🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 6⃣3⃣
یکی از رزمندههای افغان افتاد دست همین ابوحمزه. دستور داد هر یک از پاهاشو به یه جیپ ببندند و در جهت مخالف حرکت کنند. هنوز هم صدای یا زهراهای اون جوان افغانی توی گوشمه. معتقد بودند این افغانیها جو گیر شدند و کاسه داغتر از آش شدن، که با ایجاد ترس و وحشت بینشون ارادهشون سست میشه و میشینند سر جاشون. ولی نه تنها باعث دلسردی اونها نمیشد بلکه خون هر افغانی که ریخته میشد جاش دو نفر سبز میشد.
اعتراف میکنم شیعه ها غیرقابل شناخت و پیشبینی بودند و هستند.
اینکه فرمانده یک قرارگاه نفوذی باشه اصلاً تو ادبیات جنگ جهان بیمعنی و غیر قابل باوره.
تو این افکار بودم که در اتاق باز شد و ژنرال افسدی با چند نفر وارد اتاق شدند. خودمو برای مرگ آماده کرده بودم. مأموریتم رو انجام داده بودم و ترسی از چیزی نداشتم. فقط از خدا خواستم حرفی که باعث تضعیف جایگاه سعید میشد رو به زبونم جاری نکنه. این مسیر باید تا آخر ادامه پیدا میکرد.
ایستاد مقابلم.
- سلام قربان، ببخشید که نتونستم از جام بلند شم.
با نگاهش به همراهاش فهموند که اتاقو ترک کنند.
¤ سلام جناب شیخ عثمان بدشانس و جامونده از کاروان شهدا.
حالت انزجار و تنفر بهم دست داد. شهادت، واژه مقدسی که بازیچهی دست اینا شده بود.
¤ یه راست میرم سر اصل مطلب. دقیق بهم توضیح بده که چی شد؟ چرا محمولهات رو منفجر نکردی؟
- قربان این حرفتون نشان دهنده ضعف دستگاه رو میرسونه.
¤ چطور مگه؟
- دستگاهی که ده نفر از زبدهترین نیروهاشو فرستاده خط مقدم تا با جونشون معامله کنند و هر ده نیرو کم آوردند و از انجام عملیات پشیمون شدن، این یعنی دستگاه نتونسته درست نیرو تربیت کنه.
¤ فکر نمیکنی داری حرفهای بزرگتر از دهنت میزنی؟
- بهم گفتم شما رو قانع کنم، می تونستم طوری حرف بزنم که قانع بشین ولی دوست دارم حقیقتو بگم.
¤ منم می خوام حقیقتو بشنوم.
- قربان حقیقت اینه که کسی که داشت محموله رو میبست یادش رفته بود سیم رابط مرکزی رو وصل کنه، هرچقدر ضامنو کشیدم منفجر نشد، بهم مشکوک شدن و دستگیرم کردن. منم از دستشون فرار کردم و از کربلا تا قرارگاه رو پیاده اومدم.
¤ همین؟
-بله قربان... همین!
¤ فکر میکنی من الاغم؟ گوشم درازه یا پشتم دم میبینی؟
- قربان جسارت نکردم این تمام واقعیتی بود که باید میگفتم.
¤ تو الان یک نیروی آلوده ای و نمیشه بهت اعتماد کرد، جوان جسوری هستی ولی آلوده!
اینو گفت و نیشخندی زد و رفت. بعد از چند دقیقه سروکله دو نفر از نیروهای بازداشت پیدا شد.
عثمان چی گفتی بهش؟
- چطور؟
- دستور اعدامتو صادر کرد.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 7⃣3⃣
باور نمیکردم قضیه اینجور بخواد تموم بشه. ترس تموم وجودمو گرفته بود.
دستور داده بود همینجا اعدامم کنن تا درس عبرتی باشم برای کسانی که تو وظیفشون کوتاهی میکنند.
همه چی داشت خیلی سریع پیش میرفت. سرهنگ خالد توی گوش افسدی یک چیزی گفت و افسدی بعد از کمی مکث سری به علامت تایید تکون داد. احساسم میگفت وساطت منو کرده تا اعدام نشم، ولی نه، اشتباه می کردم. دست برد و کلت کمری اش رو گرفت تو دستش و ایستاد نقطه شلیک.
از افسدی خواسته بود خودش منو اعدام کنه. با چهرهای غیضآلود نگاهم میکرد. نمیدونستم می.خواد چیکار کنه. شایدم می خواست با کشتن من راه را برای ادامه مسیر خطرناکش هموار کنه.
با پاهای شکسته و سر و دست شکسته منو پشت به جایگاه نشوندند.
چشمهامو با چشمبند بستند و منتظر شلیک از سوی ابوسعید یا همون سرهنگ خالد محمود شدم.
اونجا از عمق وجودم توسل کردم به امام حسین و عهد کردم اگر زنده بمونم در خدمت شیعه باشم.
بالاخره انتظار تموم شد و صدای شلیک از پشت سرم بلند شد.
چشمهام رو بستم و بدنم رو جمع کردم ولی تیر به من اصابت نکرده بود. سرم بین زانوهام بود و به خیال اینکه تیر اول خطا رفته منتظر شلیک دوم شدم. تو همین حین دیدم سرهنگ ابوحمزه داد و فریاد کنان با سرعت دوید سمت سرهنگ محمود خالد، گردنم نمیچرخید تا ببینم چه اتفاقی افتاده. به همین خاطر با زحمت چرخیدم به طرف پشت سرم و با دیدن صحنهی مقابلم کل بدنم بیحس شد.
سرهنگ به خودش شلیک کرده بود و از بازوش خون جاری بود. کلت رو گذاشته بود روی شقیقه خودش و ایستاده بود.
■ هیچ کس جلو نیاد وگرنه شلیک میکنم.
¤ احمق دیوانه چه کردی؟ این چه کاری بود کردی سرهنننگ؟
ابوسعید آرام و بدون اینکه تو چهرهاش دردی دیده بشه نیم نگاهی به افسدی دوخت.
■ فرماندهی که نتونه از نیروهای خودش دفاع کنه چه بهتر که نباشه.
¤ در مورد کی حرف می زنی سرهنگ؟
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 8⃣3⃣
چشمهای افسدی از شدت عصبانیت داشت از حدقه میزد بیرون.
■ در مورد یکی از بهترین نیروهام که قراره جلوی چشمهای فرماندهش اعدام بشه، بدون اینکه اتهامش ثابت بشه.
بخاطر حفظ جان من داشت موقعیت خودشو به خطر میانداخت و این یعنی از بین رفتن زحمات شبانه روزی سپاه قدس که تونسته بود تا این حد به قلب سپاه داعش نفوذ کنه. دستان افسدی از شدت عصبانیت میلرزید و ابوسعید دست به روی ماشه کلت را روی شقیقهاش گرفته بود.
¤ اسلحه رو بنداز پایین سرهننننگ!
اینو گفت و با سرعت از محوطه خارج شد و سوار تویتای نظامی شد و رفت.
همهی نگاهها چرخیده بود سمت من.
ابوحمزه سریع رفت زیر بغل محمود خالد یا همون ابوسعید خودم و گرفت و کشوند به طرف ساختمان فرماندهی.
با اشارهی ابوحمزه دو نفر هم کمکم کردند تا منو ببرن آسایشگاه.
خطر از بیخ گوشم رد شده بود. حس میکردم توسلم به فرزند زهرا (س) کارساز بود. اعتقادم رفته رفته به عترت پیامبر(ص) بیشتر میشد.
این حسین که بود دیگه...
قاتل بچههای مظلومش رو نجات داده بود.
از عمق وجود احساس شرمندگی میکردم. از فرط خستگی نمیدونم کِی از هوش رفتم و خوابم برد.
توی خواب بیابانی را دیدم بی آب و علف، سرم سر آدم بود و بدنم بدن گرگ. با اضطراب و استرس بیابان رو زیر پا میذاشتم و با سرعت زیاد بدون اینکه بدونم کجا داشتم میتاختم.
به طرف نور خورشید می.رفتم. رفته رفته میدیدم که موهای بدنم میریزند و سفیدی بدنم از زیر موهای سیاه نمایان میشد. کمکم احساس سبکی بهم دست داد و خودمو بین زمین و آسمون معلق دیدم. دیگه از اون بدن حیوانی خبری نبود. ولی لباسی هم به تن نداشتم، به فکر پیدا کردن لباس بودم که با صدای اذان مغرب از خواب بیدار شدم.
عرق از سر و روم سرازیر بود. دردهام هم شروع شده بود. نیاز به مسکن داشتم. درد از یک طرف و خوابی هم که دیده بودم از طرف دیگه ذهنمو مشغول کرده بود.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 9⃣3⃣
در باز شد و ابوسعید با بازوی پانسمان شده وارد اتاق شد و سلامی داد. خواستم تکونی به خودم بدم که دستش رو به نشانه راحت باش به طرفم گرفت.
- سلام قربان، خودتونو به خاطر من به خطر انداختین.
■ گفته بودم که وظیفه سنگینی داریم، تو نباید به این زودی شهید بشی خیلی کارهای نکرده داری که باید انجام بدی و گذشته خودتو بسازی.
- یه سوالی ذهنمو مشغول کرده، میتونم بپرسم؟
■ اگه نمیخوای فضولی کنی بپرس!
- چطور تونستید اینجا...
نذاشت حرفمو تموم کنم و با لبخند کمی نزدیکتر شد و با صدای آروم گفت:
■ دیوار اینجا موش داره، حله؟
- بله قربان
■ بسیار خب. اومدم بهت بگم که فردا صبح راهی جایی میشی. نمازتو که خوندی و شامتو خوردی استراحت کن. میگم مسکن بهت تزریق کنند، تا فردا ببینیم چی میشه.
- دستتون خوبه قربان؟
■ سلام داره
با خنده اینو گفت و از اتاق خارج شد.
تیمم کردم و سنگی از جلوی پنجره به عنوان مهر گذاشتم مقابلم. نیت نماز عاشقی میکنم قربة الی الله.
الله اکبر...
خوابم نمی برد. چه روزهایی رو داشتم سپری می كردم. همون طور كه یه روزی همه چیز دست به دست هم داده بودن تا منو از خدا و معنویات و انسانیت جدا كنند، این روزها هم به وضوح رحمت خدا رو حس میكردم. نباید از این فرصتها غافل میشدم و اونا را از دست میدادم.
خدایی كه با یك داعشی اینطور كریمانه برخورد میكنه، با بندگان خالص خودش چه میكنه. آه از عمق سینهام بلند بود و جز حسرت چیزی قلبم رو نمیسوزوند.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🌲 #داستان_سریالی_" ط"
قسمت 0⃣4⃣
سعی میكردم بخوابم ولی چشمهام چشمی نبود كه بخواد خواب به خودش بگیره. چند روز بود تا سرم خلوت میشد سریع گذشتهها رو مرور میكردم و دوباره حسرت و حسرت و باز هم حسرت. ای كاش كسی در مسیر راهم قرار میگرفت و افسارم رو میكشید. ای كاش كسی مثل محسن یا سعید یا كسی مثل سیدعبدالله جلوی راهم قرار میگرفت و دستم رو میكشید به سوی خدا.
سید عبدالله عجیبترین آدمی بود كه تو عمرم میشناختم. تنها عالم شیعهای بود كه حتی در اوج رذالتم بهش ارادت داشتم و حساب اونو با بقیه جدا میدونستم.
سید عبدالله امام جماعت یكی از مساجد زاهدان بود. مسجدی كه نزدیك مسجد اهل تسنن بنا شده بود.
اوقات نماز اهل سنت تو مسجد مكی نماز میخوندن و شیعهها هم تو مسجد میرزا بهارلو. با اینكه مسجد میرزا بهارلو به عظمت مسجد مكی نمیرسید ولی نمازگزارهای كمی نداشت. حتی میشه گفت تو بعضی مواقع چند قدمی هم از مسجد ما تو كارها و جذب افراد موفقتر بود و من همهی اینها رو از تأثیر نفس سید عبدالله میدیدم.
ماه رمضان اون سال هیأت امنای مسجد مكی دور هم جمع شدند و برنامهای ریختند تا شیعیان را تحتالشعاع قرار بدن و مساجد شیعیان را كم شور جلوه بدن. هر شب بعد از نماز عشا سفرهای بزرگ میانداختند و همهی اهل سنت را افطار میدادند. اون شبها توی مسجد غوغا بود و همه میآمدند تا در خانه خدا افطار كنند. سفره ای با عظمت كه هر شب نزدیك به ۱۰۰۰ نفر را افطاری میداد.
بعداً فهمیدیم این نقشه از سوی عربستان طرحریزی شده بود و بودجهاش را تأمین کرده بود تا ابهت شیعیان را از از بین ببرند.
سید عبدالله تا از ماجرا بو برده بود، برای حفظ آبروی شیعیان و بزرگ كردن نام اهلبیت پیامبر(ص) با زیركی تمام كاری كرد تا نقشهی آنها را برآب كند كه اتفاقاً موفق هم شد. سفرهای در تراز سفرهی مسجد مكی راه انداخت و نه تنها به شیعیان بلكه به سنی مذهبها هم افطار داد و در كنار این ضیافت بزرگ مسابقه قرآن هم راه انداخت و جوایز نفیسی به برندگان از شیعیان و اهل سنت اهدا كرده بود.
این رفتار سید عبدالله باعث گرویدن شدید دلهای اهل سنت به شیعیان شده بود و بعدها حتی راه شیعه شدن را برای بعضیها باز كرده بود.
📝 نویسنده: #محمد_حسن_جعفری
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ او ایستاد پای امام زمان خویش...
💐 امروز ۲۹ مهرماه سالروز شهادت مدافع حرم " #مصطفی_نبی_لو " گرامیباد.
این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم...
💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد.
#صلوات.
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
17.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دفاع جانانه حامد کاشانی از ولی فقیه
مسجد جمکران
#روز_بیعت
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
#خاطرات_شهدا
دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) بودیم. دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم حرم،
وقتی برمیگشتیم،
گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز!
گفتم :چرا؟
گفت:چون همیشه موقع خداحافظی میگفتم یا حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) من را دو ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) نوکری کنم.
ولی اینبار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلاماللهعلیها).
من هم خندیدیم و گفتم:
"خب چه فرقی کرد"
گفت: اینها دریای کرم هستند
چیزی را که ببخشند دیگر پس نمیگیرند.
✍راوی: همسر شهید
#شهید_مصطفی_نبی_لو
#سالروز_شهادت 🌷
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⸤ شاهِدان اُسوه ⸣
#خاطرات_شهدا دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلاماللهعلیها) بودیم. دفعه آخر که برای خداحافظی رفتیم
🍃این روزها زُلف قلم گره خورده به مریدانِ #حضرتِ_کریمه سلام الله علیها، اینبار پرستویی دیگر، اینبار مصطفی نبی لو ستاره ای از #آسمانِ_عشق...❤️
🍃دلداده بود...از همان روزهایی که در جبهه های #جنوب با تمامِ جان در مقابل دشمن میایستاد. تمام روزهایی که جان بر کف، #جانباز جبهه شد. از خادمانِ حضرت معصومه بود و دلداده به حضرت به قول خودش" #دلش_گیر ایشان بود که شهید نمیشد"
🍃چه میشود که روزی آنقدر مقرب میشوی که #بانو هم رضایت به رفتنت نمیدهند؟!
🍃پرواز #مسعود_عسگری تلاطم قلبش را بیشتر کرد و مصطفی بود که در پی یافتن راهی برای رسیدن به او، چندین بار در هفته مسیر #قم به تهران و بالعکس را میپیمود، تا شاید موانعِ سفرش برطرف شود.
🍃مسعود را دوست داشت، خیلی زیاد...جوانِ خواهرش بود و حالا #علیاکبرانه او را تقدیم ساحتِ #عمه_جان کرده بودند💔
🍃مرد بود و دلسوخته از جاماندن و به قول پسرش#میثم، "اینها مرد جنگ هستند. مرد در خانه نشستن نیستند و وقتی ببینند اسلام و #شیعه در خطر است، حتما رزمآوری خودشان را نشان میدهند."
🍃در آخرین شیفت خادمیاش، وقتی از حرم خارج میشد، #لبخند درخشانش اولین چیزی بود که نگاه را خیره میکرد. به همسرش گفت "اینبار که بروم، حتما #شهید میشوم"
🍃از خانم خواسته بود او را به عمه جانشان ببخشند. او را به #سیده_زینب امانت دهند تا در آنجا عشقبازی کند و حضرت کریمه...
اصلا مگر میشود از کریم چیزی بخواهی و دست خالی بازگردی؟
🍃#المیادین، میعادگاهِ او و رفقایی شد که بالِ پروازشان بر فرازِ آسمانها باز بود و مصطفی با رسیدن به آنها آرام گرفت. به راستی که #شهادت تولدِ حقیقی است...
✍️نویسنده : #زهرا_قائمی
🌺بهمناسبت سالروز #شهادت
#شهید #مصطفی_نبی_لو
📅تاریخ تولد : ۲۷ مرداد ۱۳۴۵
📅تاریخ شهادت : ۲۹ مهر ۱۳۹۶
🥀مزار شهید : بهشت معصومه قم، قطعه ۳۱
🕊محل شهادت : الدیزور سوریه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
💠أَیْنَ الْمَنْصُورُ عَلى مَنِ اعْتَدى عَلَیْهِ وَافْتَرى؟
ما را در آورده از پا، این درد چشمانتظاری
تا کی جدایی و دوری؟ تا کی دل و بیقراری؟
این خانهها بی حضورت، زندان زجر و شکنجهست
شوقی به خواندن ندارد، در این قفسها، قناری
ای عیدِ جمعه، ز هجرت، روز عزای عمومی
ای چشمها در فراقت، از اشک، چون رودِ جاری
در بوتۀ امتحانت، مثل طلا ذوب گشتیم
ممنون! دل سنگ ما را، دادی چه نیکو عیاری
نه کوفی بیوفائیم، نه اهل مکر و ریائیم
ما بندۀ تحت امریم، تو صاحبُالاختیاری
مالک نبودیم اگر نیست شور علی در سر ما
میثم نبودیم اگر نیست تقدیرمان سربداری
هر کس گدایت نباشد، فقر و فلاکت سزایش
در چشم ما گنج قارون، بی توست عینِ نداری
از قول کعبه اجازهست از تو بپرسم سوالی؟
کِی دست پُر مِهر خود را بر شانهام میگذاری؟...
#غروب_جمعه
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم