#سیره_شهدا 🌺🍃
دانشجو بابایی ، ساعت دو بعد از نیمه شب می دود تا شیطان
را از خودش دور کند!
👈 این جمله یکی از داغ ترین خبرهایی بود که بولتن خبری پایگاه "ریس" آمریکا چاپ کرده بود.
عباس گفت:
چند شب پیش ، کلنل "باکستر" فرمانده پایگاه و همسرش که از یه مهمونی شبونه بر میگشتند ، من رو در حال دویدن توی میدون چمن پایگاه دیدند و برای دویدن در اون موقع شب توضیح خواستند.
گفتم:
خوابم نمی اومد ؛ خواستم ورزش کنم تا خسته بشم.
هر دو با تعجب نگاهم کردند.
فهمیدم جوابم قانع کننده نبوده ، ادامه دادم ،
مسائلی که اطرافم می گذره باعث میشه شیطان با وسوسه هاش من رو به گناه بکشه ، در دین ما سفارش شده این وقت ها بدویم یا دوش آب سرد بگیریم.
حرفم که تموم شد ، تا چند دقیقه بهم میخندیدند.
طبیعی هم بود ، با ذهنیتی که اون ها در مورد مسائل جنسی داشتند ، نمی تونستند رفتار من رو درک کنند....
#شهیدعباس_بابایی
📕 پرواز تا بی نهایت، ص۳۶
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خاطرات_شهید 🍂🌸🍂
عباس در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی (ره) رسیدند
و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمیخورد ، مرخصی خواستند .
وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه جنگ پرسیدند ، عباس عرض کرد ،
من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیئت های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم ، مرخصی را برای آن میخواهم ،
امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند ،
به یک شرط اجازه مرخصی می دهم ، که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی....
#شهیدعباس_بابایی
📕 شوق پرواز
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞
#خاطرات_شهدا🍂🖤🍂
بنده به عنوان مسئول حفاظت قرارگاه رعد ، به سربازان نگهبان دستور داده بودم تا شبها پس از خاموشی ، برای ورود و خروج به قرارگاه ، ایستِ شبانه بدهند.
یکی از شب ها نگهبان پاس دو ، که نوبت پاسداری اش از ساعت دو الی چهار صبح بود ، سراسیمه مرا از خواب بیدار کرد و گفت ،
در ضلع جنوبی قرارگاه شخصی هست که فکر میکنم برایش مشکلی پیش آمده.
پرسیدم ، مگر چه کار می کند؟ گفت ، او خودش را روی خاک ها انداخته و پیوسته گریه میکند.
من بی درنگ لباس پوشیدم و همراه سرباز به طرف محلی که او نشان میداد رفتم.
به او گفتم که تو همین جا بمان. سپس آهسته به طرف صدا نزدیک شدم.
صدا به نظرم آشنا آمد ، نزدیکتر که رفتم او را شناختم.
تیمسار بابایی ، فرمانده قرارگاه بود.
او به بیابان خشک پناه برده بود و در دل شب آنچنان غرق در مناجات و راز و نیاز به درگاه خداوند بود ، که به اطراف خود توجهی نداشت.
من به خودم اجازه ندادم که خلوت او را برهم بزنم.....
#شهیدعباس_بابایی
📕 پرواز تا بی نهایت ، ص233
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال 💞 شهادت + دهه هشتاد💞
#خـــاطرات_شهدا 🍃🌸🍃
عباس از کبر و غرور خیلی می ترسید ، از ایام جوانی در مراسم تعزیه امام حسین علیه السلام در محل شرکت می کرد .
یکبار که فرمانده پایگاه هوایی همدان بود برای دین ما به قزوین آمد و در برنامه تعزیه خوانی ما شرکت کرد ، او در نقش یک مرد اسب سوار بود که باید دور میدان با اسب بگردد .
عباس لباس پوشید و با اسب به صحنه آمد ولی ناگهان از اسب پایین آمد و شروع به راه رفتن کرد !
فورأ خود را به او رساندم و گفتم ، چرا پیاده شدی !؟
با عصبانیت گفت ، من سوار اسب نمی شوم ، چون بعد از سوار شدن برای یک لحظه احساس کردم غرور من را فرا گرفته !!
او تا آخر این نقش را پیاده اجرا کرد.....
#شهیدعباس_بابایی
📕 امام سجاد و شهدا ، ص42
@shahadat_dahe_hashtad
کانال💞شهادت + دهه هشتاد💞
#خـــاطرات_شهدا 🌼🍃
در سال 61_60 بنزین به صورت کوپن توزیع می شد .
شهید بابایی بیشترین سهم را به خلبانان شکاری که فعالانه در جنگ شرکت داشتند ، اختصاص داد .
یکبار پدر خانم ایشان که می خواستند همسر و فرزندان او را به قزوین ببرند ، متصدی کوپن ، بدون اجازه از بابایی یک کوپن به او می دهد .
وقتی شهید بابایی متوجه می شود ، به شدت با او برخورد می کند و می گوید ،
برادر جان ! ، چرا بی عدالتی می کنی !؟ ، مگر همسر و فرزندان من با بقیه فرق می کنند ؟! ، خوب با اتوبوس بروند !!
به دستور بابایی ، مسئول توزیع کوپن می رود و آن یک کوپن را پس می گیرد.....
#شهیدعباس_بابایی
📕 امام سجاد و شهدا ، ص48
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج...🌹
@Shahadat_dahe_hashtad
کانال 💞 شهادت + دهه هشتاد 💞