eitaa logo
121 دنبال‌کننده
29 عکس
18 ویدیو
0 فایل
نوشته های سیدمحمد زین العابدین/ طلبه عصر اقامه ارتباط با بنده: @zainolabedin
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله 💠 هر دورانى اقتضائات خودش را دارد. دوران حاضر دوران است. اقامه دستورات الهى در بستر . اگر مردم همراه باشند، اين اتفاق به بهترين شكل رقم خواهد خورد. وسيله اتحاد مردم بر اين اساس داشتن است. 📌پ.ن: اين عكس دو سال پيش است. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/B-ezgkRJhqs/?igshid=1bu9od5ji53v5
✍️ دو داستان از برادر و خواهرم! 💠 ١- چند روز پيش برادرم با خانواده همسرش رفته بود فروشگاه كوثر . برادرم ميگفت: مادر خانومم گوشيش را درآورد و شروع كرد فيلم گرفتن از قفسه هاى فروشگاه. او ميگفت: مادر خانومم هرچه به برادرش كه زندگى ميكند و خواهرش كه مقيم هست، ميگفته اينجا همه چيز در فروشگاههایمان پيدا ميشود، باور نميكردند. حالا ميخواست با فيلم برايشان ثابت كند. 💠 ٢- خواهرم رزيدنت است. ميگفت: دوست استادمان كه ساكن است به خاطر وضع بد زندگىِ كرونايىِ اونجا آمده ايران. گفتم: كِى آمده؟ گفت: در زمان پيك كروناى . 📌 پ.ن: خداوندا! تو را سپاس كه مرا از قرن به قرن و از صلبى به صلبى منتقل كردى و در اين زمان اجازه ظهور و وجود دادی. (برگرفته از وصيت شهيد حاج قاسم) 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/B-ov77LJwZI/?igshid=1i31peoe0davb
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ آب سيب طلبه ها! 💠 رزیدنت بیهوشی است. میگفت: از صبح در بيمارستان مشغول بوديم. نزديك ظهر احساس تشنگى كردم. يادم آمد از اولی كه آمدم هيچ چيز نخورده ام. با دوستم رفتيم آبدارخانه. درب يخچال را باز كردم. ديدم فقط چندتا آب معدنى يخ زده توى يخچال است. گفتم: اى بابا تشنمونه! همان موقع يك نفر وارد آبدارخانه شد و دوتا بطرى تگرى گذاشت جلویمان. به دوستم گفتم: خدا دوستمان دارد. گفت: من كه نميخورم. اين بطرى معلوم نيست باشد. خواهرم مبايلش را درميآورد و فيلمى را كه ديشب از محل برایش فرستاده بودم، به دوستش نشان ميدهد. دوستش يک نگاه به بطرى مياندازد. ميگوید: اى كاش يه برچسب ميزدن تا ميدونستيم از كجا مياد؟! اين آب سيب طلبه ها و ! 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/B-24g81Jpc3/?igshid=13glemiuj6fwj
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍️ 💠 مدتی بود نامش به گوشم میخورد. تنبلی میکردم دنبالش بروم. تا اینکه دوستم کتاب را به دستم رساند. بعد از خواندن، افسوس خوردم که چرا زودتر اين كار را نكرده ام؟! وقتي را شروع ميكنى، به سختی ميتوان رهایش كرد. سیدحسن نصرالله هم اش را به جوانان توصیه میکند. چراکه اصل آن به زبان است. 💠 حاوى خاطرات آیة الله خامنه ای از زندانها و تبعيد دوران مبارزات ايشان است. راوی اين کتاب خودشان هستند. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/B_ItC9zpqm3/?igshid=1wokeftizclv5
✍️ دردت بخوره تو سر هرچی آخونده! 💠 داشتم كمكش ميكردم غذا بخورد. قبلش هم كيسه ادرارش را خالى كرده بودم. بنده خدا شرمنده شده بود. نميتوانست مدام به چشمم نگاه كند. میدانست هستم. آرام جملاتی بر زبان جاری میکرد. یک دفعه نیرویش را جمع کرد و گفت: دردت بخوره تو سر هرچی آخونده! از پشت ماسک لبخند زدم. نميدانستم چه بگويم. خانم پرستار از آن طرف صدا زد: اینهایی که ده روز است اینجا کمکتون میکنند همه شان هستند! دلم برایش سوخت که در این شرایط قرار گرفت. گفت: حاجآقا ببخشید منظورم آخوندهای بد هستند! 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/B_gg1wenP7O/?igshid=1k1pb2c5i0avr
✍️ كمى بخنديم 😀 💠 در يکی از روزهایی که بیمارستان بودم، بيمار ٩٢ ساله ای حالش خوب شده بود. باید مرخص میشد. قرار شد کارهای ترخیص او را من انجام دهم. ایشان را سوار ويلچر كردم. وارد آسانسور شدیم. از طبقه چهار باید میآمدیم همكف. در طبقه ٣ آسانسور متوقف شد. سه تا خانم پرستار و يك آقای خدماتی سوار شدند. به نظر میآمد شیفتشان تمام شده است و راهی منزل هستند. همينطور كه سَرم پايين بود، ناگهان چشمم به که روی دست پیرمرد جا مانده بود، افتاد. به يكی از پرستارها گفتم: ببخشيد خانم! مگه نبايد اين را از دست ايشان در بياورند؟! آقای خدماتی با چشمانی خسته و صدایی آرام جواب داد: ايشان كاربراتوريه نه انژكتوری! 😅 آنها از خنده روده بُر شده بودند. من هم در لاک خودم از این سوتى ای که دادم. 😂 گاهی اوقات که این اتفاق را مرور میکنم، در خلوت خودم حسابی میخندم. 😁 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/B_yDcp6Jsc8/?igshid=9nh1vx4lbzku
✍️ 😔 💠 تازه شیفت ما شروع شده بود. مثل همیشه اول با پرستارها سلام و احوال پرسی کردم. سرپرستار تا چشمش به من افتاد، گفت: ببخشید آقای جهادی! میشود کارهای مرخصی خانم تخت ٨ را انجام بدید؟ ایشان مرخص شدند اما بچه هايش برای ترخیص او نمیآیند! شماره ای را از پرونده اش پیدا کردم. -الو... سلام آقا -سلام، بفرمایید. -ببخشید آقا شما چه نسبتی با خانمِ ... دارید؟ -پسرش هستم. امرتان؟ -من از تماس میگیرم. مادرتان با وجود سن و سال بالايش الحمدلله کرونا را شکست دادند!🙂 -بله آقا میدانم! ولی ما هوش و حواس درست و حسابی ندارد!! بگذارید همانجا بماند! -آقا ببخشید فرمودید ایشان مادرتان هستند؟😔 -بله ولی چند وقت است که اعصاب برايمان نگذاشته! مشکل روانی دارد. ✍️ 😊 💠 داشتم میرفتم سمت بخش. طبق معمول بايد از كنار نگهبان دم در ورودى بيمارستان عبور ميكردم. سرم پايين بود. چند قدم از نگهبان فاصله گرفتم كه صدايش آمد: حاجآقا آخرش هم نیامدی تا سؤالاتم را از شما بپرسم.😕 دوست داشتم بروم تا حال بيماران را بپرسم. با بعضى از آنها رفیق شده بودم. ولی حیا کردم باز هم جواب رد به نگهبان بدهم. از همه چیز پرسید. درباره سختیهای کارش گفت. همینطور که صحبت میکردیم... ادامه خاطره ⬇️ 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CAbFr-IB3Kh/?igshid=152o465pbqfhp
ادامه خاطره 👇 ⬅️ همینطور که صحبت میکردیم، دو آقای میانسال پریدند وسط حرفمان. با گُل و شیرینی آمده بودند. یکی از آنها نفس زنان گفت: ببخشید آقا! پدرمان مرخص شده، کجا باید برویم؟ فامیلی آنها را پرسیدم. را گرفتم. سر تخت پدرشان رفتم. قبل از من یکی از طلبه ها وسایلش را جمع کرده و سوار ويلچر كرده بود. از او خواهش کردم که بنده ایشان را به فرزندانش بسپارم تا لذت دیدار آن دو پسر با پدر نصیبم شود. آرام به من گفت: این پدرمان دارد و شايد فرزندانش را هم نشناسد! سوار آسانسور شدیم. باید به همکف میرفتیم. درب آسانسور که باز شد، نگاه دو فرزند به پدر افتاد. یکی از آنها ایستاد و با چشمانی گریان، آمدن پدر را تماشا میکرد. دومی دوان دوان آمد به طرفمان. آرام و قرار نداشت. گل را به پدرش داد. تشکر کرد و پدر را برد. نگهبان گفت: وقتی كه رفتی، اینها زنگ زدند به خانه؛ گفتند پدر را تا ربع ساعت دیگر میرسانیم. آنطور که فهمیدم همه جمع شدند خانهٔ پدرشان و یک جشن درست و حسابی برای او گرفته اند. !👏 🔸٢٤: و از سر مهربانى، بالِ فروتنى بر آنان بگستر. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CAbFr-IB3Kh/?igshid=152o465pbqfhp
✍️ 💠 از که به سمت حرکت کنید، پس از ۱۶۰ کیلومتر به میرسید. سردشت مرکز بشاگرد است. 🔹 شب را در دفتر آنجا خوابیدم. ساعت۹:۳۰ احمد زنگ زد: -با حاجی مؤمنی از راه افتادیم. نيم ساعت ديگه آماده باشيد. با ماشین کمیته آمدند. حاجی مثل همیشه با عمامه ای مرتّب و تمیز جلو نشسته بود. دکمه های قبایش همانند بیشتر اوقات باز بود. به روستای رسیدیم. حاجی گفت اول بریم ببینیم ساخت مدرسه به کجا رسیده؟ خدا قوّتی به بنّا و کارگران گفت. خیلی خوشحال شدند. کارشان را رها کردند، گرد حاجی جمع شدند. بعضی کارها بررسی و بعضی تعیین تکلیف شد. از آنجا رفتیم سراغ روستاهای دیگر. قرار بود روستای هم برویم. سه ساعت در این روستا بودیم. عمده وقتمان صرف صحبت با يكی از های روستا در مورد برنامه های فرهنگی شد. 🔹 اگر میخواهیم به شب نخوریم باید کم کم برگردیم. تا خمینی شهر یک ساعت و نیم در راه خواهیم بود. خمینی شهر بیشترین مرکزیت را در بشاگرد دارد. دفتر حاجی هم آنجاست. نزدیک غروب رسیدیم خمینی شهر. نماز مغرب را خواندیم. اندکی بعد شام خوردیم. تا حدود ساعت یک بیدار بودم تا برای کارهایم از اینترنت استفاده کنم. میخواستم بخوابم، ناگاه متوجه شدم حاجی بیدار است. داشت کارهای عقب مانده را راست و ریس میکرد. سفیدی چشمانش سرخ شده بود. صبح تلافی شب را درآوردم و حسابی خوابیدم. احمد بیدارم کرد: ادامه داستان ⬇️ 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CBD5Z_lJjIn/?igshid=1gmegox4j7eip
ادامه داستان 👇 ⬅️ -زود پاشو بریم. جلسه حاجی تا چند دقیقه دیگر تمام میشود. باید سریع برویم سردشت. -مگر حاجی سردشت است؟ 😮 -آره بابا! بعد از نماز صبح میرود سراغ کارهایش. حالا دیگر کنجکاو شده بودم. در راه احمد در مورد حاجی برایم میگفت. 🔹 ۲۵ سال است حاجآقای خودش را وقف بشاگرد کرده. همان اوایلِ حضور در خمینی شهر مدرسه دخترانه ای تأسیس شد. دو ماه از سال تحصیلی میگذشت؛ اما یک نفر هم نیامده بود. حاجی مؤمنی با ماشین امداد رفت روستاهای اطراف. با خانواده ها صحبت میکرد تا راضی شوند دخترشان را به مدرسه بفرستند. آذرماه آن سال ۴۰نفر ثبتنام کردند. براى اطمينان خانواده ها حاجآقا خودش با آنها رفت و آمد ميكرد! بالأخره ایشان شده بود راننده سرویس دانش آموزان دختر! 🔹 سال ۷۵ اولین طلبه ها از اینجا شروع به تحصیل کردند. همه دروسشان را حاجی تدریس میکرد! حالا بعد از ٢٥ سال بشاگرد ۴۰۰ طلبه دارد. بعضی از همان دانش آموزان مسئولیتهای استانی گرفته اند. بيشتر بشاگرد، بشاگردی شده اند. 📌 پ.ن: خدا حفظ کند حاجآقای مؤمنی را. و رحمت خدا بر حاج عبدالله والی. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CBD5Z_lJjIn/?igshid=1gmegox4j7eip
✍️ حاج عباس 💠 حوالی ظهر رسیدیم شهرستان از توابع . یکی از رفقای مؤسسه پیشنهاد داد برویم مغازه صنایع دستی بشاگرد. به تازگی آن را اجاره کرده بودند. 🔹 هوا گرم و شرجی بود 😓. وارد مغازه شدیم. حاج عباس در حال چیدن اجناس بود. متوجه حضور ما شد، کارش را رها کرد. سلام و احوالپرسی کردیم 🤝. قفسه های سمت راست خالی بود. بیشتر قفسه های سمت چپ پر شده بود. ، ، و چند چیز دیگر. با کمک یک کولر سفارش دادند. 🔹 از حاج عباس سؤال کردم: چطور شد که وارد این کار شدی؟ گفت: از ۱۹ سال پیش که وارد بشاگرد شدم، مشکلات منطقه دغدغه ام شده بود. مانع اصلی ام در کار فرهنگی، مسائل بود 💰. سال ٩٥ با مشورت حاج آقای (از مؤسسین حوزه علمیه بشاگرد و مسئول فعلی آنجا) با کمک والدینم کار را شروع کردیم. از چشم انداز ۵ساله اش گفت. طبق آن تا سال ۱۴۰۱ باید ۸۰۰نفر از منطقه بشاگرد وارد بازار کار شوند. میگفت فعلا ۲۰۰نفر وارد این کار شده اند؛ اما امیدوارم با دو جایی که در و برای فروش محصولات هماهنگ کرده ایم از چشم اندازمان عقب نمانیم. 🔹 حالا هر هفته خیلیها منتظرند حاج عباس با بیاید و صنایع دستی آنها را تحویل بگیرد. مناطق صعب العبور را با موتور میرود. از او پرسیدم: چه شد از وارد کار اقتصادی شدی؟ گفت: آرزو دارم کسی جای من بیاید و برگردم سراغ کار اصلی خودم؛ اما وظیفه ام فعلا همین است. 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin 🇮🇶 : https://www.instagram.com/p/CBlkbjcJ8bj/?igshid=
💓 ازدواج در با آسیبهای جدی روبرو بود. ازدواج شده بود هفت خان رستم برای جوانان مهربان بشاگردی. هزینه های سنگین مانع بود تا جوانان در عنفوان جوانی طعم زندگی مشترک را بچشند. 💓 سه سال قبل طرحی شروع شد به نام . هر سال در خود را وقف این کار میکنیم. هزينه کمی از زوجها میگیریم، بقیه اش را گروه جهادی ما هدیه میدهد. اما شرطش برگزاری مراسمی است مشترک. این مراسم را هم ما برگزار میکنیم. 💓 امسال هم ۲۰۰ آماده کرده ایم. البته مراسممان را عوض کرده. آسمان پر ستاره بشاگرد را نورافشانی میکنیم تا به مدد ع از روز عروسیشان خاطره خوشی بماند. با رعایت مولودی برگزار میکنیم. پک کتاب زندگی (شامل ۷ عدد کتاب) و هدیه ویژه فرش امام رضا ع به همراه عکس سردار دلها بخشی از بسته فرهنگی ما است. لوحی با عنوان عهدنامه زندگی تقدیمشان میگردد. مهمان ویژه امسال دكتر است. همه اینها در صورتی است که سر وقت بشاگرد باشیم. 🔹 بلیتهایمان چهارشبنه ۱۵ مرداد ۹۹ ساعت ۵:۳۰ صبح به سمت تهیه شده بود. من و دو نفر دیگر (که یکیشان مسئول ازدواج آسان بود) ساعت ۱۰ شب از راهی شدیم. در زیرزمین خانه ای نزدیک فرودگاه خوابیدیم. 🔹 میدانستم باید گوشیم را ساعت ۴ در حالت هشدار بگذارم ولی به دلم آمد حتما دو نفرِ همراهم این کار را کرده اند. غافل از اینکه آنها هم همینطور فکر کرده بودند. ساعت از ۴:۳۰ گذشته ولی ما هنوز خواب بودیم. ۵ نفر از دوستانمان در فرودگاه منتظر ما بودند. پشت سر هم به ما زنگ میزدند اما در زیرزمین، آنتن نبود. بالأخره ساعت ۵ مسئولمان بیدار شد و بیدارمان کرد. با پریشانی و استرس سوار ماشین شدیم. در خیابانهای خلوت حاجی گازش را گرفته بود. وقتی ماشین را پارک کردیم، بارها را برداشتیم و دوان دوان به سمت ترمینال ۴ حرکت کردیم. دوستانمان آمدند. یکی بارهایمان را برد. یکی کارتهای شناسایی را رساند کانتری که قرار بود تا چند ثانیه دیگر بسته شود! من تند تند نفس میزدم. بازوهایم را ماساژ میدادم که صدا آمد: بدو سید! هنوز نماز صبح نخواندیم! الله اکبر نماز را که گفتیم از بلندگوهای فرودگاه ناممان را خواندند. از بیدار شدن تا سوار شدن ۴۵ دقیقه بیشتر طول نکشید. باورم نمیشد. 🔹 روی صندلی هواپیما تکیه دادم. خدا را شکر کردم که از این سفر جا نماندم. 📌 پ.ن: إِلَهِی فَلَا تَحْرِمْنِی خَیرَ الْآخِرَةِ وَ الْأُولَى لِقِلَّةِ شُکرِی/ صحيفه سجاديه، دعای ٥١ https://www.instagram.com/p/CDhG3uMJ9_C/?igshid=1drv2vrx2npkm 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin
✍ هشدار مبایل در جاده • 🔹 ساعت ٩ صبح رسيديم . قرار بود بعداز صبحانه با سه تا ماشين برويم . تا آنجا سه ساعت راه بود. به گفته خود بشاگردیها این سه ساعت اندازه هزار کیلومتر خسته کننده است. جاده پیچ در پیچِ ناهموار و پر از دست انداز. من اولين نفر سوار ماشين احمد شدم. به گمانم ماشینش بهتر آمد. خود احمد هم شوخ طبع است. سمند سفید مدل ۹۸ که فقط ۱۰هزارتا کار کرده. از همان اول چراغ بنزین روشن بود. احمد کولر زد و گفت: نگران نباشید، من ۲۰ سال است که در این جاده رفت و آمد میکنم. پمپ بنزین نزدیک است. هر سه ماشین به سمت خمینی شهر راه افتاد. 🌹 🔹 یک کیلومتر مانده به پمپ بنزین، ماشینمان پت پت کرد و خاموش شد. هوا شاید بیش از ۵۰ درجه بود. رطوبت هوا نفس کشیدن را دشوار میکرد. یکی از دوستانی که اصلا ماسکش را در نمیآورد مجبور شد از زدنش صرف نظر کند. آبِ خوردن هم تمام شده بود. یکی از آن دو ماشین برايمان ۴ لیتر بنزین آورد. سومی هم منتظر نماند و رفت. بعد از پر کردن باک، باز ماشین روشن نشد! 😞 🔹 یکی از بچه ها مهندس مکانیک بود. زنگ زد به دوستش. آخرش گفت پمپ سوخته! 😞 🔹 احمد و سید اكبر (راننده ماشین دوم) برگشتند سمت میناب تا پمپ بخرند و يك مکانیک با خود بیاورند. من با اینکه زیر سایه درختی بودم، حس کردم دیگر طاقت ایستادن ندارم. نشستم و به یکی گفتم برو هر طور شده لا اقل آب پیدا کن تا جان بگیرم. مبایلم را در آوردم. دیدم از شدت گرما هشدارش روشن است! 🤭 🔹 چند ثانیه بعد احمد و سید برگشتند. سید، خندان بود. گفتیم چرا برگشتی؟ گفت: فکر کنم فهمیدم. ماشین سمند اینطوری است که اگر کج ایستاده باشد و بنزین هم کم باشد، بنزین به پمپش نمیرسد. 🙂 🔹 تصمیم گرفتیم ماشین را با هل دادن ببریم آن سمت خیابان. جایی که ماشین صاف بایستد. 🌹 🔹 سید درست تشخیص داده بود. ماشین روشن شد. پس از یک ساعت معطلی راه افتادیم. ❤ 📌 پ.ن: وقتی به احمد گفتم، پس چه شد این همه تجربه که در این جاده داشتی؟ گفت: غرور؛ خدایا مرا ببخش! 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CDlmhVAgmjQ/?igshid=l0d5hn7apog9
حرف راست را از دهان بچه بشنوید! • قبا، عبا و عمامه را داخل باکس گذاشتیم. سوار موتور شدیم. ساعت ۸ رسیدیم علیه السلام . آنجا یک به فرزندان اختصاص داشت. با مسئول هماهنگ کردیم و رفتم مهد. ۱۳ خانم، مربی بچه ها بودند. ۵ اتاق داشت. هر اتاق مخصوص سن خاصی بود. از یک ساله تا ۵ ساله. ☘️ درب اتاق سه ساله ها را زدم. یا الله گفتم. خاله (خانم مربی) داشت برایشان داستان میگفت. وقتی وارد شدم خواهش کردم که ادامه دهد. او هم با اعتماد به نفس ادامه داد. داستانش که تمام شد، گفتم اجازه میدهید داستان را بگویم؟ خوشحال شد و گفت بله حتما. شروع کردم داستان کودکیِ حضرت موسی را گفتن. رسیدم به آنجایی که حضرت موسی قبول نمیکرد شیر کسی دیگر را بخورد. یکی از بچه ها سؤال کرد: - عمو! حضرت موسی با لیوان شیر میخورد؟ 🤭 زبان بچه ها راه افتاد: - عمو! من بچه بودم شیر مامانم را میخوردم. - عمو! من قبل از اینکه به دنیا بیام توی شکم مادرم بودم. - عمو! ... نیم نگاهی به خاله انداختم. خیلی خنده اش گرفته بود ولی از زیر خیلی مشخص نبود. خواستم قضیه را جمع کنم. گفتم: خاله! خوب داستان گفتم؟ او هم محترمانه سری به چپ و راست تکان داد و گفت: داستان باید برای بچه ها ملموس باشد تا بفهمند! رو به بچه ها کردم، گفتم بچه ها داستانش قشنگ بود؟ یکی از بچه ها فکر میکرد بقیه همراهی میکنند. داد زد: نه...خیر! 😅 خاله هم با همان خنده گفت: حرف راست را از دهان بچه بشنوید حاجآقا! ☘️ ادامه داستان👇 🆔 @seyyed_mohammad_zainolabedin https://www.instagram.com/p/CD9F1CQJgON/?igs