eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
301 دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
4هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
. هرکسی ماند به خورشید سلامم ببرد ما که مردیم و ندیدیم به خود گرما را @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
السلام ای شاه بی کفن ارباب السلام سلطان دل من ارباب @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برکت روزمان از نگاه شماست که اگر نباشد ، ما کجا و یادتان کجا ..! این پنج قهرمان شهید طی حدوداً دو سال از عملیات بدر تا کربلای ۵ به فیض شهادت رسیدند. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💌قسمتی از وصیت‌نامه شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب زندگینامه سردار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣4⃣ منیژه عاشق گل بود، برایش که گل می‌گرفتی مثل این که بهترین هدیه‌ی دنیا را بهش دادی. بیژن این را خوب می‌دانست. برایش گل آورده بود. گلی که فقط سالی یک بار گل می‌داد. نمی‌توانست ازش چشم بردارد. روز تولدش بود درست هشت روز بعد از تولد ناصر، اولین تولدی که خانه ی پدرش نبود. ناصر که آمد و بیژن را با دسته گل دید، یکهو وا رفت. گفت: « رفتم مغازه‌ی گل فروشی خیلی شلوغ بود با خودم گفتم اگه زودتر برم خونه بیشتر با هم باشیم، منیژه خوشحال‌تر میشه. » راست هم می‌گفت. آن روزها خیلی کم همدیگر را می‌دیدیم. ناصر یا منطقه بود یا اگر هم تهران بود توی سمینار و جلسه بود. آن شب ناصر خیلی پکر شد هر کاریش هم می‌کردم از لاکش بیرون نیامد، فردا صبح تا صبحانه را خورد، گفت: « پاشو بریم. » گفتم: « کجا؟ » گفت: « پاشو خودت می‌فهمی. » می‌خواست برایم کفش کوه بخرد. خیلی گران بود؛ سه هزار و دویست تا سه هزار و پانصد تومن. دلم نمی‌آمد این همه پول را یکجا بدهد. دعا می‌کردم که جور نشود، این جور کفش‌ها سایزشان بالای سی و هشت بود شماره‌ی پای من سی و هفت بود. تا ظهر گشتیم، همه جا را زیر پا گذاشتیم، تمام مغازه‌های سپهسالار را گشتیم ولی پیدا نشد. می‌دانستم اگر پیدا می‌شد اصلا ملاحظه‌ی قیمتش را نمی‌کرد و می‌خرید، ناهار را که خوردیم ناصر گفت: « منیژه من یه مقدار پول برای خرج و مخارج عروسی کنار نداشته بودم که نشد عروسی بگیریم بیا اینها رو ببریم بذاریم توی بانک برای خرید خونه. » یک مقدار هم من پس‌انداز کرده بودم، کلا شد هشتاد و چهار هزار تومان. رفتیم بانک مسکن خیابان فردوسی. یکی از دوست‌هایش آن جا کار می‌رفتیم پیش او. ناصر گفت: « میخوام به اسم خانومم به حساب باز کنم. » شناسنامه‌ی من را برداشت و داد دست دوستش، گفتم: « چی کار می‌کنی ناصر، قرارمون که این نبود. این طوری که نمیشه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 7⃣4⃣ گفت: « دلم می‌خواست برات عروسی بگیرم که نشد، بذار این یه کار رو برات بکنم. این طوری خیالم راحت‌تره. » گفتم: « نه ناصر، این طوری نمیشه. این چیزها هیچ‌وقت توی خونواده باب نبوده، بعدها حرف و حدیث میشه. » دوستش دیگر خسته شد گفت: « ناصر چرا این طوری می‌کنی؟ بیاین یه حساب مشترک به اسم هر دوتون باز کنین. » ناصر هم خوشش آمد، گفت: « قربون دهنت، این شد یه چیزی. » حساب را باز کردیم و آمدیم خانه کمی استراحت کردیم عصر که شد ناصر دوباره شروع کرد که پاشو بریم کفش بخریم. گفتم: « ناصر ول کن تو رو خدا. ما که همه جا رو گشتیم. » گفت: « نه، تو که حریف من نمیشی. تا امروز برات یه کفش نخرم ولکنت نیستم. » این دفعه رفتیم سلسبيل. کلی گشتیم بالأخره یک کفش جمع و جور با قیمت مناسب پیدا کرد و گفت: « این همونیه که می‌خواستم. » ناصر نشست جلوی پای منیژه، آرام کفش‌هایش را بیرون آورد، کفش نو را پایش کرد. منیژه سرش را انداخته بود پایین و فقط نگاهش می‌کرد. نمی‌دانست چه کار کند، دلش می‌خواست خوب نگاهش کند. شاید دیگر از این فرصت‌ها گیرش نیاید. ناصر سنگینی این نگاه را خوب حس می‌کرد ولی چیزی نمی‌گفت. گذاشت تا منیژه هر چه می‌خواهد نگاهش کند. بند کفش‌ها را محکم کرد. سرش را آورد بالا. گفت: « من که خیلی خوشم اومد، تو توش راحتی؟ » وقتی که می‌پسندید دیگر پسندیده بود. ناصر هنوز بلند نشده بود مشتری‌ها می‌خندیدند و پیچ می‌کردند. منیژه گفت: « ناصر پاشو دیگه همه دارن نگامون می‌کنن. » ناصر گفت: « خب نگاه کنن گناه که نکردیم، پای خانوممون کفش کردیم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 8⃣4⃣ چند روز بعد چهلم پسر عمویم بود. با هم رفتیم بهشت زهرا. بعد از مراسم رفتیم قم زیارت حضرت معصومه چند ساعتی ماندیم و برگشتیم. همانجا ناصر گفت: « ماه رمضان امسال را دلش می‌خواهد تهران باشد. » می‌گفت: « خیلی وقته از خودم دور موندم، حتی وقت نکردم دوتا کتاب بخونم، دلم می‌خواد ماه رمضون امسال رو بمونم خونه با هم یه سری کتاب بخونیم. برای خودمون خلوت کنیم، حتی مواد غذایی رو جور کنیم که زیاد از خونه بیرون نریم. » قرار شد توی آن وقتی که مانده تا ماه رمضان هر کدام یک سری کتاب خوب جور کنیم و یک دوره کتاب خواندن را شروع کنیم. کتاب عدل الهی شهید مطهری را گرفتم، یک سری کتاب درباره‌ی جهان بینی، تمام جلدهای تفسیر نمونه، کتاب شناخت شهید بهشتی و... . ناصر هم یک سری کتاب در مورد حضرت علی و مسائل دوران حکومتش گرفت. بالأخره كلی کتاب خوب جمع کردیم و آماده شدیم برای ماه رمضان. یک روز با هم رفتیم مدرسه، ناصر با سپاه کردستان تماس گرفت که از اوضاع و احوال بچه‌ها خبر بگیرد، محمد بروجردی آمد پشت خط، یکهو ناصر بلند شد صاف ایستاد مثل اینکه جلوی آقای بروجردی ایستاده باشد، خیلی مؤدب و با احترام حرف می‌زد، آقای بروجردی به ناصر گفت: « طرح و نقشه‌ی عملیات رو خودت دادی خودت هم باید بیای تمومش کنی، کار خودته از هیچ کس هم بر نمیاد. » ناصر فقط گفت: « چشم. » رفتیم خانه، فردای آن روز هم برگشت پاوه. دلم را خوش کرده بودم بعد از این همه دوری و انتظار یک ماه میماند و هم دیگر را می‌بینیم که نشد‌. این بار خیلی سرش شلوغ بود حتی فرصت نمی‌کرد با ما تماس بگیرد. من خیلی بی‌حال شده بودم، با خودم فکر کردم: « حتماً برای ضعف ماه رمضونه، ناصر هم که نیست بیشتر سخت می‌گذره. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣4⃣ ولی مشکلم جدی شده بود، رفتم دکتر، باردار بودم. خیلی خوشحال شدم ولی به کسی چیزی نگفتم. دلم نمی‌خواست از کسی بشنود. خودم باید بهش می‌گفتم. پانزدهم ماه رمضان عقد خواهرش بود. هرطوری بود پیدایش کردم گفتم: « ناصر عقدکنون پروینه، یه روزه بیا و برگرد مامان و بابا چشم انتظارتن. » گفت: « بابا به خدا نمی‌تونم بیام الآن بحبوحه‌ی کاره نمی‌تونم ول کنم بیام. » گفتم: « ناصر اگه بیای خبرهای خوبی هم دارم. » آخرش یک کمی مِن و مِن کرد، گفت: « اگه کار واجبیه، اتفاق افتاده، بگو، ولی باز هم فکر نمی‌کنم بتونم بیام. » آب پاکی را ریخت روی دستم، مطمئن شدم که به این زودی نمی‌آید. دکتر گفته بود باید خیلی مراقب باشم، وسیله‌ی سنگین بلند نکنم، مسافرت نروم، سوار اتوبوس نشوم، آخر حرف‌هایش هم گفت: « خیلی امیدوار نباشین، با شرایط جسمی شما نمی‌دونم بچه بمونه یا نه. » من هم به ناصر چیزی نگفتم.. صبر کردم که حالم بهتر بشود با خیال راحت بهش بگویم. شب عید فطر بود که ناصر بعد از یک ماه آمد. اولین افطاری بود که با هم بودیم، بعد از افطار گفت: « شام رو بریم بیرون بخوریم. » عادت نداشتم بعد از افطار شام بخورم ولی ناصر می‌گفت: « فردا دیگه ماه رمضون نیست. اذیت نمیشی بیا بریم امشب رو با هم باشیم. » رفتیم خیابان طالقانی یک رستوران خلوت و دنجی بود آنجا. دیگر دلم طاقت نیاورد و همه چیز را بهش گفتم. منیژه از چشم‌هایش می‌خواند که چه قدر منتظر این خبر بوده. دست‌های منیژه را گرفت. توی چشم‌هایش نگاه کرد گفت: « دلم می‌خواد بریم مشهد برای تشکر. » منیژه می‌دانست که ناصر چه قدر امام‌رضا (علیه‌السلام) را دوست دارد اما نمی‌دانست چه قول و قرارهایی باهاش گذاشته، گفت: « آخه تو تازه اومدی هنوز خستگیت در نرفته کجا میخوای بری؟ » ناصر گفت: « اون بار که رفتم پیش امام رضا و تو رو خواستم، همون جا گفتم اگه جور شد و خدا بهم یه پسر داد اسمش رو میذارم علیرضا. نذر کردم اولین روزی که بفهمم خدا بهم بچه داده بیام پابوسش. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 0⃣5⃣ ناصر توی فکر رفتن بود، دکتر هم مسافرت را برایم قدغن کرده بود. فردای آن روز یعنی روز عید فطر عروسی پروین بود. ناصر صبح زود با برادرش هماهنگ کرد با هم رفتیم بهشت زهرا. هر وقت می‌آمد می‌رفت سر مزار دوست‌هایش. آن روز جاریم با پسرش هم آمدند. موقع برگشتن رفتیم شاه عبدالعظیم برای زیارت. بعد از آن هم ناصر بردمان توی یک کبابی برای ناهار. ما همه نگران بودیم، مثلا آن شب عروسی داشتیم. ناصر می‌خندید، می‌گفت: « مگه چه خبره؟ عروسیه دیگه میریم می‌رسیم. » دو و سه بعدازظهر رسیدیم تهران و هُل هُلکی آماده شدیم و رفتیم عروسی. از فردا ناصر هر روز یکجا سر میزد برای بلیت و جا که بریم مشهد ولی جور نمی‌شد. تابستان بود و مشهد شلوغ بود. یک روز بعدازظهر ناصر آمد خانه، دراز کشید که کمی استراحت کند. تازه خوابش برده بود، رفتم آشپزخانه که کارهایم را بکنم، یکهو صدای چند نفر از توی کوچه آمد که دنبال خانه‌ی ما می‌گشتند. زنگ خانه ی روبه رویی را که دوست ناصر بود زدند. گفتند: « سعید خونه ی ناصر کدومه؟ » سعید پشت پنجره بود گفت: « چه طور مگه؟ » گفتند: « سپرده بود برایش بلیت هواپیما برای مشهد بگیریم اومدیم بلیت‌ها رو بهش بدیم. » خیلی خوشحال شدم. ناصر نگفته بود دنبال بلیت هواپیماست. می‌خواست من را ذوق‌زده کند، رفتم بالای سرش گفتم: « ناصر پاشو برامون بلیت آوردن برای مشهد. » قبل از این‌که زنگ در را بزنند، رفت دم در بلیت‌ها را گرفت؛ برای هشت شب بود. سه روز ماندیم مشهد توی یک هتل نزدیک حرم. ناصر خیلی ذوق داشت. نمازهای باحالی می‌خواند. می‌گفت: « این مشهد پدر شدنمه. » وقتی برگشتیم رفتیم خانه‌ی پروین و عروسی‌شان را تبریک گفتیم. چند روز بعد مادرشوهرم گفت: « بچه‌ها می‌خوان برن شمال، ما تا حالا هر جا سفر رفتیم با ناصر رفتیم، دیگه نمی تونیم تنها بریم. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم