📓📕📗📘📙📔📒📕
✨#داستان_روزگار_من
قسمت 6⃣9⃣
یه نفس عمیق کشیدم و نگاهمو سمت بچه ها چرخوندم و گفتم اسم اقا محسن و ...
اما وقتی که بزرگ بشن بهشون توضیح میدم که پدر واقعی شون کی بوده...
اخه زینب نمیخواد در حق اقا محسنم ظلم کنم او بنده خدا بزرگترین فداکاری رو در حق
ما کرده
پس وقتشه منم جبران کنم
زینب ـ افرین ابجی تصمیم خوبی گرفتی من کاملا موافقم غیراز اینم ازت انتظار نداشتم
😊😊😊😊😊
فقط زینب دعا کن به سلامت برگرده😔😔
ان شاالله توکلت بر خدا باشه...
حدودا ۱۵روز از تولد بچه ها و یه ماه از رفتن محسن میگذشت
اما خبری ازش نبود
همه نگرانش بودیم عمو اینا هر کاری کردن نتونستن باهاش تماس بگیرن
همه تو دلشوره و ناراحتی بودیم منم همش خود خوری میکردم و ناراحت بودم
مامان ـ دخترم خودتو ناراحت نکن ان شاالله که به سلامتی همین روزا بر میگرده به فکر بچه هات باش عزیزم ناراحت برات خوب نیست
مامان اخه حس بدی دارم
احساس میکنم همش از پا قدمی منه اگه خدایی نکرده اتفاقی بیفته چی؟؟؟
من خودمو نمیبخشم 😔😔
عه فرزانه این چه حرفیه دختر
جای دیگه نگی اینو ...
اخه چه ربطی به تو داره دخترم
اونجا جنگه هرکس که میره
پیه خطرشو به تنش میماله
برگشت هرکس با خداست
مامان دست خودم نیست دیگه طاقت ندارم اتفاقی که برای عباس افتاده برای محسنم بیوفته...
اصلا بد به دلت راه نده فقط براش دعا کن.
اون شب همه برای دیدن بچه ها تو خونه ی ما جمع شده بودن که گوشی عمو به صدا در اومد همه سکوت کردیم
عمو جواب داد انگار یکی از دوستای هم رزم محسن بود
الوو ... بفرمایید... سلام علیکم خوبی پسرم ...ممنون ....
چی شده؟؟.....علی جان از محسن خبری شده.....
یه دفعه عمو خشکش زد و با صدای لرزون پرسید چی ؟.؟؟
الان کجاست ؟؟!!
باشه باشه من الان میام ...
همه با ترس پرسیدیم که چی شده ..
عمو دقیق نگفت فقط اینو گفت که محسن الان تو بیمارستانه باید بریم ...
همه سوار ماشین شدیم و رفتیم ،، به بیمارستان که رسیدیم علی دوست محسن جلوی در منتظر ما بود
تا مارو دید اومد سمتمون .
مارو به اتاقی که محسن بستری بود برد ... محسن روی
تخت دراز کشیده بود
گردنشو با گردنبد طبی بسته بودن دکترم بالای سرش بود زن عمو که محسن و تو اون حالت دید رفت بالای سرشو گریه میکرد
عمو هم خیلی بهم ریخته بود ولی سعی میکرد پیشه ما گریه نکنه...
همه ناراحت دور محسن جمع شده بودن منم از پشت بقیه فقط نگاه میکردم
محسن همش اروم دستشو می برد بالا و به زن عمو اشاره میکرد که گریه نکنه
عمو نشست کنارش دست محسن و گرفت تو دستش
پسرم چی شده چرا به این روز افتادی بابا جان خیلی مارو ترسوندی😔😔😔
محسن به خاطر وضعیتش نمیتونست حرف بزنه چون هنوز اثر داروی بی هوشی بعد عمل تو بدنش مونده بود
عمو ـ اقای دکتر پسرم چش شده؟؟
خونسرد باشید پسر شما با برخورد ترکش به نزدیک نخاعش که خیلی در شرایطه بدی بود مجبور شدیم با ریسک بالا فورا عملش کنیم
و خوشبختانه با موفقیت همراه بود فقط یه موضوعی هست
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
📗📘📙📔📕📓📒📘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📓📕📗📘📙📔📒📕
✨#داستان_روزگار_من
قسمت 7⃣9⃣
از این به بعد باید خیلی مراقب خودشون باشن چون خطر کاملا رفع نشده و به قسمت حساسی اسیب رسیده
حدودا دو سه ماهی باید استراحت مطلق باشن زیاد راه نرن تا کاملا بهبود پیدا کنن
زن عمو ـ اقای دکتر بعدش پسرم خوب میشه؟؟!!!
گفتم که حاج خانم خوب میشن اما باید مراقب باشن خیلی کار سنگین انجام ندن
به خودشون زیاد فشار نیارن
دکتر نگاهی به محسن انداخت و گفت ان شاالله که خوب میشی و بعد رفت ...
محسن یه لحظه چشمش به من خورد که از پشت نگاهش میکردم بعد اروم یه لبخندی بهم زد
خب منم یه خرده شکه شده بودم از طرفیم ترسیده بودم که یدفعه خبر دادن بیمارستانه
بعد اروم رفتم جلو
سلام اقا محسن خدا بد نده ان شاالله که خوب میشین
محسن اروم دستشو بلند کرد و از پاهای پسرم که بغلم بود گرفت و یه لبخند زد
زینبم دخترم فاطمه رو اورد جلو
زن عمو ـ محسن جان مادر نگاه کن بچه های فرزانه به
دنیا اومدن به لطف خدا یه پسر یه دختر...
محسن با تمام عشق نگاهشون
میکرد اون لحظه میشد مهر پدری رو تو چشماش دید
پرستار ازمون خواست که اتاق و ترک
کنیم تا یه خرده استراحت کنه
عمو موند پیشه محسن و ماهمگی برگشتیم
فعلا که تا یکی دو هفته باید تحت نظر پزشک باشه اون وقت اگه دکتر اجازه داد محسن میاد خونه ....
خیلی خیالم راحت شد وقتی محسن و دیدم ...
رسیدیم خونه بچه هارو به کمک مامان خوابوندم ... ای جاانم مامان نگاه کن واقعا هم راست میگن بچه ها مثل فرشته هان 😍😍😍
بله دخترم چون که خیلی پاک و معصومن خوش بحالشون که بی گناهن و از همه چی بی خبر
ولی دخترم فاطمه خیلی شبیه بچگی توعه ...
جدی مامان ..
اره عزیزم تو همین جوری بودی اولش موهات خیلی بور و روشن بود بعد که بزرگتر شدی یه خرده تیره تر شد اما در عوض پسرت شبیه عباسه
راستی حالا قضیه عقد چی میشه ...
نمیدونم مامان باید صبر کنیم دیگه تا محسن بهتر بشه و از بیمارستان مرخصش کنن
حدودا یه هفته گذشت اما فعلا طبق نظر دکتر باید یه چند روزه دیگه هم بمونه ... ماهم هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفته بودیم ...
اون شب رفتیم خونه زینب اینا ...
اتفاقا اونجا هم همین بحث بود که کی عقد کنیم ...
یه دفعه زینب به شوخی گفت خب چه کاریه بجای مزار تو بیمارستان عقد کنید😁😁😁
معصومه خانم یه چپ چپ به زینب نگاه کرد اخه دخترم اینم شوخیه که تو میکنی ...
ولی حرفش منو به فکر انداخت ...
منم بی مقدمه گفتم اره چرا که عجب فکر خوبی ....
ما میتونیم تو بیمارستان عقد کنیم اینجوری محسنم خوشحال میشه ...
ما تو فکر عقد بودیم از اون طرفم محسن خیلی ناراحت بود...
عمو و زن عمو و مرتضی هم کنارش بودن ...
مرتضی ـ داداش چرا تو خودتی انگار ناراحتی؟؟؟
هیییی چی بگم از این وضعیتم ناراحتم اخه قرار بود من مراقب زن و بچه عباس باشم اما حالا ببین یه نفر باید مراقب من باشه 😔😔😔
اصلا خیلی ازشون خجالت میکشم
شاید با این اوضاع دیگه فرزانه قبولم نکنه 😔😔😔
زن عمو ـ ناراحت نشو مامان جان تو سعی خودتو کردی اینم اتفاقیه که افتاده تو بخواست خودت که نمیخواستی مجروح بشی
عمو ـ نه من برادر زادمو خوب میشناسم همچین ادمی نیست که زود جا بزنه ...
مرتضی ـ اره محسن بابا راست میگه
ما تصمیم خودمونو گرفتیم و فقط مونده بود با عمو مشورت کنیم
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹
📗📘📙📔📕📓📒📘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📓📕📗📘📙📔📒📕
✨#داستان_روزگار_من
قسمت 8⃣9⃣
چون دیگه دیر وقت بود به عمو زنگ نزدم موند واسه فردا ...
صبح یه زنگ به گوشیه عمو زدم ...
الوو سلام عمو خوب هستین ؟
اقا محسن خوبن ؟؟
علیک سلام دختر گلم ، شکر شما چطورین اون وروجکات چطورن؟؟
ممنون عمو ماهم خوبیم ..
عمو بخاطر کار مهمی بهتون زنگ زدم !!
جانم بگوو عمو جوون ؟
راستش پشت تلفن نمیشه اگه وقت دارین حضوری باهم حرف بزنیم ...
عمو جان من الان که پیشه محسنم زن عموتو مرتضی هم هنوز نیومدن خب اگه میتونی برات مشکلی نیست بیا بیمارستان تو حیاط حرف بزنیم
اره عمو فکر خوبیه پس الان اماده میشم میام ...
باشه منتظرم ...خدانگهدار..،
مامان جان!!
جانم دخترم ، مامان من قراره الان برم بیمارستان ، با عمو صحبت کنم
مامان میتونی بچه هارو نگه داری من یه دقیقه برم بیام
اره عزیزم برو مراقب خودت باش...
چشــــــم.
رفتم تو اتاق اماده شدمو راه افتادم
همش توراه ، توی ذهنم حرفامو مرور میکردم که به عمو چی بگم اخه یه خرده خجالت میکشیدم که قضیه عقدو میخوام مطرح کنم ...
وقتی که رسیدم با خودم گفتم حالا که تا اینجا اومدم بهتره اول یه سری به محسن بزنم اخه زشته نرم ...
دوتا ضربه به در اتاق زدم و اروم بازش کردم ، محسن یه خرده به حالت دراز کش نشسته بود عمو هم براش ابمیوه میریخت
سلـــــام مهمون نمیخواین؟؟
بفرما تو خوش اومدی عموجون
ممنون...
سلام فرزانه خانم خوش اومدین
ممنون پسر عمو حالتون چطوره ان شاالله که بهتر شدین ؟؟
شکر خدا بد نیستم ، عباس و فاطمه کوچولو چطورن ؟؟
اوناهم خوبن ، خوابیده بودن گذاشتمشون پیشه مامان ، گفتم بیام یه سری بهتون بزنم ...
ممنون زحمت کشیدین..
خواهش میکنم وظیفست ...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
📗📘📙📔📕📓📒📘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📓📕📗📘📙📔📒📕
✨#داستان_روزگار_من
قسمت 9⃣9⃣
عمو لیوان اب میوه رو داد دست محسن ، رو به من گفت فرزانه دخترم برای توهم بریزم
نه ممنون عمو...
عه تعارف نکن دختر بیا بگیر بخور..
دستتون درد نکنه...
نوش جان ...
نشستم روی صندلی و اب میوه رو خوردم بعده یه خرده حرف زدن لیوان خودمو محسن و شستم و گذاشتم روی میز ...
خب اقا محسن ، عمو جان ، من دیگه برم میترسم بچه ها بیدار شن گریه کنن ...
محسن ـ ممنون زحمت کشیدین بچه هارو از طرف من ببوسید به مامان هم سلام برسونید... چشم بزرگیتونو میرسونم ...
ان شاالله که خوب میشین فعلا خدانگهدار...
عمو هم به بهونه ی بدرقه کردن من همراهم اومد ، با عمو رفتیم تو حیاط نشستیم
جانم دخترم در مورد چی میخواستی حرف بزنی ؟؟؟
راستش عمو خبر دارین که قرار شده بود وقتی بچه ها به دنیا اومدن عقد صورت بگیره
منم توی جلسه خواستگاری شرط گذاشتم که عقد سر مزار عباس انجام بشه اما حالا میبینم که وضعیت اقا محسن طوری هست که نمیتونن بیان اونجا و به گفته ی دکترم فعلا باید تحت مراقبت باشن...
درسته دخترم ، شرمنده تو هم شدیم😔😔😔
نه بابا دشمنتون شرمنده ...
عمو ما هنوز برای بچه ها شناسنامه نگرفتیم اخه میخوام اسم اقا محسن و به عنوان پدر وارد کنم
عمو با این حرفم خیلی خوشحال شد با لبخند گفت چقدر عالی فرزانه، من فکر میکردم اسم عباس و بزاری
نه عمو بهتره اسم اقا محسن باشه
ولی وقتی بچه ها بزرگ شدن اونوقت همه چیزو در مورد پدرشون بهشون
میگم ...
خب دخترم چه کاری از دست من بر میاد؟؟؟
عمو اگه موافق باشین و اجازه بدین ما تصمیم گرفتیم عقدو تو بیمارستان اتاق اقا محسن برگزار کنیم یه عقده ساده و خودمونی...
عجب فکر خوبیه کاملا موافقم اگه محسن بدونه خیلی خوشحال میشه
عمو خواهش میکنم چیزی بهشون نگین میخوام فردا غافلگیر بشن
باشه عمو جان خیالت راحت
فقط عمو یه زحمتی براتون دارم
شما میتونید برای فردا بعدازظهر با یه عاقد هماهنگ کنین ؟؟.
اره چرا که نه ، عاقد بامن
ممنون عمو جون ، اگه کاری ندارین من برم
نه برو به سلامت سلام برسون
بزرگیتونو میرسونم خدا نگهدار
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
📗📘📙📔📕📓📒📘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📓📕📗📘📙📔📒📕
✨#داستان_روزگار_من
قسمت 0⃣0⃣1⃣
همه دست به دست هم کارهای مراسم فردا رو انجام دادیم و اماده بودیم...
با دکتر محسنم هماهنگ کردیم که بهمون کمک کنه همه وارد بیمارستان شدیم ...
محسن تو اتاقش روی تخت دراز کشیده بود و قران میخوند
دکتر و عمو وارد اتاق شدن
دکتر ـ سلام اقا محسن ما حالش چطوره؟؟.
شکر خدا به لطف شما هر روز بهتر از دیروزم ...
خب خدارو شکر ، اقا محسن امروز باید یه معاینه کلی و عکس برداری از جراحت و نخات بشه ، اماده ای که؟؟؟
بله دکتر شما امر کنید
عمو به کمک پرستار محسن و روی ویلچر نشوندن
بعد از اتاق خارج شدن ، عمو یه لحظه از محسن جدا شد و به ما خبر داد که محسن و بردن
ماهم سریع وارد اتاق شدیم
یه صندلی و میز برای عاقد و یه صندلی هم برای من و بقیه که روش بشینیم ...
جلوی صندلی ماهم چون میز نبود یه صندلی گذاشتیم و روش قران ..
از سفره و تزئینات عقدم خبری نبود
همه چیز کاملا ساده بود من همون لباسی که تو مراسم عقدم با عباس تنم بود و پوشیده بودم
چادر مشکیم و از سرم در اوردم
زن عمو همون چادر سفیدی که اون شب خواستگاری برای زینب اورده بودن و سرم کرد....
همه روی صندلی نشستیم و منتظر محسن بودیم تقریبا بعد نیم ساعت در اتاق باز شد پرستار محسن و وارد اتاق کرد
محسن با دیدن ما شکه شد همین طور مات مارو تماشا میکرد
عمو ویلچرو گرفت و محسن و اورد کنار صندلی که من روش نشسته بودم
بنده خدا محسن بدون اینکه چیزی بگه فقط تماشامون میکرد ولی انقدر هیجان زده و خوشحال شد که یدفعه دستشو گرفت جلوی چشماش و از خوشحالی میخواست گریه کنه
با دستش گوشه ی چشماشو فشار داد
تا در حضور ما اشک نریزه
بعد یه نگاهی به هممون انداخت و گفت راستش نمیدونم چی بگم
خیلی شکه شدم بعد سرشو انداخت
پایین و گفت
من بعد مجروح شدنم خیلی ناراحت بودم همش با خودم خود خوری میکردم که من به عباس قول دادم
که حامی و مراقب همسرش باشم
اما حالا خودم تو وضعیتیم که یکی باید ازم مراقبت کنه
خیلی برام سخت و ناراحت کننده بود که منم یه مشکل و سختی تازه رو دوش فرزانه خانم باشم
مگه یه خانم چقدر میتونه رنج کش باشه با این حال خیلی شرمندم دختر عمو 😔😔😔😔
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
📗📘📙📔📕📓📒📘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📓📕📗📘📙📔📒📕
✨#داستان_روزگار_من
قسمت 1⃣0⃣1⃣
نه اقا محسن این حرف و نزنید
شما خیلی به گردن من لطف دارین منم باید در مقابل بزرگواری که در حق ما کردین یه جوری جبرانش کنم
منم در هر شرایطی قدم به قدم
کنارتون هستم .اینو قول میدم ...
محسن خیلی خوشحال شده بود همه اماده شدیم تا عاقد عقدو جاری کنه
زینب عکس عباس و کنار قران روی صندلی گذاشت
مامان و معصومه خانم عباس و بغل من و فاطمه رو بغل محسن دادن .
همه سکوت کردیم خطبه عقد جاری شد داشتم زیر لب دعا میخوندم سری اول جوابی ندادم بار دوم خطبه جاری شد
اما اینبار یه نگاه به محسن انداختم بعد خیره شدم به عکس عباس و گفتم با اجازه ی بزرگترای مجلس و همین طور
با اجازه ی همسر شهیدم
فرشته ی زندگیم که این زندگی جدیدمو مدیون ایشون هستم
بلـــــــــه ....
با جواب دادن من همه صلوات فرستادن و اومدن جلو بهمون تبریک گفتن ...
محسن فاطمه رو بوسید منم عباس و ..
بعد منو محسن به هم خیره شدیم و لبخند زدیم .
دکترا و پرستارها هم برای تبریک وارد اتاق شدن
اقای دکتر دستشو رو شونه ی محسن گذاشت و گفت بهت تبریک میگم اقا داماد
خوشبخت بشین ....
ممنون اقای دکتر منم بابت تمام مراقبت هایی که ازم کردین ازتون ممنونم خدا خیرتون بده....
دکتر ـ انجام وظیفه بود
حالا تو این روز خوب که همه خوشحالین منم یه خبر خوب برای اقا محسن دارم ...
محسن یه نگاه به دکتر انداخت و ازش پرسید چی اقای دکتر؟؟؟
اقا محسنه ما ، امروز مرخص هستن و میتونن برن خونه
اینم برگه ترخیصشون...
واای ممنون خیلی خوشحال شدم واقعا تو بیمارستان خسته شده بودم ....
بعد اینکه چندتا عکس انداختیم
مرتضی و عمو به محسن کمک کردن تا حاضر بشه
همه اون شب خونه ی عمو برای شام دعوت بودیم
به محسن جریان شناسنامه رو گفتم کلی ذوق کرد قرار شد فردا بیفتیم دنبالش...
خونه ی مرتضی پسر عموم دو طبقه بود قرار شد ما طبقه پایین بشینیم
من خودم خونه داشتم اما دلم نمی یومد تو خونه ای که منو یاد خاطرات عباس میندازه
زندگی کنم ....
چون اون خونه فقط مخصوص عاشقانه هایه من و عباس بود
کارهای اسباب کشی رو با کمک همه تموم کردیم ...
زندگی من و بچه ها کنار محسن شروع شد ...
ادامه دارد....
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
📗📘📙📔📕📓📒📘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📓📕📗📘📙📔📒📕
#داستان روزگار من
قسمت 2⃣0⃣1⃣
خیلی مراقب محسن بودم
اصلا اجازه نمیدادم که خیلی کارهای سنگین انجام بده ....
محسن عاشق بچه ها بود اکثر اوقات تو خونه وقتشو کنار بچه ها میگذروند...
مامانمم زود زود بهمون سر میزد ...
تو یکی از روزها دکتر اومد خونمون تا یه سری به محسن بزنه هردو تو پذیرایی نشسته بودن منم براشون چایی اوردم و کنارشون نشستم ....
یه خورده از وضعیت محسن حرف زدیم .. دکتر گفت:
خب اقا محسن اگه همین جور پیش بره و مراقب خودت باشی ان شاالله زودتر خوب میشی ...
اقای دکتر من تا همین جاشم مدیون خانمم هستم درست مثل یه بچه مراقب منه ...
عالیه . پس باید بهشون افتخار کنی ... الان خدارو شکر که میبینمت خیلی بهتر شدی پس همین طور ادامه بده...
اقای دکتر اگه خوب بشم میتونم دوباره برم سوریه؟؟؟
با این حرف محسن خشکم زد
بدنم لرزید یاد حرفای اون شب عباس افتادم که چجوری خبر اعزامشو داد من فکر میکردم محسن دیگه نمیخواد بره ...
بدونه اینکه چیزی بگم فقط نگاهش میکردم ...
دکتر: اقا محسن پس تو فکری که زود خوب بشی و بری جنگ اره؟؟؟
بله اقای دکتر ...این یه تکلیف به گردنمه باید انجامش بدم
دکتر یه نگاهی به من انداخت و رو به محسن گفت اما تو که تازه ازدواج کردی و بچه کوچیک داری دوباره میخوای بری پس تکلیف اینا چی میشه؟؟
محسنم نگاهشو چرخوند سمت من و گفت اقای دکتر اینا مهمترین چیز من تو زندگی هستن اما هدف ما دفاع از حرمه بی بی هست البته همسرم منو درک میکنه ...
منم اون لحظه تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم و نمیتونستم پیش دکتر برخلاف نظر محسن حرفی بزنم
اما دستم میلرزید دوباره دلشوره اومده بود سراغم خدایا بازم تنهایی نصیبم میشه اونم با دوتا بچه خدایااا خودت کمکم کن من دیگه طاقت ندارم ....
دکتر عینکشو از جیبش در اورد و پاک کرد بعد گذاشت چشمش از پشت شیشه عینک به محسن خیره شدو اروم گفت چیزی بهت میگم اما میخوام ناراحت نشی ...
بفرمایید اقای دکتر:
ببین اقا محسن من به شما گفتم خوب میشی اما دیگه نمیتونی فعالیت های جهادیت و تو خارج از کشور انجام بدی
شرایط جنگ سنگینه و برات خطر داره و من به عنوان دکتر این اجازه رو نمیدم نه تنها من بلکه فرماندهان خودتم اگه وضعیت پزشکیتو ببینن اصلا قبول نمیکنن...
محسن با شنیدن این حرف ناراحت شد و سرش و انداخت پایین خیلی بهم ریخته بود...
دکتر از جاش بلند شد دستشو گذاشت رو شونه محسن و اروم گفت پسر خوب تو به اندازه کافی تلاشت و کردی پس غصه نخور... خدا حافظ
دکتر اینو گفت و رفت منم پشت سرش رفتم تا بدرقش کنم
بعد از بدرقه اومدم پیش محسن دیدم که ناراحته چیزی بهش نگفتم و رفتم تو اشپزخونه خواستم یه خرده تنها باشه محسن چند روزی بود که تو خودش بود خیلی غصه میخورد که دیگه نمیتونه بره سوریه ....
گاهی سر نماز گریه و التماس میکرد به خدا ...منم داغون میشدم وقتی ناراحتیشو میدیدم ...
اصلا نمیدونستم چیکار کنم تا اروم بشه ...شب اصلا خوابم نمی برد به محسن فکر میکردم انقدر بیدار موندم که اذان صبح شد نمازمو خوندم سر نماز یه دفعه یه چیزی اومد تو ذهنم .
نمازمو که تموم کردم دوییدم اتاق پیشه محسن که داشت نماز میخوند
ادامه دارد...
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
📗📘📙📔📕📓📒📘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📓📕📗📘📙📔📒📕
✨#داستان_روزگار_من
قسمت 3⃣0⃣1⃣
رفتم کنارش نشستم تا نمازش تموم بشه ...
تموم که شد در حالی که جانمازشو جمع میکرد گفتم قبول باشه اقایی...
ممنون خانمم ... چیزی شده انگار میخوای چیزی بهم بگی
درسته.؟
اره از کجا فهمیدی؟؟
خب عزیز دلم از حالتت مشخصه اونجور که با عجله اومدی کنار من ....
اهااا...محسن جان یه فکری اومد تو ذهنم امیدوارم که مخالفت نکنی ...
جانم بگو عزیزم...
میگم تو الان بخاطر اینکه نمیتونی بری جهاد خیلی ناراحتی بعدشم محسن جان
مگه جهاد حتما باید جنگیدن و تو خاک سوریه باشه ...
چی میخوای بگی فرزانه...
میخوام بگم که تو میتونی جهادتو ادامه بدی اونم تو خاک ایران ...
متوجه نمیشم چی میخوای بگی!!!
ببین تو میتونی همین جا به خانواده و بچه های مدافعین و شهدا خدمت کنی ...
الانم احتمالا باز میپرسی چجوری گوش کن تا بگم من فکر همه جاشو کردم خونه من و عباس همینجور مونده داره خاک میخوره ... میتونیم اونجارو یه موسسه خیریه برای خانواده شهدا بسازیم خب اینم یه جور جهاده دیگه تازه شم منم میتونم سهیم بشم ...
محسن یه خرده رفت تو فکر بعدش با یه لبخند بهم گفت فرزانه خانم افرین به این هوشت ...
منم با خوشحالی گفتم پس موافقی ... اره خانمم از فردا شروع میکنیم بسم الله...
صبح از مامان خواستم بیاد پیشه بچه ها ماهم با محسن و مرتضی افتادیم دنبال کارا ... این موضوع رو با خانواده عباسم در میان گذاشتم خیلی ازم استقبال کردن ... خدایا شکرت که همه چی داشت خوب پیش میرفت...
کارهای جزئی رو انجام دادیم فقط مونده بود کارهای ساخت و ساز و تغییرات بنا...
محسن تو اتاق کنار بچه ها بود
منم تو اتاق بغلی روی صندلی نشسته بودم دفتر خاطراتمو از کشوی میز در اوردم و شروع کردم به نوشتن ...
امروز یک سال از به دنیا اومدن بچه های عباس میگذره ..من فرزانه مقدم بعد از این همه اتفاقهایی که مسیر زندگیمو عوض کرده خدا رو بخاطر همه چیز حتی شهادت همسر سابقم شکر میکنم .چون اونو به آرزوش رسوند و بنده مخلص خودشو گلچین کرد و امانتی که نزد ما بود رو پس گرفت ..
من و محسن تلاشمون اینه امانت های عباس رو به بهترین وجه ممکن پرورش بدیم و .....امروز قراره مرکز پرورش فکری فرزندان شهدای مدافع رو که مکانش خونه من و عباسه افتتاح کنیم و اسم این مکان و به یاد همسرم شهید عباس محمدی میزاریم
محسن اومد کنار دراتاق فرزانه اماده ای بریم ... بله اقایی... دفترو بستمو گذاشتم تو کشو چادرمو سرم کردم محسن عباس و بغل کرد و منم فاطمه رو ...
هردو با گفتن بسم الله و توکل بر خدا از خونه خارج شدیم ...
ادامه زندگی من و محسن با خوشی در کنار بچه ها و خدمت به خانواده شهدا گذشت وخیلی از این فعالیتمون راضی بودیم ...عباس و فاطمه الان سه سالشونه و من بچه دو ماهه محسن و باردارم...
و همچنان خدارو شاکرم بخاطر این زندگی از تو هم ممنونم عباسم فرشته زندگیم ...
پــــــــــــــایــان
نویسنده 📝 انارگل🌹 📝
📗📘📙📔📕📓📒📘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
داستان #بدون_تو_هرگز زندگینامه شهید سید علی حسینی
بنا به تقاضای شما اعضا محترم و سهولت در پیدا کردن تمامی داستانها، همه آنها را با ریپلی مشخص کردیم.
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷 #واینک_شوکران۲ 🌸 خلاصه ای از زندگی شهید جانباز ایوب بلندی 💠💠 ب
داستان #واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی)
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴 🌴🌷🌴 🌷🌴 🌴 ✨ #داستــان_دنبــــاله_دار📚 #سرزمین_زیبای_من #قسمت_اول 📝 استرالیا ... ششمین
داستان #سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن وکیل استرالیایی )
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
به نام الله #شهیده_فوزیه_شیردل 🌷 ☑قسمت 1⃣ 🌹شهید «فوزیه شیردل»، همان پرستار شهید فیلم «چ» ابراهی
#فلش_نشانه
#شهیده_فوزیه_شیردل
(پرستاری که توسط کوموله در پاوه به شهادت رسید)
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
هو القهار #شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است. قسمت 1⃣ قد آدم ها به بزرگی آرزوهایشان است!
داستان
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
(زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم)
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
به نام او... 📓📕📗📘📙📔📒📕📗 ✨#داستان_روزگار_من قسمت 1⃣ وارد اتاقم شدم از توی کارتن بین لوازم شخصیم
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
داستانهای موجود در کانال
#بدون_تو_هرگز
( زندگینامه شهید سید علی حسینی )
#با_من_بمان
( سرگذشت دختر زیبای کانادایی و آزاده سرافراز امیر حسین صادقی )
#جنگ_با_دشمنان_خدا
(سرگذشت پسر وهابی شیعه شده)
#شهید_چمران_به_روایت_همسرش_غاده
#مراسم_عروسی_یک_فرمانده_در_مسجد
( شهید علیرضا موحد دانش )
#فرمانده_دستمال_سرخ_ها_و_دختر_خبرنگار
( شهید اصغر وصالی )
#تمنای_شهادت
( زندگینامه شهید احمد کاظمی)
#سلام_بر_ابراهیم
( زندگینامه شهید ابراهیم هادی )
#راز_کانال_کمیل
( سر گذشت گردان کمیل و حنظله در عملیات والفجر مقدماتی)
#داستان_تمام_زندگی_من
( قصه زندگی شیعه شدن یک مسیحی)
#واینک_شوکران۱
( زندگی نامه جانباز شهید سید منوچهر مدق )
#شهیدی_از_تبار_سادات
( زندگینامه شهید سید مجتبی نواب صفوی )
#شهیدی_که_درخواب_مادرش_راشفاداد
( زندگینامه شهید محمد معماریان)
#بی_نشان
( خاطرات شهید حاج محمود شهبازی )
#فرمانده_ی_قهرمان
( زندگینامه شهید حاج احمد امینی )
#شهید_غیرت
( زندگینامه شهید علی خلیلی)
#فرار_از_جهنم
( ماجرای مسلمان شدن یک خلافکار آمریکایی)
داستان زندگی #شهید_غلامرضا_عارفیان
#واینک_شوکران۲
( زندگینامه شهید جانباز ایوب بلندی )
#سرزمین_زیبای_من
( داستان مسلمان شدن یک وکیل استرالیایی )
#فلش_نشانه
#شهیده_فوزیه_شیردل
( پرستاری که توسط کوموله در پاوه به شهادت رسید. )
#شهیدی_که_کابوس_آمریکا_و_اسرائیل_است.
( زندگینامه شهید حسن طهرانی مقدم )
داستان #روزگار_من
(خاطرات همسر شهید مدافع حرم )
زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست.
مقام معظم رهبری
🌺🌺🍃🌺🌺🍃🌺🌺🍃
#فلش_نشانه
#دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🌹#دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🍀 (قسمت اول )
نبرد نابرابر ملت شریف ايران🇮🇷 در برابر تجاوز همه جانبه دشمنان اسلام، در تاريخ افتخار آفريني مبارزات حق طلبانه، برگ زرینی✨ از خود برجای گذاشت که برای همیشه در حافظه تاریخ #جاودانه باقی خواهد ماند.تاریخ هیچگاه حماسه آفرینی #جوانان رشید این مرزو بوم را که با تاسی از سیره وسنت معصومین علیهم السلام ، الهام از🚩 واقعه عاشورا ، پیروی از رهبری حکیمانه امام خمینی (ره) ، تکیه بر داشته های دینی و ملی ، با وجود تحریم های اقتصادی و سیاسی و در میان هزاران توطئه و دسیسه ای که قدرتهای استکباری طراحی و اجرا کردند ، #شجاعانه با دشمن تا دندان مسلح جنگیدند. و از #استقلال و تمامیت ارضی کشور #دفاع کردند و اقتدار ، قدرت ، عزت و نبوغ خود را برای جهانیان به نمایش گذاشتند.
🔶یکی از این نوجوانان شجاع این مرز و بوم #دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد بود.
⭐✨⭐✨⭐✨⭐✨⭐✨
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🌹 #دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🍀(قسمت دوم )
بهنام محمدی در 12 بهمن ماه سال ۱۳۴۵در شهر مسجد سلیمان در منزل پدر بزرگش در خرمشهر به دنیا آمد 😂ریزه بود و استخوانی اما فرز چابک بازیگوش 😇و سرزبان دار
از همان دوران کودکی با سختیها و دشواریهای زندگی آشنا شد و موجب شد تا برای مبارزات عالی و ارزشمند در عرصه ی زندگی آمادگی بیشتر به دست آورد.
به رغم همهی سختیها با کار، فعالیت و حرفه آموزی انس یافت و کارهایی چون ✂️خیاطی، تعمیر ماشین🔧 و تعمیر رادیو و تلویزیون🖥 را فرا گرفت، تابستان ها می رفت مکانیکی.در تعمیرگاه از زیر کار در نمی رفت وقتش را هم تلف نمی کرد.خوب به دستهای استادکار نگاه میکرد تا یاد بگیرد.
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹 #دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🍀(قسمت سوم )
مادر بهنام میگوید:
نخستين فرزندم بود، او در دوازده سالگي به من ميگفت:
🍃«مي خواهم طوري باشم كه در آينده سراسر ايران مرا به خوبي ياد كنند و يك قهرمان ملي باشم.»🍃
• دوران انقلاب، نخستين شعاري كه يادش ميآمد، با اسپري روي ديوار بنويسد، اين بود: 🍃«يا مرگ يا خميني، مرگ بر شاه ظالم.»🍃 شاهش را هم، هميشه برعكس مينوشت.
پدرش هر چه ميگفت كه بهنام نرو، عاقبت سربازها ميگيرندت، توجه نميكرد. 📄اعلاميه پخش ميكرد، شعار مينوشت و در ✊تظاهرات شركت ميكرد. گاهي نيز با تير و كمان ميافتاد به جان سربازهاي شاه.😉
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
@shahedaneosve
زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🌹 #دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🍀(قسمت چهارم )
شهریور 1359 شایعه 💥حمله عراقی ها به #خرمشهر قوت گرفته بود خیلی ها داشتند شهر را ترک می کردند کسی باور نمی کرد که خرمشهر به دست عراقی ها بیفتد اما 💥جنگ واقعاً شروع شده بود بهنام که فقط 13 سال سن داشت , تصمیم گرفت بماند. او مردانه ایستاد.هم می جنگید هم به مردم کمک می کرد. از دست بنیصدر آه😞 میکشید که چرا وعده سر خرمن میدهد؛ مدافعین شهر با کوکتل مولوتف و چند قبضه سلاح (کلاش و ژ۳) مقابل عراقیها ایستاده بودند، بعد رئیسجمهور گفته بود که سلاح مهمات به خرمشهر ندهید.
❇⚫❇⚫❇⚫❇⚫❇⚫
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹 #دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🍀(قسمت پنجم )
اولش شده بود مسئول تقسيم فانوس ميان مردم. شهر به خاطر 💥بمباران در خاموشي بود و مردم به فانوس نياز داشتند. بمباران هم كه ميشد، بهنام سيزده ساله بود كه ميدويد و به مجروحين🤕 ميرسيد. .
زير ⚡️رگبار گلوله، بهنام سر ميرسيد. همه عصباني 😠ميشدند كه آخر تو اينجا چه كار ميكني. بدو توي سنگر... بهنام كاري به ناراحتي بقيه نداشت. كاسه آب💦 را تا كنار لب هر كدام بالا ميآورد تا بچهها گلويي تازه كنند.
✨💧✨💧✨💧✨💧✨💧
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🌹 #دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🍀( قسمت ششم )
شهر دست عراقيها افتاده بود♻️. در هر خانه چند عراقي پيدا ميشد كه يا كمين كرده بودند و يا داشتند استراحت ميكردند. خودش را خاكي ميكرد. موهايش را آشفته ميكرد و گريهكنان😢 ميگشت. خانههايي را كه پر از عراقي بود، به خاطر ميسپرد🤔. عراقيها هم با يك بچه خاكي نقنقو😉 كاري نداشتند.
گاهي ميرفت درون خانه پيش عراقيها مينشست، مثل كر و لالها😕 و از غفلت عراقيها استفاده ميكرد و خشاب و فشنگ و حتي كنسرو برميداشت و برميگشت.
هميشه يك كاغذ و مداد📝 هم داشت كه نتيجه شناسايي را يادداشت ميكرد. پيش فرمانده كه ميرسيد، اول يك نارنجك، سهم خودش را از غنايم برميداشت، بعد بقيه را به فرمانده ميداد.
🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾🌴🌾
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🌹 #دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🍀( قسمت هفتم )
💥بمباران که می شد می دوید🏃 و به مجروحین می رسید.او با همان جسم كوچك اما روح بزرگ و دل دريايياش به قلب دشمن💔 ميزد و با وجود مخالفت فرماندهان، خود را به صف اول نبرد ميرساند تا از شهر و ديار خود دفاع كند. بهنام چندين بار نيز به اسارت👐 دشمن درآمد؛ اما هر بار با توسل به شيوهاي از دست آنان می گريخت🏃. برای فریب عراقی ها می زده زير گريه😢 و می گفت: «دنبال مامانم می گردم گمش کردم» او با بهره گیری از توان و جسارت خود توانست اطلاعات📝 ارزشمندي از موقعيت دشمن را به دست آورده و در اختيار فرماندهان جنگ قرار ميداد.
🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿🌾🌿
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🌹#دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🍀( قسمت هشتم )
عراقی ها که فکر نمی کردند این نوجوان 13 ساله قصد 📉شناسایی مواضع , تجهیزات و نفرات آنها را دارد , رهایش می کردند .یک بار که رفته بود شناسایی , عراقی ها گیرش👐 انداختند , چند تا سیلی آبدار🖐 به او زدند جای دست سنگین مامور عراقی روی صورت بهنام مانده بود😱 وقتی برگشت دستش را روی سرخی صورتش گرفته بود هیچ چیز نمی گفت فقط به بچه ها اشاره می کرد👈 عراقی ها کجا هستند و بچه ها راه می افتادند. اين شیر بچه شجاع و پرتلاش در رساندن مهمات به رزمندگان اسلام بسیار تلاش می کرد. گاه آنقدر نارنجك و فشنگ به بند حمايل و فانسقه خود آويزان ميكرد كه به سختي مي توانست راه برود.🚶
🌴🔴🌴🔴🌴🔴🌴🔴🌴🔴
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹#دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🌷#شهادت
🍀( قسمت نهم )
با تشدید 💥جنگ و تنگ ترشدن حلقه محاصره♻️ خرمشهر , خمپاره ها امان شهر را بریده بودند. درگیری در خیابان آرش شدت گرفته بود 💥مثل همیشه بهنام سر رسید اما ناراحتی بچه ها دیگر تاثیری نداشت او کار خودش را می کرد. کنار مدرسه امیر معزی اوضاع خیلی سخت شده بود ناگهان بچه ها متوجه شدند که بهنام گوشه ای افتاده است😟 و از سر و سینه اش خون می جوشید پیراهن آبی و چهار خونه بهنام غرق خون شده بود🔴
و چند روز قبل از سقوط خرمشهر شیر بچه دلاور خوزستانی بالاخره در 28/مهر/1359 پر کشید🕊 این کبوتر خونین بال در قطعه شهدای کلگه شهرستان مسجد سلیمان شهر آبا و اجدادش مدفون شد.اما.....⁉️
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨🌷✨
🌹#دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
🍀 ( قسمت دهم )
مدتها بعد از #شهادت بهنام مادرش میگفت که بهنام هر شب به 💭خوابش میآید و میگوید🍃 «من از دوستانم جا ماندم، مرا به #مسجد_سلیمان ببرید»؛🍃
به اصرار 🙏مادر شهید، ایشان را سال 89 وبا اجازه علما قرار بر این شد که 👈پیکر ایشان از محل دفن به مسجد سلیمان انتقال پیدا کند».
در سال ۸۹ با استفتاء از دفتر رهبر انقلاب، 🔲جنازه مبارک شهید، بدون هیچ نبش قبری و با استفاده از تکنولوژی های روز به صورت یک باکس، از قبرستان قدیمی و فامیلی شان جدا و به تپه شهدای گمنام در ورودی شهر مسجدسلیمان منتقل شد»😔
📥🔸📥🔸📥🔸📥🔸📥🔸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹 #دانش_اموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
📔#خاطرات
🍀 ( قسمت یازدهم )
#خاطره ای از زبان همرزم شهید بهنام محمدی :
براي نگهباني داوطلب☝️ شده بود. به او گفتند: «يادت باشه به تو اسلحه 🔫نميدهيمها!» بهنام هم ابرو بالا انداخت😒 و گفت: «ندهيد. خودم نارنجك💣 دارم!» با همان نارنجك دخل يك جاسوس نفوذي را آورد.😉
📗🍁📗🍁📗🍁📗🍁📗🍁
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌹 #دانش_آموز_شهید_بهنام_محمدی_راد
📔#خاطرات
🍀( قسمت دوازدهم )
#خاطره ای از زبان همرزم شهید بهنام محمدی :
يك اسلحه 🔫به غنيمت گرفته بود. با همان اسلحه، هفت عراقي را اسير كرده بود😉. احساس مالكيت ميكرد. به او گفتند بايد اسلحه را تحويل دهي. ميگفت به شرطي اسلحه🔫 را ميدهم كه دست کم يك نارنجك 💣به من بدهيد. پايش را هم كرده بود در يك كفش كه يا اين يا آن. دست آخر يك نارنجك به او دادند. يكي گفت: «دلم براي اون عراقيهاي مادر مرده ميسوزه كه گير تو بيفتند.» بهنام خنديد.😁
📒🍂📒🍂📒🍂📒🍂📒🍂
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم