حاجی هیچوقت فرصت شرکت در پیادهروی #اربعین را از دست نمیداد، ولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند پرداخت کرد تا از طرف او نایبالزیاره باشند.
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_اول ▪️دستهایمان را در هم گره زده بودیم، شانههایمان را به هم فشرده
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_دوم
▪️دکتر مرصاد امیری، استاد دانشکده مهندسی دانشگاه کلمبیا؛ استادی ایرانی که میدانستم در حوزه پژوهشیام کاملاً تخصص دارد و باز پایم برای رفتن به دفترش پیش نمیرفت.
▫️در تمام سالهای تحصیلم در دانشگاه کلمبیا، فقط یک درس با او برداشتم و همان یک کلاس و یکی دو ساعت در هفته، نگاه سنگین و رفتار سنگینترش عذابم میداد.
▪️با همه میگفت و میخندید و به پرسشهای بچهها با روی خوش پاسخ میداد و به من که میرسید، از نگاه و لحن و کلامش تنفر میبارید.
▫️با کوتاهترین کلمات پاسخم را میداد، سعی میکرد حتی به اندازۀ یک پلک زدن نگاهش در نگاهم ننشنید و طوری سرد و سخت برخورد میکرد که جرأت نکنم کلامی دیگر بگویم.
▪️چشمان حیران و نگاه نگران امروزش هر لحظه در دلم تداعی میشد و نمیشد آنهمه تنفر دیروز و اینهمه هواخواهی امروزش را کنار هم باور کنم.
▫️تا شب دور آپارتمان کوچکم هزار بار چرخیدم و در هزارتوی ذهنم خاطرات همین چندماه پیش، هزار مرتبه ورق خورد.
▪️بچهها مدام تماس میگرفتند که برای ادامه تحصن به دانشگاه برگردم و من گیج اتفاق امروز، فقط نیاز به چند ساعت تنهایی داشتم.
▫️بیش از شش ماه بود شب و روزم را با اخبار تلخ و خونین غزه به هم دوخته و از همین چند روز پیش که دانشگاه کلمبیا پیشاهنگ آغاز تجمعات ضدصهیونیستی شده بود، عزمم را جزم کرده بودم تا آخر در عرصۀ این مبارزه بمانم، هر چه میخواهد بشود!
▪️همین فصل بهار، ترم آخرم هم تمام میشد؛ پس از چند سال میتوانستم مدرک مهندسیام را از دانشگاه کلمبیا بگیرم و بنا داشتم به ایران برگردم اما در همین یک ماه باقی مانده و در حساسترین لحظات این مبارزه، نمیخواستم میدان را خالی کنم.
▫️تنها چند روز بعد از حملۀ بزرگ ایران به اسرائیل، تحصن دانشجویان دانشگاه آغاز شده و به سرعت به دانشگاههای دیگر ایالتها کشیده بود.
▪️حتی هجوم وحشیانۀ امروز پلیس هم حریف حال حماسی بچهها نشده بود اما من یک امشب بهاری را فرصت میخواستم تا کنج آپارتمان ۴۵ متریام پناه بگیرم و آن روز زمستانی سرد و برفی را یک بار دیگر در ذهنم مرور کنم؛
▫️با چند نفر از دانشجویان و اساتید مشورت کرده بودم اما حتی یک روزنۀ امید وجود نداشت که بتوانم با کسی جز او بخش پایانی پروژهام را تکمیل کنم.
▪️همه مطمئن بودند تنها کسی که میتواند در این حوزه با مهارت راهنماییام کند، دکتر مرصاد امیری است.
▫️استاد جوانی که با ارائه دو مقالۀ فوقالعاده در زمینه ریزتراشهها، نظر همه را جلب کرده و با هوش عالی و روش تدریس قوی، چند سالی میشد یکی از کرسیهای تدریس دانشکدۀ مهندسی دانشگاه کلمبیا را به نام خودش زده بود.
▪️یکی دو هفته باز هم تعلل کردم اما نمیشد نتیجۀ اینهمه سال سختی و تحصیل در غربت را قربانی تنفر یک غریبه کنم که سرانجام به هزار و یک دلیل، دلم را راضی کردم و تا پشت درِ دفترش رفتم.
▫️شاید از هموطنان خودش بیزار بود و ایرانی بودنم آزارش میداد، شاید روسری و مانتوی بلندم اذیتش میکرد و از مذهبی بودنم متنفر بود، شاید...
▪️هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم و هر چه بود باید به ملاقاتش میرفتم که در زدم و او با مکثی کوتاه اجازه داد وارد شوم.
▫️میتوانستم حدس بزنم با دیدن من چه واکنش بدی نشان میدهد و امیدوار بودم هر چه میکند، حداقل برای راهنمایی پروژه پاسخ منفی ندهد اما همین که چشمش به من افتاد، نگاهش میخ چشمانم شد.
▪️گونههایش از ناراحتی گُر گرفت و چشمانش درشتتر از همیشه به صورتم خیره مانده بود.
▫️شاید میخواستم صمیمیتی ایجاد کنم بلکه پاسخم را بدهد که به فارسی سلام کردم اما او حتی نمیخواست من اینجا بمانم که سرگردانِ دلیلی برای رد کردنم، نگاهش در فضا پرسه زد و به جای پاسخ سلامم، پریشان پرسید: «کاری دارید؟ من باید برم...»
▪️میفهمیدم میخواهد در همین پاشنۀ در، عذرم را بخواهد اما نمیفهمیدم از نظرش چه گناهی مرتکب شدم و خودم میدانستم بیگناهم که با اعتماد به نفس سینه سپر کردم: «خیلی وقتتون رو نمیگیرم، میتونم بشینم؟»
▫️با حالتی عصبی میان موهای مشکیاش دست کشید و کلافگیاش انتها نداشت که حجم مانده روی سینهاش را با نفسی بلند بیرون داد و با اشاره دست اجازه داد بنشینم.
▪️باز هم نگاهم نمیکرد و نمیخواستم خودم را ببازم که با آرامش روی صندلی روبروی میزش نشستم ولی اعتراف میکنم در دلم صد دست لباس چنگ میزدند.
▫️نمیدانستم چطور میخواهم با این مجسمۀ متنفر از خودم، پژوهشم را پیش ببرم.
▪️به روشنی میدیدم حتی همین حضورم آزارش میدهد و نمیداند چه کند که تا نشستم، از جا بلند شد و رو به پنجرۀ پشت سرش چرخید...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
ما رفتیم کار حسینى کردیم و شما خواهران و برادران باید کار سجادى و زینبى کنید.
اسلام واقعی یعنی:
قدم گذاشتن در نمــاز اول وقت و شکر نعمات الهی که بی منــت به ما داده میشود!
#وصیت_نامه
#شهید_رضا_عادلی
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
6.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلمون برا محرمت تنگ میشه...💔
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
📕رمان #تَله_در_تهران 🔻 #قسمت_دوم ▪️دکتر مرصاد امیری، استاد دانشکده مهندسی دانشگاه کلمبیا؛ است
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻 #قسمت_سوم
▪️پنجرۀ اتاق رو به درختها و محوطۀ پوشیده از برف دانشگاه بود؛
▫️با نگاه سردش خیره به این منظرۀ زمستانی مانده بود، دستانش را در جیب شلوار خاکستریاش مچاله کرده و من باید در برابر اینهمه بدرفتاریاش قافیه را نمیباختم که شمرده شروع کردم: «من میخواستم از راهنمایی شما در مورد ریزتراشهها استفاده کنم. بخش پایانی پروژهام در مورد کاربرد ریزتراشه در صنایع...» و هنوز حرفم به آخر نرسیده، بیآنکه به سمتم بچرخد، با سنگینی صدایش به گوشم سیلی زد: «متأسفم اما من این ترم اصلاً فرصت ندارم.»
▪️انتظار داشتم پاسخ منفی بدهد اما فکرش را هم نمیکردم اینهمه بد برخورد کند؛ به اندازۀ یک نفس ساکت ماندم و با خیال اینکه آمدنم به دفترش اشتباه بود با تأنی از جا بلند شدم.
▫️سفیدی پیراهنش شبیه سفیدی برفهای پشت پنجره بود و به همان اندازه سرد و یخ زده برخورد میکرد که با تشکر کوتاهی به سمت در رفتم و همین که صدای باز کردن در به گوشش رسید، صدایم زد.
▪️سرم را به سمتش چرخاندم و دیدم بلاخره راضی شده نگاهم کند اما باز هم نه به قدری که ردّی از چشمان مشکوکش بخوانم؛ به سرعت نگاهش را دزدید و دلش نیامد دست خالی ردم کند که صدایش در سینه فرو رفت: «یه ایمیل بهم بزن، هر چی اطلاعات در این مورد دارم برات میفرستم.»
▫️خیال کردم پشیمان شده و خواستم بپرسم چه زمانی فرصت صحبت بیشتر در این زمینه را دارد که از برق چشمانم، ذوق کودکانهام را فهمید و قاطعانه تکلیفم را مشخص کرد: «مطالبی که میفرستم خودت بخون، چون من خیلی کار دارم و وقت نمیشه با هم صحبت کنیم.»
▪️همین اندازه هم که راضی شده بود کمکم کند برای من غنیمتی قیمتی بود که با قدردانی از اتاق خارج شدم اما با هر قدمی که از دفترش فاصله میگرفتم، این معما برایم لاینحلتر میشد که چرا این مرد اینهمه از من فرار میکند.
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
اینو همه می دونند که این جمعیت های میلیونی از زائران اربعین مدیون شما هستند...
شما و شهدای عزیز گلگون کفن دیگر
#اربعین🏴
#حب_الحسین_یجمعنا
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مگه از سنگِ؟
چه کنم باز دلم تنگه...💔
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله✋
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
.
حاج اصغر در فرماندهی عجیب بود. چه در تدارکات که برای مثال وسط بیابان بی آب و علف و در نقطه صفر عملیات به ۲۵۰۰ نفر از مردم داوطلب سوری مرغ اسپایسی و هندوانه خنک و دمنوش میداد! و چه در عملیات که همیشه خودش خط شکن بود. مثلا جایی در المیادین جنگ گره خورده بود. چند یگان رفته و موفق نشده بودند حالا یگان حاج اصغر میخواست عمل کند. هیچ کدام از نیروها عمل نمیکردند، تا این که حاج اصغر در یک خودرو را باز کرد، راننده را کشید پایین و خودش نشست پشت فرمان و به تاخت رفت تا مرز مواضعی که باید میرفتیم. از آنجا بیسیم زد : من اینجا هستم! بیایید!
#روایت_همرزم_شهید
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
@shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊