eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
239 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صدم  و بعد مثل اینکه نگاه #مشتاق مجید پیش چشمانش جان گرفته باش
💠 | نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم پیش بود و همانطور که چشمم به درخشش سطح آب زیر تابش آفتاب بود، از هجوم احساس برای مجید، قلبم به درد آمد و تصویر زیبای ساحل خلیج فارس، پیش نگاهم شد تا بفهمم که چشمانم به هوای مجید، هوای باریدن کرده که عبدالله خم شد و زیر گوشم زمزمه کرد: "الهه جان! مجید اومده تو رو ببینه!" باورم نمیشد چه میگوید که لبخندی زد و در برابر چشمان ، ادامه داد: "ازم خواست اینجا تا باهات حرف بزنه!" و با اشاره نگاهش، ناگزیرم کرد که سرم را و ببینم با چند متر فاصله، مجید پشت ایستاده و فقط نگاهم میکند و همان نگاه غریبانه و عاشقانه اش بود که قلبم را به آتش کشید و عبدالله خواهش کرد: "الهه! اجازه بده باهات حرف بزنه!" همانطور که محو غمزده و شانه های شکسته اش بودم، دیدم که قدمهای بی رمقش را روی ماسه های میکشد و به سمتم می آید که دیگر نتوانستم تحمل کنم، به سمت عبدالله برگشتم و به قد ایستادم که عبدالله التماسم کرد: "الهه! باهاش حرف بزن!" و تنها میدانست که چه غم غریبی به سینه ام چنگ انداخته که نمیدانستم پس از هفته ها باید چه بگویم و از کدام سرِ ، ماجرای دلتنگی ام را شرح دهم! نه میخواستم بار دیگر به های گلایه و شکوه دهم و نه میتوانستم از دلم که برایش تنگ شده بود، چیزی بگویم... و باز میان برزخی از عشق و کینه شدم که بی اعتنا به اصرارهای عبدالله برای ماندن، راهم را کردم و از کنار مجید که دیگر به چند قدمی ام رسیده بود، گذشتم و چقدر این گذشتن سخت بود که پس از روزها بار دیگر گرمای عشقش را از نزدیک احساس میکردم و شنیدم که با حرارتی صدایم زد: "الهه..." ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_یکم نگاهم را از پهلوی عبدالله به پهنه دریا دوخته و خیالم
💠 | ای کاش میتوانستم لحظه ای بمانم و برایش بگویم که تا لحظه ای که خبر مرگ را شنیدم، کتاب مفاتیح از دستانم نشد و مادرم چه راحت از من جدا شد و این همان جراحت عمیقی بود که بر دلم مانده و اجازه نمیداد که حتی در این پاک عاشقی، پاسخ نفسهای بریده و جان بر لب آمده اش را بدهم. دستش را به سمتم دراز کرد تا رفتنم شود و من برای لمس احساسش هنوز آماده نبودم که گوشه را از میان انگشتانش کشیدم و با قدمهایی لرزان که چندان هم رفتن نبودند، از معرکه عشقش گریختم که عبدالله خودش را به کنارم رساند، دستم را کشید و آهسته تشر زد: "الهه! همینجا تمومش کن! دیگه!" ردِّ نگاهم از منتظر عبدالله عبور کرد و به صورت در هم مجید ختم شد و دیدم چشمانش که در برابر بارش اشکهایش مقاومت میکرد، چقدر شبیه سینه خلیج فارس در این لحظات غروب شده و باز هم دل سنگ از ، پیش نگاه دریایی اش زانو نزد... و همچون همیشه حرف قلبم را خواند و فهمید که هنوز توان همراهی اش را ندارم که قدمی را که به سمتم برداشته بود، پس کشید و با سکوت و صادقانه اش، رخصت رفتن داد که گویی به همین مقدار قلبش قدری قرار گرفته و آتشی که ساعاتی از پس فاصله ای طولانی و در پی ناله های بی کسی ام به جانش افتاده بود، شده و آرام گرفته بود که دیگر تقاضای نکرد و من چه سخت از نگاه زیبایش دل کَندم و رفتم. ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 ببینید| در فهرست ترور صهیونیست‌ها 🧔🏼سردار سلامی فرمانده سپاه: سردار حجازی در لبنان نقشه قدرت حزب الله را برای شکست دادن قطعی صهیونیست ها تکمل کرد و شرایط را برای درهم شکستن رژیم پوسیده صهیونیستی فراهم کرد. @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
✨🕊 😞شبی که #حاج_قاسم به شهادت رسید، اصغر آقا منزل بودند، دو شب بود منزل نیامده بودند، خیلی خسته بود
✨🕊 🏴بعد از جریان شهادت حاج قاسم، دو هفته بعد رفتیم دمشق، یکی از دوستان اصغر آقا آمدند منزل ما، اصغر آقا برای بار اول شروع کردند صحبت کردن از و کارهایشان، آرام آرام اشک می ریخت و صحبت می کرد، این هم بگویم تا حالا سابقه نداشت راجع به کارهایش و جاهایی که رفته اصلا حرف بزند. 🔹دو ساعت تمام از رشادت ها و فداکاری های حاج قاسم و اینکه چقدر با هم دوست بودند و چقدر به ایشان ارادت داشتند، صحبت کردند. 🍃بعد از حرف های اصغر آقا، من و همسر دوست اصغر آقا رفتیم اتاق بغلی و ایشان گفتند همسرت بوی شهادت می دهد، گفتم بله، اما زود است چون بچه های من کوچک هستند. 💔دو هفته بعد از این خبر شهادت حاج اصغر آقا را برایمان آوردند. درست یکماه بعد از شهادت حاج قاسم... @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
🏴 آه از غمی که تازه شود با غمی دگر جز همدلی نباشدمان مرهمی دگر... ▪️سردار گیلانی محمدعلی حق بین، فاتح نبل و الزهرا به رفقای شهیدش پیوست... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🍃🌺بسم رب الشهدا و الصدیقین
❤️🍃 خواست از هر دو جهانم شود آسوده خیال... پدرم دست مرا داد به دستانِ حسین... @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱 بچه بسیجی! بسیجی واقعی اونه که بعد شهادتش قبرش میشه دارالشفا. بسیجی واقعی اونه که آخرش شهید میشه. بسیجی واقعی همیشه مظلومه. بسیجی واقعی کتک می‌خوره اما جبهه رو ول نمی‌کنه. بسیجی وسط میدون دفاع از ارزش‌هاست. بسیجی اگه ساکت بمونه مُرده! ✏️ 🌱 🌱 @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_دوم ای کاش میتوانستم لحظه ای #کنارش بمانم و برایش بگویم ک
💠 | سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته را لحظه ای از دست بدهد، یک برداشت و همچنان به تعریف پُر شور و هیجانش برای عبدالله ادامه میداد: "میگفت تا الآن بیست درصد برج شده و تا یه سال دیگه آماده میشه." سپس چشمان گود رفته اش از شادی و با لحنی پیروزمندانه ادامه داد: "هر سال این موقع باید با کارگر و انباردار و بازاری سر و کله میزدم که سود بکنم یا نکنم! حالا امسال هنوز نشده کلی سود کردم و پولم چند برابر شده! میگفت وقتی برج تکمیل شه، سرمایه ام ده برابر میشه! میگفت الآن پول تو ریخته، فقط باید زرنگ باشی و داشته باشی جمع کنی!" و در مقابل سکوت من و عبدالله، سری جنباند و با صدایی گرفته گفت: "خدا بیامرزه رو! بیخودی چقدر حرص میخورد. حالا کجاس که ببینه چه معامله پُر سودی کردم!" از اینکه با این حالت از یاد کرد، دلم شکست و دیدم که ابروان عبدالله هم در هم کشیده شد و در جواب پدر که از معامله پرمنفعتش حسابی سر کیف آمده بود، چیزی نگفت. فنجانهای خالی را جمع کردم و به رفتم که بیش از این حوصله شنیدن حرفهای را نداشتم. چهل روز از رفتن مادر گذشته بود و هر چند من و عبدالله همچنان و مصیبت زده بودیم، ولی پدر مثل اینکه هرگز مادرم در زندگی اش نبوده باشد، هر روز سرِ حالتر از روز گذشته به می آمد. فنجانها را شستم و به بهانه به اتاقم رفتم که بعد از روزها نگاهم در آیینه به صورت افسرده ام افتاد. هنوز سیاهی پای از بین نرفته و رنگ غم از صفحه صورتم پاک نشده بود که از دست دادن مادر به این سادگی ها از دلم رفتنی نبود... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_دوم #قسمت_صد_و_سوم سینی چای را که مقابل پدر گرفتم، بدون آنکه رشته #کلامش
💠 | همانجا کنار دیوار روی نشستم و بنا به عادت این مدت، مشغول قرآن برای هدیه به روح شدم که همدم این روزهای تنهایی و غریبی ام، کلام بود و دلجویی های عبدالله و چقدر جای در این روزهای بی کسی ام خالی بود که گرچه آتش و تنفرش در دلم سرد شده بود، اما هنوز دلم صاف نشده و آمادگی دیدارش را نداشتم و شاید هر چه این دوری بیشتر به میکشید، همراهی دوباره اش برایم سختتر میشد. من در طول چند ماه زندگی مشترکمان با تمام وجودم کرده بودم که او را به سمت اهل تسنن بکشانم و توفیقی نمی یافتم و او به بهانه مادرم، چه راحت مرا به سویی بُرد که همچون یک دست به دعا توسل زده و به دامن تشیع دست نیاز کنم و این همان عقده تلخی بود که در دلم و آزارم میداد. ولی در هر حال دوره روزه هم تمام شده و دیگر نمیتوانستم به بهانه خط و نشان های هم که شده از دیدارش بگریزم. چند آیه ای خوانده بودم که کسی به در زد و آهسته در را گشود. عبدالله با کمرنگی که روی صورتش نشسته بود، قدم به اتاق گذاشت و خبر داد: "الهه! مجید اومده!" با شنیدن نام مجید، قلبم به افتاد و شاید عبدالله نگاهم را دید که به آرامی خندید و گفت: "میدونی از صبح چند بار اومده دمِ در و اجازه نداده؟ حالا که بابا شده و راهش داده، تو دیگه ناز نکن!" چین به انداختم و با درماندگی گفتم: "عبدالله! من چهل روزه که باهاش حرف نزدم! الآن شو ندارم..." که به میان حرفم آمد و قاطعانه کرد: "الهه جان! هر چی بگذره بدتره! بلاخره باید یه روزی این کارو بکنی، پس چه فرصتی بهتر از همین امشب؟" سپس را از دستم گرفت و بوسید و روی میز کنار اتاق گذاشت و با نگاه ، وادارم کرد تا از جا برخیزم. لحظه ای مکث کردم و آهسته گفتم: 'تو برو، من الآن میام." و او با گفتن "منتظرم!" از اتاق بیرون رفت. حالا میخواستم پس از روز با کسی ملاقات کنم که روزی عاشقش بودم و امشب خودم هم نمیدانستم چه در دلم به پا شده که اینچنین دست و پایم را گم کرده ام. برای چندمین بار خودم را در آیینه بررسی کردم، خوب میدانستم صورتم روزهای شاد گذشته را ندارد و در نگاهم هیچ خبری از شورِ نیست، ولی ناگزیر بودم با همین حالت ، در برابر چشمان مشتاق و نگاه عاشقش شوم. با گام هایی و لبریز از تردید از اتاق خارج شدم و همین که قدم به اتاق گذاشتم، نگاهم برای نشستن در چشمانش کرد و بی آنکه بخواهم برای چند لحظه محو چشمانی شدم که انگار پیر شده و دیگر حالی برایشان نمانده بود. مقابل پایم بلند شد و همانطور که نگاه به صورت پژمرده ام مانده بود، با صدایی که نغمه غم انگیزش را به خوبی حس میکردم، با مهربانی سلام کرد... ✍️نویسنده: @shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊