eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
255 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۹) یک سال از می‌گذشت. جمعیت ساکنان محله بیش‌تر شده بود، اما هنوز خیلی از خیابان‌ها و کوچه‌ها درست و حسابی نداشتند و مردم برای رفت و آمد به می‌افتادند و  بچه‌ها نمی‌توانستند بازی کنند. بعضی‌ خانه‌ها هم برق و آب نداشتند. نمی‌توانستم باشم. کمبودهای قبل از انقلاب تازه خودش را نشان می‌داد. کارها زیاد بود و توی هر محل یکی باید می‌افتاد این کارها. بلد بودم چطور از پسش بربیایم. پی‌اش را گرفتم و هماهنگي‌های آسفالت کردن کوچه‌ها را انجام دادم. فقط مانده بود وسایل را بگیرم. بعد از برگشت هم باید حوریه‌سادات را مي‌بردم بیمارستان. آن سال ما منتظر به دنیا آمدن پسرمان بودیم... ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 ❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_دهم برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش می افتاد، چشمانی کش
💠 | از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید. لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بلاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبار میخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سُست بود. بیحال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی انداختم که عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. صدای پدر ظاهرا تا حیاط هم رفته بود که مادر را از زیرزمین به اتاق کشاند. همزمان تلفن پدر هم تمام شد و مادر با ناراحتی اعتراض کرد: "چه خبره عبدالرحمن؟!!! صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه خودتو نمیکنی، ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این مستأجر رو بکن!" پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید: "کی منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن، ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار رو پس میفرسته درِ انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!" مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی دلداری اش داد: "اصلاً حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش کردی، میذاره میره..." پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد: "تو که عقل تو سرت نیس! یه روز غُر میزنی نیار، یه روز غُر میزنی که حالا نفس نکش که مستأجر داریم!" در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد: "عقل من میگه باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن..." کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله با یک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از گرد شده بود، پرسید: "چی شده؟ اتفاقی افتاده؟" و پدر که انگار گوش تازه ای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد: "چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر میگه داد نزن مردم بیدار میشن!" عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش را از پای راستش درآورد، پاسخ داد: "صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الآن صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره." سپس نانها را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد: "توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!" اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، تر میشد که دوباره فریاد کشید: "تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکر کردی من بلد نیستم به خدا کنم؟!!! چی درست میشه؟!!!" نگاهش به قدری پُر غیظ و بود که عبدالله دیگر جرأت نکرد چیزی بگوید. مادر هم حسابی شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدر همچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود: "الهه! کجایی؟ بیا اینجا ببینم!" ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون نشیمن در راهرو ایستاده بود. بخاطر حضور مستأجری که راه پله اتاقش از همانجا شروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم و همانجا در پاشنه در ایستادم. پدر لاانگشتی اش را مقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد: "بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!" بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شاید خجالت میکشیدم که آقای صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ دادم: "دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه نداشتیم. گفتم امروز عبدالله رو میفرستم از خرازی بخره..." که پدر با به میان حرفم آمد: "نمیخواد قصه سر هم کنی! فقط کارت شده خوردن و خوابیدن تو این خونه!" دمپایی را کف راهرو کوبید، دست به دیوار گرفت و با بی تعادلی دمپایی هایش را به پا کرد و وارد حیاط شد. از زبانی اش دلم شکست و بغضی غریبانه گلویم را گرفت. خودش اجازه بود درسم را ادامه داده و به دانشگاه بروم و حالا خانه نشینی ام را به رخم میکشید که حلقه گرم اشکی روی مژه هایم نشست. باز به راه پله نگاه کردم. از تصور اینکه آقای عادلی صدای پدر را شنیده باشد، احساس عجیبی میکردم. صدای کوبیده شدن در حیاط آخرین صدایی بود که شنیده شد و بلافاصله خانه در سکوتی سنگین فرو رفت. پدر همیشه تند و تلخ بود، ولی میشد که تا این حد بد رفتاری کند. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹صحبتهای با یک پدر شهید رهبرمعظم انقلاب : جمهوری اسلامی را بزرگترین نعمت الهی می داند. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 : وای به حال جامعه ای که گروه ممتازش تبدیل بشه به گروه بی دردش!! 🎓 بر دانشجوهای واقعی مبارکباد @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۸) 💍مسئله ازدواج از دوران دانشگاه پررنگ شد. نمی‌توانم منکر تأثیر کتاب‌های روی خودم باشم. 📚لابه لای کتاب‌هایی که خوانده بودم چیزهایی پیدا کرده بودم که به موجب آن فضای کمی از فضاهای فانتزی فاصله گرفته و مسائل دیگری برایم در اولویت قرار گرفته بود. 👌بعضی کتاب‌ها به اندازه درسی نکات ارزشمند برای ارائه دادن در دلشان دارند... ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💞
التماس دعا 🦋🌱 شبتون بخیر 🍎☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 مَاذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَكَ وَ مَا الّذِى فَقَدَ مَنْ وَجَدَكَ پروردگارا! آن‌كه تو را نيافت، چه يافت و آن‌كه تو را يافت، چه از دست داد. (ع)| بحارالانوار، ج ۹۵، ص ۲۲۶، ح۳ @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
💔🌱 ابر مستی تیره گون شد، باز بی حد گریه کرد با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را از تو گفتم با دلم، کوتاه آمد، گریه کرد... 😒 چقدر دلتنگتیم 💔 پ.ن : شهادت حاج قاسم از نتایج ننگین و پررو و وقیح شدن تروریست های فرودگاه بغداد و ترامپ لعنت الله علیه است. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_دوازدهم با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون #اتاق نشیمن در ر
💠 | به اتاق که بازگشتم، دیدم عبدالله مقابل مادر روی زمین زانو زده و اش میدهد. با سر انگشتم، اشک را از حلقه چشمانم پاک کردم تا مادر نبیند و در عوض با آب به سمتش رفتم، ولی نه لیوان آب را از من می گرفت، نه به دلداری های عبدالله دل میداد. رنگ سبزه صورتش به زردی میزد و لبانش به . دستانش را دور بازوانش حلقه زده و به گلهای سرخ فرش خیره مانده بود که دستانش را گرفتم و آهسته صدایش کردم: "مامان! تو رو خدا نخور!" و نمیدانم جمله ام تا چه اندازه لبریز احساس بود که بلاخره چشمانش را تکان داد و نگاهم کرد. عبدالله از فرصت پیش آمده استفاده کرد و دنبال حرف من را گرفت: "بابا رو که میشناسی! تو دلش چیزی نیس. ولی وقتی یه ای تو کارش می افته، بدجوری عصبانی میشه... مامان! رنگت پریده! کردی، بیا یه چیزی بخور." ولی مادر بدون اینکه از پدر گله ای کند، سر شکمش را با مشت فشار داد و گفت: "نه مادر جون! چیزیم نیس، فقط سر دلم گرفته." و من بلافاصله با مهربانی دخترانه ام پاسخ دادم: "حتماً دلت خالی مونده. عبدالله گرفته. پاشو صبحونه بخوریم." که نفس کشید و با صدای ضعیفش ناله زد: "الان حالم خوب نیس. شماها برید بخورید، من بعداً میخورم." عبدالله به من اشاره کرد که چیزی نمیخورد. خودم هم نه اشتهایی به خوردن داشتم و نه با این حال مادر چیزی از گلویم پایین میرفت که بلند شدم و نانها را در پیچیدم. هر کدام ساکت و غمگین در خود فرو رفته بودیم که پدر تا جایی که میتوانست، جام زهرش را در پیمانه جانمان خالی کرده بود. خانه ما بیشتر اوقات شرایط نسبتاً خوبی داشت، اما روزهایی هم میرسید که مثل هوای در هم پیچیده و برای همه تیره و تار میشد. مادر از حال غمزده اش خارج نمیشد و این سکوت تلخ او، من و عبدالله را هم غصه دارتر میکرد. میدانستم دلش به قدری از دست پدر که لب فرو بسته و هیچ نمیگوید تا سرانجام صدای سر انگشتی که به در اتاق نشیمن میخورد، پایه های سکوت اتاق را لرزاند... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💠 | نگاه متعجب ما به هم خورد و مادر با گفتن "حتماً آقا مجیده!" به عبدالله اشاره کرد تا در را باز کند. عبدالله از جا بلند شد و در را باز کرد. صدای آقای عادلی را به درستی نمیشنیدم و فقط صدای عبدالله می آمد که میکرد. نگاه پرسشگر من و مادر به انتظار آمدن عبدالله به سمت در مانده بود تا چند لحظه بعد که عبدالله با یک ظرف کوچک در دست و صورتی گشاده بازگشت. دیدن چهره خندان عبدالله، زبان مادر را گشود: "چه خبره؟" عبدالله ظرف بلورین شیرینی را مقابل ما روی فرش گذاشت و با خنده پاسخ داد: "هیچی، سلام علیک کرد، اینو داد دستم و گفت عیدتون مبارک!" که همزمان من و مادر پرسیدیم: "چه عیدی؟!!!" و او ادامه داد: "منم همینو ازش پرسیدم. خدا خیلی جا خورد. نمیدونست ما سُنی هستیم. گفت تولد (ع)! منم دیدم خیلی تعجب کرده، گفتم ببخشید، ما اهل سنت هستیم، اطلاع نداشتم. تشکر کردم و اونم رفت." مادر لبخندی زد و همچنانکه دستش را به سمت ظرف میبُرد، برایش دعای خیر کرد: "إنشاءالله همیشه به شادی!" و با صلواتی که فرستاد، شیرینی را در دهانش گذاشت. شاید احساس که به همراه این ظرف شیرینی به جمع افسرده ما وارد شده بود، طعم تلخ بدخلقی را از مذاق مادر بُرد که بلاخره چیزی به دهان گذاشت و شاید قدری از ضعف بدنش با طعم گرم این شیرینی گرفته شد که لبخندی زد و گفت: "دستش درد نکنه! چه شیرینی خوشمزه ایه! إنشاءالله همیشه دلش شاد باشه!" کلام مادر که خبر از عبور آرام غم از دلش میداد، آنچنان کرد که خنده بر لبانم نشست. با دو انگشت یکی از شیرینی ها را برداشته و در دهانم گذاشتم. حق با مادر بود؛ آنچنان داشت که گویی تا عمق جانم نفوذ کرد. عبدالله خندید و با لحنی لبریز گفت: "این پسره میخواست یه جوری از خجالت غذاهایی که مامان براش میده دربیاد، ولی بدجوری حالش شد! وقتی گفتم ما سُنی هستیم، خیلی تعجب کرد. ولی من حسابی ازش تشکر کردم که ناراحت نشه." مادر جواب داد: "خوب کاری کردی مادر! دستش درد نکنه! حالا این شیرینی رو به بگیرید!" و در مقابل نگاه منتظر من و عبدالله، ادامه داد: "دیگه اخمهاتون رو باز کنید. هرچی بود تموم شد. منم حالم خوبه." سپس رو به من کرد و گفت: "الهه جان! پاشو سفره رو پهن کن، صبحونه بخوریم!" انگار حال و هوای خانه به کلی تغییر کرده بود که حس شیرین همسایه، تلخی غم دلمان را شسته و حال خوشی با خودش آورده بود! ظرف کوچکی که نه خودش چندان بود و نه شیرینی هایش آنچنان ، اما باید میپذیرفتم که زندگی به ظاهر سرد و بی روح این مرد توانسته بود امروز خانه ما را بار دیگر زنده کند! ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۹) ❤️قلبا داشتم عشق و محبتی را تجربه کنم که هیچ‌چیز اعم از مشکلات مالی، دوری و حتی جنگ نتواند رنگش کند. 👌 در کنار چنین آرزوهایی دوست داشتم مرد زندگی‌ام اهل مسائل مختلف اجتماعی و سیاسی باشد و نسبت به آدم‌ها و اتفاقات پیرامونش بی‌تفاوت نباشد. ✨ایمان و تحصیلات همسر آینده‌ام هم از پیش شرط‌هایم برای بود. مسائل مالی هم اگرچه اولویت نبود اما صراحتاً نبود. ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
❤️🌿 می گفت : اگر افکار انسان درست شود، رفتارش هم درست می شود... ۱۷ آذر، سالروز شهادت🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
التماس دعا 🌹🌱 شبتون بخیر و آرام☃☕️🍪
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۰) درد توی تمام تنم پیچیده بود، خانه نبود و من با بچه‌ها تنها بودم. رفته بود کسی را بیاورد که کوچه‌ها را آسفالت کند. بیش‌تر وقت‌ها می‌رفت دنبال این‌جور کارها. ⛔️ناراضی نبودم. خودم هم دلم می‌خواست اگر کاری از دستم بربیاید کنم، اما با این بار شیشه‌ای که داشتم نمی‌توانستم قدم از قدم بردارم. پاهایم درد داشتند. باد کرده بودند و توی کفش‌ نمی‌رفتند. هرچقدر حاج‌عزیز توی خانه نبود، به جایش همسایه‌ها حواس‌شان بهم بود. می‌دانستند مرد خانه‌ام پی انجام کارهای محله‌مان می‌رود. 😓آن‌قدر دردم گرفته بود که حتی نمی‌توانستم آب دست بچه‌ها بدهم. چشمم به بود. نمی‌خواستم تا قبل از این که حاج‌عزیز برگردد بروم بیمارستان، اما این درد، ناغافل به جانم افتاده بود و خیال آرام شدن نداشت. زنگ در را که زدند دلم گرم شد که حتما برگشته، اما صدیقه‌خانم بود، همسایه دو خانه آن‌طرف‌تر. رنگ و رویم را که دید، دودستی کوبید توی سرش. 🏃‍♂یکی از بچه‌ها را فرستاد دنبال خانم زاهدی که بیاید خانه‌مان. یک ماشین کردند. زیر بغلم را گرفتند و راهی شدیم طرف بیمارستان. پای‌مان را توی اورژانس نگذاشته بودیم که پرستار با اشاره دکتر، یک‌راست بردم توی اتاق عمل تا پسری را که منتظرش بودم به بیاورد...☺️ ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 ❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_اول #قسمت_چهاردهم نگاه متعجب ما به هم #گره خورد و مادر با گفتن "حتماً آق
💠 | صبح جمعه پنجم آبان ماه سال ۹۱ در خانه ما و اکثر خانه های ، با حال و هوای ، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هرکسی مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح میکرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری ام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسی های کمد همچنان میگشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد: "عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه ها لای قرآن گذاشتم." پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: "عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه ها غذا درست کنم." پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: "زنگ زده، تو راهه." که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفند قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بسته بندی میکردیم که مردی در طبقه بالای خانه مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفند قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه ها هم در بسته ای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی شد. همه ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه حضور دارد. او هم از منظره ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: "آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه اید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم." لبخندی زد و پاسخ داد: "یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت رو به جاش بمونم." که مادر به آرامی خندید و گفت: "ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید." در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد: "پسرم! امروز نهار بچه ها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!" به صورتش نگاه نمیکردم اما و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد: "خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم." که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: "چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل ! بیا دور هم باشیم." در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: "تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ..." و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با گفت: "اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!" در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: "چَشم! خدمت میرسم!" و مادر تأ کید کرد: "پس برای نهار منتظرتیم پسرم!" که سر به زیر انداخت و با گفتن "چشم! میشم!" خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: "حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟" پدر سری جنباند و گفت: "نه، کاری نیست." و او با گفتن "با اجازه!" به سمت ساختمان رفت. سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی میکردم که او هم توجهی به من ندارد. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱 : این جوان، جز عناصر کم نظیری بود که او را درصدد خودسازی یافتم، حقیقتا اهل خودسازی بود... هم خودسازی معنوی و اخلاقی و هـم خودسازی رزمی! 🦋 @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💞🌱💞🌱💞 🌱💍 💞 (۱۰) دوست چند ساله برادرهایم بخصوص بود. بارها ویژگی‌هایش را از زبان برادرهایم شنیده بودم. آنقدر که ندیده می‌شناختمش. ☺️اولین‌بار اصغر آقا پیشنهاد محمد آقا را مطرح کرد و من به سرعت مخالفت کردم. هم طلبه بود و هم ده سال از من . ‼️ ▪️پدر و مادرش به رحمت رفته بودند و خودش تک و تنها درس می‌خواند و زندگی می‌کرد. عدم شناخت نسبت به زندگی طلبه‌ها و زندگی‌شان دلیل بود. 👌تازه محمد آن زمان هم می‌کشید و برای من چه دلیلی محکم‌تر از این برای مخالفت؟ اما اصغرآقا دست بردار نبود. بارها و بارها حرف را دوباره پیش می‌کشید و من هربار می‌آوردم و دوباره مدتی بعد همین برنامه تکرار می‌شد.😁 ادامه دارد... 🦋روایت همسر @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊 💞🌱💍💞🌱💍💞🌱💍💞🌱
التماس دعا 🌹🌱 شبتون بخیر ☕️🍪🍭
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 از کودکیم تا دم مرگم به روی لب تنها حسین بوده و تنها شود: حسین ای کاش وقت مردن من! وقت احتضار ذکر مدام بر لبم آنجا شود: "حسین..." ✍سینا نژادسلامتی @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱۱) ✨چشم‌هایم را که باز کردم، نگاهم افتاد به هم‌اتاقی‌هایم. هرکدام روی تختی دراز کشیده بودند و کوچکی توی بغل‌شان بود. 😇پرستار تا چشمش به من افتاد، با نوزادی آمد توی اتاق و رو به من گفت: «بیا! این پسرِ بگیر.» 🍃بعد آرام توی گوشم گفت: «ماشاءالله به گل‌پسرت. وزنشه! روشو کنار نزن که یه وقت چشم نخوره. ان‌شاءالله خیرشو ببیني.» 😍تو دلم قند آب می‌شد وقتی به گونه‌های و موها و ابروهای بورِ پسرم نگاه می‌کردم... ادامه دارد... ✍در محضر مادر معزز 🖥جنات فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 ❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️