رستوران دادیم، همه را عمویم داد. پول قبر را باید می‌دادیم، اما نمی‌فهمیدم بقیه‌اش چه ضرورتی داشت. بعد از تشییع جنازه همه را بردیم رستوران. همه از عمویم تشکر می‌کردند و او طوری رفتار می‌کرد که انگار همه‌ی این‌ها را از جیبش خرج می‌کند. اما روز هشتم بعد از فوت پدرم، صورت‌حساب بلندبالایی داد دست مادرم. هیچ چیز را از قلم نینداخته بود حتی دویست تومان پول یخی که روز تشییع جنازه خریده بودند تا شربت خنک به مردم بدهند. ماشین تصادفی را فروخت و پولش را به جای خرج‌هایی که کرده بود، برداشت. بعد از مراسم هفتم پدرم، مثل چتربازی بدون چتر، توی آسمان رها شدیم و هیچ‌کس سراغی از ما نگرفت. اولین اتفاق این بود که دوسه ماه اجاره‌مان عقب افتاد و پشت‌بندش سروکله‌ی صاحب‌خانه پیدا شد. صاحب‌خانه حاج احمد کرباسی بود و ما یکی از صدها مستأجرش بودیم. باباش کرباس‌فروش بود و خودش هم توی بازار، حجره‌ی کرباس‌فروشی داشت. تو کار ساختمان هم بود. با پول اجاره‌هایی که می‌گرفت، هر ماه یک خانه می‌خرید. نوساز یا کلنگی هم برایش فرق نمی‌کرد. برایش یک‌جور سرگرمی بود. هفتاد سالش بود اما پنجاه‌ساله به‌نظر می‌رسید. وقتی آمده بود دنبال اجاره‌ی عقب‌افتاده‌اش، من در را برایش باز کردم... چشمانش داشت از حدقه بیرون می‌زد و از آن لحظه به بعد، از شر آن چشم‌های هرزه رها نشدم تا امروز که دارم با پای خودم به خانه‌اش می‌روم.🥲 آن روز آمده بود درباره‌ی اجاره‌های عقب‌افتاده‌اش حرف بزند، اما چون من چشمش را گرفته بودم، به جای هر حرفی از حال و روز من پرسید و وقتی داشت می‌رفت به مادرم گفت: «دخترت از همه نظر کامل است. قولش را به کسی نده! من برایش نقشه‌هایی دارم.»😈 ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_دوم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 #گیتی سالی که دانشگاه قبول شدم، پدرم تصادف ک
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 مادرم فکر کرد پسر دارد و مرا برای او می‌خواهد. من هم حاضر بودم برای نجات خانواده‌ام با کسی که ندیده بودم و نمی‌شناختمش، ازدواج کنم. اما وقتی رفت‌وآمدها بیشتر شد، مادرم فهمید اشتباه کرده و من وحشت کردم. او مرا برای خودش می‌خواست. مادرم دوره افتاد که جایی را پیدا کند تا خودمان را گم‌وگور کنیم. پیرزنی که تازه شوهرش مرده بود، یکی از دو اتاق خانه‌اش را اجاره می‌داد. توی یکی از شهرک‌های جاده‌ی ساوه، بهترین موقعیتی بود که پس از سه ماه نصیب‌مان می‌شد؛ پول پیش نمی‌خواست و اجاره‌اش هم زیاد نبود. پیرزن فقط می‌خواست تنها نباشد. تصمیم گرفتیم شبانه فرار کنیم. در عرض چند ساعت دار و ندارمان را توی کارتن کردیم و برای ساعت یازده شب وانت گرفتیم. راننده‌ی وانت کمک‌مان کرد. مادرم، من و برادرم که چهار سال از من کوچک‌تر بود، تندتند کار می‌کردیم. خواهرم را همان اول نشاندیم جلو وانت و مادرم بهش گفت نباید صدایش دربیاید. در تمام مدتی که وانت را پر می‌کردیم، از وسایل خانه صدا درآمد اما از این طفلک درنیامد. وانت را تا کله پر کرده بودیم که مثل اجل بالای سرمان حاضر شد. ــ بدون خداحافظی می‌روید؟! مادرم همان شب شکست. همه‌ی ما شکستیم و خواهر کوچکم گریه کرد. مجبور شدیم دوباره وسایل را برگردانیم توی خانه. گفت: «اول اجاره‌های عقب‌افتاده را بدهید، بعد وسایل‌تان را ببرید!» می‌دانست که پولی نداریم. بدهی‌مان هر روز سنگین‌تر می‌شد. کسی را هم نداشتیم تا دست‌مان را بگیرد. مادرم توی تهران کس‌وکاری نداشت. دست از پا درازتر برگشتیم توی خانه و فکر فرار را برای همیشه کنار گذاشتیم. بعدها فهمیدیم یکی از همسایه‌ها که مستأجر حاجی بود، گزارش‌مان را می‌داده و شب فرار هم او خبرش کرده بود. از فردای آن روز مادرم به‌هم ریخت، مثل ظرف چینی که بیفتد و بشکند. دکترها گفتند غده‌ای توی شکمش دارد که باید درش بیاورند. خودمان هم می‌دانستیم عقده‌ای است که پس از مرگ پدرم تبدیل به غده شده بود. باید عملش می‌کردیم و ما آه در بساط نداشتیم. مادرم با همان حال مریضش رفت دیدن حاجی. رفته بود به هر قیمتی شده راضی‌اش کند. حاجی جوابی بهش داده بود که ندیده، معلوم بود غده‌اش دو برابر شده. ــ تو به چه دردم می‌خوری؟ سه‌تا شکم زاییده‌ای! مثل تو هزارتا هزارتا ریخته‌اند. من می‌خواهم آن دختر را از این نکبت نجات بدهم، زن من بشود بهتر است یا دست آخر تن به هر نکبتی بدهد؟ آخر و عاقبت بی‌پولی همین است. اصلاً نمی‌خواهد، نخواهد، به درک! طلبم را بدهید، بروید به جهنم! مادرم دیگر ناله نمی‌کرد و توی خانه کسی از غذا خوردن حرفی نمی‌زد. ما فقط اشک می‌ریختیم و این‌طوری شد که تصمیمم را گرفتم. با خودم گفتم، خودم را فدا می‌کنم تا خواهر و برادرم زندگی کنند. بدون اینکه به کسی چیزی بگویم، رفتم که از حاجی دویست هزار تومان بگیرم خانه‌هایش بی‌شمار بودند و درآمدش بی‌شمارتر. اما خانه‌ی خودش توی یکی از محله‌های قدیمی بود. من چند قدم می‌رفتم و چند دقیقه می‌ایستادم. پای رفتن نداشتم. هرچه جلوتر می‌رفتم، کار سخت‌تر می‌شد. زانوهایم می‌لرزید. بساط یک واکسی را کنار خیابان دیدم. پسری هم‌سن‌وسال برادرم، سیزده‌چهارده ساله. چهارپایه‌ای برای مشتری‌هایش گذاشته بود که وقتی می‌خواهند کفش واکس بزنند، رویش بنشینند. گفتم: «می‌توانم روی این چهارپایه بنشینم؟» گفت: «بفرمایید!» ادامه دارد.. ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_سوم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 مادرم فکر کرد پسر دارد و مرا برای او می‌خواهد
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 نشستم. انگار چهارپایه آسمانی بود. جایی بیرون از جهانی که در آن بودم. آرام گرفتم. حس خوبی داشتم، مثل آدمی که موقع سقوط گرفته باشندش. پسر واکسی پرسید: «می‌خواهید برای‌تان آب بیاورم؟» روبه‌روی بساطش دکان قصابی بود. رفت آن تو و با یک لیوان آب برگشت. آب خنک بود و گوارا. مثل آبی بر آتش. دیگر حس گُرگرفتگی نداشتم. نمی‌دانم چقدر روی چهارپایه نشستم. فقط یادم می‌آید سؤال پسر واکسی مرا به خودم آورد. چرا گریه می‌کنید؟! گفتم: «می‌خواهم بروم خودم را دویست هزار تومان بفروشم! به حال خودم گریه می‌کنم!» نمی‌دانم چرا این حرف را زدم. شاید به‌خاطر اینکه هم‌سن برادرم بود. شاید هم به‌خاطر مهربانی‌اش یا چهارپایه‌ی جادویی‌اش! پیش خودم گفتم: «کاش او پول داشت و مرا می‌خرید!» دوست نداشتم از روی چهارپایه بلند شوم، اما باید می‌رفتم. تا خانه‌ی حاجی کرباسی راهی نمانده بود. زود رسیدم اما می‌ترسیدم زنگ بزنم. اول شب، مردی تنها و دختری که چاره‌ای جز تسلیم ندارد. چندشم می‌شد. نه جرئت زنگ زدن داشتم و نه توان برگشتن. تردید و دودلی داشت دیوانه‌ام می‌کرد. آن‌قدر سر پا ایستاده بودم که پاهایم درد می‌کرد. باران هم نم‌نم می‌بارید. تصمیمم را گرفتم می خواستم زنگ بزنم که صدای پسر واکسی را پشت‌سرم شنیدم ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_چهارم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 نشستم. انگار چهارپایه آسمانی بود. جایی بیرو
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 محمد من شاگرد پینه‌دوزی بودم که همان نزدیکی‌ها یک زیرپله داشت. زیرپله‌ی خانه‌ای بَر خیابان که پیرمرد، سی سال آنجا کفاشی کرده بود. اول کفش نو هم می‌فروخت، اما بیشتر، کفش‌های کهنه را وصله‌پینه می‌کرد و واکس می‌زد. بچه‌هایی که توی خیابان فوتبال بازی می‌کردند، کفش‌های آش‌ولاش‌شان را می‌دادند او می‌دوخت بدون اینکه دستمزدی بگیرد. بچه‌ها را دوست داشت، برای همین من را هم زیر بال‌وپر خودش گرفت. اولین روز تعطیلات تابستان، من که پسری لندوک، لاغر، سفیدرو و سیزده‌چهارده‌ساله بودم با لباسی مندرس، رفتم جلوی زیرپله‌ی پیرمرد. می‌دانستم قلب مهربانی دارد. یک‌بار کفشم را بدون دستمزد دوخته بود. گفتم: «شاگرد نمی‌خواهی؟» گفت: «می‌بینی که خودم به زور توی این زیرپله جا شدم. حالا بیا بنشین خستگی‌ات در برود. یک چکه آب خنک بخور تا ببینم چه می‌شود...» بی‌هیچ چون‌وچرایی، روی چهارپایه‌ی کوتاهی کنار در نشستم؛ جایی که معمولاً مشتری‌ها می‌نشستند. پیرمرد برایم یک لیوان آب ریخت و بدون اینکه از جایش تکان بخورد، لیوان را به دستم داد.زیرپله‌ کوچک بود و دست‌ به دست می‌رسید. پرسید: «دنبال کاری که بیکار نباشی یا چی؟» ــ نه، می‌خواهم به یک دردی بخورم! پیرمرد پرسید: «کاری هم بلدی؟» گفتم: هیچی... ولی زود یاد می‌گیرم. او با صدایی که می‌لرزید، گفت: «حالا می‌خواهی یک چند روز بیا اینجا واکس زدن یادت بدهم، یک جعبه درست کن، سر همین خیابان بنشین کفش واکس بزن!» گفتم:«این‌جوری مشتری‌های شما کم می‌شوند!» پیرمرد کفاش گفت: «روزی را خدا می‌دهد، من برای سرگرمی می‌آیم درِ دکان. یک نفر آدمم، احتیاج ندارم، تو باید دستت بند باشد. اسمت چیست؟» گفتم: «محمد!» ــ هر وقت خواستی بیا، فکر من نباش! صبح روز بعد، وقتی پینه‌دوز آمد درِ دکانش را باز کند جلوی در بسته نشسته بودم. خندید و گفت: «سحرخیز هم که هستی؟! فوت‌وفن کفاشی را خیلی زود یاد گرفتم. پیرمرد وسایل هم برایم جور کرد. این‌طوری من شدم شاگرد پینه‌دوز. پیرمرد هر شب وقت برگشتن به خانه، سر راه‌اش، چند دقیقه‌ای کنار بساط من می‌نشست و با هم گپی می‌زدیم. تا آن شبی که بسته‌ای پر از پول پیدا کرد. آن شب وقتی آن دختر رفت، صدای تِق‌تِق قطره‌های باران روی ناودان مثل هق‌هق گریه بود. به آسمان نگاه کردم، ابرها کیپ هم بودند. آسمان دلش گرفته بود. با خودم گفتم: «استاد کفاش دیگر نمی‌آید.» اما آمد. چهارپایه را بیخ دیوار کشید و نشست. من هم در پناه سقف یک بالکن بودم. گفتم: «فکر نمی‌کردم امشب بیایی!» گفت: «ببین چی پیدا کردم.» دو بسته اسکناس را لای صفحه‌ی مجله‌ای پیچیده و دورش را با نخ بسته بودند. نخ را باز کرد و پول‌ها را به من نشان داد. در همان حال گفت: «کاش کسی پیدایش می‌کرد که دردی ازش دوا کند.» گفتم: «چند دقیقه زودتر آمده بودی یکی را می‌دیدی که این پول زندگی‌اش را نجات می‌داد.» پیرمرد پرسید: «کو، کجا رفت؟» گفتم: «رفت توی کوچه‌ی کرباسی!» پیرمرد گفت: «بدو دنبالش.آن کوچه بن‌بست است!» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_پنجم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 محمد من شاگرد پینه‌دوزی بودم که همان نزدیکی‌
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 گیتی بدون هیچ چون‌وچرایی برگشتم. دلم نمی‌خواست بروم، پای رفتن نداشتم. منتظر بهانه‌ای بودم تا بعدها وجدان‌درد نگیرم. صدای پسر واکسی مثل صدای باران نرم و دلنشین بود و در هوایی سرد و بارانی گرمی می‌بخشید. همراهش رفتم چون مطمئن بودم هر جا بروم بهتر از خانه‌ی حاجی کرباسی است. پیرمردی روی چهارپایه نشسته بود و بسته‌ای در دست داشت. من کمی عقب‌تر ایستادم و پسر واکسی چند کلمه‌ای با او حرف زد، بعد کنار رفت و پیرمرد بسته را به‌طرف من دراز کرد و گفت: «بیا بگیر! کارت را راه می‌اندازد.» من با همان بسته‌ی نخ‌پیچی‌شده به خانه برگشتم. مادرم دسته‌های اسکناس را لمس کرد و لبخند بی‌رمقی زد. ــ باورم نمی‌شود! هیچ‌کدام باورمان نمی‌شد، تا وقتی‌که رفتیم بیمارستان، پول‌ها را دادیم و پرستاری پرونده‌مان را تکمیل کرد. همکارش پرسید: «کدام بخش بستری می‌شود؟» ــ باید برود اتاق عمل. دکتر می‌گفت همین‌جوری هم دیر شده. همین مرا بیشتر نگران می‌کرد. دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. قلبم مثل قلب گنجشکی گرفتار در تله می‌تپید. حواسم به خودم نبود. کاغذی که پول‌ها را در آن پیچیده بودند، هنوز دستم بود. دو ساعتی بود که توی راهروهای بیمارستان راه می‌رفتم و آن تکه‌ی مجله را این‌طرف و آن‌طرف می‌بردم. دوروبرم را نگاه کردم ببینم سطل آشغال کجاست که آن تکه کاغذ را دور بیندازم. سطل آشغال، آن سر راهرو بود. دور بود و من دلم نمی‌خواست از جلو در اتاق عمل جنب بخورم برای من و برادر و خواهر کوچکم، همه‌چیز توی آن اتاق بود. بی‌اختیار چشم‌هایم کشیده شد به‌طرف نوشته‌های تکه مجله‌ای که دستم بود. چهار صفحه‌ی پشت‌ورو از یک مجله بود. یک صفحه پرسش‌ها و پاسخ‌های پزشکی که بیشتر درباره‌ی ناراحتی‌های استخوان و ارتوپدی بود. فکر کردم کاش درباره‌ی تومورها بود. صفحه‌ی روبه‌رویش تبلیغ کتاب بود و دو صفحه‌ی پشتش هم مقاله‌ای بود با این عنوان: «فرشته‌ها از کجا می‌آیند؟» از اسم مقاله خوشم آمد همه را خواندم و تصمیم گرفتم آن دو صفحه را پیش خودم نگه دارم. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂
ستاره شو7💫
#رمان #نوجوان #فرشته‌هاازکجامی‌آیند #قسمت_ششم 🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 گیتی بدون هیچ چون‌وچرایی برگشتم. دلم نمی‌خواس
🧖‍♀🧖🧖‍♀🧖 داشتم به این فکر می‌کردم که من دوروبرم فرشته‌ای دیده‌ام یا نه که دکتر جوانی در اتاق عمل را باز کرد و پرسید: «همراه خانم ابوطالب؟» هول دویدم جلو و گفتم: «من دخترش هستم!» شیشه‌ای را گرفت طرفم که تویش چند تکه چربی شناور بودند. گفت: «بده آزمایشگاه، بگو دکتر شریف جوابش را فوری می‌خواهد!» گریه‌ام گرفت و پرسیدم: «مادرم چطور است؟» خوب است نگران نباش نمی‌دانستم خوشحال باشم یا نباشم. گوله‌گوله اشک می‌ریختم و کاری هم از من ساخته نبود. نمی‌توانستم جلوشان را بگیرم. پرسید: «برای چی گریه می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دانم. شاید اشک شادی است!» می‌دانستم برای بی‌کسی خودم گریه می‌کنم و اگر بچه‌ها با من بودند، می‌توانستیم شادی‌های‌مان را قسمت کنیم. همان لحظه دلم می‌خواست یکی را بغل کنم. بچه‌ها مانده بودند خانه که جاسوس حاجی فکر نکند داریم فرار می‌کنیم. در میان باران اشک با بغض پرسیدم: «آزمایشگاه کجاست؟» برای آن دکتر جوان مثل روز روشن بود که من با آن چشم‌های گریان، یک قدمی خودم را هم نمی‌بینم چه رسد به پیدا کردن آزمایشگاه. انگار دلش به حالم سوخته باشد گفت:« وایسا باهم برویم.» جواب آزمایش نشان می‌داد تومور بدخیم نیست. سعی کردم جلو احساساتم را بگیرم و رفتاری خانمانه داشته باشم. ساعت سه مادرم را آوردند توی بخش. تازه به هوش آمده بود. کمی هم آنجا گریه کردم و چون کاری از دستم برنمی‌آمد، مجبورم کردند برگردم خانه. آن دکتر جوان که تازه‌کار بود و خیلی هم زشت، قول داد مواظب همه‌چیز باشد. یک جعبه شیرینی خریدم و بردم خانه. آن شب سه‌تایی جشن گرفتیم و روز بعد رفتیم ملاقات. با خودم گفتم: «گور پدر جاسوس هم کرده، بگذار هر غلطی می‌خواهد، بکند.» حال مادرم خیلی خوب بود، زن غریبه‌ای هم کنار تختش نشسته بود. خانمی شیک‌پوش و خوش‌لباس. کفش، کیف و رنگ لباسش با هم جور بودند. هم‌سن‌وسال مادرم، شاید هم کمی مسن‌تر اما سرحال و قبراق. مادرم خوشحال بود، خوشحال‌تر از آنکه نتیجه‌ی یک عمل جراحی موفقیت‌آمیز باشد. مادرم ما را به هم معرفی کرد. ــ مادر آقای دکتر صالحی. این هم دختر من گیتی. من با آن خانم جذاب و محترم دست دادم و گفتم: «خوشوقتم!» خانم صالحی همان‌طور که دستم را گرفته بود، گفت: «من هم همین‌طور!» و به مادرم گفت: «دختر خوشگلی دارید! خوشگل‌تر از آن چیزی که تعریفش را شنیده بودم.» خجالت کشیدم. فکر می‌کنم سرخ و سفید هم شدم. گفتم: «شما لطف دارید!» خانم صالحی ده دقیقه‌ای ماند و رفت. بعد از رفتنش تازه متوجه دسته گل زیبا و جعبه‌ی شیرینی بزرگ و خوشگلی شدم که برای مادرم آورده بود. یک دنیا سؤال داشتم که اگر فوری جواب‌شان را به دست نمی‌آوردم، حتماً قاتی می‌کردم. مادرم چیزی گفت که می‌توانست جواب همه‌ی سؤال‌هایم باشد. ــ آمده بود خواستگاری تو! ــ همین را کم داشتیم! ادامه دارد.... ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂