eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
296 دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
4.2هزار ویدیو
31 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
عالم، به عشقِ روی تو بیدار می شود هر روز، عا‌شقـانِ تو  بسیـارمی شود وقتی،سـلام می دَهَمت، در نگاهِ من تصویرِ کربلای  تو، تکرار می شود 🌸 السلام علیک یااباعبدالله الحسین ع @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
وای باران وای باران... شیشه پنجره را خواهد شست... از دل تنگ من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
📸 | ✍فرازی از وصیتنامه 🔵شهید مدافع‌حرم به برادران و خواهران دینی خود وصیت می‌کنم که در این برهه از زمان، ایمان و دین خود را حفظ کنند و پشتیبان ولایت فقیه باشند. امروز ما هرچه داریم، از ... ! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 او قبل از تولد بچه‌ها می‌گفت : هرچه خدا بخواهد !. حتی اجازه نداد که به سونوگرافی بروم . گفت : هر چه خدا بخواهد خیر است . بعد از تولدامیر رفته بود مشهد می‌گفت : از امام رضا یک دختر خواستم ؛ بعد از تولد زهرا دختر اولمان همه‌جا شیرینی پخش کرد . امیر که به دنیا آمد می‌خواست اسمش را «یاسر» بگذارد مادر شوهرم گفت : اسم او را من می‌گذارم و اسمش را «امیر» گذاشت ؛ حاج عباس هم گفت : عیبی ندارد هر چه شما بگویید . زهرا هم که به دنیا آمد در بیمارستان که بودیم حاج عباس آمد گفت : پس زهرا کجاست؟ گفتم : زهرا کیست؟ گفت : آنجاست پیش تو خوابیده . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
ادامه دهنده راه هستیم که به دفاع از پرداخت 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 همه کارهایش با برنامه‌ریزی و سر جایش بود. این اواخر یک روز گفت : بیایید برنامه بچینیم و به شمال برویم . گفتم : الآن چه وقت شمال رفتن است ؟! آن موقع تازه از کربلا آمده بود . گفت : نه! بیایید برویم . من رفتم و گشتم ، شماها ماندید . شمال هم که رفتیم خیلی خوش گذشت ؛ آخرهای همان سفر شمال بود که زنگ زدند و گفتند : اسمت برای اعزام به سوریه درآمده ؛ پا شو بیا !. به هرکجا می‌گفتیم ما را می‌برد ؛ حتی اگر همین‌طوری از دهانمان درمی‌آمد که به بانه برویم ، می‌گفت : «پا شوید برویم ! در همه شهرها هم آشنا داشت . مثلاً می‌رفتیم به زنجان ، اگر دیروقت می‌شد ، می‌گفت : به دوستم زنگ می‌زنم به خانه آن‌ها می‌رویم . به خانه آن‌ها می‌رفتیم و می‌ماندیم . آنها هم خوشحال می‌شدند . همه را خوشحال می‌کرد . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ازدواجمان سال ۶۹ بود دوست برادرم بود . رفت‌وآمد خانوادگی هم داشتیم . با برادرم همرزم بود . در عملیات کربلای ۵ باهم بودند و باهم مجروح شده بودند . خیلی صمیمی بودند؛ از برادر هم به هم نزدیک‌تر بودند . چند بار مادرشان را برای خواستگاری فرستاده بودند . یک‌بار خانواده او و خانواده من ، باهم در مشهد بودیم . خدابیامرز مادرش که مرا دید، به او گفت : «برای چه دنبال دختر می‌گردی؟! دختر که اینجا هست!» او هم اصلاً قبول نمی‌کرد . می‌گفت : «او مثل خواهر من است». مادرش گفت: «تا به امروز خواهرت بوده، از این به بعد همسرت خواهد شد». من هم اصلاً قبول نمی‌کردم . می‌گفتم : «او مثل برادر من است». بالاخره قسمت این‌طور شد که ازدواج کنیم . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فرم اطلاعات فردی حاجی برای ثبت نام مدافعان 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃 🌼🌺🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼🌺🌼 🌼🌺🌼🌺 🌼🌺🌼 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 برادرم همان ابتدا گفت : که اگر او را قبول می‌کنی بدان که او نظامی و پاسدار است ؛ رفت ‌و آمد خواهد داشت؛ مدام در جنگ و درگیری خواهد بود؛ ازدواج با آدم نظامی مشکلات خودش را دارد . خودش هم گفت : «همه شرایط مرا که می‌دانی؟ این را هم می‌دانی که من همیشه پیشتان نخواهم بود . رفت‌وآمد خواهم کرد». چطور بگویم که باور کنید ! در این چند سال مدت کمی را با ما بود . دائم اینجا و آنجا بود . برای همین او را «مارکوپولو» صدا می‌زدیم ! وقتی قبول کرده بودم ، باید پایش می‌ایستادم . همه به من می‌گفتند تو اجازه می‌دهی که او می‌رود ! اگر نگذاری که نمی‌تواند برود ! ولی من شرایطش را می‌دانستم و قبول کرده بودم . 🌸🍃🌺🌼🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🌺🌼🌺🍃🌸 🌸🍃🍃🍃🍃🌸 🌸🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
سرسپردند و سرفدا کردند ارباً اربٰا، مُقَطَعُ الأعَضٰاء ذکر لبهایشان دم آخر لک لبیک زینب کبری 🌸🍃🌺 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم