فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روحیلکالفدا
#سیدناالاخامنهای
شیوه مبارزاتی حضرت آقا رو از زبان خودشون بشنوید☺
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_یکم حالم به حدی خراب بود که ح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_سوم
با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین …چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم…تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم…و از پشت، زد روی شونه ام…
_آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم…جدی و بی تعارف…در ضمن،ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی…بازم با گروه ما بیا…من تقریبا همیشه میام و…
خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم…و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود…
توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم
که سینا اضافه شد…
_با اجازه تون من دیگه میرم…خیلی خسته ام…
سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت…
…حقم داری…برای برنامه اول، این یکم سنگین بود…هر چند خوب از همه جلو زدی…به گرد پات هم نمی رسیدیم...
تا اومدم از فرصت استفاده کنم…یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود…یهو به جمع مون اضافه شد…
_بیخود…کجا؟ تازه سر شبه…بریم همه پیتزا مهمون من...
_آره دیگه بچه پولداری و…
_راستی…ماشینت کو؟…صبح بی ماشین اومدی؟…
_شاسی بلند واسه مخ زدنه…اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم…
یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن…منم وسط جمع…با شوخی
هایی که از جنس من نبود…
به زحمت و با هزار ترفند…خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم…فکر نمی کردم بیاد…اما تا گفتم
_سعید آقا میای؟…
چند دقیقه بعد،سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم…
سعید سرشار از انرژی…و من مرده متحرک…
جمعه بعد رو رفتم سر کار…سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت… یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ولی توجهی نکرد…اون رفت کوه… من،نه...
ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه…از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد…و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق…گیج و منگ خواب…چشم هام رو باز کردم…نور بدجور زد توی چشمم…
صدام خسته و خواب آلود بود و از توی گلوم در نمی اومد…
_به داداش…رسیدن بخیر…
رفت سر کمد، لباس عوض کردن…
_امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت…دیگه آخر اعصابم خورد شد…می خواستم بگم دیوونه ام کردید…اصلا مرده...به من چه که نیومده…
غلت زدم رو به دیوار که نور کمتر بیوفته تو چشمم…
_مخصوصا این پسره کیه؟…سپهر…تا فهمید من داداش توئم…اومد پیله شد که
مهران کو؟…چرا نیومده؟…
راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش…
ته دلم گفتم…
_من دیگه بیا نیستم…اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه…
و چشم هام رو بستم…
نیم ساعت بعد،سعید هم خوابید…اما خواب از سر من پریده بود…هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم...نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم،نه پیش خودم گیر بودم…معلق بین اون درگیرهای فکری…و همه اش دوباره زنده شد…
فردا…حدود ظهر…دکتر زنگ زد…احوال پرسی و گله که چرا نیومدی…هر چی می
گفتم فایده نداشت…
مکث عمیقی کردم…
_دکتر…من نباشم بقیه هم راحت ترن…
سکوت کرد…خوشحال شدم فکر کردم الان که بیخیال من بشه…
_نه اتفاقا…یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه…اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه…
و زد زیر خنده…
من، مات پای تلفن…نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره…
آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده،اما بعد از جنگ اینقدر عوض شده بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت…
_دیروز به بچه ها گفتم…فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن…نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای…مهرت به دل همه افتاده…
تلفن رو که قطع کرد…بیشتر از قبل،بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم…بیخیال
کارم شدم و یه راست رفتم حرم…
نشستم توی صحن…گیج و مبهوت…
_آقا جون،چه کار کنم؟…من اهل چنین محافلی نیستم...تمام راه رو دختر و پسر
قاطی هم زدن رقصيدن…اونم که از…
گریه ام گرفت…
_به خدا نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو…
دلم گرفته بود…فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف…نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه…و معلق موندن بین زمین و آسمون…
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه…اما من از روی جهل،چشمم رو روش ببندم یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه…
سر در گریبان فرو برده…با خدا و امام رضا درد می کردم…سرم رو که آوردم بالا …روحانی سیدی با ریش و موی سفید...با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود…دعا می خوند…آرامش عجیبی توی صورتش بود…نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد…بلند شدم رفتم سمتش…
_حاج آقا…برام استخاره می گیری؟…
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_سوم با سرعت از پله های اتوبو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_چهارم
_چرا که نه پسرم…برو برام قرآن بیار…
قرآن رو بوسید…با اون دست های لرزان…آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش…آیات سوره لقمان بود…
_بسم الله الرحمن الرحيم…الم…این آیات کتاب حکیم است…مایه هدایت و رحمت
نیکوکاران…همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند…آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند…
از حرم که خارج شدم…قلبم آرام آرام بود …می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه...می ترسیدم سقوط کنم…از آخرتم می ترسیدم…
اما بیش از اون،برای از دست دادن خدا می ترسیدم…و این آیات،پاسخ آرامش
بخش تمام اون ترس ها بود…
_حسبنا الله…نعم الوكيل…نعم المولی و نعم النصیر…و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم…
بالای کوه…از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم…دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم…که یهو کامران با هیجان اومد سمتم…
_آقا مهران…پاشو بیا…یار کم داریم…
نگاهی به اطراف انداختم…
_این همه آدم…من اهل پاسور نیستم…به یکی دیگه بگو داداش…
_نه پاسور نیست،مافیاست…خدا می خوایم…بچه ها میگن…تو خدا باش…
دونه تسبيح توی دستم موند…از حالت نگاهم،عمق تعجبم فریاد می زد…
_من بلد نیستم…یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه…
اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت…
_فقط که حرف من نیست…تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی…
هر بار که این جمله رو می گفت…تمام بدنم می لرزید…شاید فقط به نقش،توی
بازی بود…اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود…
عشق بود…هدف بود…انگیزه بود…
بنده خدا بودن…برای خدا بودن…
صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن...
_سینا،بچه ها…این نمیاد…
ریختن سرم…و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم…
کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح میداد…
برای چند لحظه به چهره های جمع نگاه کردم…و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود،حالا کنارم نشسته بود…و توی این چند برنامه آخر هم…به جای همراهی با سعید…بارها با من، همراه و هم پا شده بود…
_هستی یا نه؟…بری خیلی نامردیه…
دوباره نگاهم چرخید روی کامران… تسبیحم رو دور مچم بستم…
_بسم الله…
تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم…بازی ای که گاهی
من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت…
به آسمون که نگاه کردم…حال و هوای پیش از اذان مغرب بود…وقت نماز بود و
تجدید وضو…
و بچه ها هنوز وسط بازی…
به ساعتم نگاه کردم…و بلند شدم…
_کجا؟…تازه وسط بازیه…
_خسته شدی؟…
همه زل زده بودن به من…
_تا شما به استراحت کوتاه کنید…این خدای دو زاری،نمازش رو می خونه و برمیگرده…
چهره هاشون وا رفت…اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم
فرهاد اومد سمت مون
_من، خدا بشم؟…
جمله از دهنش در نیومده…سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد…
_برو تو هم با اون خدا شدنت…هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی… دوست دخترش مافیا بود…نامرد طرفش رو می گرفت…
بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن…
منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز...
وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن…
بقیه هنوز بیدار بودن…که من از جمع جدا شدم…کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم…
_به این زودی میری بخوابی؟…کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه…از خودش در میاره ولی آخرشه…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دوستانسفارشکردنکهمریضیبدحال
دارندالتماسدعاگفتن🤲☘
_بهنیتشفایهمهیبیمارانوبیمارمذکور،
ختمسبحاناللهگرفتن← 70/000
هرکسیهرچقدرمیتونهسهیمباشه
اطلاعبدین
👤| @hajkomil73
🌿- شهادت نصیب ڪسانی میشود ڪه مردانه ایستادند ، به پاے اعتقاداتشان.
ڪانالدلمآسمونمیخاد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🌿!✿⠀ོ
تمامنرگسهای دنیاهم
کہیکجاجمع شوند
هیچنرگسـی بوییوسفِ
زهرارانمیدهد🌿'^!
دلمآسمونمیخآد 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋🖤
🖤
#استوری
#جمعههایامامزمانے
یابن الحسڹ بگو ڪجایـے؟💔
دلم آسمون میخآد
دلم آسمون میخاد🔎📷
🦋🖤 🖤 #استوری #جمعههایامامزمانے یابن الحسڹ بگو ڪجایـے؟💔 دلم آسمون میخآد
الهم العجل الولیک فرج بالحق زینب (س)🖤😔
دلم آسمون میخاد🔎📷
#رذائل_اخلاقے حسادت ڪردن🔥 {سورهیفلق_آیهی5} 📋وَ مِنْ شَرّ حَاٰسِدً إِذَا حَسَدْ ترجمه: وازشر ه
#رذائل_اخلاقے
قضاوت ڪردن🔥
{سورهیحجرات_آیهی11}
📋یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا یَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً أَ یُحِبُّ أَحَدُکُمْ أَنْ یَأْکُلَ لَحْمَ أَخیهِ مَیْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحیم.
ترجمه:
اى کسانۍ که ایمان آوردهاید ؛
ازبسیارۍ ازگمانهابپرهیزیدچراکه بعضۍ ازگمانهاگناه است وهرگزدر کاردیگران تجسّس نکنیدوهیچ یڪ ازشما دیگرۍ راغیبت نڪند،آیاکسۍازشما دوست داردکه گوشت برادرمرده خودرا بخورد؟!
به یقین همه شمااز این امرکراهت دارید پس تقواى الهى راپیشه کنیدکه خداوند توبهپذیرومهربان است !
ڪانالدلمآسمونمیخآد🌱
دلم آسمون میخاد🔎📷
#رذائل_اخلاقے قضاوت ڪردن🔥 {سورهیحجرات_آیهی11} 📋یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثیر
..
🦋|ماازدرون انسان هاونیت آنهاآگاه نیستیم !تنهاخداوندحڪیم است که می دانددردل هرانسانۍ چه میگذردوهم اوست که براساس آنچه میداندقضاوت میڪندو جزاۍ عمل انسان رامیدهد ؛
🦋|پس بدانیم وآگاه باشیم که قضاوت درموردخوب وبددیگران ونیت اعمالشان در حوزه صلاحیت مانیست ؛
لذاماانسان ها به جاۍ خداوندمتعال حق نداریم درموردخوبے ویابدۍ کسۍ نظرداده و"نباید قضاوت کنیم!"
برای ترڪ این گناه تاهفته ی بعدیه تلاشے بڪنیم!🙂
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_چهارم _چرا که نه پسرم…برو ب
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_پنجم
خندیدم و زدم روی شونه اش…
_قربانت…ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم...
تا چشمم گرم می شد…هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند میشد…و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد…استاد قصه گویی بود…
من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن…سکوت محض…توی اون فضای
فوق العاده و هوای تازه…وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها…نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود…اما می شد چند قدمیت رو ببینی…
وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های
بزرگ پیدا کردم…توی این هوا و فضای فوق العاده…هیچ چیز، لذت بخش تر نبود …
نماز دوم تموم شده بود…سرم رو که از سجده شکر برداشتم…سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد…یک قدمی من ایستاده بود…
جا خوردم…
نیم خیز چرخیدم پشت سرم…سینا بود…با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم،تعجبش دیده میشد…
_تو چقدر نماز می خونی…خسته نمیشی؟…
از حالت نیم خیز،دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...
_یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید…از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟…
چند لحظه سکوت کردم…
_خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم…مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود…ولی یه چیزی رو می دونی؟…من از تو رفیق باز ترم…
با حالت خاصی بهم نگاه کرد…و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم…
ساکت بود اما،معلوم بود داره به چی فکر میکنه…
_آفريقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه…چیزی که بومی های صحرا نشین آفريقا از وجودش بی خبر بودن…اولین گروه های سفید پوست که پاشون به اونجا رسید…می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟…شیشه های کوچیک رنگی …
رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن یه چیزی توی مایه های
تیله های شیشه ای…اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد…و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن…و اونها رو به بند بکشن …انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو…با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن…
نگاهش خیلی جدی بود…
_کلا اینها با هم خیلی فرق داره،قابل مقایسه نیست…
این بار بی مکث جوابش رو دادم ...
_دقیقا…این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست…از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست…
فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی…تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه باارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی…
این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو…از یه جا به بعد،هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه…خستگی توش نیست…اشتیاقی وجودت رو پر میکنه که خواب رو از چشم هات می بره…
سکوت عمیقی فضا رو پر کرد…غرق در فکر بود…نور مهتاب، کمتر شده بود چهره
اش رو درست تشخیص نمی دادم…فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه…اما نشست…
در اون سیاهی شب…جمع کوچک و دو نفره ما…با صحبت و نام خدا…روشن تر از روز بود…
بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد…داره وقت نماز شب تموم میشه…
کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود…
یهو بحث رو عوض کردم…
_سینا بلدی نماز شب بخونی؟…
مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد…این سوال…اونم از کسی که می گفت…نماز خوندن خسته کننده است…بلند شدم ایستادم رو به قبله…
نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی یا حتما سجده و رکوعش رو
عین نماز واجب بری…نیت میکنی،یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت إلى الله…
اما واقعا نیت و ایستادم به نماز…فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم…اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم…
به ساده ترین شکل ممکن…۵ تا استغفر الله…۱۴ تا الهی العفو…و یک مرتبه…اللهم
اغفر لي ولوالدي و للمسلمين والمسلمات و المؤمنين و المؤمنات…
و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_پنجم خندیدم و زدم روی شونه ا
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_صد_ششم
انتخاب واحد ترم جدید…و سعید بالاخره نشست پای درس…در گیر و دار مسائل روز…تلفن زنگ زد…با یه خبر خوش از طرف مامان…
_مهران…دنبال یه مدرسه برای الهام باش …این بار که برگردم با الهام میام…
از خوشحالی بال در آوردم…خیلی دلم براش تنگ شده بود…
مادر،اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد…نمراتش افتضاح…
شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟!…کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟…
به هر کسی که می شناختم رو زدم… بعد از هزار جا رو انداختن…بالاخره به مدرسه حاضر به ثبت نام شد…
زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم…اما خبر دایی بهتر بود…
_الان الهام هم اینجاست…
هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم…خیلی پای تلفن گریه کرد…مدام التماس میکرد...
_بیاید، من رو با خودتون ببرید…من می خوام پیش شما باشم…
مادرم پای تلفن می سوخت…و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم…
اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید…هر چند، دردی رو دوا نمی کرد… نه از الهام، نه از مادرم…نه از من…
حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم...و من حتی صداش رو
نشنیده بودم…
دل توی دلم نبود…على الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت…صدام، انرژی گرفت
_جدی؟…می تونم باهاش صحبت کنم؟…
دایی رفت صداش کنه…اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود…
_مادرت و الهام،فردا دارن با پرواز میان مشهد…ساعت ۴ بعد از ظهر فرودگاه باش…
جا خوردم…ولی چیزی نگفتم…
تلفن رو که قطع کردم…تمام مدت ذهنم پیش الهام بود…چرا الهام نیومد پای تلفن؟!…
از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم…پرواز هم با تاخیر به زمین نشست…
روی صندلی بند نبودم دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود انرژی و شیطنت های کودکانه اش… هر چند،خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود…
توی سالن بالا و پایین می رفتم…با یه دسته گل و تسبیح به دست…برای اولین بارتازه اونجا بود که فهمیدم…چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی…
پرواز نشست…مسافرها با ساک می اومدن…از دور،چشمم بين شون می دوید تا به الهام افتاد…همراه مادر، داشت می اومد…قد کشیده بود نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد… شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید…مادر، من رو دید…و پهنای صورتم لبخند بود…لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام…یخ کرد…
آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد…الهامی که عاشق گل بود…
برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم… کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهرکوچیکم…اما اون لحظه نمی دونستم… دست بدم؟… روبوسی کنم؟… بغلش کنم؟…یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش…کفایت می کرد؟…
کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش…
_الهام خانم داداش…خوش اومدی…
چند لحظه نگاه کرد…خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم
گرفت...
سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد…
حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود تازه متوجه چهره
به ظاهر آرام مادرم شدم…نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند…
_دیگه جلوتر از این نرو…تا همین حد کافیه…
اون دختر پر از شور و نشاط صدا و گوشه گیر شده بود...با کسی حرف نمیزد
…این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم
مدرسه…
الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود…اینطوری نمی شد…باید این وضع رو تغییر می دادم…مغزم دیگه کار نمی کرد…نه الهام حاضر به رفتن
پیش مشاور بود نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم…دیگه مغزم کار
نمی کرد…
_خدایا به دادم برس…انگار مغزم از کار افتاده…
هیچ ایده و راهکاری ندارم…
بعد از نماز صبح، خوابیدم…دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش ونیم از جابلند شدم و از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از برف،سفید شده بود… اولین برف اونسال…یهو ایده ای توی سرم جرقه زد…
سریع از اتاق اومدم بیرون…
مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد…
_هنوز خوابه؟…
_هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه…
رفتم سمت اتاق…دو تا ضربه به در زدم …جوابی نداد…
رفتم تو…پتو رو کشیده بود روی سرش …با عصبانیت صداش رو بلند کرد ..
_من نمی خوام برم مدرسه…
با هیجان رفتم سمتش…و پتو رو از روی سرش کنار زدم…
_کی گفت بری مدرسه؟…پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم…
زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش…
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃