🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 1⃣
یک گل آفتاب افتاده داخل چشمانت و اخمهایت را در هم کردهای، اما من خنده ات را دوست دارم. آن خنده های صاف و زلال بچه گانه را. آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می گفتم:
" چقدر شوخ و سرزنده و چقدر هم پررو! "
اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشناییمان می گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشمهایت. به تو اخم کردن نمی آید آقامصطفی! اینجا بر لبه سنگ سرد نشستهام و زیر چادر، تیک تیک می لرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو افتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمیبخشد. انگار با موذیگری می خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیکتر کند و دل مرا بیشتر بلرزاند. میدانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای پیاده آمدم. از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است. اما برای همین مسافت کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم:
« آقامصطفی! »
نه یک بار که سه بار. دیدم که از میان باد آمدی، با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه های خون بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. آمدی و گفتی:
« جانم سمیه! »
گفتم:
« مگه نه اینکه هروقت می خواستم جایی برم، همراهیم میکردی؟ حالا میخوام بیام سر مزارت، با من بیا! »
شانه به شانهام آمدی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 2⃣
به مامان که گفتم فاطمه و محمدعلی پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و برگردم، با نگرانی پرسید:
« تنها؟! »
- « چرا فکر می کنی تنها؟ »
- « پس با کی؟ »
- « آقامصطفی! »
پلک چپش پرید:
« بسم الله الرحمن الرحیم. »
چشمهایش پر از اشک شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد. لابد خیال کرد مُځم تاب برداشته. در را که خواستم ببندم، گفت:
« حداقل با آژانس برو خیالم راحت تره. »
اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی، شانه به شانه ام. حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل عکست. آن وقتها هیچ موقع تنهایم نمی گذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی کنارم باشی اگر می گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بود می آمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس می کردی تکلیفی شرعی به گردنت هست و غیب میشدی. حالا هم دستم را محکم بگیر و رهایم نکن آقامصطفی!
حالا هم می خواهم مرا برسانی، مخصوصا که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها فرق دارد. این بار میخواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالاها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هرچند " آن را که خبر شد خبری باز نیامد. "
هوا نمور است، اما این گل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا خوش کرده.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 3⃣
میگفتی:
« تو بچهی شمال بارون دیده کجا سمیه خانم و منِ بچهی جنوب آفتاب دیده کجا؟ قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هشوُ و فلافل کجا، میرزا قاسمی و فسنجون ترش وكاله كباب و ماهی شکم پر کجا؟ ولی قدرت خدارو ببین!تو با چه لذتی قلیه ماهی و ماهی هشو میخوری و من میرزا قاسمی و فسنجون ترش! این نشونهی این نیست که روح ما به قوارهی جسم همدیگه س؟ نشونه این نیست که از روز اول ناف ما رو به نام هم بریدن؟ »
درست می گفتی آقامصطفی. راست و درست. قسمت و حکمت در این بود که ما مال هم باشیم. مایی که در ایمان به ولایت با هم یکی بودیم، هرچند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی. من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر. تو یک ماه از من کوچکتر بودی و این آزارم میداد، طوری که همان جلسه اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم، به مامانم گفتم:
« بگو که من یه ماه بزرگترم. »
مادرت شنید و گفت:
« اینکه چیز مهمی نیست! »
راست میگفت، چیز مهمی نبود، چون تو روز به روز از من بزرگتر شدی. آن قدر که دیگر در پوست خودت نگنجیدی. پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه، ماه شب چهارده. حالا هم آمده ام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی هشت سال ونیم مان را دوره کنم. می خواهم تا جایی که میشود بخشی از آن روزها و لحظه ها را در این ضبط کوچک جا بدهم. همه آنچه یادم میآید.
این را به درخواست نویسنده ای انجام می دهم که باور دارد اگر تو را بنویسد، خیلی از تاریکیها روشن می شود.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 4⃣
چه کسی می توانست پیش بینی کند، من که زادهی رشت و بزرگ شدهی سیاهکلم، من که چند سال تمام هوای شرجی شمال را به سینه کشیده ام، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران و از قضای روزگار، تو هم از جایی که هوای شرجی داشت، به همراه خانواده کوچ کنی به بندپی، یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران، و بعدها هم بیایید نزدیک تهران، درست همان محلهای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم.
دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گر چه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در آغوش میکشند. همان طور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه عشقه دور هم پیچیدند.
ما خانواده ای هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگترم با یک سال تفاوت سنی با من، سبحان برادر دومی ام، صحابه خواهرم واقامحمد ته تغاری خانواده. رابطه من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجارهنشین بود و به قول خودش خوش نشین. مادرم هم عاشق مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچه ها با این پرندگان خیلی خوش میگذشت. وقتی از صبح تا شب وسط بازیها سراغی هم از آنها می گرفتیم و باهاشان بازی می کردیم. البته نه مثل آن بار که سجاد با چوب دنبالشان کرد و حیوانهای زبانبسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم پیشانیام شکست. زمان جنگ بود. پدر به جبهه رفته بود و مادر بر سرزنان هر جور بود مرا رساند درمانگاه. باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آنها که خانهشان چند کوچه آن طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان اشک و ناله و آه، پیشانی ام بخیه خورد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 5⃣
چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد تهران. آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین. اما من نیامدم، ماندم خانه مادر بزرگ که صدایش می کردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قد متوسط و کمی تپل که من و سجاد، نوههای اولش بودیم و عزیزدردانه.
مادربزرگ آن قدر دوستم داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده ام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. خانه اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از صفا و صمیمیت. شبها کنارش میخوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه می کشیدم. دستهایم را حلقه میکردم دور گردنش تا برایم قصه بگوید: " قصه چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید. "
تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای نماز بیدار می شد. از لانهی مرغ ها تخم مرغ برمیداشت، آبپز می کرد و همراه نانی که خودش پخته بود لقمه پیچ می کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز، در کیسهای می بست و کیسه را در کیفم میگذاشت و راهیام می کرد. ظهر که زنگ میخورد می آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می گرفت و به قهوه خانهی پدر بزرگ میبرد. داخل قهوه خانه میز و صندلی های چوبی سبزرنگ بود و رادیوی چهارموج قدیمی که همیشهی خدا روشن بود و پدر بزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می فروخت.
بعد که میخواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. اسباب بازی هایم را همان جا گذاشتم، مخصوصا عروسکم، خانم گلی، را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آنها بازی کنم. سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه ام در خیابان دامپزشکی بود. ما مستأجر بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم هوای شمال و آن باران های ریزریز را داشت، همان هوایی که عطر مادر بزرگ را داشت. صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهیهایی را داشتم که وقتی به گوش میچسباندی، صدای دریا را می شنیدی.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 امام زمان علیه السلام هم آداب و قواعد دعا کردن را رعایت میکند
🔵 نقل شده امام هادی علیه السلام بیمار شدند و کسی را اجیر کردند به عراق بیاید و برای شفای آن حضرت تحت قبه دعا کند.
🌕 شخصی سوال کرد شما که خودتان امام هستید چرا این سفارش را می کنید. امام هادی(ع) فرمودند:
🟢 خداوند استجابت دعا تحت قبه را ضمانت کرده است.
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#در_محضر_معصومین
🔰امام صادق علیهالسلام:
✍️ اَلصَّبْرُ يُعَقِّبُ خَيْراً، فَاصْبِرُوا تَظْفُرُوا؛
🔴 عاقبت صبر و شکیبائی خیر است، بنابراین صبر کنید تا پیروز شوید.
📚 بحارالانوار، ج۷۱، ص۹۶
#حدیث_روز
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
سالروز عروج ملکوتی شهید والامقام سید محمدحسین علم الهدی و یارانش
یاد شهدای عملیات نصر و مدافعین شهر مظلوم هویزه هدیه کنیم نثار روح بلندشان با ذکر صلوات🌺
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سید محمدحسین، فرزند آیتالله حاج سید مرتضی، در هشتم مهر 1337 در اهواز چشم به جهان گشوده بود.حسین از ۶ سالگی شروع به آموختن قرآن نمود.در سال ۱۳۴۸ در سن ۱۱ سالگی به تدریس قرآن در مسجد به عنوان مربی مشغول بود.
شهید حسین علمالهدی زیر ذرهبین ماموران ساواک بود. در اولین دستگیری، وی را در بند نوجوانان زندانی کردند؛ پس از مدتی که خانواده حسین موفق به دیدنش میشوند، وی در پاسخ به اینکه چه چیزی لازم داری که برایت بیاوریم، گفت:
«فقط یک جلد قرآن برایم بیاورید.»
وی که کوچکترین زندانی سیاسی است ماهها شکنجه می شود، اما هیچ سخنی نمی گوید پس از آزادی از زندان با تشکیل انجمن اسلامی و جلسه سخنرانی جوانان سردرگم را به اسلام و مکتب دعوت می کند.سپس حسین در رشته تاریخ دانشگاه مشهد ثبت نام می کند و از همان اول با حوزه علمیه مشهد تماس نزدیک برقرار می کند و با روحانیون مبارزی چون آیت الله خامنه ای، حجت الاسلام طبسی، حجت الاسلام هاشمی نژاد آشنا می شود.
دانشجوی سال دوم دانشگاه مشهد در رشته تاریخ بود، با شروع جنگ تحمیلی همراه با گروهی از دانشجویان و نیروهای بسیجی، به سوی جبهههای دفاع حق علیه باطل شتافت.
@shahedaneosve
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
🌷نحوه شهادت شهید علم الهدی
نبرد تن با تانک
🌴صدای #تانکهای آن طرف جاده به گوش می رسید. #تیراندازی لحظه ای متوقف نمی شد. راه افتادیم، با اینکه می دانستیم امید برگشت نیست، ولی رساندن «آر. پی. جی» به «علم الهدی» ما را مصمم به پیش می برد. به جاده که رسیدیم، توانستیم #تانکهایی را ببینیم. به جز چند تایی که در حال سوختن بودند، بقیه غرش کنان به پیش می تاختند. چشمم به حسین (علم الهدی) که افتاد، خستگی از تنم در آمد. آر. پی. جی بر دوشش بود و پشت خاکریز دراز کشیده بود.
🔹در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همین ده نفر مانده بودند. حتی یک جسد بر زمین نمانده بود. پیدا بود که بچه ها با گلوله مستقیم تانک ها از پای در آمده بودند. تانک های سالم از کنار تانک های سوخته عبور می کردند و به طرف خاکریز علم الهدی پیش می آمدند. حسین و افرادش هیچ عکس العملی نشان نمی دادند. «روز علی» که حسابی نگران شده بود، آر. پی. جی را از من گرفت و به تانک ها نشانه رفت. دست روز علی را نگه داشتم و گفتم: کمی دیگر صبر کن، شاید بچه ها برنامه ای داشته باشند و او پذیرفت.
🔹 #تانکها به حدود پنجاه متری خاکریز رسیده بودند که یکباره حسین از جا بلند شده و نزدیک ترین تانک را نشانه گرفت. #گلوله درست به وسط تانک خورد و آن را به آتش کشید. غیر از #حسین دو نفر دیگر که آر. پی. جی داشتند، دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش کشیدند. بقیه تانک ها سر جایشان ایستادند و ناگهان #خاکریز را به گلوله بستند. خاکریز یکپارچه دود شد و بعید بود کسی سالم مانده باشد.
🔸روز علی بلند شد و نزدیک ترین تانک را نشانه رفت و با اینکه فاصله کم بود، تانک را از کار انداخت. قامت حسین دوباره از میان دود و گرد غبار پشت #خاکریز پیدا شد و یک تانک دیگر با #گلوله حسین به آتش کشیده شد. پیدا بود که از همه افراد گروه فقط روز علی و حسین زنده مانده اند. حسین از جا کنده شد و خود را به خاکریز دیگر رساند. تانک ها هنوز ما را ندیده بودند. پیشروی تانک ها دوباره شروع شد. #حسین پشت خاکریز خوابیده بود. تانک به چند متری خاکریز که رسید، حسین گلوله اش را شلیک کرد. دود غلیظی از تانک بلند شد. تانک دیگری با #سماجت شروع به پیشروی کرد.
🔹علی که آر. پی. جی را آماده کرده بود، از خاکریز بالا رفت و آن را هدف قرار داد. تانک به آتش کشیده شد و چهار تانک دیگر به ده متری حسین رسیده بودند. حسین از جا بلند شد و آخرین گلوله را رهاکرد. سه تانک باقیمانده در یک زمان به طرف حسین #شلیک کردند. گلوله ها خاکریزش را به هوا بردند. گردو خاک کمی فرو نشست، توانستیم اول آر. پی. جی و سپس حسین را ببینیم. جسد حسین پشت #خاکریز افتاده بود و #چفیه صورتش را پوشانده بود. یکی از تانک ها به چند متری حسین رسیده بود و می رفت که از روی پیکر حسین عبور کند.
#_نحوه_شهادت
#_شهیدسیدحسین_علم_الهدی
•┈••✾•🌿🌺🌸🌺🌿•✾••┈•
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✨ماجرای نماز جماعت زندان #شهیدعلمالهدی
در سال 53 حسین را دستگیر کردند، او را به بند نوجوانان زندان بردند. زندانیان این بند، نوجوانانی بزهکار بودند که به جرم دزدی و دعوا و ... به زندان افتاده بودند. وقتی حسین وارد این بند شد، بعضی از زندانیان او را مسخره میکردند و میگفتند: «با کی دعوا کردی؟ چی دزدیدی؟ و... »
اما حسین با صبر و حوصله به زودی توانست چند نفر از آنها را نماز خوان کند. چند روز بعد ماموران زندان ناگهان متوجه شدند که همان نوجوانان بزهکار،به امامت حسین، نماز جماعت میخوانند و جلسه قرائت قرآن بر پا کردهاند. به دنبال گزارش ماموران، حسین را از این بند خارج کردند.🥀
تا چند سال بعد، هر چند وقت یکبار، یکی از آن نوجوانان بزهکار به سراغ حسین آمده و میگفتند، حسین آقا در زندان ما را هدایت کرد. ماموران زندان به ساواک گزارش دادند که حسین، نوجوانان بزهکار زندان را نماز خوان کرده است، بلافاصله مامور ساواک وارد زندان شد و حسین را زیر مشت و لگد قرار داد و بعد او را از بند بیرون برده و به درختی که در حیاط زندان بود، ریسمان پیچ و او را در هوای سرد زمستان رها کرد.🥀
پس از گذشت چندین ساعت، نیمههای شب مامور دیگری ریسمان را باز کرد و حسین را که از حال رفته بود، به سلول زندانیان سیاسی منتقل کرد.🥀
در میان تاریکی سلول، یکی از برادران از خواب برخاسته و نام زندانی تازه وارد را سوال کرد. همین که حسین خودش را معرفی کرد، آن برادر جای خودش را به حسین داد تا استراحت کند و خودش نشست. زیر آن سلول به حدی تنگ بود که باید چند نفر بنشینند تا دیگران بتواند بخوابند🥀
@shahedaneosve
شاهدان اسوه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
֢ ֢ #آقامونه ֢ ֢
.
√ تزکیه :)
داروی رهایی بشر از فساد😢
𐚁 شبنشینےبامقاممعظمدلبرے
عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸
↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از #آقای_عشق
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مولایم...
آقاجان شما تنها حضور همیشه حاضری
که حتی لحظه ای رهایمان
نکردهای و ما سالهاست که
به غفلت از حضور شما خو گرفتهایم!!
وای بر ما....
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️|... عجیب
دلم حرم میخواهد ...
نگاهم به گنبدت باشد و
پرواز دلم در صحن وسرایت ...
ومن باشم وگریه های ناتمامم! ❥
❤️ #یااباعبدالله❤️
#صبحتون_حسینی
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
مائیم و
خیال یار و
این گوشهٔ دل .....
شهید #حسن_غفاری🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سخنانِمقاممعظمِ
رَهبریراحَتماگۅشکنید،
قلبِشمارابیدارمےکندو
راهِدرسترانِشانتاݧمےدهد..
#شهیدمصطفیصدرزاده
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست
زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده
به روایت همسر گرامی شهید خانم سمیه ابراهیمپور
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
کتاب فوقالعاده زیبا و پر احساس #اسمتومصطفاست زندگینامه شهید مدافعحرم #مصطفی_صدرزاده به روایت ه
قسمتهای ۱ تا ۵ کتاب زیبای اسم تو مصطفاست
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 6⃣
بابا خانه را عوض کرد و رفتیم خیابان هاشمی، چهار سال آنجا ماندیم. باز هم من و سجاد هوای شمال را داشتیم. تا پایان دبستان، هنوز امتحان های ثلث سوم تمام نشده می رفتیم مخابرات و به عزیز خبر میدادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و بابابزرگ را بفرس دنبالمان. عزیز هم از پشت تلفن قربان صدقه مان می رفت و چشمی می گفت و قول میداد بابا بزرگ را راهی کند. بابابزرگ می آمد، یکی دو شب می ماند، بعد من و سجاد را برمیداشت و با خودش میبرد شمال.
باز خانه مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و تخم مرغ دو زرده ونان های دو بار تنور و بازی با غازها و اردک ها و خواندن کتاب و نشستن کنار درگاهی پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می کرد و عطری غریب به سینه مان می پاشید.
« خونهی مادربزرگه، هزار تا قصه داره! »
خانه ای که فوقش هفتاد متر بود و حیاطش به زور دوازده متر، اما برای ما باغ بهشت بود. تابی فلزی گوشۂ حیاط بود که وقتی سوارش میشدیم، ما را با خود تا دل ابرها می برد.
بازی ما بچه ها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. عصرها زن ها روی ایوان خانه ها می نشستند و بساط چای به پا میکردند. مادربزرگ هم گاه خانهی یکی از آنها می رفت یا دعوتشان می کرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی چراغ خوراک پزی، شیرینی گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می پختند.
خانه مادربزرگ همیشه از تمیزی برق میزد. این تمیزی از او به مادرم هم ارث رسیده و حالا من هم سعی میکنم این موروثه را حفظ کنم.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 7⃣
مادر بزرگ برای نماز صبح که بلند میشد دیگر نمی خوابید. حیاط را آب و جارو میکرد، سفره صبحانه را می انداخت و با چای و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا ارده مغزدار، از همه پذیرایی می کرد. بعد موهایم را آب و شانه میزد. انگار با بافتنشان آرام و قرار می گرفت. این عادتش بود.
مادربزرگ سفره باز بود و مهربان. روزی نبود که خانه کوچکش رنگ مهمان را نبیند. شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از روستا برای کار و خرید می آمد، خانهی " سیدابراهیم " ایستگاه استراحتش میشد. پدربزرگ اهل شعر و شاعری هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را می گویم، مریدش شدی. میرفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران. به قول خودت شده بود مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف می کردی! از این که چطور کباب چنجه درست می کند، چطور گوشتها را در اناردان می خواباند، چقدر ضرب المثل بلد است و دکانش چه دود و دمی دارد؟ آن قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی " سید ابراهیم ".
اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از سوریه آمده بودی. گفتم:
« توکه اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلیش رو هم میگذاشتی! چرا گذاشتی سیدابراهیم احمدی؟ خب می گذاشتی سید ابراهیم نبوی! »
خندیدی، از همان خنده های معصومانهای که حالم را خوب می کرد:
« ما رو بگو که گفتیم زنمون رو خوشحال کردیم. باشه، رفتم اونجا فامیلیم رو عوض می کنم و میذارم نبوی تا خوشحال تر بشی. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 8⃣
می گویند کسانی که در حال احتضارند، همهی زندگی شان به سرعت برق و باد از جلوی چشمانشان می گذرد. من آمده ام تا از دیدار تو جان بگیرم، اما به همان سرعت، گذشته از جلوی چشمانم می گذرد.
بیان این همه خاطره باعث نشده آن گل افتاب روی صورتت جابه جا شود. پس این دلیلی است بر سرعت عبور همه این یادآوریها در حافظه ای که بعد از رفتن تو کمی گیج میزند. سال ۱۳۷۴ بود که از تهران رفتیم کهنز، شهرکی نزدیک شهریار و شدیم یکی از ساکنان آنجا. کم کم در همین شهرک قد کشیدم.
آن روزها دو کانکس در محله مان زیر نور آفتاب برق میزد: یکی ۲۴ متری و دیگری ۳۶ متری. این دوتا کانکس چسبیده به هم بود و حسینیه ای را تشکیل می داد. یکی از این کانکس ها را داده بودند به خواهرها و شده بود پایگاه و یکی را هم داده بودند به برادرها. یک کانکس دیگر هم بود که شده بود آشپزخانه. آن روزها من هم پایم باز شده بود به پایگاه خواهران، اما چون سنم کم بود اجازه نمی دادند عضو بسیج شوم. من و دوستم زهرا هم وقتی دیدیم عضومان نمیکنند، شدیم مسئول خرید پایگاه. مثلا اگر شیرینی می خواستند، چون کهنز شیرینی فروشی نداشت، با هم میرفتیم شهریار، شیرینی میخریدیم و می آمدیم. از کهنز تا شهریار پنج شش کیلومتر راه بود که یا با آژانس می رفتیم یا با سواری. ایام فاطمیه هم می رفتیم داخل گروه سرود و در سوگ خانم فاطمه زهرا علیهاالسلام مرثیه و سرود می خواندیم. پانزده ساله که شدم فعالیتم بیشتر شد. حالا دیگر مسئول پایگاه خواهران حاضر شده بود مسئولیت های جدیتری به من بدهد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 9⃣
سال اول دبیرستان بودم که با یکی از فرماندهان بسیج، خانمی که همسر شهید بود، به جنوب کشور رفتیم. فکر کن آقا مصطفی! رفته بودم جاهایی را می دیدم که پدرم سالها آنجاها جنگیده بود و مجروح شده بود اما برای ما جز مهربانی سوغاتی از جبهه نیاورده بود. همان جا عشقم به شهدا، به همه آنهایی که به دنبال مهتاب میدویدند و خودشان می شدند ماه، بیشتر شد.
فکر کن! شب که به چشم انداز نگاه میکردی، اگر خوب نگاه میکردی، میدیدی چقدر ماه شب چهارده روی زمین است! وقت برگشتم انگار چند سال بزرگتر شده بودم.
بالاخره این یک گُل آفتاب از وسط ابروانت رفت و اخم تو باز شد. روی سنگ سرد جا به جا می شوم و با دور تندتری گذشته را مرور می کنم.
دیگر آنقدر بزرگ شده بودم که بفهمم راهاندازی و رسیدگی به پایگاه، کار سختی است. شورایی بالای سر پایگاه بود که برایش برنامه ریزی می کرد. دوستم زهرا که عضو شورای پایگاه شده بود، شد فرمانده پایگاه، اما بعد از مراسم عقدش پایگاه را تحویل داد و از طرف شورا من شدم فرمانده. فکرش را بکن! در هجده سالگی شدم فرمانده. البته زهرا باز هم کنارم بود. رشته او انسانی بود و رشته من تجربی. مدرسه هایمان هم کنار هم بود. از خانه تا پایگاه را با هم می رفتیم و برمیگشتیم. برای پیش دانشگاهی رفتیم شهریار.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀 #اسمتومصطفاست
🌹زندگینامه داستانی شهید مدافع حرم #مصطفیصدرزاده
قسمت 0⃣1⃣
همان سال اول در کنکور دانشگاه شرکت کردم، اما قبول نشدم. دوست داشتم به حوزه بروم و از نظر دینی و عقیدتی، سطح بالایی را تجربه کنم، بعد بروم دانشگاه. به این اعتقاد داشتم که وقتی از نظر فکری و اعتقادی به سطح بالاتری برسم، تأثیر حرفم هم بیشتر خواهد بود. دختر همسایه ای داشتیم که به حوزه قم می رفت و هر وقت می آمد کلی از خوابگاه و درس هایی که میخواند و روح معنوی ای که در آنجا حاکم بود تعریف میکرد. خیلی دلم می خواست من هم بروم جامعة الزهرا علیهاالسلام. برای همین به همراه دو تن از دوستانم در دو جا آزمون دادیم: در حوزه شهر قدس و حوزه باقرالعلوم علیه السلام.
حالا ضمن آنکه حوزه میرفتم، در پایگاه هم مشغول بودم. همان سال بود که بچه های پایگاه اصرار کردند آنها را ببرم اردوی مشهد. کاغذی روی بُرد زدم:
« هرکس مایل است، برای اردوی یک هفته ای مشهد ثبت نام کند. »
از این طرف هم با سپاه نامه نگاری کردم و اتوبوس گرفتم. بالاخره راهی شدیم برای این سفر یک هفتهای. هم از فرمانده حوزه مرخصی گرفتم و هم نشانی مکانی برای اسکان زوار در مشهد را. موقع حرکت متوجه شدم ده پانزده نفر از افرادی که ثبت نام کرده اند نیامده اند. بیشتر صندلیها خالی بود، اما در طول راه همه چیز به خیر و خوبی پیش رفت و به همان هایی که بودند، حسابی خوش گذشت.
اذان صبح نشده بود که رسیدیم به حسینیهای که محل اسکان ما بود. تازه متوجه شدیم هم دور از حرم هستیم و هم اتاق هایی که به ما می خواهند بدهند طبقه دوم است و این موضوع باعث شد که دو پیرزن همراهمان اعتراض کنند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 امام زمان را شوخی گرفتیم
#استاد_عالی
#مهدویت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
برای اینکه یادمون نره ما سالهاست که با اسرائیل پدرکشتگی داریم!
برای اینکه تاریخچه این جنایات فراموش نشه:
ترور #شهیداردشیرحسینپور، دانشمند، مخترع، تدوینکننده طرح ساخت بزرگترین مجتمع فیزیک اتمی منطقه و از دانشمندای هستهای/ دی ۱۳۸۵/ مسمویت با رادیواکتیو
#رشتو
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم