التماس دعا🥀🌱
شبتون شهدایے☕️🍪
اَللهُمَ لَیِّن قَلبے لِوَلےِّ اَمْرک🦋🌱
❤️🍃
کی شود قسمت من هم بشود کرببلا
دلم عطرِ حرمِ شاهِ ولا می خواهد
#هستی_محرابی📝
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🌱
🔹درست است که مشکلاتی وجود دارد ولی اکنون مملکت در منطقه حرف اول را می زند. در این میان #انتخابات دایره امتحان است و آبرویی برای نظام و کشور است؛ لذا هرچه حضور مردم در انتخابات افزایش یابد، در عرصه بین المللی، ایران اسلامی سرافرازتر و قوی تر عمل خواهد کرد.
✔️عقل نیز میگوید که باید در انتخابات حضوری گسترده و پرشور داشته باشیم و ثابت کنیم ایران کشوری مستقل و نظام اسلامی نظامی پایدار و باصلابت است.
#آیت_الله_مکارم_شیرازی👤
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 استوری | مردم عزیز ایران امیدوارم این حرفها یادتون نرفته باشه!
#انتخابات✌️
#نه_به_تکرار_امثال_شما جناب آقای جهانگیری!!!
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
میفرستم دل خود را حرمت مهمانی
بُعد منزل نبوَد در سفر روحانی
#مصطفی_محمدی📝
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹ببینید|
👥کسانی که از طریق همین #انتخابات انتخاب میشن و هرجا به نفعشون نیست میزنند زیر میز...
‼️ هرجا بنفعشونه، میگن انتخابات خوبه... هر جا بضررشون باشه، میگن نه...
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
💔برای یک مادر سخت است اما چیزی که برای خدا دادیم و به یاد حضرت زینب می افتیم، که در یک روز چند شهید داد، همه سختی ها را برایمان آسان میکند.
👌من با دادن یک شهید که کاری نکردهام. من وقتی شنیدم پسرم سر و دست ندارد، یاد مادر وهب افتادم؛ چطور قبول کرد سر بچهاش را طرف دشمن پرت کند؟
🍃چیزی که برای خدا بدهی، هم سختی دارد و هم شیرینی. اصغر باید این پاداش را می گرفت چون واقعا برای اسلام زحمت می کشید. چه اینجا و چه آنجا. اگر شهید نمی شد، کارهایش بدون پاداش می ماند...
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_ام هنوز #زوزه موتور اتومبیل را در انتهای #کوچه میشنیدم که ت
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_یکم
سه مرد #ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر هم کنار #نوریه به دیوار تکیه زده و هیاهوی حرفهای داغشان، خلوت #حیاط را پُر کرده بود. پدر هم کنار تخت ایستاده و آنچنان گرم #صحبت شده بود که حتی ورود ما را هم احساس نکرد. قدم #سُست کردم تا مجید پیش از من #حرکت کند که از دیدن این همه مرد #نامحرم در حیاط خانه مان، هیچ احساس خوشی نداشتم و حسابی معذب بودم.
پیدا بود که از #آشنایان نوریه هستند و با این حال نه آنها و نه نوریه به خودشان زحمتی ندادند تا به ما سلامی کنند که مجید زیر لب #سلامی کرد و من از ترس #توبیخ پدر هم که شده، به نوریه سلام کردم که #پدر تازه نگاهش به ما افتاد و با خنده رو به مردهای غریبه کرد: "دختر
و دامادم هستن." و بعد روی #سخنش را به سمت مجید گرداند: "برادرهای نوریه خانم هستن."
پس میهمانان #ناخوانده_ای که با آن رانندگی مستانه، خلوت پاک و #عاشقانه من و مجید را به هم زده و تا سر حدّ مرگ، تن من و دل نازک جنینم را #لرزانده بودند، برادران دختر مغروری بودند که جای #مادرم را گرفته بود! با این #وضعیت دیگر تمایلی به ماندن نداشتم و خواستم بروم که صدای مرد جوانی که کنار نوریه #تکیه به دیوار زده بود، در گوشم نشست: "دخترتون رو قبلا
ً ملاقات کردیم."
با شنیدن این جمله، بی اختیار نگاهم به #صورتش افتاد و از سایه #خنده_شیطانی که روی چشمانش افتاده و بیشرمانه به صورتم زُل زده بود، تازه به یاد آوردم که اینها همان چهار مردی هستند که در ایام پس از #فوت مادر، برای عرض تسلیت به در خانه آمده بودند و خوب به خاطرم مانده بود که رفتارشان چقدر #گستاخانه و بی پروا بود.
حالا با این صمیمیت #مشمئزکننده، نه تنها مرا اذیت میکرد که خون #غیرت مجید را هم به جوش آورده و دیدم با نگاهی که از خشمی مردانه آتش گرفته، به #صورت استخوانی مرد #جوان خیره شده و پلکی هم نمیزند که دیگر نتوانستم حضور #سنگینشان را تحمل کنم و با یک عذرخواهی سرد و ساده، راهم را به سمت ساختمان ادامه دادم.
با همه کمردردی که تا ساق پاهایم #رعشه میکشید، به زحمت از پله ها بالا میرفتم که حالا تمام وجودم از ناراحتی آتش گرفته و دیگر حال #آشفته لحظات قبلم را از یاد بُرده بودم که #تازه میفهمیدم این جماعت چه #موزیانه به خانواده ما نفوذ کرده و هنوز چند هفته از فوت مادر نگذشته، میخواستند راهی به خانه ما باز کنند.
نمیفهمیدم در #خانواده ما دنبال چه هستند که بر سر #تجارت با پدر، قصه دوستی را آغاز کرده و بعد خواهر جوانشان را به #عقد پدرِ پیرِ من درآورده اند که صدای کوبیده شدن در اتاق، مرا از اعماق #افکار نابسامانم بیرون کشید.
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🔻یک لبنانی با بالارفتن از حصار مرزی با اسرائیل؛ پرچمهای حزب الله، فلسطین و ایران را به احتزاز درآورد.
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
زندگی چیز دیگری شده است
تا به نامت رسیدهایم #حسین...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#صبحتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🌱
او اتاق مخصوص به خودش را داشت، اما هیچوقت داخل اتاقش نبود و میگفت:
«خجالت میکشم کارگرها زیر آفتاب کار کنند و من زیر کولر بنشینم.»
#شهید_حاج_محمد_پورهنگ
#روایت_بانو_پاشاپور_همسر_شهید (خواهر حاج اصغر)
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم #قسمت_سی_و_یکم سه مرد #ناشناس روی تخت کنار حیاط لَم داده و یکی دیگر
💠 #جان_شیعه_اهل_سنت| #فصل_سوم
#قسمت_سی_و_دوم
مجید با ابروهایی که زیر بار سنگین اخم تا روی چشمانش پایین کشیده شده و گونه هایی که از عصبانیت گل انداخته بود، قدم به اتاق گذاشت و شاید به قدری قلبش از غیظ و #غضب پُر شده بود که حتی #وضعیت مرا هم فراموش کرده و ندید چقدر #ناتوان روی کاناپه افتاده ام که اینبار به غمخواری حالم پایین پایم زانو نزد و در عوض برای بازخواستم روی مبل مقابلم نشست و باصدایی که از شدت خشم خَش افتاده بود، پرسید: "این پسره تو رو کجا دیده؟"
#مبالغه نبود اگر بگویم که تا آن لحظه، چشمانش را این همه #عصبی ندیده بودم و به #غیرت مردانه اش حق میدادم که اینچنین در برابرم یکه تازی کند که #سکوتم طولانی شد و صورتش را برافروخته تر کرد: "الهه! میگم اینا تو رو کجا دیدن؟"
نیم خیز شدم تا #خودم را کمی جمع و جور کرده باشم و زیر لب پاسخ دادم: "یه بار اومده خونه..." و نگذاشت حرفم تمام شود که #دوباره پرسید: "خُب تو رو کجا دیدن؟"
لبخندی #کمرنگ نشانش دادم تا هم فضا را آرام کرده و هم بر #اضطراب خودم غلبه کنم و با صدایی #آهسته جواب دادم: "من رفته بودم در رو باز کنم..." که دوباره با #عصبانیت به میان حرفم آمد: "مگه #نوریه خودش نمیتونست در رو باز کنه که تو از طبقه بالا رفتی در رو باز کردی؟"
در برابر پرسشهای #مکرر و قاطعانه اش کم آورده و باز تنم به لرزه افتاده بود. به سختی از جا بلند شده، تکیه ام را به پشتی #کاناپه دادم و با صدایی که حالا بیش از دلم #میلرزید، جواب دادم: "اون روز هنوز #بابا با نوریه ازدواج نکرده بود..."
و گفتن همین کلام کوتاه #کافی بود تا سرانجام شیشه تَرک خورده #صبرش بشکند و عقده ای را که در سینه #پنهان کرده بود، بر سرم #فریاد بکشد: "پس اینا اینجا چه #غلطی میکردن؟!!!"
نگاهش از #خشم آتش گرفته و به انتظار پاسخ من، به #صورتم خیره مانده بود که لب های خشک از ترسم را تکانی دادم و گفتم: "همون هفته های اولی بود که #مامان فوت کرده بود... اومده بودن به #بابا تسلیت بگن... همین..."
و نمیدانستم که آوردن نام آن روزها، اینچنین #جگرش را آتش میزند که مردمک چشمان #زیبایش زیر فشار خاطرات تلخش #لرزید و با نفسهایی که بوی غم میداد، زمزمه کرد: "اون روزهایی که من حق
نداشتم یه لحظه زنم رو ببینم، یه مُشت مرد #غریبه می اومدن با #ناموس من حرف میزدن؟..."
در مقابل بارش باران #احساس عاشقانه اش، پرده چشم من هم #پاره شد. قطرات اشکی که برای #ریختن بیتابی میکردند، روی صورتم #جاری شدند و همانطور که از زیر #شیشه خیس چشمانم، نگاهش میکردم، مظلومانه پرسیدم: "تو به من شک داری مجید؟"
و با این سؤال #معصومانه من، مثل اینکه صحنه نگاه #گناه_آلود و چشمان ناپاک برادر نوریه، برایش #تکرار شده باشد، بار دیگر خون #غیرت در صورت گندمگونش پاشید و فریادش در گلو شکست: "من به تو شک ندارم! به اون مرتیکه شک دارم که اونجوری بیحیا..."
و شاید شرمش آمد حرکت #شیطانی برادر #نوریه را حتی به زبان آورد که پشتش را به مبل تکیه داد و هر آنچه بر دلش #سنگینی میکرد با نفس بلندی بیرون داد و مثل اینکه تازه متوجه رنگ پریده و نفس بُریده ام شده باشد، سراسیمه از جا بلند شد و با گامهای بلندش به سمت #آشپزخانه رفت و لحظاتی نگذشته بود که با لیوان #شربت قند و گلاب آمد و باز مثل گذشته کنارم روی #کاناپه نشست.
با محبت همیشگی اش، لیوان #خنک شربت را به دستم داد و با دست دیگرش، انگشتان #لرزانم را دور لیوان محکم گرفته بود تا از دستم نیفتد.
با اینکه چیزی نمیگفت، از #حرارت حضورش، گرمای محبت دلنشینش را #حس میکردم که بلاخره سدسکوتش #شکست و با کلام شیرینش زیرگوشم نجوا کرد: "ببخشید الهه جان! نمیخواستم اذیتت کنم، #ببخشید سرِت داد زدم!"
و حالا نوبت بغض #قدیمی من بود که شکسته و سر قصه بیقراری ام را باز کند: "مجید! اون روزی که اینا اومدن درِ خونه، من #منتظر تو بودم! فکر کردم تو اومدی دمِ در تا #منو ببینی! من به خیال اینکه تو پشت در هستی، در رو باز کردم..."
و چند سرفه #خیس به کمکم آمد تا راه گلویم از حجم #بغض خالی شده و با چشمانی که همچنان #بی_دریغ می بارید، در برابر نگاه منتظر و مشتاقش ادامه دهم: "ولی تو پشت در نبودی! مجید! #نمیدونی اون روز چقدر دلم میخواست پیشم بودی! اون روز حالم خیلی #بد بود، دلم برای مامان تنگ شده بود، دلم میخواست پیشم باشی تا برات درد دل کنم!"
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
4_5924766505609725710.mp3
962.1K
🎶 بشنوید
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
راه قدس، مرد جنگ می خواهد
برادران بشتابید قدس منتظر است...
#القدس_أقرب
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃
خیلی خسته شدم
از دستِ خودم ارباب...
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
🚩 #ما_ملت_امام_حسینیم
ناگهان باز دلم
یاد تو افتاد و شکست...💔
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥با توجه به مشکلاتِ سنگین و روزافزون مردم؛
آیا رأی ندادن، بعنوان نوعی اعتراض به وضع موجود،
بهتر از رأی دادن نیست؟
ـ از کجا معلوم، کسی که انتخاب میکنیم؛ بدتر از قبلیها، نباشد؟
#انتخابات
#انتخابات_1400
#استاد_شجاعی
@Ostad_Shojae
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊
❤️🍃
بُکَاءُ الْعُیُونِ وَ خَشْیَةُ الْقُلُوبِ رَحْمَةٌ مِنَ اللّهِ
گریستن چشمها و ترسیدن قلبها، رحمتی از جانب خداست.
امام حسین (ع)|
مستدرک الوسائل،ج ۱۱،ص، ۲۴۵،ح۳۵📖
☘
#به_تو_از_دور_سلام✋
#السَلامُعَلَيَڪيااباعَبدالله
#روزتون_حسینی
@shahid_hajasghar_pashapoor 🌹🕊